سرفصل های مهم
سوءتفاهمات و پیامها
توضیح مختصر
محافظهای گیل تصمیم میگیرن ساموئل رو سر ست بگردن و تفنگ گیل رو از تو پوتینش پیدا میکنن و ساموئل اخراج میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
سوءتفاهمات و پیامها
من پشت ماشین پلیس در خیابان آونیدا 9 دِ جولیو نشستم و منتظر سروان گارسیا موندم تا جریمم کنه. منتظر موندم تا منو به خاطر سرعت زیاد، رانندگی خطرناک و رد شدن از چراغ قرمز جریمه کنه. ولی اون جریمم نکرد. به جاش دفترچهاش رو در آورد و چیزی داخلش نوشت. بعد کاغذی که روش نوشته بود رو از دفترچه پاره کرد.
سروان گفت: “داستانت رو باور میکنم ولی باید از قوانین راهنمایی رانندگی تبعیت کنی. اینبار جریمت نمیکنم. ولی اگه دوباره حین رانندگی خطرناک با موتور سیکلت بگیریمت تو دردسر جدی میوفتی.”
با سرم گفتم باشه.
سروان با یک لبخند گفت: “و یک مورد دیگه. این شماره تلفن من هست.” تیکه کاغذ دفترچهاش رو داد بهم. اگه کمکی از دستم بر بیاد، باهام تماس بگیر.”
گفتم: “موچاس گراسیاس!”
از ماشین پلیس پیاده شدم و سوار موتورم شدم. وقتی داشتم با سرعت خیلی کم، روی هارلی دیویدسون میرفتم، فکر کردم شانس آوردم. اگه سروان موتور رو میگشت و تفنگ گیل رو پیدا میکرد چیکار میکرد؟
ساعت هفت و نیم صبح روز بعد، به قبرستان رکولتا برگشتم. کنار دروازه ورودی با رئیس حفاظت آرژانتینی ایستادم و هر کسی که میگشتن رو تماشا کردم. قبلاً ریک رو دیده بودم و درباره تعقیب و گریز شب گذشته و ملاقاتم با پلیس بوینس آیرس باهاش حرف زده بودم. درباره تفنگ چیزی بهش نگفتم.
یک ردیف از کارشناسان فنی و بازیگران منتظر بودن که گشته بشن. هوا سرد بود و مردم توی صف بیصبری میکردن. به خاطر مشکلی که روز قبل به وجود اومده بود، تمام نگهبانهای حفاظت خیلی دقت میکردن و کنترل کردن خیلی زمان برد. انی و آرابلا رو تقریباً جلوی صف دیدم و براشون دست تکون دادم. سعی میکردم رفتار دوستانهای داشته باشم.
آرابلا سرم داد کشید. “چرا تو رو نمیگردن؟” من لبخند زدم و سرم رو تکون دادم. ولی وقتی نوبت آرابلا شد که گشته بشه، امتناع کرد. یک بحثی با یکی از نگهبانهای حفاظت آرژانتینی پیش اومد. دقایق سپری شدن و مردم دیگه داخل صف داشتن بیشتر و بیشتر بیصبری میکردن. نگهبان امنیتی با بیسیمش تقاضای کمک کرد و ریک بدو از طرف دروازه اومد.
ریک از آرابلا پرسید: “هی، این داستانها به خاطر چیه؟ تو قوانین رو میدونی- همه باید گشته بشن.”
آرابلا جواب داد: “میدونم. برام مهم نیست که منو بگردن، ولی بعد از اینکه این یارو رو گشتن.” اون به من اشاره کرد. “اون رو نگشتن- اون همونجا ایستاده و داره تماشا میکنه.”
حالا همه داشتن منو نگاه میکردن. من ریک رو صدا زدم و اومد تا با من حرف بزنه. با صدای خیلی آروم گفتم: “چیزی هست که باید بهت بگم، ریک.”
ریک جواب داد: “حالا نه، لن. برو اول صف و بذار بگردنت. باید امروز سر موقع فیلمبرداری رو شروع کنیم.”
گفتم: “ریک، یه سوءتفاهمی پیش اومده .”
انی داد کشید: “بجنب! موضوع چیه؟ یه چیزی قایم کردی؟”
من تکون نخوردم.
انی گفت: “اگه اجازه نده نگهبان اون رو بگرده، ما خودمون میگردیمش.” و قبل از اینکه بتونم کاری انجام بدم اون و آرابلا به طرفم دویدن و شروع به گشتن لباسهام کردن. هیچ چیزی داخل کت و شلوارم پیدا نکردن.
بعد آرابلا گفت: “پوتینهات رو در بیار.”
خیلی خیلی آروم پوتینهام رو در آوردم. انی برشون داشت، برگردوندشون و تکونشون داد. بسته تفنگ گیل از توی پوتین سمت چپم افتاد. انی برش داشت، پاکتنامه رو پاره و باز کرد و تفنگ رو گرفت تو هوا.
آرابلا گفت: “میدونستم این یارو یه مشکلی داره.”
ریک تفنگ رو گرفت. خیلی عصبانی بود.
داد کشید: “ساموئل، اخراجی. برگرد به هتل و اونجا منتظرم بمون.”
اون به طرف انی و آرابلا برگشت. “کارتون خوب بود! حالا بیایید به گشتن ادامه بدیم تا بتونیم فیلمبرداری رو شروع کنیم.”
من برگشتم و دور شدم. سوار هارلی دیویدسون شدم و به آرومی به هتل برگشتم. تو پذیرش منتظر ریک موندم. حالم خیلی بد بود. احمق بودم. چرا موافقت کردم تفنگ گیل رو براش ببرم توی ست؟ کار احمقانهای بود!
یک ساعت بعد ریک اومد تو محوطه پذیرش هتل بایسونته پالاس.
در حالی که سرش رو تکون میداد گفت: “چرا این کارو کردی، لن؟ چرا تفنگ همراهت بود؟ میدونستی امروز همه رو میگردیم.”
توضیح دادم: “تفنگ گیل بود. به خاطر اون آوردم توی ست. اون ترسیده.”
ریک گفت: “خوب، تو احمق بودی! دیگه نمیتونی اینجا بمونی. باید برگردی به لسآنجلس. و اونجا منتظر دستورات من بمونی. فقط سه روز دیگه اینجا میمونیم بعد میریم ترکیه. سعی میکنم راهی پیدا کنم که تو استانبول همراهمون باشی. خیلی مهمه که هیچ اتفاق بدی برای گیل نیفته.”
ریک یک دقیقه فکر کرد. “هی! من یه فکری دارم. میدونم چطور تو رو ببریم تو ست در استانبول. میتونی یکی از افراد سیاهی لشکر باشی!”
گفتم: “ولی ممکنه مردم منو بشناسن.”
گفت: “نه، نمیشناسن. و بعد از اینکه گریمورها کارشون رو روی تو تموم کردن نمیشناسنت.”
ریک چند تا تماس تلفنی انجام داد و برام یک پرواز به لسآنجلس با خطوط هوایی امریکن ایرلاینز رزرو کرد. پرواز امروز عصر بود. چمدونم رو بستم، یک یادداشت برای گیل نوشتم و در هتل آلور پالاس گذاشتم و برگشتم، هارلی دیویدسون رو به ریک برگردوندم. و یه تاکسی به فرودگاه ازیزا گرفتم.
چکاین کردم و رفتم روی بالکن بلند مشرف به میزهای فرودگاه نشستم. قهوه خریدم و دوباره به اتفاقاتی که افتاد فکر کردم. کی پیامهای مربوط به عکسهای گیل و گانگستر رو برای گیل میفرستاد؟ کی به جوزی صدمه زده بود و سعی کرده بود گیل رو بکشه؟ و سفارت آمریکا چطور قاطی این ماجرا بود؟ جواب هیچ کدوم از سوالهام رو نداشتم.
قبل از اینکه سوار هواپیما بشم به سه جا زنگ زدم. یکی به سروان گارسیا بود. بهش توضیح دادم که مجبورم آرژانتین رو ترک کنم ولی توضیح ندادم چرا. بهش گفتم نگران گیل هستم. اون جواب داد کار زیادی وقتی که اون توی ست هست از دستش برنمیاد. ولی گفت ترتیبی میده که در باقی زمانها ازش محافظت بشه.
دومین تماس تلفنی به لسآنجلس بود. با یک دوست قدیمی به اسم تونی ترنتون تماس گرفتم. اون یک روزنامهنگار در مسنجر لسآنجلس بود. درباره جرم و مجرمها مینوشت. سالها قبل عاشقش بودم، ولی دلیل این که باهاش تماس گرفتم این نبود. ازش خواستم هر اطلاعاتی که میتونه درباره سه شخص، گیل لین، مایک دیواین و وینسنت کالاب برام جمع کنه.
سومین تماس تلفنی به خودم بود. با دستگاه پیغامگیرم در لسآنجلس تماس گرفتم تا ببینم پیامی دارم یا نه. فقط یک پیام بود. گوش دادم. کوتاه بود. صدا گفت: “ساموئل. باید بهم کمک کنی. تو بد دردسری هستم. لطفاً باهام تماس بگیر، ۵۸۹۸ -۵۵۸ -۸۱۸
صدا رو شناختم. مایک دیواین بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
Misunderstandings and Messages
I sat in the back of the police car on the Avenida 9 de Julio and waited for Captain Garcia to charge me. I waited for him to charge me with speeding, dangerous driving, and going through red traffic lights. But he didn’t charge me. Instead, he took out a notebook and wrote something in it. Then he tore out the page he had written on.
‘I believe your story,’ the captain said, ‘but you must obey our traffic laws. I’m not going to charge you this time. But if we catch you riding your motorbike dangerously again, you’ll be in serious trouble.’
I nodded.
‘And one more thing,’ the captain said with a smile. ‘Here’s my phone number.’ He passed me the piece of paper from his notebook. ‘If I can help you in any way, call me.’
‘Muchas gracias,’ I said.
I got out of the police car and onto the motorbike. As I rode away - very slowly - on the Harley-Davidson, I thought that I had been very lucky. What would the captain have done if he had searched the motorbike and had found Gail’s gun?
At seven-thirty the next morning, I was back at the Recoleta Cemetery. I was standing by the gate with the Argentine security chief, watching everyone being searched. I had already seen Rik and told him about the chase the night before and about my meeting with the Buenos Aires police. I didn’t tell him about the gun.
A line of technicians and actors was waiting to be searched. It was quite cold and the people in the line were becoming impatient. Because of the problem of the day before all the security guards were very careful and the search was taking a long time. I saw Annie and Arabella near the front of the line and I waved to them. I was trying to be friendly.
‘Why aren’t you being searched?’ Arabella shouted to me. I smiled and shook my head. But when it was Arabella’s turn to be searched, she refused. There was an argument with one of the Argentine security guards. Minutes went by and the other people in the line were becoming more and more impatient. The security guard called for help on his radio, and Rik came running across to the gate.
‘Hey, what’s all this’ Rik asked Arabella. ‘You know the rules - everyone’s got to be searched.’
‘I know that,’ Arabella replied. ‘I don’t mind being searched - but only after they’ve searched this guy.’ She pointed at me. ‘He hasn’t been searched - he’s just standing and watching.’
Now everyone was looking at me. I called to Rik and he came to speak to me. ‘There’s something I’ve got to tell you, Rik,’ I said, very quietly.
‘Not now, Len,’ Rik replied. ‘Get over to the front of the line and let them search you. We must start shooting on time today.’
‘Rik, there’s been a misunderstanding -‘ I said.
‘Come on’ Arabella shouted. ‘What’s the matter? Have you got something to hide?’
I didn’t move.
‘If he won’t let the guards search him, we’ll search him ourselves,’ Annie said. And before I could do anything, she and Arabella ran over and started to search my clothes. They didn’t find anything in my jacket or trousers.
Then Arabella said, ‘Take off your boots.’
Very, very slowly, I took off my boots. Annie picked them up, turned them upside down, and shook them. The package with Gail’s gun in it fell out of my left boot. Annie grabbed the envelope, tore it open and held the gun in the air.
‘I knew that there was something wrong about that guy,’ Arabella said.
Rik took the gun. He was very angry.
‘Samuel,’ he shouted, ‘you’re fired! Go back to your hotel and wait for me there!’
He turned to Annie and Arabella. ‘Well done! Now let’s get on with the search so we can start shooting.’
I turned and walked away. I got onto the Harley-Davidson and drove it slowly back to the hotel. I waited for Rik in reception. I felt terrible. I had been a fool. Why had I agreed to take Gail’s gun onto the set for her? It was a stupid thing to do!
An hour later, Rik came into the reception area of the Bisonte Palace.
‘Why did you do it, Len’ he said, shaking his head. ‘Why were you carrying a gun? You knew we would search everyone today.’
‘It’s Gail’s gun,’ I explained. ‘I was bringing it onto the set for her. She’s frightened.’
‘Well, you were stupid’ Rik said. ‘You can’t stay here any longer. You’ll have to go back to L.A. Wait there for instructions from me. We’ve only got three more days here, before we move on to Turkey. I’ll try to find a way for you to join us in Istanbul. It’s very important that nothing bad happens to Gail.’
Rik thought for a minute. ‘Hey! I’ve got an idea. I know how we can get you onto the set in Istanbul. You can be one of the extras!’
‘But people will recognize me,’ I said.
‘No they won’t,’ Rik said. ‘Not after the make-up artists have finished working on you!’
Rik made some phone calls and booked me a flight to L.A on American Airlines. The flight was leaving that afternoon. I packed my case, wrote a note for Gail which I left at the Alvear Palace, and returned the Harley-Davidson to Rik. Then I took a cab to Ezeiza Airport.
I checked in and went to sit on the high balcony overlooking the airline desks. I bought a coffee and I thought again about what had been happening. Who had sent Gail the messages about the photographs of her with a gangster? Who had injured Josie and tried to kill Gail? And how was the US Embassy involved? I didn’t have answers to any of these questions.
Before I went to the plane, I made three phone calls. One was to Captain Garcia. I explained that I had to leave Argentina, but I didn’t explain why. I told him I was worried about Gail. He replied that there wasn’t much he could do when she was on the set. But he said he would arrange for her to be guarded for the rest of the time.
My second phone call was to L.A. I called an old friend called Toni Trenton. She was a journalist on the L.A Messenger. She wrote about crime and criminals. Years ago, I had been in love with Toni, but that wasn’t why I called her. I asked Toni to find out all she could about three people - Gail Lane, Mike Devine and Vincent Calab.
My third call was to myself. I called my answerphone in L.A to find out if there were any messages for me. There was only one. I listened to it. It was brief. ‘Samuel,’ the voice said. ‘You’ve got to help me. I’m in desperate trouble. Please call me on 818-558-5898.’
I recognized the voice. It was Mike Devine.