رکولتا

مجموعه: کارآگاه لنی ساموئل / کتاب: فیلم در لوس آنجلس / فصل 9

رکولتا

توضیح مختصر

سر ست فیلمبرداری یه نفر سعی می‌کنه با انداختن سنگ گیل رو بکشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

رکولتا

ریک وقتی شام می‌خوردیم با صدای آروم گفت: “فردا ساعت نه، در قبرستان فیلمبرداری رو شروع می‌کنیم. من یک شرکت حفاظتی خیلی خوب آرژانتینی استخدام کردم تا هرکسی که میاد سر صحنه رو خوب بگرده. ازت می‌خوام در ورودی قبرستان کنار افراد حفاظتی بایستی. خیلی زود قادر خواهی بود همه رو بشناسی.”

بنابراین صبح روز بعد، ساعت هفت و نیم کنار ورودی قبرستان در کال جانین، روبروی پلازا آلور ایستاده بودم. رکوتا یکی از پولدارترین و شیک‌ترین‌ محله‌‌های بوینس آیرسه و پولدارهای بوینس آیرس اونجا در قبرهای قبرستان خاک میشن. ما داشتیم یک صحنه رو در قبرستان- صحنه‌ای که گیل به عنوان کارآگاه خصوصی با یک مجرم بین‌المللی- برنت، قرار ملاقات داره رو فیلم‌برداری می‌کردیم.

اون روز صبح، خیابان کال جانین برای عبور و مرور ماشین‌ها بسته شده بود. کامیون‌های پر از لوازم سینما، اتوبوس‌های افراد سیاهی لشکر، اتاق‌های پروی سیار برای بازیگرها و کامیون‌های غذا همشون در خیابان کال جانین پارک شده بودن. کابل‌های الکتریکی به چراغ‌ها وصل بودن و ابزار و لوازم ژنراتورهای قوی بیرون قبرستان بودن.

کنار من مردی به اسم جوز لوئیس از شرکت حفاظتی آرژانتینی ایستاده بود. افراد اون، زن‌ها و مردها، داشتن هر کسی که می‌رسید رو می‌گشتن. تفنگ گیل تو جیب من در پاکت‌نامه بود. خوشبختانه هیچکس تصمیم نگرفت من رو بگرده.

گیل و برنت فاستر از اتاق‌های پروی سیارشون اومدن بیرون و جلوی ورودی قبرستون ایستادن. گیل خیلی نگران بود. همین که اونو گشتن، من پاکت‌نامه رو دادم بهش.

گفتم: “ببخشید، خانم لین. این بسته برای شماست.”

گیل بسته رو گرفت و یه لحظه به من لبخند زد. بعد رفت داخل قبرستان.

ساعت نه، کارلا آماده شروع فیلمبرداری بود. نورها و چراغ‌های بزرگ جلوی بزرگترین مقبره‌ی قبرستان روشن شدن. مقبره از سنگ سفید درست شده بود و به اندازه یه خونه کوچیک بود. جلوی سقفش با یک مجسمه سفید به اندازه طبیعی تزئین شده بود.

صحنه با دو تا دوربین فیلمبرداری می‌شد. یک دوربین از بالا از روی کرین فیلمبرداری می‌کرد. یکی دیگه از روی ریل‌های آهنی روی زمین. وقتی صحنه‌ها در استودیو ادیت میشدن، کارلا هر دو فیلم از دوربین‌ها رو با هم ادیت میکرد.

کارلا روی یک صندلی بزرگ تاشو که پشتش نوشته بود “کارگردان” نشست. وقتی همه آماده بودن، داد کشید: “دوربین! حرکت!”

برنت فاستر یک بارانی سفید پوشیده بود. از مسیر به طرف ریل‌های دوربین اومد. جلوی مقبره ایستاد. بعد از یه لحظه گیل بدو به طرف برنت اومد.

کارلا داد کشید: “کات! برنت، ازت می‌خوام کمی بیشتر نگران باشی. گیل، عالی بود. ولی ازت می‌خوام هیجان بیشتری داشته باشی، لطفاً.”

صحنه رو هفت بار تکرار کردن، تا اینکه کارلا راضی شد. بعد یک وقت قهوه داده شد. گریمورها گریم گیل و برنت رو ترمیم کردن. دوربین‌ها به یک مکان دیگه منتقل شدن. کمی بعد یک صحنه دیگه داشت جلوی مقبره فیلمبرداری می‌شد. این بار بین برنت و گیل دیالوگ بود.

من حوصلم سر نرفته بود، ولی کاری نبود که انجام بدم. انی و آرابلا اونجا بودن تا مراقب گیل باشن. بنابراین تصمیم گرفتم اطراف قبرستون قدم بزنم. مقبره‌ها باشکوه بودن. در سبک‌های معماری مختلفی بودن ولی تمام مقبره‌ها ثروت کسایی که اون تو خاک شده بودن رو نشون میدادن.

تقریباً نیم ساعت قدم زدم تا به این نتیجه رسیدم که وقت برگشتن و چک کردن فیلمبرداری هست. به طرف مقبره‌ای که خدمه‌ی فیلم کار میکردن رفتم. به گیل و پیامی که بهش رسیده بود فکر میکردم که یه نفر رو که مشکی پوشیده بود و روی زمین کنار دیوار پشت مقبره دراز کشیده بود دیدم. سریع دویدم تا ببینم کی هست. انی بود. دست‌هاش پشتش بسته شده بودن و دور چشم و دهنش نوار کشیده شده بود.

اطراف رو با دقت نگاه کردم. احساس کردم یه نفر منو زیر نظر داره. ولی نتونستم کسی رو ببینم. خیلی آروم از کنار مقبره به طرف جلوش رفتم. همون لحظه یه چیزی باعث شد بالا، روی سقف رو نگاه کنم. کسی اونجا قایم شده بود؟ تنها چیزی که دیدم یک ردیف از مجسمه‌های سنگی سفید بود. تو دست مجسمه‌ها گل بود، گیاه بود، کتاب بود، توپ‌های بزرگ سنگی بود. بعد یکی از مجسمه‌هایی که تو دستش توپ سنگی داشت تکون خورد. خواب میدیدم؟ نه! مجسمه یک قدم به جلو به طرف لبه‌ی سقف برداشت. بعد ساکن و بی‌حرکت ایستاد.

تا می‌تونستم با سرعت به جلوی مقبره دویدم. گیل و برنت هنوز اونجا، زیر نورهای روشن ست ایستاده بودن. من بالا رو نگاه کردم و مجسمه رو درست بالای سرشون دیدم. توپ سنگی سنگین حالا بالای سرش بلند شده بود. به جلو شیرجه زدم. برنت رو از سر راه کشیدم کنار و گیل رو انداختم زمین.

کارلا داد کشید: “کات!”

شترق!

توپ سنگی سنگین خورد زمین، درست جایی که دو تا بازیگر ایستاده بودن. همون لحظه آرابلا پرید روی من.

وقتی داشت منو از گیل دور می‌کرد، داد کشید: “از خانم لین فاصله بگیر!”

کارلا سر من داد زد: “داری چیکار می‌کنی؟”

من جواب دادم: “وقتی برای توضیح دادن نیست.” و به طرف پشت مقبره دویدم و آرابلا با فاصله‌ی کمی پشت سرم میومد.

ولی دیر کرده بودیم. مجسمه رفته بود. آرابلا دست‌های انی رو باز کرد و نوار رو از روی صورتش برداشت.

آرابلا پرسید: “چه اتفاقی افتاده؟”

انی با عصبانیت من‌من کرد: “یه نفر از پشت پرید روی من. نمی‌دونم کی بود.”

آرابلا به من اشاره کرد و گفت: “اون بود؟”

انی جواب داد: “نمی‌دونم. میتونه اون باشه.”

برگشتیم سر ست. به کارلا توضیح دادم چه اتفاقی افتاده. گیل و برنت حالشون خوب بود. گیل مضطربانه میخندید. و برنت شوکه شده بود.

بعد، ریک رو پیدا کردم و بهش گفتم چه اتفاقی افتاده.

ریک با یه لبخند گفت: “میدونستم دردسر پیدات میکنه، لن. حق با من بود!”

جواب دادم: “نه. من خوش‌شانس بودم. خوشحالم که تونستم گیل رو نجات بدم. فقط شانس بود. چرا به پلیس زنگ نمیزنی؟”

ریک اون طرف رو نگاه کرد. سریع گفت: “نه، لن. نمی‌خوایم پلیس رو قاطی این ماجرا کنیم. در عرض سه روز باید به استانبول بریم. نمیتونیم برنامه رو تغییر بدیم. نمی‌تونیم منتظر تحقیقات بمونیم.”

گفتم: “خیلی‌خب. ولی یه موضوع دیگه هم هست. من اینجام که به گیل درباره اینکه چطور مثل کارآگاه خصوصی رفتار کنه مشاوره بدم. هنوز شانسی پیدا نکردم که در این مورد باهاش حرف بزنم.”

ریک جواب داد: “اینکه تو رو مشاور گیل کردیم، فقط راهی بود که تو رو بیاریم داخل ست. ولی با این حال فکر می‌کنم حق با توئه. گیل و برنت امشب با کارلا و من به نمایش رقص تانگو میرن. چرا با ما نمیای؟ میتونی اونجا با گیل حرف بزنی.”

گفتم: “باشه. و یه چیز دیگه. من برای خودم وسیله نقلیه می‌خوام. اینجا یک شهر بزرگه و اگه قراره از گیل محافظت کنم به یک وسیله نقلیه نیاز دارم.”

ریک یه لحظه فکر کرد. گفت: “میتونیم یه ماشین برات اجاره کنیم.”

جواب دادم: “موتور بهتره. تو ترافیک سنگین سریع‌تره.”

ریک گفت: “بذار ببینم چیکار میتونم بکنم.”

عصر رو سر ست فیلم گذروندم و برنت و گیل رو که همون صحنه رو بارها و بارها تکرار می‌کردن رو تماشا کردم. برنامه زمانی فیلم‌ها از دوره کوتاهی از سخت کار کردن درست شده، که پشت‌بندش باید ساعت‌ها سر پا بایستی و منتظر بمونی. ولی هیچ کس سعی نکرد گیل رو بکشه. هیچ کس سعی نکرد بهش عکس بفروشه. گیل به تفنگ نیاز پیدا نکرد. آرابلا و انی به من حمله نکردن. هیچ مجسمه‌ای تکون نخورد. حوصله‌ام سر رفته بود.

وقتی فیلمبرداری تموم شد گیل به طرف من اومد.

در حالی که اطراف رو نگاه می‌کرد تا ببینه کسی گوش نمیده، گفت: “باید باهات حرف بزنم.”

گفتم: “اینجا نه. آدم‌های زیادی اینجا هستن. امشب رقص تانگو چطوره؟”

اون به من زل زد. “از کجا می‌دونستی؟ رفتن به رقص تانگو یه راز بود.”

خندیدم و گفتم: “من یک کاراگاهم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

Recoleta

‘We start shooting tomorrow at nine, at the Recoleta Cemetery,’ Rik said to me quietly, during dinner. ‘I’ve hired a very good Argentine security company to search everyone who’s working on location. I want you to stand with the security guys at the cemetery entrance, Len. You’ll soon be able to recognize everyone.’

So the next morning at half past seven, I was standing at the entrance to the Recoleta Cemetery on Calle Junin, opposite Plaza Alvear. The Recoleta district is one of the richest and smartest in Buenos Aires, and the richest people in B.A. are buried in the graves in the cemetery. We were going to shoot a scene in the cemetery, a scene in which Gail - as a private detective - had a meeting with an international criminal -Brent.

That morning, Calle Junin was closed to traffic. Trucks full of movie equipment, buses for the extras, mobile dressing-rooms for the stars, and catering trucks were all parked in the Calle Junin. Electric cables joined the lights and the other equipment to powerful generators outside the cemetery.

Standing next to me was a man called Jose Luis, from the Argentine security company. His men and women were searching everyone as they arrived. In my jacket pocket was Gail’s gun, in a mailing envelope. Fortunately, no one had decided to search me.

Gail and Brent Foster came from their mobile dressing-rooms, and stood at the cemetery entrance. Gail was looking worried. As soon as she had been searched, I gave her the mailing envelope.

‘Excuse me, Miss Lane,’ I said. ‘This package is for you.’

Gail took the package and smiled at me for a moment. Then she walked into the cemetery.

By nine o’clock, Carla was ready to begin shooting. Huge lights lit up the front of one of the biggest tombs in the cemetery. The tomb was built of white stone and it was the size of a small house. The front of the roof was decorated with life-size white statues.

Two cameras were going to shoot the scene. One camera was lifted up in the air on a crane. Another was on metal rails, laid on the ground. When she edited the scene back at the studios, Carla would edit together shots from the two cameras.

Carla sat in a big folding chair with DIRECTOR written on the back. When everybody was ready she shouted, ‘Cameras! Action!’

Brent Foster, wearing a white raincoat, walked along a path towards the camera on rails. Then he stopped by the front of the tomb. After a moment, Gail came running up to Brent.

‘Cut!’ Carla shouted. ‘Brent, I want you to look a bit more nervous. Gail, that was great - but I’d like you to look a little more excited, please.’

They repeated the scene seven times before Carla was satisfied. Then we all stopped for coffee. The make-up artists repaired Brent and Gail’s make-up. The cameras moved to new positions. Soon, another scene was being shot in front of the tomb. This time, it was a conversation between Brent and Gail.

I wasn’t really bored, but there wasn’t anything for me to do. Annie and Arabella were there to look after Gail, so I decided to take a walk around the cemetery. The tombs were magnificent. There were many styles of architecture, but all the tombs showed the wealth of the people buried in them.

I must have been walking around for half an hour before I decided it was time to go back and check on the shooting. I went towards the tomb where the movie crew was working. I was thinking about Gail, and the messages she had received when I saw someone dressed in black lying on the ground beside the back wall of the tomb. I ran quickly to see who it was. It was Annie! Her hands were tied behind her back, and there was tape across her eyes and mouth.

I looked around carefully. I felt that someone was watching me, but I couldn’t see anyone. I walked very quietly along the side of the tomb, towards the front. At that moment, something made me look up at the roof. Was someone hiding there? All I could see was the line of white stone statues - statues holding flowers, statues holding plants, statues holding books, statues holding huge stone balls. Then one of the statues with a stone ball moved. Was I dreaming? No! The statue took a step forward towards the front edge of the roof and then stood still again.

I ran around to the front of the tomb as fast as I could. Gail and Brent were still standing there, in the bright lights of the set. I looked up and saw the statue right above them. The heavy stone ball was now raised above its head. I dived forward, pushing Brent out of the way and throwing Gail to the ground.

‘Cut!’ shouted Carla.

Crash!

The heavy stone ball hit the ground just where the two stars had been standing. At that moment, Arabella jumped on top of me.

‘Stay away from Miss Lane!’ she shouted as she pulled me away from Gail.

‘What do you think you’re doing?’ Carla shouted at me.

‘There’s no time to explain,’ I replied, running around to the back of the tomb, closely followed by Arabella.

But we were too late. The statue had gone. Arabella untied Annie and took the tape off her face.

‘What happened?’ Arabella asked.

‘Someone jumped on me from behind,’ Annie muttered angrily. ‘I don’t know who it was.’

‘Was it him?’ Arabella asked, pointing at me.

‘I don’t know,’ Annie replied. ‘It could have been.’

We walked back to the set. I explained to Carla what had happened. Gail and Brent were OK. Gail was laughing nervously and Brent looked a bit shocked.

Then I found Rik and told him what had happened.

‘I knew trouble would find you, Len,’ Rik said with a smile. ‘I was right!’

‘No,’ I replied. ‘I was just lucky. I’m pleased that I was able to save Gail. But it was only luck. Why don’t you call the police?’

Rik looked away from me. ‘No, Len,’ he said quickly. ‘We don’t want to involve the police. We have to go on to Istanbul in three days’ time. We can’t change the schedule. We can’t wait for an investigation.’

‘OK, but there’s another thing,’ I said. ‘I’m meant to be advising Gail on how private detectives behave. I haven’t had a chance to speak to her about that yet.’

‘Making you her adviser was just a way to get you onto the set,’ Rik answered. ‘Still, I suppose you’re right. Gail and Brent are going to a tango show tonight with Carla and me. Why don’t you come along with us? You can talk to Gail there.’

‘OK,’ I said. ‘And one more thing. I need some transport of my own. This is a big city and I need to be mobile if I’m going to protect Gail.’

Rik thought for a moment. ‘We can hire a car for you,’ he said.

‘A motorbike would be better,’ I replied. ‘It will be much quicker in heavy traffic’

‘I’ll see what I can do,’ Rik said.

I spent the afternoon on the movie set. I watched Brent and Gail acting the same scene again and again. Movie schedules are made up of short periods of hard work, followed by hours of standing and waiting. But no one tried to kill Gail. No one tried to sell her any photographs. Gail didn’t need the gun. Arabella and Annie didn’t attack me. No statues moved. I was bored.

When shooting ended for the day, Gail came over to me.

‘I’ve got to talk to you,’ she said, looking around to see if anyone was listening.

‘Not here,’ I said. ‘There are too many people here. How about tonight at the tango show?’

She stared at me. ‘How did you know about that? Our visit to the tango show was meant to be a secret.’

I laughed. ‘I’m a detective!’ I said.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.