سرفصل های مهم
فصل بیست و چهارم
توضیح مختصر
هری، اَن رو نجات میده و اَن مدتی در جزیره پیش هری میمونه و با کسی ارتباط برقرار نمیکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و چهارم
به آرامی و با درد بیدار شدم. سرم و بازوی چپم درد میکرد. وقتی سعی کردم تکون بخورم، احساس کردم دوباره میافتم- و کابوسها شروع شدن.
یه بار به نظر رسید صورت هری ریبورن از تو مه به طرفم میاد. یه بار، یه نفر یه فنجون روی لبهام گذاشت و من خوردم. یه صورت سیاه تو صورتم لبخند زد. بعد خوابها دوباره شروع شدن- خوابهای طولانی و پر از پریشانی؛ بعد تاریکی اومد- و خواب.
بالاخره با ذهن آروم بیدار شدم. آخرین لحظهی وحشتناک افتادن رو به خاطر آوردم. ولی کشته نشده بودم. ضعیف بودم، ولی زنده بودم. تو یه اتاق کوچیک با دیوارهای ناهموار چوبی بودم. روی دیوارها پوست حیوانات و عاج فیل بود.
روی تخت دراز کشیده بودم، و با پوست حیوانات پوشونده شده بودم، و بازوی چپم پانسمان شده بود. احساس خشکی و ناراحتی میکرد. بعد یه مرد بین خودم و پنجره دیدم و قلبم تندتر تپید. هری ریبورن بود. “حالت بهتره؟”
نمیتونستم جواب بدم. روی صورتم اشک بود. دستش رو تو دو تا دستام گرفتم.
“گریه نکن، اَن. لطفاً گریه نکن. حالا در امانی. هیچ کس بهت آسیب نمیزنه.”
آرومم کرد تا اینکه دوباره به خواب رفتم.
وقتی بیدار شدم، آفتاب طلوع کرده بود و من تنها بودم. وقتی سعی کردم بلند شم و بشینم، یه پیرزن محلی اومد داخل. بهم لبخند زد، برام آب آورد، و بهم کمک کرد خودم رو بشورم. بعد برام سوپ آورد که من تند خوردم. یهو بلند شد. هری اومد تو، و اون ما رو تنها گذاشت. بهم لبخند زد. “امروز بهتری؟”
“بله، خیلی بهترم ولی گیج شدم. کجام؟”
“تو جزیرهای کوچیک در رودخانهی زامبزی هستی، تقریباً ۴ مایل دورتر از آبشار.”
داد زدم: “آه! باید یه پیغام برای سوزان بفرستم. خیلی نگران میشه.”
“سوزان کیه؟”
“خانم بلیر. من با اون، آقای یوستس و سرهنگ ریس در هتل بودم- ولی تو اینو میدونستی؟”
سرش رو تکون داد. “نه. من فقط میدونم گیر کرده به درخت، بیهوش، و با یه بازوی بدجور پیچخورده پیدات کردم.”
“درخت کجا بود؟”
“پایین لبهی شکاف. اگه لباسهات به شاخههای درخت گیر نکرده بودن، مرده بودی.”
حرفهاش خاطرهی ترس رو برگردوند.
“ولی یادداشتی که فرستاده بودی چی، که ازم میخواستی ببینمت؟”
بهم خیره شد. “من هیچ یادداشتی نفرستادم.”
سرخ شدم، احساس کردم کل صورتم قرمز شد. “پس چرا اونجایی بودی که احتیاج داشتم باشی؟ و در هر صورت، تو این تیکهی دنیا چیکار میکنی؟”
به سادگی گفت: “اینجا زندگی میکنم.”
“تو این جزیره؟”
“بله، بعد از جنگ اومدم اینجا. بعضیوقتها تروریستها رو از هتل با قایقم میبرم بگردونم، ولی خرج زندگیم خیلی کمه، و معمولاً هر کاری که دلم بخواد رو انجام میدم.”
پرسیدم: “ولی چرا این دور و بر، انقدر در دسترس برای من قدم میزدی؟”
“نتونستم بخوابم. این حس رو داشتم که اتفاقی میخواد بیفته. در آخر به طرف آبشار قدم زدم. بعد صدای جیغ تو رو شنیدم.”
پرسیدم: “چرا به جای اینکه منو بیاری اینجا، از هتل کمک نخواستی؟”
و حالا اون سرخ شد. “فکر میکنی باید به دوستات که اجازه داده بودن یه قاتل تو رو به مرگ بکشونه میگفتم؟ نه، به خودم قول دادم ازت مراقبت کنم. هیچ کس به این جزیره نمیاد. من باتانی رو دارم که ازت مراقبت کنه. یه بار وقتی بیمار بود بهش کمک کردم و اون وفاداره. هیچ وقت یه کلمه هم حرف نمیزنه. میتونستم ماهها اینجا نگهت دارم و هیچکس هیچ وقت نمیفهمید.”
میتونستم ماهها اینجا نگهت دارم و هیچکس هیچ وقت نمیفهمید! آه، چه کلمات دلپذیری!
به آرومی گفتم: “کار درست رو انجام دادی. و من سعی نمیکنم با هیچ کس تماس برقرار کنم. اون یادداشت از طرف یه غریبه نیومده بود.”
اون شروع کرد که: “اگه توصیه من رو بخوای…”
صادقانه جواب دادم: “انتظار ندارم بخوام. ولی شنیدنش ضرری نداره.”
هری خندید. وقتی خندید کل صورتش عوض شد. شبیه پسر بچهها شد، خوشحال- یه شخصیت متفاوت. “چیزی که میخواستم بگم این بود. فکر میکنم باید تا وقتی دوباره قوی شی اینجا بمونی. دشمنانت باور میکنن مُردی. فکر میکنن رودخانه جسدت رو برده.”
لرزیدم.
“همینکه دوباره حالت کاملاً خوب شد، میتونی برگردی انگلیس.”
با عصبانیت اعتراض کردم “اون موقع شکست میخورم.”
“یه دختر مدرسهای احمق حرف میزنه.”
داد زدم: “من یه دختره مدرسهای احمق نیستم. من یه زنم.”
درحالیکه سرخ میشدم و هیجانزده بود، بلند شدم و نشستم، با حالتی بهم نگاه کرد که نتونستم بفهمم. گفت: “پس هستی،” و سریع رفت بیرون.
مدت عجیبی بود. هری زیاد بیرون میرفت، ولی ساعتهای زیادی با هم سپری میکردیم، زیر سایهی درختها دراز میکشیدیم، درباره همه چیز در دنیا حرف میزدیم- در مورد بعضی چیزها مخالفت میکردیم و در مورد چیزهای دیگه به شگفتانگیزترین روش موافقت میکردیم.
یک دوستی واقعی و پایدار بینمون ایجاد شد. اون- و یه چیز دیگه. وقت اینکه باید میرفتم میرسید، ولی نمیخواستم برم. میخواست بذاره برم؟ بدون هیچ کلمهای؟
زمانهایی از سکوت بود و لحظههایی که تنهایی قدم میزد. یه عصر زمان تصمیمگیری رسید. غذامون رو تموم کرده بودیم و تو درگاه خونهی کوچیک نشسته بودیم. آفتاب داشت غروب میکرد.
موهام، صاف و مشکی، روی زانوهام ریخته بود- هری نتونسته بود سنجاق یا گیرهای بهم بده. بیشتر از اینکه ببینم، احساس میکردم نگام میکنه. گفت: “شبیه جادوگرایی، اَن” و چیزی تو صداش بود که قبلاً نبود. دستش رو دراز کرد و موهام رو لمس کرد. من لرزیدم. یهو پرید بالا و با عصبانیت حرف زد.
داد زد: “باید بری، میشنوی؟ نمیتونم بیشتر از این خودمو کنترل کنم. هر چی بشه، من فقط یه مَردَم. باید بری، اَن. باید. تو احمق نیستی. خودت میدونی که این نمیتونه ادامه پیدا کنه.”
به آرومی گفتم: “فکر میکنم نمیتونه. ولی اوقات خوشی بود.”
“خوش بود؟ شکنجه بود!”
“به اون بدی!”
“برای چی آزارم میدی؟ چرا بهم میخندی؟ چرا این حرفو میزنی؟”
“نمیخندم. اگه ازم میخوای برم، میرم. ولی اگه ازم بخوای بمونم- میمونم.”
داد زد: “این نه! این کارو نکن، اَن. متوجهی من چیم؟ یه مجرم. یه مرد که دنبالشن. هر روز ممکنه بیان سراغم. تو خیلی جوونی، اَن، و خیلی زیبایی. همهی دنیا پیش روته- عشق، زندگی، همه چیز. مال من پشت سرمه- سوخته.”
“اگه منو نمیخوای…”
“میدونی که میخوامت. میدونی که همه چی میدم تا تو رو در آغوش بگیرم و اینجا نگهت دارم، و از تمام دنیا تا ابد مخفیت کنم. اَن، با موهای جادوگریِ بلندت و چشمهات که طلایی و قهوهای و سبزن، و هیچ وقت حتی وقتی جدی هستی، دست از خنده نمیکشی.
ولی من تو رو از خودت و خودم محافظت میکنم. امشب باید بری. باید به انگلیس برگردی، اَن، و- و ازدواج کنی و خوشبخت بشی.”
“با یه مردِ در امان که یه خونه خوب بهم بده!”
“بهتر از اینه که اینجا با من بمونی و آیندهات رو نابود کنی.”
“و تو چی؟”
صورتش خشن شد. “من کار خودم رو دارم. اسمم رو پاک میکنم یا در تلاشش میمیرم، و مردی رو که سعی کرد تو رو به قتل برسونه رو میکشم.”
گفتم: “باید عادل باشیم. در حقیقت اون منو هل نداد.”
“نقشهاش هوشمندانهتر از اون بود. سنگهایی که مسیر رو نشون میدادن رو جابجا کرده بود. بوتههایی روی لبه روییده. سنگهای بیرونی رو روی اونا گذاشته بود تا تو وقتی رو لبه قدم گذاشتی فکر کنی در مسیری. اگه پیداش کنم کاری میکنم عذاب بکشه!”
مدتی طولانی مکث کرد و بعد با لحن متفاوتی گفت: “ازت میخوام کل ماجرا رو بشنوی، اَن.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWENTY FOUR
I woke up slowly and painfully. My head and my left arm hurt. When I tried to move I felt myself falling again - and the nightmares began.
Once, Harry Rayburn’s face seemed to come to me out of the mist. Once, someone put a cup to my lips and I drank. A black face smiled into mine. Then the dreams began again - long, troubled dreams. Then came darkness - and sleep.
I woke at last with my mind peaceful. I remembered the last terrible moment of falling. But I had not been killed. I was weak, but I was alive. I was in a small room with rough wooden walls. On them were the skins of animals and elephant tusks.
I was lying on a bed, also covered with animal skins, and my left arm was bandaged. It felt stiff and uncomfortable. Then I saw a man between me and the window, and my heart beat faster. It was Harry Rayburn. ‘Feeling better?’
I could not answer. There were tears on my face. I held his hand in both of mine.
‘Don’t cry, Anne. Please don’t cry. You are safe now. No one will hurt you.’
He comforted me until I slept again.
When I woke, the sun was high and I was alone. As I tried to sit up, an old native woman came in. She smiled at me, brought me water, and helped me wash. Then she brought me soup, which I ate quickly. Suddenly she stood up. Harry came in and she left us alone. He smiled at me. ‘Better today?’
‘Yes, much better, but confused. Where am I?’
‘You are on a small island on the Zambezi River, about four miles away from the Falls.’
‘Oh’ I cried. ‘I must send a message to Suzanne. She will be very worried.’
‘Who is Suzanne?’
‘Mrs Blair. I was with her and Sir Eustace and Colonel Race at the hotel - but you knew that?’
He shook his head. ‘No. I only know that I found you, caught in a tree, unconscious and with a badly twisted arm.
‘Where was the tree?’
‘Below the edge of the chasm. If your clothes had not caught on the branches of the tree, you would be dead.’
His words brought back a memory of fear.
‘But what about the note you sent, asking me to meet you?’
He stared at me. ‘I sent no note.’
I blushed, feeling my whole face turn red. ‘So why were you in the place where I needed you to be? And what are you doing in this part of the world, anyway?’
‘I live here,’ he said simply.
‘On this island?’
‘Yes, I came here after the War. Sometimes I take tourists from the hotel out in my boat, but it costs me very little to live, and I usually do whatever I want.’
‘But why were you walking about so conveniently for me’ I asked.
‘I could not sleep. I had the feeling something was going to happen. In the end I walked down towards the Falls. Then I heard you scream.’
Why didn’t you get help from the hotel instead of carrying me here’ I asked.
And now he blushed. ‘You think I should have told your friends, who allowed a murderer to lead you to your death? No, I promised myself I’d take care of you. Nobody comes to this island. I got old Batani to look after you. I helped her once when she was ill and she’s loyal. She will never say a word. I could keep you here for months and nobody would ever know.’
I could keep you here for months and nobody would ever know! Oh, such pleasing words!
‘You did the right thing,’ I said quietly. ‘And I will not try to contact anyone. That note did not come from a stranger.’
‘If you would like my advice–’ he began.
‘I don’t expect I will,’ I answered honestly. ‘But there is no harm in hearing.’
Harry laughed. His whole face changed when he laughed. It became boyish, happy - a different personality. ‘What I was going to say was this. I think you should stay here until you are strong again. Your enemies will believe you are dead. They will think your body was carried away by the river.’
I shivered.
‘Once you are completely well again, you can travel back to England.’
‘Then I would be a failure,’ I objected angrily.
‘There speaks a foolish schoolgirl.’
‘I’m not a foolish schoolgirl,’ I cried. ‘I am a woman.’
He looked at me with an expression I could not understand, as I sat up blushing red and excited. ‘So you are,’ he said and went quickly out.
It was a strange time. Harry was out a lot, but we spent many hours together, lying in the shade of the trees, talking about everything in the world - disagreeing about some things and agreeing about others in a most wonderful way.
A real and lasting friendship developed between us. That - and something more. The time was coming when I should leave - but I did not want to go. Was he going to let me go? Without a word?
There were times of silence and moments when he would walk off by himself. One evening the moment of decision came. We had finished our meal and were sitting in the doorway of the little house. The sun was going down.
My hair, straight and black, hung to my knees - Harry had not been able to give me any hairpins. I felt, rather than saw him looking at me. ‘You look like a witch, Anne,’ he said, and there was something in his voice that had never been there before. He reached out and touched my hair. I shivered. Suddenly he jumped up and spoke angrily.
‘You must go, do you hear’ he cried. ‘I cannot control myself any more. I’m only a man, after all. You must go, Anne. You must. You’re not a fool. You know yourself that this cannot go on.’
‘I suppose not,’ I said slowly. ‘But - it has been a happy time.’
‘Happy? It’s been torture!’
‘As bad as that!’
‘What do you hurt me for? Why are you laughing at me? Why do you say that?’
‘I am not laughing. If you want me to go, I will go. But if you want me to stay - I will stay.’
‘Not that’ he cried. ‘Don’t, Anne. Do you realize what I am? A criminal. A man hunted down. Any day they will come for me. You’re so young, Anne, and so beautiful. All the world is in front of you - love, life, everything. Mine’s behind me - burnt.’
‘If you don’t want me.’
‘You know I want you. You know that I would give anything to pick you up in my arms and keep you here, hidden away from the world, forever. Anne, with your long witch’s hair, and your eyes that are golden and brown and green and never stop laughing even when your mouth is serious.
But I will protect you from yourself and from me. You must go tonight. You must go back to England, Anne - and - and marry and be happy.’
‘With a safe man who’ll give me a good home!’
‘Better that than staying here with me and destroying your future.’
‘And what about you?’
His face became hard. ‘I have my work. I will clear my name or die in the attempt, and I will kill the man who tried to murder you.’
‘We must be fair,’ I said. ‘He did not in fact push me over.’
‘His plan was cleverer than that. He had moved the stones which mark the path. There are bushes growing over the edge. He’d balanced the outside stones on them, so you would think you were on the path when you were stepping over the edge. If I find him, I will make him suffer!’
He paused for a long time, then said in a different tone, ‘I want you to hear the whole story, Anne.’