سرفصل های مهم
فصل دوم
توضیح مختصر
اَن با وکیل پدرش به لندن میره تا مدتی پیش اونا بمونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
همه خیلی باهام مهربون بودن. ولی مدتی طول کشید تا فهمیدم چیزی که همیشه میخواستم- آزادی- بالاخره مال منه. خیلی فقیر، ولی آزاد بودم. هم زمان متوجه مهربانی تمام این آدمها شدم.
کشیش بخش هر کاری از دستش بر میاومد انجام داد تا منو راضی کنه که زنش به کسی احتیاج داره که تو خونه کمکش کنه. کتابخونهی کوچیکمون تصمیم گرفت که یک دستیار کتابدار داشته باشه. سرانجام، دکتر پیشنهاد داد که باید باهاش ازدواج کنم. من حیرت کردم. دکتر تقریباً ۴۰ ساله بود، یک مرد کوتاه، گرد و چاق.
گفتم: “بینهایت لطف دارید. ولی هیچ وقت نمیتونم با یه مرد ازدواج کنم، مگر اینکه اون رو کاملاً دوست داشته باشم.”
آه کشید. “ولی فرزند عزیزم، چیکار میکنی؟”
جواب دادم: “ماجراجوییهایی خواهم داشت و دنیا رو میبینم. به لندن میرم. اگه قرار باشه جایی اتفاقی بیفته، اون جا لندنه. دنبال فرصتهای هیجانانگیز میگردم و بعد خبر من رو از چین یا تیمبوکتو میشنوید.”
ملاقاتکنندهی بعدی من آقای فلمینگ، وکیل لندن پاپا بود. دستم رو گرفت و با مهربونی باهام حرف زد.
“بچه بیچاره من. پدرت مرد خیلی بزرگی بود. ولی در کسب و کار خوب نبود.”
من اینو بهتر از آقای فلمینگ میدونستم، ولی وقتی بهم گفت پدرم فقط ۸۷ پوند برام به جا گذاشته، باید مؤدبانه گوش میدادم.
“خوب، خوب، عزیزم، باید ببینیم چیکار باید کرد.” تردید کرد و بعد گفت: “دوست داری بیای و مدتی پیش ما بمونی؟”
لندن! مکانی برای اتفاقات.
گفتم: “خیلی لطف دارید. مدتی که دنبال کار میگردم. باید خرج زندگیمو در بیارم، میدونید؟”
“بله، بله، فرزند عزیزم. پس موافقت شد. زنم خوشحال میشه ازت پذیرایی کنه.”
به این فکر میکردم که شوهرها اونقدری که فکر میکنن زنهاشون رو میشناسن یا نه.
کمی از ملاقات با خانم فلمینگ مضطرب بودم. وقتی از پلههای خونهای بلند در میدان آرومِ کنسینگتون بالا میرفتیم، متوجه شدم که آقای فلمینگ هم مضطربه. خانم فلمینگ به اندازه کافی با خوشایندی با من سلام و احوالپرسی کرد. یک زن آروم و درشت، منو برد بالا به یک اتاق خواب دوست داشتنی، بهم گفت چایی یک ربع بعد آماده میشه و رفت. صداش رو که وقتی وارد اتاق پذیرایی طبقه پایین شد، بلند شد، شنیدم.
“خوب، هنری، چرا…؟” نتونستم بقیهاش رو بشنوم ولی چند دقیقه بعد صداش دوباره بلند شد و خیلی بیشتر عصبانی بود “موافقم! خیلی خوشقیافه است.”
واقعاً زندگی سختیه. مردها اگه خوشقیافه نباشید باهاتون خوب رفتار نمیکنن، و زنها اگه خوشقیافه باشید باهاتون خوب رفتار نمیکنن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Everyone was very kind to me. But it took me some time to realize that the thing I had always wanted - freedom - was mine at last. I was very poor, but free. At the same time I realized the kindness of all these people.
The vicar did his best to persuade me that his wife needed someone to help her at home. Our tiny library decided to have an assistant librarian. Finally, the doctor suggested I should marry him. I was astonished. The doctor was almost forty, a round, fat little man.
‘It’s extremely kind of you,’ I said. ‘But I could never marry a man unless I loved him completely.’
He sighed. ‘But, my dear child, what will you do?’
‘Have adventures and see the world,’ I replied. ‘I’m going to London. If things happen anywhere, they’ll happen in London. I will look out for exciting opportunities and you’ll hear of me next in China or Timbuctoo.’
My next visitor was Mr Flemming, Papa’s London lawyer. He took my hands and spoke to me kindly.
‘My poor child. Your father was a very great man. But he was not good at business.’
I knew that better than Mr Flemming, but I had to listen politely while he told me that my father had only left me 87 pounds.
‘Well, well, my dear, we must see what can be done.’ He hesitated, and then said, Would you like to come to stay with us for a time?’
London! The place for things to happen.
‘It’s very kind of you,’ I said. While I’m looking for work. I must earn my living, you know?’
‘Yes, yes, my dear child. That is agreed then. My wife will be delighted to welcome you.’
I wonder if husbands know as much about their wives as they think they do.
I was a little nervous of meeting Mrs Flemming. Mr Flemming was nervous too, I realized, as we went up the stairs of the tall house in a quiet Kensington square. Mrs Flemming greeted me pleasantly enough. A large, quiet woman, she took me up to a lovely bedroom, told me that tea would be ready in a quarter of an hour, and left me. I heard her voice raised as she entered the drawing-room below.
‘Well, Henry, why on earth.’ I could not hear the rest, but a few minutes later her voice was raised again and she was much more annoyed, ‘I agree! She is very good-looking.’
It is really a very hard life. Men will not be nice to you if you are not good-looking, and women will not be nice to you if you are.