سرفصل های مهم
کاپیتان
توضیح مختصر
کاپیتان و دختر بزرگش میمیره و جسی با کاپیتان گوردون ازدواج میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
کاپیتان
زندگی در کرنفورد برای یک ماه و آگاهی نداشتن از عادات روزانهی همه غیرممکن بود. بنابراین، مدتها قبل از پایان بازدید من، چیزهای زیادی در مورد براونها میدونستم. اونها واقعاً فقیر بودن. و کاپیتان فوقالعاده مهربان بود. یک روز صبح یکشنبه بعد از کلیسا، با پیرزن فقیری روبرو شد که داشت شامش رو از نانوایی شهر میآورد. خیابان خیس بود و پیرزن روی پاهاش میلرزید، بنابراین کاپیتان گوشت و سیبزمینی پختهاش رو براش برد خونه! مردم کرانفورد این نوع کارها رو انجام نمیدادن، اما کاپیتان اصلاً از خودش خجالت نمیکشید.
دوشیزه جنکینز نمیتونست کاپیتان براون رو به خاطر نظر نامهربانانهاش درباره دکتر جانسون ببخشه، بنابراین من تا زمانی که برای موندن در کنار دوشیزه پل نرفتم، زیاد این خانواده رو ندیدم. اون موقع فهمیدم که دوشیزه براون به شدت بیماره. و وقتی دیدم رفتارش چقدر سخته و پدر و خواهرش چقدر بینهایت باهاش مهربان هستن، کمی بهتر درک کردم و دوشیزه جسی رو برای نحوهی لباس پوشیدن کودکانهاش بخشیدم.
کاپیتان تلاش زیادی کرد تا با دوشیزه جنکینز صلح کنه، اما اون همچنان سرد موند. مطمئناً هیچ آقای محترمی نمیتونه آقای دیکنز رو به دکتر جانسون ترجیح بده!
وقتی کرانفورد رو ترک کردم تا برگردم نزد پدرم در درامبل وضعیت این بود. اما چند نفر از خانمها اخبار شهر کوچک عزیز رو برای من ارسال میکردن. دوشیزه پل نامه نوشت و مقداری پشم بافندگی خواست. دوشیزه ماتی جنکینز (خواهر کوچکتر دوشیزه دبورا) نامههای خوب، مهربان و بی نظمی مینوشت، گاهی اوقات نظر خودش رو میداد، اما بیشتر اوقات نظرات خواهر بزرگترش رو. و خود دوشیزه دبورا جنکینز - نامههای والا و کندی رو با استفاده از کلماتی مثل “برونونی” به جای “براون” مینوشت.
سفر بعدی من به کرانفورد تابستان بود. از آخرین باری که اونجا بودم کسی به دنیا نیومده و ازدواج نکرده بود و کسی هم فوت نکرده بود. همه در خونههای قبلی زندگی میکردن و همون لباسهای از مد افتاده رو میپوشیدن. بزرگترین هیجان این بود که دوشیزه جنکینزها یک فرش نو خریده بودن. اوه، من و دوشیزه ماتی بعد از ظهرها وقتی روی فرش رو جایی که آفتاب روش میتابید با روزنامه میپوشوندیم، چقدر مشغول بودیم!
کاپیتان براون و دوشیزه جنکینز هنوز خیلی صمیمی نبودن. دوشیزه جنکینز همیشه با کاپیتان صحبت میکرد و اگرچه کاپیتان جوابی نمیداد، اما کاملاً روشن میکرد که نوشتههای آقای دیکنز رو به نوشتههای دکتر جانسون ترجیح میده. در واقع، اون عادت داشت هنگام قدم زدن در خیابانها کتابهای آقای دیکنز رو بخونه و به شدت به مطالعهی کتابها علاقهمند بود، بطوریکه یک بار کم مونده بود دوشیزه جنکینز رو زمین بزنه.
کاپیتان شجاع بیچاره! لباسهاش بسیار کهنه و فرسوده به نظر میرسیدن، اما خودش مثل همیشه بشاش بود، مگر در مواقعی که در مورد سلامتی دختر بزرگش ازش سؤال میشد. جواب میداد: “خیلی درد میکشه، گرچه ما هر کاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم.”
دوشیزه ماتی به من گفت که در واقع، اون و دختر کوچکش هر کاری ممکن بود به هر بهایی برای راحت کردن بیمار انجام دادن. “و دوشیزه جسی پرستار فوقالعادی هست. عزیز من، اگر اون رو مثل من میدیدی، دیگه هرگز به روبانهای صورتی کودکانهاش نمیخندی.”
احساس شرمندگی کردم و دفعهی بعد که ملاقاتش کردم با دوشیزه جسی با احترام دو برابر صحبت کردم. خسته به نظر میرسید، اما جلوی اشکهای چشمان زیباش رو گرفت. ‘كرانفورد چه شهر خوبیه!’ گفت. ‘همه برای خواهرم هدیه میفرستن.’
کاپیتان براون یک روز سر زد تا از دوشیزه جنکینز بخاطر لطفیهای کوچکی که من ازشون خبر نداشتم تشکر کنه. ناگهان مثل پیرمردی شده بود و وقتی در مورد دختر بزرگترش صحبت میکرد صدای ژرفش میلرزید. گفت: “هیچ امیدی نیست. خدا رو شکر که جسی رو داریم!’ بعد سریع دست همه رو فشرد و از اتاق خارج شد.
اون روز بعد از ظهر، گروههای کوچکی در خیابان دیدیم که همه با ترس و وحشت به داستانی گوش میدادن. دوشیزه جنکینز، جنی خدمتکار رو فرستاد که با گریه برگشت. ‘اوه دوشیزه جنکینز! کاپیتان براون توسط اون راه آهن بیرحم کشته شده!’
‘چطور؟ کجا، کجا؟” دوشیزه ماتی دوید تو خیابان و مردی رو که داستان رو تعریف میکرد، با خودش آورد. ‘اوه، بگو این حقیقت نداره!’ دوشیزه ماتی داد زد.
مرد با چکمههای خیس روی فرش نو ایستاد و کسی متوجه این موضوع نشد. “حقیقت داره، دوشیزه.” گفت. ‘خودم دیدمش. کاپیتان در حالی که منتظر قطار بود در حال خواندن کتاب جدیدی بود. بعد یکمرتبه بالا رو نگاه کرد و درست زمانی که قطار به ایستگاه میاومد، دختری رو روی ریل راهآهن دید. دوید جلو و دختر رو گرفت، اما بعد افتاد و قطار صاف از روش رد شد. گرچه بچه سالمه. کاپیتان بیچاره از این موضوع خوشحال خواهد شد. دوشیزه، نه؟’
رنگ صورت دوشیزه جنکینز خیلی سفید بود. به دوشیزه متی فرمان داد: “ماتیلدا، کلاه من رو بیار. باید برم پیش اون دخترها. اگر هرگز با تندی با کاپیتان صحبت کردم، خدا من رو ببخشه!”
وقتی برگشت، نمیخواست زیاد صحبت کنه. آقای هاگینز، پزشک کرانفورد گفته بود که دوشیزه براون روزهای زیادی زنده نخواهد موند. دوشیزه جسی نمیخواست خواهرش خبر وحشتناک مرگ پدرش رو بشنوه، بنابراین به دوشیزه براون گفتن که پدرش برای کار راهآهن رفته جایی.
روز بعد، روزنامه داستان كامل حادثه رو چاپ کرده بود. “آقای شجاع. نوشته بود: روزنامهی این ماه پیکویک رو میخوند.”
“مرد بیچارهی عزیز احمق!” دوشیزه جنکینز سرش رو تکان داد، و مشغول دوخت روبان مشکی روی کلاهش برای تشییع جنازه شد.
اون با دوشیزه جسی به مراسم تشییع جنازه رفت، در حالی که دوشیزه پل. من و دوشیزه ماتی با دوشیزه براون نشستیم.
وقتی روز بعد برگشتیم، میدیدیم که دوشیزه براون در حال مرگه.
“اوه جسی!” زمزمه کرد. ‘چقدر خودخواه بودم! خدایا من رو ببخش!’
“هیس، عشقم، هیس!” دوشیزه جسی با گریه گفت.
‘و پدر عزیز عزیزم! حالا هرگز نمیتونه بدونه که من چقدر دوستش داشتم.’
‘اون میدونه، عزیزترینم. اون. اون قبل از تو به محل استراحتش رفته. اون حالا میدونه چقدر دوستش داشتی.” اشک مانند باران روی صورت دوشیزه جسی جاری شد. چند لحظه بعد خواهرش آرام و ساکت دراز کشیده بود.
بعد از این مراسم خاکسپاری دوم. دوشیزه جنکینز دوشیزه جسی رو مجبور کرد با ما بمونه. دوشیزه جسی برای زندگی سالانه فقط حدود ۲۰ پوند داشت و روزی من و اون شروع به بحث در مورد چگونگی کسب درآمد اون کردیم.
جسی گفت: “من میتونم خیاطی کنم، و پرستاری رو دوست دارم.”
ناگهان دوشیزه جنکینز با هیجان غیرمعمول وارد اتاق شد. دوشیزه جسی عزیزم! عجب سورپرایزی! آقایی در طبقه پایین هست که شما یک زمانهایی میشناختید - “
دوشیزه جسی اول سفید شد، بعد سرخ شد.
’- یه آقا، عزیزم، که میخواد بدونه اون رو میبینی یا نه.’
‘این … ؟ این چیز نیست … ؟” دوشیزه جسی نتونست حرفش رو تموم کنه.
“این کارت ویزیتش هست. دوشیزه جنکینز گفت. “ کارت رو به دوشیزه جسی داد و از روی سرش برای من شکلک عجیبی درآورد. “بیاد بالا؟”
“اوه، اوه بله!” دوشیزه جسی گفت. بافتنیهای دوشیزه متی رو برداشت و مشغول شد.
دوشیزه جنکینز زنگ رو زد. به خدمتکار گفت: “کاپیتان گوردون رو بیار بالا.’
مردی بلند قامت، زیبا، با ظاهری بیریا و تقریباً چهل ساله وارد اتاق شد. با دوشیزه جسی که به زمین نگاه میکرد، دست داد.
دوشیزه جنکینز از من خواست برم پایین و بهش کمک کنم میوه آماده کنه. گرچه دوشیزه جسی سعی کرد من رو وادار کنه بمونم، من نمیتونستم از کمک به دوشیزه جنکینز خودداری کنم. با این حال دوشیزه جنکینز به جای آماده کردن میوه، بهم گفت کاپیتان گوردون بهش چی گفته. اون با کاپیتان براون در ارتش بود و از وقتی جسی فقط هجده سال داشت عاشقش بوده. هنگامی که در اسکاتلند املاکی به ارث برده بود، از جسی خواسته بود باهاش ازدواج کنه - و جسی برای پرستاری از خواهرش رد کرده بود. بعد گوردون با عصبانیت به خارج از کشور رفته بود. هنگام دیدن گزارش مرگ کاپیتان براون در رم بود.
درست اون موقع دوشیزه متی، که تمام صبح بیرون بود، اتفاقاً اومد خونه. ‘دبورا!’ فریاد زد. ‘یک آقا طبقهی بالاست و بازوش دور کمر دوشیزه جسیه!’ چشمهای دوشیزه ماتی از وحشت گرد بودن.
جواب دوشیزه جنکینز خواهرش رو بسیار متعجب کرد.
‘بهترین مکان در دنیا برای قرار گرفتن بازوهاش. برو. ماتیلدا، و سرت به کار خودت باشه.”
آخرین باری که دوشیزه جنکینز رو دیدم سالها بعد از این بود. اون و دوشیزه متی و دوشیزه پل همه به دیدار دوشیزه جسی (خانم گوردون حال حاضر) به اسکاتلند رفته بودن و با داستانهای خارقالعاده از خونه، همسرش و چالهای زیباش برگشتن. حالا، زمانی که ازش صحبت میکنم. دوشیزه جنکینز پیر شده. دختر دوشیزه جسی، فلورا گوردون کوچولو، برای ملاقات به کرانفورد اومده بود. وقتی وارد شدم. دوشیزه جنکینز روی مبل خوابیده بود و فلورا با صدای بلند براش میخوند.
“آه، عزیز من!” دوشیزه جنکینز به من گفت. “نمیتونم مثل گذشته ببینم. تابحال راسلاس خوندی؟ کتاب فوقالعادیه - فوقالعاده! و بسیار خوب برای فلورا. خیلی بهتر از اون کتاب عجیب آقای دیکنز هست که کاپیتان براون بیچاره رو کشت …”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
The captain
It was impossible to live in Cranford for a month and not know everybody’s daily habits. So, long before my visit ended, I knew a lot about the Browns. They were indeed poor. And the captain was extraordinarily kind. One Sunday morning after church, he met a poor old woman who was fetching her dinner from the town bake house. The street was wet and she was rather shaky on her legs, so the captain carried her baked meat and potatoes home for her! Cranford people did not do this kind of thing, but the captain was not at all ashamed of himself.
Miss Jenkyns could not forgive Captain Brown for his unkind opinion of Dr Johnson, so I did not see much of the family until I went on to stay with Miss Pole. I learnt then that Miss Brown was seriously ill. And when I saw how difficult she was, and how endlessly kind her father and sister were to her, I understood a little better and forgave Miss Jessie for her childish way of dressing.
The captain tried hard to make peace with Miss Jenkyns, but she remained cool. No gentleman, surely, could prefer Mr Dickens to Dr Johnson!
That was the situation when I left Cranford to return to my father in Drumble. But several of the ladies sent me news of the dear little town. Miss Pole wrote, asking for some knitting-wool. Miss Matty Jenkyns (Miss Deborah’s younger sister) wrote nice, kind, disorganized letters, occasionally giving her own opinion but more often giving her elder sister’s. And Miss Deborah Jenkyns herself wrote - grand, slow-moving letters, using words like ‘Brunonian’ for ‘Brown’.
My next visit to Cranford was in the summer. No one had been born or married since I was last there, and no one had died. Everyone lived in the same house and wore the same unfashionable clothes. The greatest excitement was that the Misses Jenkyns had bought a new carpet. Oh, what busy work Miss Matty and I had in the afternoons, covering it with newspaper where the sun shone in!
Captain Brown and Miss Jenkyns were still not very friendly. Miss Jenkyns always talked at the captain and, though he did not reply, he made it quite clear that he preferred the writings of Mr Dickens to those of Dr Johnson. Indeed, he used to read Mr Dickens’s books while walking through the streets, and was so deeply interested in his reading that once he nearly knocked Miss Jenkyns down.
The poor, brave captain! His clothes looked very old and worn, but he seemed as bright as ever, unless he was asked about his elder daughter’s health. ‘She’s in great pain,’ he replied, ‘though we do what we can.’
Miss Matty told me that, in fact, he and his younger daughter had done everything possible to make the patient comfortable, whatever the cost. ‘And Miss Jessie’s a wonderful nurse. My dear, if you saw her as I have, you’d never laugh again at her childish pink ribbons.’
I felt ashamed and spoke to Miss Jessie with twice as much respect next time we met. She looked exhausted, but she pushed back the tears in her pretty eyes. ‘What a good town Cranford is!’ she said. ‘Everyone sends my sister presents.’
Captain Brown called one day to thank Miss Jenkyns for many little kindnesses I had not known about. He had suddenly become like an old man, and his deep voice trembled when he spoke about his elder daughter. ‘There is no hope,’ he said. ‘Thank God we have Jessie!’ Then he quickly shook everyone’s hand and left the room.
That afternoon, we saw little groups in the street, all listening with horror to some story. Miss Jenkyns sent out Jenny the maid, who came back in tears. ‘Oh, Miss Jenkyns! Captain Brown has been killed by that cruel railway!’
‘How? Where, where?’ Miss Matty ran out into the street and brought back the man who was telling the story. ‘Oh, say it’s not true!’ Miss Matty cried.
The man stood there with his wet boots on the new carpet and no one noticed. ‘It’s true, Miss.’ he said. ‘I saw it myself. The captain was reading some new book while he waited for the down-train. Then he looked up suddenly and saw a little girl on the railway line, just as the train was coming into the station. He ran forwards and caught her, but then he fell and the train went straight over him. The child’s safe, though. The poor captain would be glad of that. Miss, wouldn’t he?’
Miss Jenkyns’s face was very white. ‘Matilda, bring me my bonnet,’ she commanded Miss Matty. ‘I must go to those girls… God forgive me if I ever spoke sharply to the captain!’
When she came back, she did not want to talk much. Mr Hoggins, the Cranford doctor, had said that Miss Brown would not live for many more days. Miss Jessie did not want her sister to hear the terrible news of her father’s death, so Miss Brown was told that her father had been called away on railway business.
Next day, the newspaper had the full story of the accident. ‘The brave gentleman.’ it said, ‘was reading this month’s Pickwick Papers.’
‘Poor, dear, silly man!’ Miss Jenkyns shook her head, and busily sewed some black ribbon on her bonnet for the funeral.
She went with Miss Jessie to the funeral, while Miss Pole. Miss Matty and I sat with Miss Brown.
Next day when we returned, we could see that Miss Brown was dying.
‘Oh, Jessie!’ she whispered. ‘How selfish I’ve been! God forgive me!’
‘Sssh, love, sssh!’ said Miss Jessie in tears.
‘And my dear, dear father! He can never know now how I loved him.’
‘He does know, dearest. He… he has gone before you to his resting-place. He knows now how you loved him.’ The tears ran like rain down Miss Jessie’s face. A few moments later her sister lay calm and quiet.
After this second funeral. Miss Jenkyns made Miss Jessie stay with us. Miss Jessie had only about 20 pounds a year to live on, and one day she and I began to discuss how she could earn some money.
‘I can sew,’ said Jessie, ‘and I like nursing…’
Suddenly Miss Jenkyns entered the room in unusual excitement. ‘My dear Miss Jessie! Such a surprise! There is a gentleman downstairs whom you once knew -‘
Miss Jessie went white, then red.
‘-a gentleman, my dear, who wants to know if you will see him.’
‘Is it…? It isn’t…?’ Miss Jessie could not finish.
‘This is his visiting-card.’ said Miss Jenkyns. She gave the card to Miss Jessie and made a strange face at me over her head. ‘May he come up?’
‘Oh, oh yes!’ said Miss Jessie. She picked up some of Miss Matty’s knitting and began to be very busy.
Miss Jenkyns rang the bell. Bring Captain Gordon upstairs, ‘she told the maid.
A tall, fine, sincere-looking man of about forty walked in. He shook hands with Miss Jessie, who looked down at the floor.
Miss Jenkyns asked me to come downstairs and help her prepare some fruit. Although Miss Jessie tried to make me stay, I could not refuse to help Miss Jenkyns. Instead of preparing fruit, however, Miss Jenkyns told me what Captain Gordon had told her. He had been in the army with Captain Brown and had fallen in love with Jessie when she was only eighteen. When he had inherited an estate in Scotland, he had asked her to marry him - and she had refused in order to nurse her sister. Gordon had then gone angrily abroad. He was in Rome when he saw the report of Captain Brown’s death.
Just then Miss Matty, who had been out all the morning, happened to come home. ‘Deborah!’ she cried. ‘There’s a gentleman upstairs with his arm round Miss Jessie’s waist!’ Miss Matty’s eyes were large with horror.
Miss Jenkyns’s reply surprised her sister greatly.
‘The best place in the world for his arm to be in. Go away. Matilda, and mind your own business.’
The last time I ever saw Miss Jenkyns was years after this. She and Miss Matty and Miss Pole had all visited Miss Jessie (now Mrs Gordon) in Scotland and returned with wonderful stories of her home, her husband and her pretty dimples. Now, at the time I am speaking of. Miss Jenkyns had grown old. Miss Jessie’s daughter, little Flora Gordon, had come down to Cranford on a visit. When I came in. Miss Jenkyns was lying on the sofa and Flora was reading aloud to her.
‘Ah, my dear!’ Miss Jenkyns said to me. ‘I cannot see as well as I used to. Did you ever read Rasselas? It’s a wonderful book - wonderful! And so good for Flora. Much better than that strange book by Mr Dickens that killed poor Captain Brown…’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.