سرفصل های مهم
فصل سی و یکم
توضیح مختصر
آقای یوستس فرار میکنه، و اَن میفهمه هری، در واقع جان اردسلی هست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سی و یکم
اون شب مکان امنمون مزرعهای با فاصله ۲۰ مایلی از ژوهانسبورگ بود. همش به خودم میگفتم مشکلاتمون تموم شده. من و هری با هم بودیم و هیچ وقت دوباره جدا نمیشدیم. با این حال آگاه بودم که اون یه جورایی خودش رو عقب میکشه که نمیتونستم بفهمم.
صبح روز بعد زود هنگام اومدم بیرون روی ایوان و به اون طرف دشت به طرف ژوهانسبورگ نگاه کردم. میتونستم تپههای بزرگ از تخته سنگهای ضایعاتی معادن رو که زیر نور آفتاب کم رنگ میدرخشیدن ببینم و میتونستم صدای رعد تفنگها رو از فاصله دور بشنوم. زن کشاورز اومد بیرون و منو برای صبحانه صدا زد. بهم گفت، هری اون روز صبح زود رفته و هنوز برنگشته. دوباره احساس پریشان خیالی کردم.
بعد از صبحانه بیرون نشستم، به قدری غرق در افکارم بودم که ندیدم سرهنگ ریس با اسب اومد بالا و از اسب اومد پایین. بعد از اینکه گفت: “صبحبخیر، اَن،” متوجه شدم اونجاست.
گفتم: “آه، شمایید. لطفاً بشینید. چه خبرا؟”
“نخست وزیر اسماتس فردا در ژوهانسبورگ خواهد بود.
من به این انقلاب سه روز بیشتر قبل از فروپاشی وقت میدم. در این اثناء مبارزه ادامه داره. ولی من خبرهای دیگهای دارم. متأسفانه من شکست خوردم. آقای یوستس فرار کرده.”
“چی؟”
“هیچکس نمیدونه چطور موفق شده. اون به شکل مطمئنی شب زندانی شده بود- در اتاقی در طبقهی بالای یکی از مزرعههای نزدیک اینجا که ارتش تسخیر کرده بود، ولی امروز صبح اتاق خالی بود.”
مخفیانه، نسبتاً راضی بودم. همیشه نسبت به آقای یوستس مهر و محبت داشتم. مطمئنم اشتباه میکردم، ولی تحسینش میکردم. اون کاملاً بد بود، ولی هیچ وقت با کسی حتی نصف سرگرمکنندگی اون هم آشنا نشده بودم.
البته احساساتم رو مخفی کردم. سرهنگ ریس احساس متفاوتی نسبت به این داشت.
“و جدای از تشریفات اداری، هری حالا از تمام جرایم مبرا شده. دلیلی نداره که از اسم واقعیش استفاده نکنه.”
بعد هری از کُنج خونه اومد. سرهنگ ریس بلند شد.
“صبحبخیر- لوکاس.”
بنا به دلیلی هری سرخ شد.
با خوشحالی گفتم: “بله، حالا باید با اسم خودت شناخته بشی.”
ولی هری هنوز به سرهنگ ریس خیره شده بود.
در آخر گفت: “پس شما میدونید، آقا.”
“من هیچ وقت یک چهره رو فراموش نمیکنم. یه بار وقتی پسر بچه بودی دیده بودمت.”
من درحالیکه از یکی به اون یکی نگاه میکردم، متعجب پرسیدم: “همهی اینا درباره چیه؟” انگار یه جورایی همدیگه رو امتحان میکردن. ریس برد. هری کمی چرخید.
“گمان کنم حق با شماست، آقا. اسم واقعیم رو بهش بگید.”
“اَن، این هری لوکاس نیست. هری لوکاس در جنگ کشته شد. این جان هارولد اِردِسلیه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THIRTY ONE
That night our place of safety was a farm about twenty miles from Johannesburg. I kept telling myself that our troubles were over. Harry and I were together and we would never be separated again. Yet I was aware that he was somehow holding himself back, which I could not understand.
I came out on to the verandah early the following morning and looked across the plain towards Johannesburg. I could see the big hills of waste rock from the mines, shining in the pale sunshine, and I could hear the distant thunder of guns. The farmer’s wife came out and called me in to breakfast. Harry had left early that morning and had not yet returned, she told me. Again I felt uneasy.
After breakfast I sat outside, so lost in my own thoughts that I didn’t see Colonel Race ride up and get off his horse. It was not until he said, ‘Good morning, Anne,’ that I realized he was there.
‘Oh,’ I said, ‘it’s you. Please sit down. What is the news?’
‘Prime Minister Smuts will be in Johannesburg tomorrow.
I give this revolution three days more before it collapses. In the meantime the fighting goes on. But I have other news. I’m afraid I have failed. Sir Eustace has escaped.’
‘What?’
‘No one knows how he managed it. He was securely locked up for the night - in an upstairs room of one of the farms near here which the military have taken over, but this morning the room was empty.’
Secretly, I was rather pleased. I always had a liking for Sir Eustace. I’m sure it is wrong of me, but I admired him. He was thoroughly bad, but I have never met anyone half so amusing.
I hid my feelings, of course. Colonel Race would feel differently about it.
‘And apart from the paperwork, Harry is now cleared of all crimes. There is no reason why he should not use his real name.’
Then Harry came round the corner of the house. Colonel Race got up.
‘Good morning - Lucas.’
For some reason Harry blushed.
‘Yes,’ I said happily, ‘you must be known by your real name now.’
But Harry was still staring at Colonel Race.
‘So you know, sir,’ he said at last.
‘I never forget a face. I saw you once as a boy.’
‘What’s all this about’ I asked, puzzled, looking from one to the other. They seemed to be testing each other somehow. Race won. Harry turned slightly away.
‘I suppose you’re right, sir. Tell her my real name.’
‘Anne, this isn’t Harry Lucas. Harry Lucas was killed in the War. This is John Harold Eardsley.’