سرفصل های مهم
فصل بیست و ششم
توضیح مختصر
به هری و اَن در جزیره حمله میشه و به لیوینگستون فرار میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و ششم
چیزی که بیشتر از همه هری رو متعجب کرد این بود که فهمید الماسها تمام مدت دست من بودن- یا بهتر بگیم دست سوزان. اثبات اینکه هری در دزدی ده بییرز بیگناه بود، به نظر آسون میرسید. ولی قتل در مارلو جلوش رو از جلو اومدن و اثبات پروندهاش میگرفت. چیزی که بارها و بارها بهش برمیگشتیم، سرهنگ بود. گای پاگت همون سرهنگ بود؟
هری گفت: “میگفتم هست، ولی به خاطر یه چیز. دوباره فکر کن، اَن. اون شب در کیلمردن ما دویدیم پشت و دیدیم که پاگت روی عرشه دراز کشیده.”
“ولی از اونجایی که مشخص شد تو «مرد با کت و شلوار قهوهای» هستی، اون میگفت تو بودی که زدیش.”
“خوب، فرض کنیم وقتی بیدار شد، دید من نیستم؟ باید به نظرش واضح میرسید که من کسی بودم که اونو زده؟”
گفتم: “بله. ولی این ایدههای ما رو عوض میکنه.”
هری پرسید: “چرا خونهی میل برای قتل انتخاب شده بود؟ اگه من پیدام نمیشد، سرهنگ، پاگت رو قربانی میکرد؟”
“پس فکر میکنی ممکنه اون بیگناه باشه؟”
“باید بفهمیم در مارلو چیکار میکرد. اگه یه توضیح منطقی داشته باشه…” هری یهو حرفش رو قطع کرد و دستش رو بالا گرفت. “اون چیه؟”
من هم شنیدم، صدای آب پاشیدن قایقی بود که داشت به طرف جزیره میاومد. به تاریکی خیره شدیم. یه قایق روی آب بود.
“زود باش.” هری منو کشید عقب و دو تا اسلحه از دیوار پایین آورد. “میتونی تفنگ رو با گلوله پر کنی؟”
“بهم نشون بده چطور.”
دستورالعملهاش رو به اندازه کافی خوب فهمیدم. در رو بستیم و هری کنار پنجره ایستاد.
وقتی قایق اومد تو، هری داد زد: “کی اونجاست؟” بلافاصله گلولهها دورمون به پرواز در اومدن. هری با تفنگش بارها و بارها شلیک کرد. صدای نالهها و یه صدای آب رو شنیدم. در برقِ نورِ تیراندازی، هلندیِ ریش قرمز رو شناختم. بقیه محلی بودن.
هری دستش رو برای تفنگ دوم دراز کرد. “گلولههای بیشتر، اَن” و من کاری که بهم گفته شده بود رو انجام دادم. همچنین گلولههای بیشتری هم به طرف ما میاومدن، و یکی از اونها صورت هری رو به آرومی برید. گلولههایی که اون شلیک میکرد، خسارت بیشتری به دشمن وارد میکرد. من تفنگ رو آماده کردم و اون به طرفم برگشت که بگیره. بعد منو نزدیکش گرفت و قبل از اینکه به طرف پنجره برگرده و دوباره تیراندازی کنه، منو بوسید.
یهو داد زد: “دارن میرن- فعلاً بَسِشونه. اَن، خوشگله! ای شگفتانگیز! به شجاعت یک شیر. جادوگر مو مشکی! منو در آغوش گرفت و دهنم رو بوسید. گفت: “و حالا در مورد کار. باید قبل از اینکه دوباره برگردن سوار قایق بشیم، دفعهی بعد با سازماندهی بهتری میان.”
ولی هر دو قایق هری باز شده بودن و تو رودخونه انداخته شده بودن.
من که اشکال تیره رو که طرف دیگهی رودخونه حرکت میکردن رو دیدم، گفتم: “دوباره دارن میان.”
“بله. ببین- این بار دو تا قایق دارن، این بار از دو جهت مختلف به خشکی میان. در محل خطرناکی هستیم، عسلم. برات مهمه؟” هری پرسید.
“با تو نه.”
“آه، ولی با هم مردن زیاد سرگرمکننده نیست. کار بهتری میکنیم. بیا، اَن، باید یه راه خیلی سخت برای بیرون اومدن از این اوضاع امتحان کنیم.”
دست در، به اون طرف جزیره دویدیم. اونجا فقط یه نهر باریک از آب بین جزیره و ساحل اونجا بود.
“یه دوست در لیوینگستون دارم که کمک میکنه. ولی باید به اون طرف شنا کنیم. کلاً شنا بلدی؟ اگه نیستی، میتونم برسونمت اونجا. سنگهای زیادی اینجا برای قایق هست که بخواد نزدیکمون بیاد.”
“من میتونم شنا کنم. خطر چیه، هری؟” اون نگاه رو در چهرهاش دیده بودم.
“تمساحها، مشکل اینه.”
“تمساحها؟”
“بله، ولی بهشون فکر نکن- یا دعا کن، هر کدوم برات بهتره.”
پس رفتیم توی آب. حتماً دعاهام خوب بودن، برای اینکه صحیح و سالم به ساحل رسیدیم، و خیس و درحالیکه ازمون آب میچکید اومدیم بالا روی لبهی آب.
این پیادهروی تا شهر خیلی سخت بود. بالاخره، ایستادم و قادر نبودم یک قدم دیگه بردارم. هری در اولین نور ملایم سحرگاهی منو تو بغلش وارد لیوینگستون کرد. چطور تمام راه رو تونسته بود، نمیدونم.
نِد، دوست هری، یه مرد جوون بود که یه مغازه داشت. بهمون در اتاق پشتی غذا و قهوه داغ داد و رفت بیرون که بفهمه چه اتفاقی برای مهمانی آقای یوستس افتاده و اینکه کسی از اونها هنوز تو هتل هست یا نه.
تا وقتی دشمنانم فکر میکردن من مُردم، در امان بودم. حالا، هر جا تنها میرفتم، میتونستن تعقیبم کنن و بی صدا منو به قتل برسونن. کسی رو نداشتم که ازم محافظت کنه. موافقت کردیم که باید به سوزان بپیوندم و از تمام انرژیم برای مراقبت از خودم استفاده کنم. سعی نمیکردم سرهنگ رو بگیرم. منتظر دستورالعملها از طرف هری میموندم، که برنامه داشت بره و سرهنگ ریس رو پیدا کنه و ببینه که دوست هست یا نه.
متفکرانه گفتم: “باید یه رمز داشته باشیم. نمیخوایم دوباره با پیغامهایی از طرف دشمنان فریب بخوریم.”
هری جواب داد: “این آسونه. در هر پیغامِ واقعی روی کلمهی “و” خط میخوره. همهی تلگرافها از طرف من با اسم “اندی” امضا میشن.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWENTY SIX
The thing that surprised Harry most was to discover that all the time the diamonds had been in my possession - or rather in Suzanne’s. It seemed easy to prove that Harry was innocent of the De Beers robbery. But the murder at Marlow stopped him coming out to prove his case. The thing we came back to, again and again, was the Colonel. Was Guy Pagett the Colonel?
‘I would say he was, but for one thing,’ Harry said. ‘Think back, Anne. That night on the Kilmorden, we ran round and found Pagett lying on the deck.’
‘Yet since it became known that you were “the Man in the Brown Suit” he’s been saying it was you who hit him.’
‘Well, suppose that as he woke up, he saw me disappearing? It must have seemed obvious to him that I was the one who had hit him?’
‘Yes,’ I said. ‘But it changes our ideas.’
‘Why was the Mill House chosen for the murder’ Harry asked. Would the Colonel have made Pagett the scapegoat if I had not appeared?’
‘Then you think he may be innocent?’
‘We have to find out what he was doing in Marlow. If he’s got a reasonable explanation–’ Harry suddenly stopped and held up his hand. ‘What’s that?’
I heard it too, the splash of a boat coming towards our island. We stared into the darkness. There was a boat on the water.
‘Quick.’ Harry pulled me back and took down two guns from the wall. ‘Can you load a gun with bullets?’
‘Show me how.’
I understood his instructions well enough. We closed the door and Harry stood by the window.
‘Who’s that’ shouted Harry, as the boat came in. Immediately, bullets flew all around us. Harry shot with his gun again and again. I heard groans and a splash. In the flashes of light from the gunfire I recognized the red-bearded Dutchman. The others were natives.
Harry reached for the second gun. ‘More bullets, Anne,’ and I did as I was told. More bullets were also coming in at us, and one cut Harry’s face slightly. The shots he fired were doing more damage to the enemy. I got the gun ready and he turned to me to take it. Then he held me close and kissed me before he turned to the window to fire again.
Suddenly he shouted, ‘They’re going - they’ve had enough for the moment. Anne, you beauty! You wonder! As brave as a lion. Black-haired witch! He caught me in his arms and kissed my mouth. ‘And now to business,’ he said. ‘We must get to the boat before they come back, they’ll be better organized next time.’
But both of Harry’s boats had been cut loose and had drifted away in the river.
‘They’re coming again,’ I said, seeing dark shapes moving out from the other side of the river.
‘Yes. See - they’ve got two boats this time, they’re going to land at two different points. We’re in a dangerous place, honey. Do you mind?’ Harry asked.
‘Not with you.’
‘Ah, but dying together is not much fun. We will do better than that. Come, Anne, we’ve got to try a desperate way out of this.’
Hand in hand, we raced across to the other side of the island. There was only a narrow stream of water between the island and the shore here.
‘I’ve got a friend in Livingstone who will help. But we’ve got to swim across. Can you swim at all? If not, I can get you there. There are too many rocks here for a boat to get near us.’
‘I can swim. What’s the danger, Harry?’ I had seen the look on his face.
‘Crocs, that’s the trouble.’
‘Crocodiles?’
‘Yes, but don’t think of them - or say your prayers, whichever is best for you.’
So we went into the water. My prayers must have been good, for we got to the shore safely, and climbed up wet and dripping on the bank.
That walk into town was very difficult. Finally, I stopped, unable to move another step. Harry carried me into Livingstone at the first faint light of dawn. How he managed for all that way, I don’t know.
Harry’s friend, Ned, was a young man who had a shop. He gave us food and hot coffee in a back room and went out to find what had happened to Sir Eustace’s party, and if any of them were still at the hotel.
I had been safe while my enemies thought I was dead. Now, wherever I went on my own, they could follow me and murder me quietly. I would have no one to protect me. We agreed that I should join Suzanne, and use all my energy to take care of myself. I would not to try to catch the Colonel. I would wait for instructions from Harry, who planned to go and find Colonel Race and see if he was a friend.
‘We ought to have a code’ I said thoughtfully. ‘We don’t want to be fooled again by messages from our enemies.’
‘That’s easy’ Harry replied. ‘Any real message will have the word “and” crossed out in it. Any telegrams from me will be signed “Andy”.’