تانگو!

مجموعه: کارآگاه لنی ساموئل / کتاب: فیلم در لوس آنجلس / فصل 10

تانگو!

توضیح مختصر

ساموئل متوجه میشه که یک ماشین فورد قرمز گیل رو تعقیب می‌کنه و می‌خواد بدونه اونا کی هستن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

تانگو!

اون شب درست قبل از ساعت ده روی موتور سیکلت براق مارک هارلی دیویدسون نشسته بودم که کنار پیاده‌رو روبروی هتل آلور پالاس پارک شده بود. ریک این ماشین خیره‌کننده رو برام اجاره کرده بود تا وقتی که در بوینس آیرس هستم ازش استفاده کنم. برای اینکه با هارلی دیویدسون ست بشم، یک کت و شلوار مشکی با کراوات آبی و دستمال گردن ابریشمی سفید پوشیدم و یک کلاه ایمنی آبی هم سرم گذاشته بودم.

با دقت درهای هتل رو زیر نظر گرفته بودم. ساعت ده، کارلا و برنت اومدن بیرون. چند ثانیه بعد گیل که یک لباس بلند سبز پوشیده بود پشت سرشون اومد. سه تایی با هم تو پیاده‌رو ایستادن.

یهو یک لیموزین مشکی کنارشون ایستاد و دیدم که ریک جلوی ماشین کنار راننده نشسته. کارلا، برنت و گیل سوار لیموزین مشکی شدن که به طرف پایین خیابون آونیدا آلور رفت. منتظر موندم تا صد متر ازم جلو افتادن بعد هارلی دیویدسون رو حرکت دادم و پشت سرشون قاطی ترافیک شدم.

بعد از مدت کمی، لیموزین به یک خیابان عریض به نام آوینیدا ۹ دِ جولیو پیچید و به طرف محله لابوکا رفت. پشت سرشون رفتم ولی صد متر باهاشون فاصله داشتم. از اون فاصله متوجه یک ماشین فورد قرمز شدم که شصت متر با فاصله پشت‌ سر لیموزین می‌رفت.

با خودم فکر کردم، “اتفاقیه!” ولی وقتی از خیابان آوینیدا ۹ دِ جولیو بیرون اومدیم و وارد خیابون‌های کوچک‌تر شدیم فورد قرمز در همون موقعیتش موند. وقتی به کوچه‌های باریک محله لابوکا رسیدیم، کاملاً مشخص بود که فورد هم لیموزین رو تعقیب میکنه، یا کسایی که داخلش هستن به همون نمایش تانگو میرن.

لیموزین در یک خیابان تاریک، بیرون جایی که شبیه یک خونه شخصی بزرگ بود ایستاد. چهار تا مسافر از ماشین پیاده شدن و رفتن داخل خونه. لیموزین رفت. من سرعتم رو کم کردم و فورد قرمز رو زیر نظر گرفتم. پنجاه متر دورتر از خونه‌ی بزرگ ایستاد و دو تا مرد جوون پیاده شدن.

اونا کت و شلوارهای شیک پوشیده بودن و موهای کوتاه داشتن. با سرعت از خیابون رد شدن و رفتن داخل خونه. من موتورسیکلت رو قفل کردم و به طرف فورد قرمز رفتم. یک نسخه از هرالد بوینس آیرس رو صندلی پشت بود. با خودم فکر کردم: “جالبه! یک روزنامه انگلیسی زبان! شاید این مردها فقط توریست هستن.”

رفتم داخل خونه. یک خدمتکار منو به یک رستوران با میزهای دراز و سنی در انتهای سالن راهنمایی کرد. به ریک، کارلا و ستاره‌های سینما سر یکی از میزها پیوستم.

دو ساعتی غذا خوردیم. غذا عالی بود و بعد از نیمه‌شب رقص شروع شد. نمایش عالی بود! با صدای بلند، هیجانی و خیلی با نشاط. ولی موزیک کمی غمگینی بود. بعد از یک ساعت متوجه شدم که در رقص تانگوی آرژانتینی، شما فقط رقص رو تماشا می‌کنید و قرار نیست خودتون برقصید. از این مورد خوشحال بودم!

ولی من کنار گیل نشسته بودم که از این بابت خوشحال نبود. گفت: “منم می‌خوام برقصم.”

جواب دادم: “نمیتونی. اینها رقاص‌های حرفه‌ای هستن که کل زندگی‌شون رو صرف رقص تانگو کردن. اونا نمی‌خوان مبتدی‌های آمریکایی هم قاطی رقصشون بشن.”

گیل گفت: “نشونت میدم” و سریع بلند شد.

کم مونده بود رقص تموم بشه و قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم، گیل رفت روی سن. من یکی از رقاص‌های مرد رو به طرف میزم صدا کردم و خیلی کوتاه به زبان اسپانیایی باهاش حرف زدم. اون سرش رو تکون داد و لبخند زد بعد برگشت روی سن و وقتی موزیک دوباره شروع شد، شروع به رقص با گیل کرد.

بی‌نظیر بود! گیل طوری تانگو می‌رقصید انگار در بوینس آیرس متولد شده. ما با تعجب زیادی تماشا می‌کردیم. همچنین دو تا مردی که کت و شلوار پوشیده بودن و سر یک میز دیگه نشسته بودن!

در آخر، رقص‌های دیگه گیل که سر میز برمی‌گشت رو تشویق کردن. وقتی نشست صورتش از هیجان می‌درخشید.

گفت: “من یک مبتدی آمریکایی هستم، آره، آقا؟ و به رقاص چی گفتی؟”

من یه لحظه فکر کردم. بعد یه دروغ گفتم. میخواستم گیل خوشحال باشه. جواب دادم: “بهش گفتم تو یک رقاص مشهور آمریکایی هستی. گفتم از رقص با تو لذت میبره.” در حقیقت بهش گفته بودم که گیل نمیتونه تانگو برقصه و روز تولدشه و می‌خواد جشن بگیره.

کمی بعد، برنت، کارلا و ریک رفتن کنار بار. منو گیل تنها موندیم.

با صدای آروم گفتم: “گیل، گفته بودی میخوای با من حرف بزنی؟”

گیل گفت: “به نظرم باید ازت به خاطر نجات جونم در قبرستان تشکر کنم. امروز صبح همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. اگه تو نبودی ممکن بود توپ‌ سنگی منو بکشه.”

من سرمو تکون دادم. گفتم: “شاید. تو خیلی شجاع بودی. پیام دیگه‌ای هم گرفتی؟”

گیل سرش رو تکون داد. گفت: “نه. فکر می‌کنی شخصی که عکس‌ها رو داره، می‌خواد منو بکشه؟”

جواب دادم: “نمی‌دونم. ولی فکر نمی‌کنم. کسی که عکس‌ها دستشه، تو رو زنده میخواد تا بتونی بهش پول بدی. ولی کسی که سنگ رو انداخت، میخواد تو بمیری!”

گیل کیفش رو باز کرد. بسته رو داد به من و گفت: “این تفنگه. میتونی فردا دوباره بیاری سر ست بدی به من؟ وقتی اونو دارم بیشتر احساس امنیت می‌کنم.”

گفتم: “باشه” و وقتی دیدم برنت، کارلا و ریک دارن برمیگردن سر میز، پاکت‌نامه رو سریع گذاشتم توی جیبم.

ریک پرسید: “خوش میگذره؟”

جواب دادم: “بله. داشتیم درباره کارآگاه خصوصی بودن حرف می‌زدیم.”

گیل با یک لبخند ناگهانی گفت: “اصلاً فکر نمی‌کنم تو کارآگاه باشی. ثابت کن!”

گفتم: “باشه. اون میز رو اون گوشه، کنار در میبینی؟”

گیل جواب داد: “میزی که دو تا مرد با کت و شلوار تیره کنارش نشستن؟”

گفتم: “بله، همون. اون دو تا مرد شما رو تا اینجا تعقیب کردن. الان من میرم بیرون. وقتی رفتم، برو سر میزشون و ازشون بپرس چرا تعقیب‌تون میکردن. فکر کنم این حرف باعث میشه برن. و بعد من تعقیبش می‌کنم. و می‌فهمم کی هستن.”

گیل گفت: “خیلی‌خب، بذار امتحان کنیم.”

من نمایش رقص تانگو رو ترک کردم و رفتم و روی موتور هارلی دیویدسون نشستم. تفنگ رو در یکی از جعبه‌های موتور سیکلت گذاشتم. حدسم درست بود! دو دقیقه بعد، مردهای کت و شلوار پوش با عجله از خونه بیرون اومدن و سوار فورد قرمز شدن. بلافاصله موتور روشن شد، اونها با نهایت سرعت از خیابان‌های باریک گذشتن. من با دقت پشت سرشون می‌رفتم.

کمی بعد، دوباره تو خیابون عریض و مستقیم آونیدا 9 دِ جولیو بودیم و من مجبور بودم نزدیکتر باشم تا تو ترافیک گمشون نکنم. فورد سرعتش رو زیاد کرد و من هم سرعتم رو زیاد کردم.

با خودم فکر کردم: “منو دیدن.”

بعد از مدتی هر دوی ما با سرعتی بیش از ۱۲۰ کیلومتر در ساعت حرکت می‌کردیم. تقریباً ساعت دو بود، ولی ترافیک زیادی توی خیابون‌ها بود.

فورد قرمز به آسونی از میان ماشین‌های با سرعت کم حرکت میکرد- راننده خیلی باهوش بود. اون خیلی باهوش بود، ولی برای من آسون بود که با موتور سیکلت بزرگ فورد رو تعقیب کنم.

من یک لحظه رفتم پشت فورد ولی اون دوباره سرعتش رو زیاد کرد. من از چراغ قرمز رد شدم و پشت سرش رفتم. یه ماشین پلیس هم پشت سرم اومد. چند لحظه بعد، صدای آژیر ماشین پلیس رو پشت سرم شنیدم. بعد چراغ‌های گردان ماشین پلیس اومدن کنارم. یه پلیس از جلوی ماشین سرم داد کشید که بایستم. بنابراین سرعتم رو کم کردم و ایستادم. فورد قرمز با نهایت سرعت از خیابون عریض رد شد.

وقتی کنار خیابون ایستادیم، یک پلیس قد بلند ازم پرسید: “کو پاسا؟”

اون به من گفت از موتور پیاده بشم و سوار ماشین پلیس بشم. یه پلیس دیگه توی ماشین بود. اون مشخصاتم رو به اسپانیایی ازم پرسید. من پاسپورتم رو دادم بهش. یه دقیقه نگاهش کرد. وقتی دوباره صحبت کرد به انگلیسی حرف زد.

پلیس وقتی پاسپورتم رو بهم پس داد گفت: “پس تو، تو این کشور توریستی. ولی فکر می‌کنی میتونی تمام قوانین راهنمایی رانندگی رو زیر پا بذاری- سرعت، رانندگی خطرناک، رد شدن از چراغ قرمز …”

من شروع به گفتن کردم: “افسر، میتونم توضیح بدم.”

پلیس گفت: “اسم من گارسیا هست، سروان روبرتو گارسیا.”

من دوباره شروع به حرف زدن کردم: “سروان گارسیا. میتونم توضیح بدم.”

شغلم رو به پلیس گفتم، درباره فیلم، گیل و دو تا مرد داخل فورد قرمز.

سروان گفت: “بله، ما مردهای داخل فورد قرمز رو دیدیم.”

پرسیدم: “پس چرا منو نگه داشتید، و اونا رو نه؟”

سروان گارسیا لبخند زد و سرش رو تکون داد. گفت: “نمی‌تونستم ماشینی که تعقیبش میکردی رو نگه دارم. پلاک دیپلماتیک داشت.”

پرسیدم: “پلاک دیپلماتیک؟ ماشین متعلق به کدوم سفارت‌خونه بود؟” هرچند که خودم جواب رو میدونستم.

سروان گارسیا جواب داد: “ایالات متحده آمریکا، آقا.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TEN

Tango!

Just before ten o’clock that night, I was sitting on a shiny Harley-Davidson motorbike, parked by the sidewalk opposite the Alvear Palace Hotel. Rik had hired this stunning machine for me to use while we were in B.A. To match the Harley-Davidson, I was wearing a black suit with a blue tie and a white silk scarf, and a blue crash helmet.

I watched the doors of the hotel carefully. At ten o’clock, Carla and Brent came out. A few moments later, they were followed by Gail who was wearing a long green dress. The three of them stood together on the sidewalk.

Suddenly, a black limousine stopped beside them, and I saw Rik in the front of the car, next to the driver. Carla, Brent and Gail got into the back of the limo, which drove off down Avenida Alvear. I waited until it was a hundred metres ahead of me, then I moved the Harley-Davidson out into the traffic behind it.

After a short time, the limo turned on to the wide street called Avenida 9 de Julio, driving towards the La Boca district. I followed, but I stayed a hundred metres behind it. From that position, I soon noticed a red Ford, which was driving about sixty metres behind the limo.

‘It’s just a coincidence,’ I thought. But when we left the Avenida 9 de Julio and started to travel through much smaller streets, the red Ford stayed in the same position. By the time we reached the narrow alleys of the La Boca district, it was obvious that the Ford was either following the limo, or that the people in it were going to the same tango show.

The limo stopped in a dark street, outside what looked like a large private house. The four passengers got out of the car and went into the house. The limo drove away. I slowed down and watched the red Ford. It parked fifty metres away from the large house and two young men got out.

They were wearing smart suits, and they had short hair. They walked quickly along the street and went into the house. I locked the motorbike and walked up to the red Ford. There was a copy of the Buenos Aires Herald on the back seat. That’s interesting,’ I thought. ‘An English language newspaper. Perhaps the men are just tourists.’

I went into the house. A waiter led me into a restaurant with long tables and a stage at one end. I joined Rik, Carla and the movie stars at one of the tables.

For a couple of hours, we ate. It was an excellent meal, and then - at midnight - the dancing started. The show was great! It was loud, exciting, and very lively. But there was something sad about the music. After an hour, I had discovered that at an Argentine tango show you only watch the performance - you don’t have to dance yourself. I was pleased about that!

But I was sitting next to Gail who wasn’t pleased about it. ‘I want to dance too,’ she said.

‘You can’t,’ I replied. ‘These are professional dancers who have spent their lives dancing the tango. They don’t want an American amateur joining in.’

‘I’ll show you,’ Gail said, standing up quickly.

A dance was just finishing, and before I could stop her, Gail had jumped up onto the stage. I called one of the male dancers over to our table, and I spoke to him briefly in Spanish-He nodded and smiled. Then he went back to the stage, and when the music began again, he started to dance with Gail.

She was fantastic! Gail danced the tango as if she had been born in Buenos Aires. We watched her in great surprise. So did the two young men in suits, who were sitting at another table!

At the end of the dance, the other dancers applauded Gail while she walked back to our table. When she sat down, her face was bright with excitement.

‘I’m an American amateur, am I, mister’ she said. ‘And what did you say to that dancer?’

I thought for a moment. Then I told a lie. I wanted Gail to be happy. ‘I said that you were a famous American dancer,’ I replied. ‘I said that he would enjoy dancing with you.’ In fact, I’d told him that Gail couldn’t dance the tango, but that it was her birthday and she wanted to celebrate.

Soon, Brent, Carla and Rik went to the bar. Gail and I were alone.

‘You said you wanted to talk to me, Gail,’ I said quietly.

‘I suppose I should thank you for saving my life at the cemetery,’ Gail said. ‘Everything happened so quickly this morning. If you hadn’t been there, that stone ball would have killed me.’

I nodded. ‘Perhaps. You were very brave,’ I said. ‘Have you had any more messages?’

Gail shook her head. ‘No,’ she said. ‘Do you think that the person who has the photos is trying to kill me?’

‘I don’t know,’ I replied. ‘But I don’t think so. Whoever has the photos - he wants you alive, so that you can pay for them. But whoever dropped the stone - he wanted you dead!’

Gail opened her handbag. ‘Here’s the gun,’ she said, giving me the package. ‘Will you bring it onto the set for me again tomorrow? I feel much safer with it.’

‘OK,’ I said and I quickly put the envelope in my pocket as I saw Brent, Carla and Rik returning to our table.

‘Are you having fun’ Rik asked.

‘Sure,’ I answered. ‘We’re just talking about being a Private eye.’

‘I don’t believe you’re a detective at all,’ Gail said with a sudden smile. ‘Prove it!’

‘Right,’ I said. ‘Do you see that table in the corner, by the door?’

‘The table with two men in dark suits sitting at it’ Gail replied.

‘Yes, that’s it,’ I said. ‘Those two men followed you here. I’m going outside now. When I’ve gone, you go over to their table and ask them why they were following you. I think that that will make them leave. And then I’ll follow them. I’ll find out who they are.’

‘OK,’ Gail said, ‘let’s try it!’

I left the tango show and I went and sat on the Harley-Davidson. I put the gun into one of the motorbike’s big carriers. My guess was right! Two minutes later, the men in suits came hurrying out of the house and got into the red Ford. The engine started at once, and they drove off as fast as they could along the narrow streets. I followed them carefully.

Soon we were out on the straight, wide Avenida 9 de Julio again, and I had to stay closer to the Ford so that I didn’t lose it in the traffic. The Ford increased its speed and so did I.

‘They’ve seen me,’ I thought.

Soon we were both travelling at over a hundred and twenty kilometres per hour. It was nearly two o’clock, but there was still a lot of traffic on the streets.

The red Ford moved easily between the slower cars - the driver was very clever. He was very clever, but it was easy for me to follow the Ford on the big motorbike.

I got behind the Ford for a moment, but it accelerated again. It went through a red traffic light, and I followed it. So did a police car! A few moments later, I heard the sound of the police car’s siren behind me. Then I saw the flashing light as the police car came alongside me. A policeman in the front or the car shouted at me to stop. So I slowed down and stopped. The red Ford drove on at high speed down the wide avenue.

‘Que pasa’ a tall policeman asked me, as we stood by the side of the road.

He told me to get off the motorbike and get into the back of the police car. There was another policeman in the car. He asked me, in Spanish, for some identification. I gave him my passport. He looked at it for a minute. When he spoke again, he spoke in English.

‘So,’ the policeman said, as he handed my passport back to me, ‘you are a visitor to this country. But you think you can break all the traffic laws - speeding, dangerous driving, going through red traffic lights -‘

‘I can explain, officer,’ I began.

‘My name is Garcia, Captain Roberto Garcia,’ the policeman said.

‘Captain Garcia,’ I began again. ‘I can explain.’

I told the policeman about my job, about the movie, about Gail and about the two men in the red Ford.

‘Yes, we saw the men in the red Ford,’ the captain said.

‘And why did you stop me, and not them’ I asked.

Captain Garcia smiled and shook his head. ‘I couldn’t stop the car you were following. It had diplomatic licence plates,’ he said.

‘Diplomatic plates? Which embassy did the car belong to?’ I asked, although I was sure I already knew the answer.

‘The United States of America, senior,’ Captain Garcia replied.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.