سرفصل های مهم
فصل بیست و سوم
توضیح مختصر
اَن وقتی به دیدن هری ریبورن میره، مردی دنبالش میکنه و از لبهی آبشار میفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و سوم
وقتی به بلاوریو رسیدیم، آقای یوستس نسبتاً بد اخلاق بود. فکر میکنم حیوانات چوبیمون بود که ناراحتش کرد- مخصوصاً یه زرافه بزرگ با گردن دراز. حمل چهل و نه تا حیوان چوبی مشکله. دو تا باربر کرایه کردیم، من و سوزان هر چی که میتونستیم حمل کردیم، سرهنگ ریس کمک کرد، و من زرافهی بزرگ رو بغل آقای یوستس گذاشتم؛ حتی دوشیزه پتیگرو هم در نرفت.
این احساس رو داشتم که دوشیزه پتیگرو منو دوست نداره. تا میتونست از من دوری میکرد. و چیز خندهدار این بود که قیافهاش آشنا میومد.
اون شب به خاطر خوابهای بد خوب نخوابیدم؛ ولی صبح هوا تازه و دوستداشتنی بود، با تپههای درختی تا جایی که میتونستم ببینم. بیشتر از هر جایی دیگهای که تا حالا دیده بودم دوستش داشتم. اون موقع آرزو میکردم برای همیشه اونجا زندگی کنم.
اون روز بعد از ظهر، سرهنگ ریس به جایی دور روبرومون به ابری از مه سفید اشاره کرد. گفت: “افشانههای آب آبشار ویکتوریا. تقریباً رسیدیم.”
یک حس قوی داشتم که به خونه رسیدم– با وجود اینکه قبلاً اونجا نبودم.
از قطار به طرف ساختمون بزرگ سفیدی که هتل بود پیاده رفتیم. هیچ جاده و هیچ خونهای نبود. رفتیم بیرون تو ایوان، و اونجا، نیم مایل دورتر، آبشار ویکتوریا بود. تو عمرم چیزی به این عظمت و زیبایی ندیده بودم. خوشحال، هیجانزده و بیقرار بودم. این حس قوی رو داشتم که منتظر اتفاقی هستم که به زودی میفته.
بعد از چای، توسط محلیهای خندهرو به پل روی زامبزی برده شدیم. منظرهی شگفتانگیزای بود- شکافِ آبشارْ برش عظیمی توی زمین و رودخانهی پایین بود. افشانههای آبی که تو شکاف میریخت به قدری انبوه بودن که تبدیل به ابر سفید شده بودن- و هر از گاهی از توی این ابر میتونستیم آبشار بزرگ رو ببینیم.
از روی پل رد شدیم و در مسیری قدم زدیم که با سنگهای سفید نشانهگذاری شده بود و به لبهی دره منتهی میشد. بالاخره مسیر به پایین به طرف شکاف ختم میشد.
سرهنگ ریس پرسید: “بریم پایین؟ یا بذاریم برای فردا؟ مدتی زمان میبره و مسیر دوباره برگشتن به بالا طولانیه.”
آقای یوستس قاطعانه گفت: “میذاریم برای فردا” و راه برگشت رو پیش گرفت.
اون شب، وقتی رفتم تو اتاقم، به قدری هیجانزده بودم که نتونستم بخوابم. به پشت روی صندلی دراز کشیدم و به خودم اجازه دادم خیالبافی کنم. تمام مدت میدونستم اتفاقی میخواد بیفته، چیزی که زندگیم رو عوض میکرد، نزدیکتر و نزدیکتر میشد. در زده شد. پسری بود با یادداشتی برای من.
باید ببینمت. جرأت نمیکنم به هتل بیام. به دیدن من به بالای مسیری که به شکاف میره میای؟ به یاد کابین ۱۷ لطفاً بیا. مردی که به اسم هری ریبورن میشناسی.
قلبم تندتر و تندتر تپید. اون اینجا بود! آه، میدونستم! اونو نزدیکم حس میکردم. باید احتیاط میکردم. دنبالش بودن. سریع از هتل خارج شدم و مسیر پل رو در پیش گرفتم. از روش رد شدم، ولی همینطور که ادامه میدادم، صدایی پشت سرم شنیدم. بلافاصله میدونستم دارم تهدید میشم. همون حسی رو داشتم که اون شب در کیلمردن داشتم- اخطار خطر.
از رو شونهام نگاه کردم. یه مرد از تو سایه بیرون اومد. دویدم و میشنیدم که از پشت سرم داره نزدیکتر میشه. سریعتر دویدم و سنگهای سفید رو زیر نظر گرفته بودم که بهم نشون میدادن کجا پا بذارم. یهو احساس کردم زیر پام خالی رفت. خندهی مرد پشت سرم رو شنیدم، و اون آخرین چیزی بود که وقتی افتادم شنیدم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWENTY THREE
When we arrived at Bulawayo, Sir Eustace was rather bad tempered. I think it was our wooden animals that annoyed him - especially the large giraffe with the very long neck. To carry forty-nine wooden animals is a problem. We hired two porters, Suzanne and I carried all we could, Colonel Race helped, and I placed the big giraffe into Sir Eustace’s arms. Even Miss Pettigrew did not escape.
I had a feeling Miss Pettigrew did not like me. She avoided me as much as she could. And the funny thing was, her face seemed familiar.
I didn’t sleep well that night, because of bad dreams. But the morning was fresh and lovely, with wooded hills as far as I could see. I loved it more than any place I had ever seen. I wished then that I could live there always.
That afternoon, Colonel Race pointed a long way ahead of us to a cloud of white mist. ‘The spray from the water at Victoria Falls,’ he said. ‘We are nearly there.’
I had a strong feeling that I had come home– yet I had never been here before.
We walked from the train to the big white building that was the hotel. There were no roads, no houses. We went out on the verandah, and there, half a mile away, were the Victoria Falls. I’ve never seen anything so grand and beautiful. I was happy, excited - restless. I had the strange feeling that I was waiting for something that would happen soon.
After tea we were taken by smiling natives to the bridge over the Zambezi. It was a wonderful sight - the chasm was a huge cut down into the earth, and the river below. The spray from the water falling into the chasm was so thick that it became a white cloud - and now and then, through this cloud we could see the great waterfall.
We went over the bridge and walked along the path, marked out with white stones, which led around the edge of the gorge. Finally the path led down towards the chasm.
‘Shall we go down’ Colonel Race asked. ‘Or leave it until tomorrow? It will take some time, and it’s a long climb up again.’
‘We will leave it until tomorrow,’ Sir Eustace said firmly, and led the way back.
That night, when I went to my room, I was too excited to sleep. I lay back in a chair and allowed myself to daydream. All the time I knew something was coming, something that would change my life was coming nearer and nearer. There was a knock at the door. It was a boy with a note for me.
I must see you. I dare not come to the hotel. Will you come to meet me at the top of the path into the chasm? In memory of Cabin 17 please come. The man you knew as Harry Rayburn.
My heart beat faster and faster. He was here! Oh, I had known it! I had felt him near me. I had to be careful. He was being hunted. I quickly left the hotel, and took the path to the bridge. I crossed it, but as I went on, I heard a noise behind me. I knew immediately that I was threatened. It was the same feeling as on the Kilmorden that night - a warning of danger.
I looked over my shoulder. A man came out of the shadow. I ran, hearing him behind me, coming closer. I ran faster, watching the white stones that showed me where to step. Suddenly my foot felt emptiness. I heard the man behind me laugh, and that was the last thing I heard as I fell head first.