سرفصل های مهم
فصل ششم
توضیح مختصر
اَن به دیدن خونهی میل میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
خوشحال رفتم خونه. وقتی رفتم تو اتاقم، کاغذ گرانبهام رو مطالعه کردم. سرنخ معما اینجا بود. برای شروع، عددها نشانه چی بودن؟ پنج تا عدد بود و یک نقطه بعد از دو تای اول. ۱۲۲, ۱۷ به نظر نمیرسید به جایی برسه. کلمات رو مطالعه کردم. قلعه کیلمردن. باید هر چه زودتر به قلعه کیلمردن میرفتم. از اتاقم بیرون اومدم و با انبوهی از کتابهای مرجع از کتابخانه فلمینگها برگشتم. با آزردگی که هر لحظه بیشتر میشد، گشتم. بالاخره، آخرین کتاب رو با صدای بلند بستم. نتونستم مکانی به اسم قلعه کیلمردن پیدا کنم. چرا کسی باید همچین اسمی از خودش در بیاره؟ خیلی عجیب بود! با اندوه تکیه دادم و به این فکر کردم که دیگه چیکار میتونم بکنم؟ بعد پریدم بالا. البته! باید از صحنه جرم دیدن کنم. باید به مارلو برم. از خونه دیدن میکنم و تظاهر میکنم میخوام اجارش کنم.
خونهی میل کلبهی خودش رو داشت، یک خونهی کوچیک که کنار دروازههاش نگهبان ایستاده بود. در جواب در زدنم، در سریع باز شد و یک زن میانسال قد بلند با عجله اومد بیرون.
“هیچکس نمیتونه بره تو خونه، میشنوی؟ از شما خبرنگارا حالم به هم میخوره. دستورات آقای یوستس اینها هستن که…”
به سردی گفتم: “فهمیدم که خونه برای اجاره است. البته، اگه تا الان اجاره شده…”
“آه، عذرخواهی میکنم دوشیزه. این آدمهای روزنامه آسایشم رو به هم زدن. نه، خونه اجاره نشده، و حالا هم زیاد احتمال نداره بشه.”
با زمزمهای دلواپس پرسیدم: “آتشسوزی بوده؟”
“آه، خدای من، همچین چیزی نیست، دوشیزه! ولی مطمئناً خبر خانم خارجی که اینجا به قتل رسیده رو شنیدید؟”
من با حواسپرتی که عکسالعمل شدیدی به همراه داشت، گفتم: “دربارش چیزی تو روزنامهها خوندم.”
“مطمئنم خوندی، دوشیزه! تو همهی روزنامهها بود. دیلی باجت میخواد مردی که اینکارو کرده رو بگیره. خب، امیدوارم بگیرنش- هر چند یه مرد خوشقیافه بود. شبیه سربازها بود. آه، خوب، شاید اون باهاش بدرفتاری کرده. هرچند زن خیلی خوشقیافهای بود.”
پرسیدم: “زن اصلاً ناراحت به نظر میرسید؟”
“نه حتی یک ذره هم. داشت برای خودش لبخند میزد. و بعد به قتل رسید. هیچ وقت فراموشش نمیکنم. چرا، اگه آقای یوستس ازم خواهش نمیکرد، حتی اینجا نمیموندم.”
“من فکر میکردم آقای یوستس پدلر در ریورای فرانسه است؟”
“بود، دوشیزه. وقتی خبرها رو شنید برگشت انگلیس، و منشیش، آقای پاگت، به من پیشنهاد حقوق دو برابر داد تا بمونم. حالا اون مرد جوون،” خانم جیمز که یهو به موضوع قبلی گفتگو برگشت، گفت: “کمی هیجانزده بود. مخصوصاً، متوجه چشمهاش شدم که میدرخشیدن. ولی هیچ وقت فکر نکردم مشکلی وجود داره. نه حتی وقتی دوباره اومد بیرون و اونقدر ناراحت به نظر میرسید.”
ناراحت بود.
“چه مدت تو خونه بود؟”
“آه، زیاد نبود، شاید ۵ دقیقه.”
“فکر میکنید قدش چقدر بلند بود؟ تقریباً شش فوت؟”
“باید اینطور بگم.”
“میگید سه تیغ بود؟”
“بله، دوشیزه.”
ناگهان پرسیدم: “چونهاش برق میزد؟”
خانم جیمز حیرت کرده بود. “خوب، دوشیز، میزد. شما از کجا میدونید؟”
دیوانهوار توضیح دادم: “چیز عجیبیه. ولی قاتلها معمولاً چونهی درخشانی دارن.” ولی خانم جیمز بهم شک نکرد. “واقعاً، حالا، دوشیزه. قبلاً همچین چیزی نشنیده بودم. میرم کلیدها رو براتون بیارم.”
کلیدها رو قبول کردم و به خونهی میل رفتم.
از اول هم فهمیده بودم که تفاوتهای بین مردی که خانم جیمز توصیف کرده بود و “دکتر” تیوب من مهم نیستن. یک پالتو، ریش، عینک با چارچوب طلایی. دکتر میانسال به نظر میرسید، ولی مثل یه مرد جوون روی بدن خم شد. باور داشتم که مرد نفتالینی و خانم ده کاستینا قصد داشتن در خونهی میل همدیگه رو ببین. و مطمئن بودم وقتی مرد نفتالینی ناگهان دکتر رو دید، کاملاً غیر منتظره بود و اونو ترسوند. بعد چه اتفاقی افتاد؟ “دکتر” سریع لباس مبدل و تغییر قیافهاش رو برداشت، و زن رو به مارلو تعقیب کرد. ولی در عجلهای که برای برداشتن ریش مصنوعیش داشت، چسب روی چونهاش مونده بود. این سؤال من از خانم جیمز رو توضیح میداد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
I went home delighted. Once in my room, I studied my precious piece of paper. Here was the clue to the mystery. To begin with, what did the figures represent? There were five of them, and a dot after the first two. ‘17.1 22’ That did not seem to lead to anything. I studied the words. Kilmorden Castle. I had to get to Kilmorden Castle as quickly as possible. I left my room, and returned with a pile of reference books from the Flemmings’ library. I searched with growing annoyance. Finally, I shut the last book with a bang. I could find no such place as Kilmorden Castle. Why should anyone invent a name like that? It was very strange! I sat back miserably and wondered what else I could do? Then I jumped up. Of course! I must visit the ‘scene of the crime’. I must go to Marlow. I would visit the house and pretend that I wanted to rent it.
The Mill House had its own lodge, a small house standing guard at its gates. In answer to my knock, the door of the lodge opened quickly and a tall, middle-aged woman rushed out.
‘Nobody can go into the house, do you hear? I’m sick of you reporters. Sir Eustace’s orders are.’
‘I understood the house was available to rent,’ I said coldly. ‘Of course, if it’s already taken.’
‘Oh, I beg your pardon, miss. I’ve been so bothered by newspaper people. No, the house isn’t rented - nor likely to be now.’
‘Has there been a fire’ I asked in an anxious whisper.
‘Oh, Lord, nothing like that, miss! But surely you’ve heard about that foreign lady who was murdered here?’
‘I did read something about it in the papers,’ I said carelessly - which brought a fierce reaction.
‘I’m sure you did, miss! It’s been in all the newspapers. The Daily Budget wants to catch the man who did it. Well I hope they get him - although a nice looking man he was. He looked like a soldier. Ah, well, perhaps she treated him badly. Though she was a very good-looking woman.’
‘Did she seem upset at all’ I asked.
‘Not a bit. She was smiling to herself. And then she was murdered. I shall never forget it. Why, I wouldn’t even stay here if Sir Eustace hadn’t begged me.’
‘I thought Sir Eustace Pedler was at the French Riviera?’
‘So he was, miss. He came back to England when he heard the news, and his secretary, Mr Pagett, offered me double pay to stay on. That young man now,’ said Mrs James, returning suddenly to an earlier point in the conversation: ‘He was a bit excited. His eyes, I noticed them especially, were all shining. But I never thought of anything being wrong. Not even when he came out again looking so upset.’
He was upset.
‘How long was he in the house?’
‘Oh, not long, five minutes maybe.’
‘How tall was he, do you think? About six foot?’
‘I should say so.’
‘He was clean-shaven, you say?’
‘Yes, miss.’
‘Was his chin at all shiny?’ I asked suddenly.
Mrs James was astonished. ‘Well, miss, it was. However did you know?’
‘It’s a strange thing, but murderers often have shiny chins,’ I explained wildly. But Mrs James did not doubt me. ‘Really, now, miss. I never heard that before. I’ll fetch you the keys.’
I accepted them, and went on to the Mill House.
From the beginning I had realized that the differences between the man Mrs James had described and my Tube ‘doctor’ were not important. An overcoat, a beard, eye-glasses with gold frames. The ‘doctor’ had appeared middle-aged, but he had bent over the body like a young man. I believed that the Moth Ball man and Mrs de Castina intended to meet at the Mill House. And I was sure that when the Moth Ball man suddenly saw the ‘doctor’, it was totally unexpected and alarming to him. What had happened next? The ‘doctor’ had quickly removed his disguise and followed the woman to Marlow. But in his hurry to remove the false beard he had left glue on his chin. This explained my question to Mrs James.