سرفصل های مهم
فصل بیست و هفتم
توضیح مختصر
آقای یوستس با تلگرافی از طرف سوزان، میفهمه اَن سالمه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و هفتم
از دفتر خاطرات آقای یوستس پدلر، ژوهانسبرگ، ششم مارس.
زندگی در اینجا مثل زندگی در لبهی آتشفشانه. جمعیت مردم عصبانی در اعتصاب از کارشون تو خیابانها راه میرن و با فکر قتل بهت نگاه میکنن. نمیتونی سوار تاکسی بشی- اگه اینکارو بکنی، میندازنت بیرون.
پاگت فردا بهم ملحق میشه، مثل یه خدمتکار باوفاست. و امروز صبح یک مقام دولتی ملاقاتم کرد. از قرار انتظار مشکلات جدی داشتن.
بهم گفت: “این اعتصابکنندگان نیستن که مشکل رو به وجود میارن، آقای یوستس. چند تا سازمان پشت این کاره. اسلحههای زیادی وارد شده. از اسنادی که کشف کردیم، فهمیدیم که رمزی وجود داره. به نظر میرسه از سبزیجات برای مخفی کردن سلاحها استفاده میشه.”
با تلگرافی که دستم داده شد، حرفمون قطع شد. با حیرت خوندمش.
“اَن سالمه. اینجا با من در کیمبرلیه. سوزان بلیر.”
هنوز هم نمیفهمم چرا اون زن جوون باید نیمه شب از هتل خارج میشد تا به کیمبرلی بره. هیچ قطاری نبود. گمان نمیکنم هیچ وقت توضیح بده. هیچکس هیچ چیزی به من توضیح نمیده. به خاطر کارش به عنوان خبرنگار بود، فکر کنم. شاید، “چطور زیمبازی رو روی یک درخت پیمودم” توسط خبرنگار مخصوص ما.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWENTY SEVEN
From the diary of Sir Eustace Pedler, Johannesburg, March 6th.
Living here is like living on the edge of a volcano. Crowds of angry people on strike from their work walk the streets and look at you with thoughts of murder. You cannot ride in a taxi - if you do, they pull you out.
Pagett joins me tomorrow like the faithful servant he is. And this morning I was visited by a government official. It seems they were expecting serious trouble.
‘It is not the strikers who are causing the trouble, Sir Eustace,’ he told me. ‘There is some organization at work behind them. A lot of guns have been brought in. From documents we have discovered, we have learned there is a code. It seems vegetables are used to hide the weapons.’
We were interrupted by a telegram being handed to me. I read it with amazement.
‘Anne is safe. Here with me at Kimberley. Suzanne Blair.’
I still don’t understand why that young woman had to walk out of the hotel in the middle of the night to get to Kimberley. There was no train. I don’t suppose she will ever explain. Nobody explains anything to me. It was because of her work as a journalist, I suppose. ‘How I sailed down the Zambezi on a tree,’ perhaps, by our Special Reporter.