سرفصل های مهم
فصل نوزدهم
توضیح مختصر
اَن تونست فرار کنه و فهمید چیچستر با "سرهنگ" کار میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نوزدهم
هر چیزی که رایبورن اون روز صبح بهم گفته بود، خیلی ناخوشایند به ذهنم برگشت. هر کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم تا شجاع باشم. “توسط موزهدار به اینجا دعوت شدم. اگه اشتباه کردم…”
“اشتباه؟ بله، یه اشتباه بزرگ!” خندهاش زشت بود. یه هلندی قد بلند با ریش قرمز بود.
گفتم: “دوستام میدونن من کجا رفتم. اگه تا شب برنگردم، میان دنبالم.”
“کدوم دوستان؟”
سریع فکر کردم. گفتم: “به عنوان مثال خانم بلیر.”
“این طور فکر نمیکنم” سرش رو تکون داد. “از ساعت ۱۱ امروز صبح ندیدیش. و یادداشت ما موقع ناهار به دستت رسید.” حرفهاش نشون میداد چقدر از نزدیک تعقیب شده بودم، ولی قرار نبود تسلیم شم.
گفتم: “خیلی باهوشید. شاید چیزی به اسم تلفن به گوشتون خورده باشه؟ خانم بلیر وقتی برای ناهار تو اتاقم استراحت میکردم، بهم زنگ زد. بهش گفتم کجا میرم.” از دیدن اینکه این حرف نگرانش کرد خرسند بودم.
“کافیه! فردا سؤالاتی برای جواب دادن داری. و کاری میکنیم حرف بزنی.” صدا زد و دو تا مرد اومدن داخل و من رو بردن طبقهی بالا به یک اتاق زیر شیروانی خاک گرفته زیر سقف. اول با یه تیکه پارچه محکم دهنم رو بستن. بعد با طناب منو بستن تا اینکه به سختی میتونستم تکون بخورم. برگشتم و پیچیدم، ولی نتونستم خودمو باز کنم یا برای کمک صدا بزنم.
در آخر بیهوش شدم، یا به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. ماه بالا تو آسمون بود و از تو پنجرهی کوچیکِ توی سقف به داخل میدرخشید. به سختی میتونستم از توی پارچه نفس بکشم و از اینکه مدت زیادی بسته بودم، درد وحشتناکی داشتم. بعد یه چیزی تو گوشه دیدم- یه تیکه شیشهی شکستهی درخشان زیر نور ماه.
دستها و پاهام یاری نمیکردن، با این حال میتونستم قِل بخورم. به آرومی، شروع به حرکت کردم. دردناک بود- ولی به شیشه رسیدم. حتی اون موقع زمان زیادی برد تا طناب دور مچم رو ببرم.
وقتی دستهام خشکیشون رو از دست دادن، قادر شدم پارچه و بعد بقیه طناب رو باز کنم. ولی زمان برد تا تونستم بلند شم. به آرومی به طرف در رفتم و به بیرون نگاه کردم. سکوت. نور ماه از پنجره، راهپله رو نشونم داد. تا میتونستم به آرومی رفتم پایین. در نیمه راه صداهای خفیفی شنیدم.
با احتیاط زیاد رفتم پایین به راهرو- بعد بیحرکت ایستادم. یه پسر خدمتکار کنار در راهرو نشسته بود، ولی خواب بود. باید ادامه میدادم؟ صداها از اتاقی میاومد که من اونجا بودم. یکی هلندی بود، اون یکی هم آشنا میاومد. باید ریسک بیدار کردن پسر رو قبول میکردم.
بدون صدایی از راهرو رد شدم، کنار در زانو زدم و از توی سوراخ کلید نگاه کردم. هلندی درشت بود. شخص دیگه که حرف میزد، آقای چیچستر بود!
هلندی گفت: “خطرناکه. اگه دوستهاش بیان دنبالش چی؟”
چیچستر جواب داد: “مزخرفه. اونا اصلاً نمیدونن اون کجاست. در هر صورت، دستور سرهنگه.”
“سرهنگ”- همون مجرم خطرناکی بود که سوزان دربارش بهم گفته بود.
هلندی پرسید: “چرا نکشیمش؟”
چیچستر گفت: “من میکشتم. ولی سرهنگ از این دختر اطلاعات میخواد.”
با خودم فکر کردم: “الماسها.”
چیچستر ادامه داد: “خوب، لیستها رو بده به من.”
مدتی طولانی به نظر رسید فقط درباره مقادیر زیاد سبزیجات حرف میزدن. تاریخها، قیمتها، و مکانها، که من نمیفهمیدم. نیم ساعت طول کشید تا تموم کردن.
چیچستر که بلند میشد، گفت: “خوب. اینا رو میبرم برای سرهنگ.”
مثل برق از راهرو رد شدم و رفتم بیرون. از خیابون دویدم پایین، انگار که جونم بستگی به این داره.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINETEEN
Everything Rayburn had said that morning came back to me very unpleasantly. I did my best to be brave. ‘I was invited here by the curator of the Museum. If I have made a mistake.’
‘A mistake? Yes, a big mistake!’ His laugh was ugly. He was a tall Dutchman, with a red beard.
‘My friends know where I have gone,’ I said. ‘If I have not returned by this evening, they will come in search of me.’
‘Which friends?’
I thought quickly. ‘Mrs Blair, for one,’ I said.
‘I don’t think so,’ he shook his head. ‘You have not seen her since eleven this morning. And you received our note at lunchtime.’ His words showed how closely I had been followed, but I was not going to give in.
‘You are very clever,’ I said. ‘Perhaps you have heard of the telephone? Mrs Blair phoned when I was resting in my room after lunch. I told her where I was going.’ I was pleased to see this worried him.
‘Enough! Tomorrow you have questions to answer. And we will make you talk.’ He called and two men came and took me upstairs into a dusty attic room under the roof. First they tied a piece of material tightly over my mouth. Then they tied me with a rope until I could hardly move. I turned and twisted but I could not get loose or call for help.
At last I fainted, or fell asleep. When I woke it was dark. The moon was high in the sky and shining down through a small window in the roof. I could hardly breathe through the cloth and I was in terrible pain from being tied up for so long. Then I saw something in the corner - a bit of broken glass shining in the moonlight.
My arms and legs were helpless, but I could still roll. Slowly, I began to move. It was painful - but I reached the glass. Even then it took a long time to cut through the rope around my wrists.
Once my hands had lost their stiffness, I was able to undo the cloth and then the rest of the rope. But it was some time before I could stand. I went quietly to the door and looked out. Silence. The moonlight through a window showed me the staircase. I went down it as quietly as I could. Half way I heard the faint sound of voices.
With great care, I went on down to the hall - then I stopped still. A servant boy was sitting by the hall door - but he was asleep. Should I go on? The voices came from the room I had been in. One was the Dutchman, the other seemed familiar too. I had to risk waking the boy up.
I crossed the hall without a sound, knelt by the door and looked through the keyhole. There was the big Dutchman. The other speaker was - Mr Chichester!
‘It is dangerous. What if her friends come after her’ the Dutchman said.
‘Nonsense,’ Chichester answered. ‘They have no idea where she is. Anyway, it’s the Colonel’s order.’
The ‘Colonel’ - this was the dangerous criminal Suzanne had told me about.
‘Why not kill her’ the Dutchman asked.
‘I would,’ said Chichester. ‘But the Colonel wants information from this girl.’
‘The diamonds,’ I thought to myself.
‘Well,’ continued Chichester, ‘give me the lists.’
For a long time they seemed to talk only about large quantities of vegetables. Dates, prices and places, which I did not understand. It was half an hour before they finished.
‘Good,’ said Chichester, standing up. ‘I will take these for the Colonel.’
Quick as a flash I was across the hall and outside. I ran down the street as if my life depended on it.