سرفصل های مهم
فصل بیست و هشتم
توضیح مختصر
اَن میفهمه چرا پاگت در مارلو بود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و هشتم
داستان اَن
همین که به کیمبرلی رسیدم، یک تلگراف برای سوزان فرستادم و اون تا میونست سریع بهم ملحق شد. از فهمیدن اینکه سوزان واقعاً بهم علاقه داره تعجب کردم- فکر میکردم فقط مدت کوتاهی به عنوان یه دوست سرگرمکننده ازم لذت میبره- ولی بعد از اینکه من ناپدید شده بودم در آبشار مونده بود و امیدوار بود من جایی اون نزدیکیها باشم. وقتی منو دید با خوشحالی فریاد زد.
وقتی دیگه زیاد احساساتی نبودیم، روی تخت نشستم و کل داستان رو براش تعریف کردم.
وقتی تموم کردم، گفت: “آه، اَن، عزیزم،
از کجا میدونی این مرد جوونت داره حقیقت رو بهت میگه؟ هر حرفی که میزنه رو باور میکنی.”
داد زدم: “البته که باور میکنم.”
“ولی من به هیچ عنوان چیزی به غیر از قیافهی خوبش نمیبینم سوزان لبخند زد “و رفتار وحشیش، درست مثل اون داستانهای ماجراجویی که تو خیلی دوسشون داری.”
سریع صحبت رو به آقای یوستس کشوندم.
سوزان گفت: “قبل از اینکه آبشار رو ترک کنم، از پاگت شنیدم
که امروز از کیپتاون خارج میشه تا در ژوهانسبورگ به آقای یوستس ملحق بشه.”
گفتم: “خوبه. اینجا قطارش رو میبینم.” میخواستم هر چه زودتر پاگت رو ببینم و این بهترین فرصتم بود. تصمیم گرفتیم که من باید تنها برم. پاگت تمایل کمتری برای صحبت مقابل هر دوی ما پیدا میکرد.
طبق گفتهی دربان هتل، قطار پاگت ساعت ۵:۴۰ بعد از ظهر روز بعد در کیمبرلی توقف میکرد، گرچه فکر نمیکرد به ژوهانسبورگ برسه. اون مطمئن بود که خط با بمب منفجر میشه، با خوشحالی بهم گفت!
وقتی قطار رسید در ایستگاه منتظر بودم. همه پریدن بیرون و شروع به قدم زدن به بالا و پایین کردن. پاگت رو دیدم و اون بلافاصله مضطرب شد. “ای وای، دوشیزه بدینجفلد، من فکر میکردم ناپدید شدی.”
“دوباره پیدام شده، آقای پاگت، با یه سؤال مهم که ازتون بپرسم. هشتم ژانویه در مارلو چیکار میکردید؟”
با خشم پرید بالا. “واقعاً، دوشیزه بدینجفلد…”
“شما اونجا بودید!”
“من- من بودم بله.”
“بهم نمیگید چرا؟”
“آقای یوستس تا حالا بهتون نگفته؟”
“آقای یوستس؟ اون میدونه؟”
“تقریباَ مطمئنم که میدونه. امیدوار بودم منو نشناسه، ولی از چیزهایی که گفت متأسفانه میشناخت. در هر صورت، هدفم اینه که موضوع رو توضیح بدم و پیشنهاد بدم که شغلم رو ترک کنم.”
سوت زده شد و آدمها شروع به سوار شدن به قطار کردن.
“آقای پاگت، چرا به مارلو رفتید؟”
“اشتباه کردم، ولی طبیعی بود.”
“چی طبیعی بود؟” داد زدم:
حالا برگشته بود تو قطار و خم شده بود که با من حرف بزنه. و با سه جملهی کوتاه بهم گفت. در آخر راز پاگت رو میدونستم! به هیچ عنوان چیزی که انتظار داشتم نبود.
به آرومی به هتل برگشتم. اونجا، یک تلگراف بهم داده شد. حاوی دستورالعملهای کامل و روشن برام بود که به ایستگاهی در این سمت ژوهانسبورگ برم، جایی که یک راننده به ملاقاتم میومد. امضا شده بود، نه به اسم اندی، بلکه هری.
نشستم تا کمی خیلی جدی فکر کنم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWENTY EIGHT
Anne’s Story
As soon as I got to Kimberley I sent a telegram to Suzanne, and she joined me as quickly as she could. I was surprised to find that Suzanne really was fond of me - I thought she was just enjoying me as an entertaining friend for a short time - but she had stayed on at the Falls after I disappeared, hoping I was somewhere nearby. She cried happily when we met.
When we weren’t feeling quite so emotional, I sat down on the bed and told her the whole story.
‘Oh, Anne, dear,’ she said when I had finished. ‘How do you know that this young man of yours is telling the truth? You believe every word he says.’
‘Of course I do,’ I cried.
‘But I don’t see anything at all, except his good looks,’ Suzanne smiled, ‘and his wild behaviour, just like in those adventure stories you love so much.’
I quickly turned the conversation to Sir Eustace.
‘I heard from Pagett before I left the Falls,’ Suzanne said. ‘He’s leaving Cape Town today to join Sir Eustace in Johannesburg.’
‘Good,’ I said. ‘I will meet his train here.’ I wanted to see Pagett as soon as possible, and this was my best chance. We decided that I should go alone. Pagett would be less willing to speak in front of the two of us.
According to the hotel porter, Pagett’s train would stop at Kimberley at 5/40 on the following afternoon, though he did not think it would get through to Johannesburg. He was sure the line had been blown up by a bomb, he told me cheerfully!
I was waiting at the station when the train arrived. Everybody jumped out and began walking up and down. I saw Pagett, and he immediately became nervous. ‘Dear me, Miss Beddingfeld, I thought you had disappeared.’
‘I have reappeared, Mr Pagett, with something important to ask you. What were you doing at Marlow on 8th January?’
He jumped violently. ‘Really, Miss Beddingfeld-‘
‘You were there!’
‘I - I was, yes.’
‘Won’t you tell me why?’
‘Hasn’t Sir Eustace already told you?’
‘Sir Eustace? Does he know?’
‘I am almost sure he does. I hoped he had not recognized me, but from things he has said, I fear he did. In any case, I mean to explain the matter and offer to leave my job.’
A whistle blew, and the people began to climb back into the train.
‘Mr Pagett, why did you go to Marlow?’
‘It was wrong of me, but natural.’
‘What was natural?’ I cried.
He was back in the train now, leaning down to speak to me. And in three short sentences he told me. At last I knew Pagett’s secret! It was not at all what I had expected.
I walked slowly back to the hotel. There, a telegram was given to me. It contained full and clear instructions for me to go to a station this side of Johannesburg, where I would be met by a driver. It was signed, not Andy, but Harry.
I sat down to do some very serious thinking.