سرفصل های مهم
فصل سی و دوم
توضیح مختصر
هری از اَن میخواد باهاش در جزیره زندگی کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سی و دوم
سرهنگ ریس با این کلمات رفت. من ایستادم و از پشت سر بهش خیره شدم تا اینکه هری حرف زد. “اَن، منو ببخش.” دستم رو گرفت.
“چرا حقیقت رو بهم نگفتی؟”
“میترسیدم. میخواستم منو بخاطر خودم دوست داشته باشی- به خاطر مردی که بودم- بدون ثروت.”
“منظورت اینه که به من اعتماد نداشتی؟”
“اگه دلت میخواد میتونی اینطور برداشت کنی. با باور اینکه همیشه فریب میخورم، تلختر و تندتر شده بودم- و دوست داشته شدن طوری که تو منو دوست داشتی فوقالعاده بود.”
به آرومی گفتم: “متوجم. چطور اتفاق افتاد؟”
“من و لوکاس نابود شده بودیم و این دیوونهمون کرده بود. بدون اینکه فکر کنیم، میپریدیم رو خطر. یک شب پلاکهای شناساییمون رو برای شانس عوض کردیم! لوکاس روز بعد کشته شد- منفجر شد و تیکه تیکه شد.”
من لرزیدم. “ولی چرا امروز صبح بهم نگفتی؟ باید تا الان میدونستی که دوستت دارم!”
“اَن، نمیخواستم همه چیز رو خراب کنم. میخواستم تو رو برگردونم به جزیره. فایدهی پول چیه؟ نمیتونه خوشبختی بخره. ما در جزیره خوشبخت میشدیم. از اون یکی زندگی میترسم- تقریباً یک بار نابودم کرد.”
“و میلیونهای پدرت؟”
“ریس پول رو گرفت. در هر صورت، بهتر از اونی که من بتونم ازش استفاده میکنه. اَن، در این باره چی فکر میکنی؟ زیاد اخم میکنی.”
به آرومی گفتم: “دارم به این فکر میکنم که تقریباً آرزو میکنم سرهنگ ریس مجبورت نمیکرد بهم بگی.”
“نه. اون حق داشت. حقیقت رو بهت مدیون بودم.”
خندیدم. “هری، این تو هستی که من میخوام- و این چیزیه که اهمیت داره.”
در اسرع وقت راهی کیپ تاون شدیم. اونجا سوزان منتظر استقبال از من بود. وقتی مبارزه بالاخره به پایان رسید، سرهنگ ریس به کیپ تاون اومد. به پیشنهاد اون، خونهی بزرگ در موزنبرگ که متعلق به آقای لارنس اردسلی بود دوباره باز شد.
اونجا برنامهریزیهامون رو کردیم. من با سوزان به انگلیس برمیگشتم و در لندن ازدواج میکردم. همه چیز برای عروسی از پاریس خریداری میشد! سوزان از برنامهریزی این جزئیات لذت میبرد، و همینطور من. با این حال آینده به نظر به شکل عجیبی غیر واقعی میرسید. و بعضی وقتها احساس میکردم انگار نمیتونم نفس بکشم.
شب قبل از سفرمون با کشتی بود. نتونستم بخوابم. ناراحت بودم، از ترک آفریقا متنفر بودم. بعد با زده شدن پنجره سورپرایز شدم. پریدم بالا. هری روی ایوان بیرون بود. “لباس بپوش و بیا بیرون، اَن. میخوام باهات حرف بزنم.”
قدم گذاشتم بیرون توی هوای خنک شب که بوی گل و اون بوی مخصوص که آفریقاست، رو میداد. صورت هری رنگ پریده و مصمم به نظر میرسید و چشمهاش میدرخشیدن. “اَن،” بغلم کرد، “با من بیا- حالا- امشب. برگردیم رودزیا، برگردیم جزیره. نمیتونم تمام این حماقتها رو تحمل کنم. دیگه بیشتر از این نمیتونم منتظرت بمونم.”
پرسیدم: “پس لباسهای فرانسوی من چی؟”
تا به امروز، هری هرگز نمیدونه من کِی جدیم و کی فقط دارم سر به سرش میذارم.
“لباسهای فرانسویت برام مهم نیستن. اجازه نمیدم بری، میشنوی؟ تو زن منی. با من میای، حالا، امشب، و لعنت به همه.”
منو کشید نزدیکش، و تا وقتی به سختی میتونستم نفس بکشم بوسیدم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THIRTY TWO
With those words, Colonel Race left. I stood, staring after him, until Harry spoke. ‘Anne, forgive me.’ He took my hand.
‘Why did you not tell me the truth?’
‘I was afraid. I wanted you to love me for myself - for the man I was - without the wealth.’
‘You mean you didn’t trust me?’
‘You can put it that way if you like. I’d become bitter, always believing I would be cheated - and it was so wonderful to be loved in the way you loved me.’
‘I see,’ I said slowly. ‘How did it happen?’
‘Lucas and I were ruined and it turned us mad. We went rushing into danger without thought. One night we exchanged our identity discs, for luck! Lucas was killed the next day - blown to pieces.’
I shivered. ‘But why didn’t you tell me this morning? You must know that I love you by now!’
‘Anne, I didn’t want to spoil it all. I wanted to take you back to the island. What’s the good of money? It can’t buy happiness. We’d have been happy on the island. I’m afraid of that other life - it nearly destroyed me once.’
And your father’s millions?’
‘Race was welcome to have the money. Anyway, he would make better use of it than I ever would. Anne, what are you thinking about? You’re frowning a lot.’
‘I’m thinking,’ I said slowly, ‘that I almost wish Colonel Race hadn’t made you tell me.’
‘No. He was right. I owed you the truth.’
I laughed. ‘Harry, it’s you I want - and that’s all that matters.’
As soon as possible we set out for Cape Town. There Suzanne was waiting to welcome me. When the fighting was finally over, Colonel Race came down to Cape Town. At his suggestion the big house at Muizenberg that had belonged to Sir Laurence Eardsley was reopened.
There we made our plans. I would return to England with Suzanne and be married in London. Everything for the wedding would be bought in Paris! Suzanne enjoyed planning these details, and so did I. Yet the future seemed strangely unreal. And sometimes I felt as though I could not breathe.
It was the night before we were to sail. I could not sleep. I was unhappy, I hated leaving Africa. Then I was surprised by a knock on the window. I jumped up. Harry was on the verandah outside. ‘Put some clothes on, Anne, and come out. I want to speak to you.’
I stepped out into the cool night air that smelled of flowers and that special smell that is Africa. Harry’s face looked pale and determined and his eyes were bright. ‘Anne,’ He caught me in his arms. ‘Anne, come away with me - now - tonight. Back to Rhodesia - back to the island. I can’t stand all this foolishness. I can’t wait for you any longer.’
‘What about my French dresses’ I demanded.
To this day, Harry never knows when I am serious, and when I am only having fun with him.
‘I don’t care about your French dresses. I’m not going to let you go, do you hear? You’re my woman. You’re coming with me now - tonight - and damn everybody.’
He held me to him, kissing me until I could hardly breathe.