سرفصل های مهم
کارخانهی ذوب
توضیح مختصر
باد اعتراف میکنه و میفته داخل خمرهی مس مایع داغ.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
کارخانهی ذوب
باد کورلیس از یکی از پنجرههای هواپیمای کوچک مس کینگشیپ به بیرون نگاه میکرد. احساس فوقالعادهای داشت. خورشید در آسمان آبی روشن میدرخشید. و حالا هواپیمای کوچک به سمت زمین در حال پایین اومدن بود. در فاصلهی دورتر، باد میتونست کارخانهی ذوب کینگشیپ رو ببینه. ابرهای بزرگی از دود از پشت بام ساختمانهای بلند بلند میشد. ریلهای راه آهن تیره از روی برف سفید درخشان به سمت کارخانهها ادامه داشتن. همه چیز خیلی زیبا بود. باد احساس میکرد این بهترین روز زندگیشه!
لئو و ماریون با اون در هواپیما بودن و مرد جوانی به نام دتویلر هم حضور داشت. لئو به باد گفته بود که پدر دتویلر یکی از مدیران شرکت هست.
به زودی هواپیما در زمینی نزدیک کارخانهی ذوب فرود اومد. مدیر کارخانه به ملاقات لئو، ماریون، دتویلر و باد اومد. همه با هم در دفتر مدیر ناهار خوردن، بعد مدیر باد و ماریون رو به اتاقی برد که چند تا عکس بزرگ توش بود. عکسها فرآیندهای مختلفی رو که برای ساخت مس خالص استفاده میشد نشون میدادن. مدیر بیش از یک ساعت در این مورد صحبت کرد. باد خیلی علاقهمند بود. در عمرش هرگز اینقدر به چیزی علاقه نداشت.
با خودش گفت: “لئو مرد جوانی نیست. زیاد عمر نمیکنه. و فردا، شوهر دخترش میشم. وقتی لئو بمیره، همهی اینها مال من میشه!”
همون لحظه، لئو و دتویلر وارد اتاق شدن.
لئو گفت: “حالا بیا روی یکی از راههای باریک، باد. از روی راه باریک، میتونی تمام مراحل رو از بالا ببینی. اون موقع همه چیز رو بهتر درک میکنی. ماریون اینجا میمونه.”
لئو، باد و دتویلر رو به یکی از ساختمانهای عظیمی که فرآیندهای ذوب اونجا اتفاق میافتاده، هدایت کرد. داخل ساختمان هوا خیلی گرم بود و همه جا دود بود. لئو به سمت پشت بام اشاره کرد. راه باریک سكویی طولانی بود كه تقریباً در کل طول ساختمان، پنجاه فوت بالاتر از سرشون امتداد داشت. کف مسیر از فلز بود و نردههای فلزی در کنارههاش قرار داشت. لئو شروع به بالا رفتن از نردبانی کرد که به راه باریک منتهی میشد. باد و دتویلر دنبالش رفتن.
وقتی به راه باریک رسیدن، لئو به باد گفت جلوی دتویلر و خودش راه بره. وقتی این سه مرد با گرفتن نردهها در امتداد کف فلزی قدم میزدن، لئو دوباره مراحل ذوب رو توضیح داد. هنگام صحبت، به خمرههای عظیم فلز داغ و مایع در پایین اشاره کرد. توضیح داد که در هر خمره و مخزن چی وجود داره. توضیح داد که چطور مس از سایر فلزات یافت شده در اون جدا میشه. باد سؤالات زیادی پرسید و لئو جواب داد.
لئو گفت: “راه باریک روی آخرین خمره به پایان میرسه. مس موجود در اون خمره خالصه.”
لحظهای بعد، به انتهای راه باریک رسیدن. باد به پایین نگاه کرد. خیلی پایینتر، خمرهی بزرگ مس مایع خالص رو دید. گرمای وحشتناک و دود سبز از فلز مایع بلند میشد. در انتهای راه باریک نردهای وجود نداشت - فقط یک زنجیر آهنی بود.
“سؤال دیگهای داری، باد؟” لئو پرسید.
باد به طرف دو مرد دیگه برگشت.
جواب داد: “نه.” یکمرتبه فکر كرد چرا لئو و دتویلر انقدر سرد و عصبانی نگاه میکنن.
لئو گفت: “پس من ازت سؤال دارم. چطور دوروتی رو مجبور کردی یادداشت خودکشی رو بنویسه؟”
باد لحظهای نتونست صحبت کنه. میدونستن! اما چی میدونستن؟ و از کجا میدونستن؟
گفت: “نمیدونم چی میگی، لئو. من هیچ وقت دوروتی رو نمیشناختم. هرگز ندیدمش. من الن رو میشناختم - این رو میدونید. اما وقتی با الن آشنا شدم، دوروتی مرده بود.”
گانت گفت: “حرفت رو باور نمیکنیم، كورلیس. ما میدونیم تو دانشجوی استودارد بودی. ما میدونیم در دو تا از کلاسهای دوروتی بودی. و میدونیم که تو اون رو کشتی!”
“تو کی هستی، دتویلر؟” باد گفت. “چرا اینجایی؟”
گانت جواب داد: “من اینجام چون الن رو میشناختم. و اسمم دتویلر نیست، گوردون گانت هست. یک روز قبل از اینکه بکشیش با الن آشنا شدم. خیلی دوستش داشتم.”
باد گفت: “لئو، لطفاً کمکم کن. این مرد در مورد چی صحبت میکنه؟ اول گفت من دوروتی رو میشناختم. بعد گفت الن رو كشتم. دیوانه است؟”
لئو جواب داد: “به حرفش گوش کن، باد.”
گانت گفت: “دو روز قبل رفتم مناست. جعبهات رو پیدا کردم. بازش کردم و بروشورها رو پیدا کردم. و لیست رو هم پیدا کردم، کورلیس!”
باد سریع فکر کرد. به سمت لئو کینگشیپ برگشت.
“خب، لئو.” گفت: “خب، خب. من دوروتی رو میشناختم. میشناختمش، اما من نکشتمش! من هرگز کسی رو نکشتم. اعتراف میکنم پولت رو میخواستم. به همین دلیل بروشورها رو خواستم. به همین دلیل به کالدول نقل مکان کردم. به همین دلیل به نیویورک نقل مکان کردم. ماریون با من ازدواج نمیکنه - فهمیدم. بنابراین میخوام حالا از این مکان برم! میخوام فردا مادرم رو برگردونم به مناست.”
لئو گفت: “برگرد، کورلیس. دستت رو بذار روی زنجیره.”
“تو هم دیوونهای، لئو؟” باد با عصبانیت گفت. اما چرخید و دستش رو گذاشت روی زنجیر آهنی انتهای راه باریک. وقتی بهش دست زد، زنجیر دو تکه شد. حالا چیزی نبود که جلوی افتادن کسی رو بگیره!
لئو گفت: “نه، من دیوانه نیستم.” صداش سرد و سخت بود. “و تو تنها کسی نیستی که میتونه نقشهی قتل بریزه، کورلیس! وقتی با مدیر صحبت میکردی ما زنجیر رو قطع کردیم. من نمیخوام بکشمت. میخوام ببرمت پیش پلیس. میخوام بهشون بگی چیکار کردی. اما اگر حالا اعتراف نکنی که دوروتی و الن رو کشتی، هلت میدیم تو خمرهی مس مایع. خیلی خیلی گرمه. زیاد زنده نمیمونی، اما آخرین لحظاتت بسیار دردناک خواهد بود! حالا به ما بگو چطور دوروتی رو مجبور به نوشتن اون یادداشت کردی!”
یکمرتبه، باد خیلی ترسید. این آدما واقعاً میخواستن بکشنش! وقتی در ارتش بود خودش آدمها رو کشته بود. و در رودخانهی بلو سه نفر رو کشته بود. کشتن اونها آسون بود چون اهمیتی بهشون نمیداد. اما همیشه همه به اون اهمیت میدادن. چرا این آدمها بهش اهمیت نمیدادن؟
لئو به سمتش قدم برداشت. و همون لحظه، باد دید که ماریون هم در حال بالا اومدن به روی مسیر باریک هست. شروع به اومدن به سمت پدرش کرد.
باد فکر کرد: “اگر اعتراف کنم، منو میبرن پیش پلیس. اما شاید وقتی از این ساختمان خارج شدیم؛ بتونم فرار کنم. اگر اعتراف نکنم، حالا منو میکشن.”
گفت: “خیلی خب، من دوروتی رو كشتم. اون یادداشت ترجمهای از یک کتاب اسپانیایی بود. ازش خواستم اون رو بنویسه. من اون رو كشتم و الن رو هم كشتم!”
خیلی ترسیده بود و یکمرتبه فقط به ترسش فکر میکرد.
“تقصیر الن بود!” فریاد زد. “من بهش گفتم نره رودخانهی بلو. مجبور شدم بکشمش! و نمیخواستم دوروتی باردار بشه! همش تقصیر اونها بود! زنها خیلی احمقن!”
همون لحظه، ماریون پدرش رو کنار زد و به سمت باد رفت. مرد جوانِ ترسیده ازش رو برگردوند و پاش روی زمین فلزی لغزید. شروع به افتادن از انتهای راه باریک کرد. وقتی به سمت خمرهی وحشتناک مس مایع میافتاد، صدای جیغی شنید. اون رو به یاد فریاد دوروتی هنگام افتادن داخل قسمت تهویهی هوا انداخت. اون رو یاد فریاد الن قبل از این که گلوله سوم اون رو بکشه انداخت. و فهمید که این فریاد از دهن خودش بیرون میاد.
هواپیما در حال برگشت به نیویورک بود. ماریون بی صدا گریه میکرد.
گوردون گانت گفت: “ما واقعاً نمیخواستیم بکشیمش، ماریون. فقط میخواستیم وادارش کنیم اعتراف کنه.”
ماریون گفت: “میدونم. من برای اون گریه نمیکنم. اما فکر میکردم بالاخره خوشبخت میشم. نمیفهمی. نمیتونی درک کنی!”
دستهاش رو گذاشت روی صورتش.
وقتی کینگشیپها به خونهی لئو برگشتن، دیدن خانم کورلیس در انتظار اونهاست. خوشحال و هیجانزده به نظر میرسید. به ماریون لبخند زد.
گفت: “عصر بخیر، عزیزم. خوشحالم که دوباره میبینمتون. باد کجاست؟”
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
The Smelting Works
Bud Corliss was looking out of one of the windows of Kingship Copper’s small aircraft. He was feeling wonderful. The sun was shining in the clear blue sky. And now the little plane was descending towards the ground. Far ahead, Bud could see the great Kingship smelting works. Huge clouds of smoke were rising from the roofs of the tall buildings. Dark railroad tracks ran across the shining white snow towards the works. It was all so beautiful. Bud felt that this was the best day of his life!
Leo and Marion were in the plane with him, and there was a young man called Dettweiler too. Leo had told Bud that Dettweiler’s father was one of the directors of the company.
Soon, the plane landed in a field near the smelting works. Leo, Marion, Dettweiler and Bud were met by the manager of the works. They all had lunch together in the manager’s office, then the manager took Bud and Marion into a room where there were some large photographs. The photographs showed the different processes which were used to make pure copper. The manager talked about this for over an hour. Bud was very interested. He had never been so interested in anything in all his life.
“Leo isn’t a young man,” he said to himself. “He won’t live for many more years. And tomorrow, I’ll be his daughter’s husband. When Leo dies, all this will be mine!”
At that moment, Leo and Dettweiler came into the room.
“Come up onto one of the catwalks now, Bud,” Leo said. “From the catwalks, you can see all the processes below you. You’ll understand everything better then. Marion will stay here.”
Leo led Bud and Dettweiler into one of the huge buildings where the smelting processes happened. It was very hot inside the building, and there was smoke everywhere. Leo pointed up towards the roof. The catwalk was a long platform which ran almost the whole length of the building, fifty feet above their heads. It had a metal floor and metal rails along its sides. Leo began to climb a ladder which led to the catwalk. Bud and Dettweiler followed him.
When they reached the catwalk, Leo told Bud to walk in front of Dettweiler and himself. As the three men walked along the metal floor, holding the rails, Leo explained the smelting processes again. As he spoke, he pointed to huge vats of hot, liquid metal on the floor far below them. He explained what was in each vat. He explained how the copper was separated from the other metals which were found with it. Bud asked lots of questions and Leo answered them.
“The catwalk ends over the last vat,” Leo said. “The copper in that vat is pure.”
A moment later, they reached the end of the catwalk. Bud looked down. Far below him, he saw the huge vat of pure liquid copper. Terrible heat and green smoke were rising from the liquid metal. There was no rail at the end of the catwalk - only an iron chain.
“Do you have any more questions, Bud?” Leo asked.
Bud turned towards the two other men.
“No,” he replied. Suddenly he wondered why Leo and Dettweiler were looking so cold and angry.
“Then I have a question for you,” said Leo. “How did you make Dorothy write that suicide note?”
For a moment, Bud couldn’t speak. They knew! But what did they know? And how did they know it?
“I don’t understand you, Leo,” he said. “I never knew Dorothy. I never met her. I knew Ellen - you know that. But Dorothy was dead when I met Ellen.”
“We don’t believe you, Corliss,” Gant said. “We know that you were a student at Stoddard. We know that you were in two of Dorothy’s classes. And we know that you killed her!”
“Who are you, Dettweiler?” Bud said. “Why are you here?”
“I’m here because I knew Ellen,” Gant replied. “And my name’s not Dettweiler, it’s Gant-Gordon Gant. I met Ellen the day before you killed her. I liked her very much.”
“Leo, please help me,” said Bud. “What is this man talking about? First he said that I knew Dorothy. Then he said that I killed Ellen. Is he crazy?”
“Listen to him, Bud,” Leo replied.
“I went to Menasset two days ago,” said Gant. “I found your strongbox. I opened it and I found the brochures. And I found the list too, Corliss!”
Bud thought quickly. He turned towards Leo Kingship.
“OK, Leo. OK, OK,” he said. “I did know Dorothy. I knew her, but I didn’t kill her! I’ve never killed anybody. I confess that I wanted your money. That’s why I sent for the brochures. That’s why I moved to Caldwell. That’s why I moved to New York. Marion won’t marry me - I realize that. So I want to leave this place now! I’m going to take my mother back to Menasset tomorrow.”
“Turn round, Corliss,” Leo said. “Put your hand on the chain.”
“Are you crazy too, Leo?” Bud said angrily. But he turned round and put his hand on the iron chain at the end of the catwalk. As he touched it, the chain broke into two pieces. Now there was nothing to stop anyone falling!
“No, I’m not crazy,” Leo said. His voice was cold and hard. “And you aren’t the only person who can plan a murder, Corliss! We cut the chain while you were talking to the manager. I don’t want to kill you. I want to take you to the police. I want you to tell them what you did. But if you don’t confess now that you killed Dorothy and Ellen, we’ll push you into the vat of liquid copper. It’s very, very hot. You won’t live for long, but your last moment will be very painful! Now tell us how you made Dorothy write that note!”
Suddenly, Bud was very afraid. These people really wanted to kill him! He had killed people himself, when he was in the army. And he had killed three people in Blue River. It had been easy to kill them because he hadn’t cared about them. But everybody had always cared about him. Why didn’t these people care about him?
Leo stepped towards him. And at the same moment, Bud saw Marion climbing onto the catwalk too. She started to walk towards her father.
“If I confess,” Bud thought, “they’ll take me to the police. But perhaps I can escape when we’re out of this building. If I don’t confess, they’ll kill me now.”
“OK, I did kill Dorothy,” he said. “The note was a translation from a Spanish book. I asked her to write it. I killed her and I killed Ellen too!”
He was very afraid, and suddenly he could think only of his fear.
“It was Ellen’s fault!” he shouted. “I told her not to go to Blue River. I had to kill her! And I didn’t want Dorothy to get pregnant! Everything was their fault! Women are so stupid!”
At that moment, Marion pushed past her father and moved towards Bud. The frightened young man turned away from her, and his foot slipped on the metal floor. He started to fall from the end of the catwalk. As he fell towards the terrible vat of liquid copper, he heard a scream. It reminded him of Dorothy’s scream as she fell into the air shaft. It reminded him of Ellen’s scream before his third bullet killed her. And he realized that the scream was coming from his own mouth.
The plane was returning to New York. Marion was crying quietly.
“We weren’t really going to kill him, Marion,” Gordon Gant said. “We only wanted to make him confess.”
“I know that,” she said. “I’m not crying for him. But I thought that I was going to be happy at last. You don’t understand. You can’t understand!”
She put her hands over her face.
When the Kingships got back to Leo’s house, they found Mrs Corliss waiting for them. She looked happy and excited. She smiled at Marion.
“Good evening, my dear,” she said. “I’m happy to see you again. Where’s Bud?”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.