کریزی النس

مجموعه: کارآگاه لنی ساموئل / کتاب: فیلم در لوس آنجلس / فصل 4

کریزی النس

توضیح مختصر

ساموئل با دوستش قرار نهار میذاره و دوستش یه کار براش داره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

کریزی النس

در اتاق خواب مایک دیواین رو زدم.

از پشت در گفتم: “لنی ساموئل هستم. دارم میرم، آقای دیواین. یکی از کارت ویزیت‌های من روی میز اتاق نشیمن هست. میتونید ۲۵۰ دلار رو بعداً برام بفرستید.”

مایک از داخل اتاق یه چیزی من‌من کرد. متوجه نشدم چی گفت. از آپارتمان بیرون رفتم، سوار کرایسلرم در پارکینگ شدم و برگشتم خونه.

بعد از چند ساعت خواب و یک دوش آب گرم و لباس‌های تمیز مرد جدیدی شدم. رفتم به داون‌تاون به ساختمان دفترم، ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل کریزی النس.

کریزی النس یه بار و کافه‌ست، جایی که توش شام می‌خورن و قرار میذارن. کنار ساختمان دفتر من در بیمونت درایو غربی هست. ازم نپرسید ریشه‌ی اسم بار از کجا میاد.

صاحب کریزی النس یک زن دیوانه به اسم الن، یا حتی یک زن عاقل به اسم الن نیست. صاحبش یه مرد پیر یونانی به اسم کستاس هست. سال‌های زیادی هست که میشناسمش، به طوری که به یاد نمیارم چند ساله. زیاد به بارش میرم. مردم میدونن اگه در دفترم نباشم حتماً در کریزی النس هستم.

همین که رفتم داخل، کستاس داد زد: “سلام، لنی!” کمی بعد از ساعت ۹ بود و مکان خالی بود. “سلام، خسته به نظر می‌رسی. نخوابیدی؟”

در حالی که یه صندلی از کنار بار می‌کشیدم، گفتم: “سلام، کستاس. حالم خوبه. کمی قهوه تلخ، کمی آب پرتقال و دو تا نیمرو بده، لطفاً.”

صبحانه‌ام رو خوردم و با کستاس درباره بیسبال حرف زدم. بعد به دفترم- دو تا اتاق از طبقه چهارم یک ساختمان قدیمی رفتم. رو کف اتاق انتظار یه کپه نامه بود. پام رو گذاشتم روشون و به طرف اتاق خصوصیم رفتم. اونجا چیز زیادی برای دیدن وجود نداره- یه میز، یه جفت صندلی، یه قفسه بایگانی خاکستری، یه پنجره با کرکره شکسته. گرد و خاک رو از رو صندلی فوت کردم و کنار میز نشستم.

چراغ قرمز روی پیغام‌گیر تلفن بهم می‌گفت که چند تا پیام تلفنی دارم که منتظرم هستن. دکمه پخش پیام رو زدم. دو تا پیغام داشتم.

اولین پیغام از طرف یه مرد بود که اسمش رو نگفته بود. پیام کوتاه و ساده بود. صدا گفت: “ساموئل، کاش می‌دونستی چی برات خوب هست، بهتره بری تعطیلات. دفعه بعد یه ضربه کوچیک روی سرت نخواهد بود.”

جالب بود! یک اخطار بود. و یه جورهایی با مایک دیواین مرتبط بود. ولی کی داشت بهم اخطار میداد؟ صدا رو نشناختم و تماس‌گیرنده هم شماره تلفنی نداده بود تا بهش زنگ بزنم.

ولی دومین تماس‌گیرنده رو همین که شروع به صحبت کرد شناختم. مردی به اسم ریک ریک روما بود. ما دوست‌های قدیمی بودیم.

ریک گفت: “سلام، لن. اوضاع چطوره؟ گوش کن، ممکنه یه کار برات داشته باشم. می‌تونی امروز ناهار منو ببینی؟ باهام تماس بگیر.” و یه شماره تلفن برام گذاشته بود تا بهش زنگ بزنم.

اسم کامل ریک ریکاردو هست و ایتالیایی-آمریکایی هست. خانواده‌اش در سال ۱۹۳۰ از سیسیل اومده بودن. من و ریک با هم در ال.ای.آر.دی- شعبه‌ی پلیس لس‌آنجلس کار می‌کردیم. خانواده من اسپانیایین- اسم کامل من لئوناردو هست، هر چند مردم همیشه لن یا لنی صدام می‌کنن. خانواده‌ام از پورتوریکو به آمریکا اومدن. بنابراین من و ریک چیزهایی داشتیم که می‌تونستیم دربارشون صحبت کنیم.

من و ریک، هر دو تقریباً همزمان پلیس لس‌آنجلس رو ترک کردیم. ریک به عنوان محافظ در یک استادیوی بزرگ هالیوود کار کرد. من کارآگاه خصوصی شدم. ریک در طی سالیان کارش گرفت. خیلی در حرفه‌اش موفق بود و حالا رئیس بخش حفاظت شرکت ساخت فیلم مجیک بود. اون همیشه ماشین‌های جدید داشت و تو خانه‌های لوکسی که دو تا استخر داشتن، روی تپه‌ها زندگی می‌کرد. من هم خوب، یه ماشین قدیمی داشتم، یه آپارتمان کوچولو و یک کلبه چوبی کوچولو بالای تپه‌ها. می‌تونید حدس بزنید که کار من هم چقدر گرفته بود.

با ریک تماس گرفتم و قرار گذاشتیم که ساعت یک در ورودی چهارم استودیوی ساخت فیلم مجیک همدیگه رو ببینیم. بقیه طول روز رو در باشگاه که در زیر زمین ساختمان دفترم هست گذروندم. بعد سریع یه دوش گرفتم و رفتم اون طرف شهر به طرف استودیو.

ریک بیرون ورودی چهارم ایستاده بود. ریک قد بلند و لاغر با پیشانی بلند و موهای سیاه کوتاه هست. چشم‌های عمیق قهوه‌ای داره. وقتی بهت نگاه میکنه، احساس می‌کنی داره درونت رو میبینه.

از ماشین پیاده شدم و ریک دستشو انداخت روی شونه‌ام. بعد منو به طرف دروازه راهنمایی کرد و کارت عبور امنیتیش رو نشون نگهبان داد.

من خندیدم. “تو هم باید کارت عبورت رو نشون بدی!”

ریک جواب داد: “البته، لن، حفاظت اینجا خیلی سفت و سخته.”

ما در استودیوی فروشگاه کارکنان با هم ناهار خوردیم- اسم رستوران استودیوی یک فیلم با پونزده تا راهبه، بیست تا جنگجوی ژاپنی، پنجاه تا رعیت، چند تا شاهزاده و یک غول.

ریک توضیح داد: “ در استودیو شماره دوازده فیلم‌های تخیلی درست میکنیم. این‌ها سیاهی لشکر هستن- از صحنه میان و میرن ولی دیالوگ ندارن. ستاره‌های فیلم و بازیگرهای دیگه غذاخوری‌های خصوصی خودشون رو دارن؛ اونها در فروشگاه استودیو غذا نمی‌خورن.”

پرسیدم: “پس الان دیگه چه فیلم‌هایی اینجا درست میشه؟” همیشه از وقتی بچه بودم از فیلمسازی ذوق می‌کردم. واقعاً خیلی علاقه داشتم.

ریک خندید. “ما دیگه تو این استودیو فیلم‌های زیادی درست نمی‌کنیم. بیشتر فضای استودیوها برای توریست‌ها هستن. گروه‌های توریست زیادی از هالیوود دیدن میکنن. میان تا ست‌های قدیمی رو ببینن- ست‌های فیلم‌هایی که در گذشته درست کردیم. ولی حالا بیشتر محل فیلم‌هامون در کشورهای دیگه هستن. به عنوان مثال، بیشتر کسایی که کارشون در جلوه‌های ویژه خوب هست تو انگلیس هستن بنابراین اغلب اونجا کار می‌کنیم. و صحنه‌ها رو در همه جای دنیا فیلمبرداری می‌کنیم. گاهی اوقات یه قسمت از فیلم رو اینجا درست میکنیم، بعد برای بقیه‌اش به محل میریم.”

من ناامید شده بودم. امیدوار بودم مرحله ساخت یک فیلم رو ببینم. اینو به ریک گفتم.

اون لبخند زد. گفت: “بذار ببینم چیکار میتونم بکنم! سعی می‌کنم برای بعد از ناهار ترتیب یه چیزی رو بدم. ولی قبل از اینکه ناهار بخوریم، می‌خوام یه سوال ازت بپرسم. الان سرت شلوغه یا دوست داری برای ما یک کاری انجام بدی؟ یه کار کمی غیر عادی!”

برای جواب دادن نیازی به فکر نداشتم. گفتم: “آره. سرم خیلی شلوغه، ولی به نظرم بتونم برات کاری بکنم.”

ریک خندید. “تو همیشه دروغگوی بدی بودی. این از این.”

اون یه عکس از جیبش در آورد و داد به من.

“شناختیش؟”

گیل لین داشت از تو عکس به من لبخند میزد. جواب دادم: “بله. امروز صبح باهاش حرف زدم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Crazy Ellen’s

I knocked on Mike Devine’s bedroom door.

‘It’s Lenny Samuel,’ I called through the door. ‘I’m leaving now, Mr Devine. There’s one of my business cards on the table in the living-room. You can send me the two hundred and fifty dollars later.’

Mike muttered something inside the bedroom. I didn’t understand what he said. I left the apartment, got the Chrysler from the garage, and drove home.

After a couple of hours’ sleep, a hot shower and some clean clothes, I was a new man. I drove downtown to my office building, parked the car, and went into Crazy Ellen’s.

Crazy Ellen’s is a bar, and a cafe, and a diner, and a meeting place. It’s next to the building where my office is, on West Beaumont Drive. Don’t ask me where the name of the bar came from.

The owner of Crazy Ellen’s isn’t a mad woman called Ellen, or even a sane woman called Ellen. The owner is a man - an old Greek called Costas. I’ve known him for more years than I want to remember. I go to his bar a lot. People know that if I’m not in my office, I’ll probably be at Crazy Ellen’s.

‘Hi, Len’ Costas shouted as I came in. It was shortly after nine o clock and the place was empty. ‘Hey, you look tired. Didn’t you sleep?’

‘Hi, Costas,’ I said taking a seat at the bar. ‘I’m OK. Give me some black coffee, some orange juice and a couple of fried eggs, please.

I ate my breakfast and I chatted to Costas about baseball. Then I went to my office - two rooms on the fourth floor of an old building. On the floor of the waiting room, there was a pile of mail. I stepped over it and went through to my private room. There’s not a lot to see - a desk, a couple of chairs, a grey filing cabinet, a window with a broken blind. I blew the dust off my chair and sat down at the desk.

The red light on the answerphone told me that some phone messages were waiting for me. I pressed the PLAY MESSAGES button. There were two messages.

The first message was from a man who didn’t give his name. The message was short and simple. ‘If you know what’s good for you, Samuel, you’ll take a holiday,’ the voice said. ‘Next time, it won’t be just a little knock on the head.’

Interesting! This was a warning. And it was connected with Mike Devine in some way. But who was warning me? I didn’t recognize the voice, and the caller hadn’t left a number for me to phone.

But I knew the second caller as soon as he started to speak. It was a man called Rik. Rik Roma and I were old friends.

‘Hi, Len, how are things?’ Rik said. ‘Listen, I may have a job for you. Can you meet me for lunch today? Give me a call.’ And he left a phone number for me to call.

Rik’s full name is Ricardo and he is Italian-American. His family came from Sicily in the 1930s. Rik and I worked together in the L.A.R.D - the Los Angeles Police Department. My family is Hispanic - my full name is Leonardo, though people always call me Len or Lenny. My family came to the US from Puerto Rico. So Rik and I had something we could talk about.

Rik and I left the L.A.P.D at about the same time. Rik went to work as a security man at a big movie studio in Hollywood. I became a private eye. Rik had done very well over the years. He had been very successful in his work and he was now Head of Security at Magic Movie Productions. He always had new cars, and he lived in a luxury house in the hills, with two swimming pools. Me - well, I’ve got an old car, a small apartment, and a little wooden cabin in the hills. You can guess how well I’ve done.

I called Rik and we arranged to meet at Gate Four of the Magic Movie Productions studios at one o’clock. I spent the rest of the morning at the gym in the basement of my office building. Then I had a quick shower and drove across town to the studios.

Rik was standing outside Gate Four. Rik is tall and thin with a high forehead and short black hair. He has deep brown eyes. When he looks at you, you think he is looking through you.

I got out of my car, and Rik put his arm around my shoulder. Then he led me through the gate, showing his security pass to the guard.

‘You have to show a pass!’ I laughed.

‘Sure, Len, the security’s real tight here,’ Rik replied.

We had lunch in the studio commissary - the movie studios’ name for a restaurant - with fifteen nuns, twenty Japanese warriors, fifty English peasants, several princesses and a giant.

‘We’re making a fantasy movie in Studio Twelve,’ Rik explained. ‘These are the extras - they walk on and off the set but they don’t have speaking parts. The stars and the other actors have their own private dining-rooms. They don’t eat at the commissary.’

‘So what other movies are being made here at the moment’ I asked. I have always been fascinated by movie-making since I was a child. I was really interested.

Rik laughed. ‘We don’t make very many movies here at the studios any more. Most of the studio area is used for tourism. We get lots of tourist groups visiting Hollywood. They come in to see the old sets - the sets of movies we made in the past. But now, most of our movies are made on location often in other countries. For example, many of the best people for special effects’ are in England, so we often work there. And we shoot scenes’ all over the world. Sometimes we do part of a movie here and then go on location for the rest of it.’

I was disappointed. I’d been hoping to see a movie being made. I told Rik this.

He smiled. ‘I’ll see what I can do,’ he said. ‘I’ll try to arrange something after lunch. But before we eat, I want to ask you a question. Are you busy at the moment, or would you like to do a job for us? Something a little unusual?’

I didn’t need time to think. ‘Yeah,’ I said. ‘I’m pretty busy, but I guess I could do something for you.’

Rik laughed. ‘You always were a bad liar! This is what it’s about.’

He took a photograph out of his pocket and passed it over to me.

‘Do you recognize her?’

Gail Lane was smiling at me from the photograph. ‘Yes,’ I replied. ‘I spoke to her this morning!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.