عاشقانه‌ای از سال‌ها قبل

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: کرانفورد / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

عاشقانه‌ای از سال‌ها قبل

توضیح مختصر

دوشیزه متی بعد از سال‌ها عشق دوران جوانیش رو می‌بینه، اما آقای هالبروک میمیره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

عاشقانه‌ای از سال‌ها قبل

بعد از مرگ دوشیزه جنكینز، انتظار نداشتم دوباره برم كرانفورد. از این رو دریافت نامه‌ای از دوشیزه پل، برای دعوت از من، و بعد از چند روز نامه‌ای از دوشیزه متی، خوشحال‌کننده بود. قول دادم به محض پایان بازدیدم از دوشیزه پل، برم پیش دوشیزه متی؛ و روز بعد از ورودم به کرانفورد به دیدنش رفتم. دوشیزه متی به محض دیدن من شروع به گریه کرد.

من دستش رو گرفتم، براش خیلی ناراحت بودم، تنهای تنها در دنیا بدون خواهرش. “دوشیزه متی عزیز!’ گفتم.

‘عزیزم. ترجیح میدم متی صدام نکنی. اون دوست نداشت. لطفاً، عشقم، ماتیلدا صدام می‌کنی؟’

قول دادم - و تلاش کردم. همه‌ی ما تلاش کردیم، اما زیاد موفق نشدیم و در پایان دوباره “دوشیزه متی” صداش کردیم.

دیدارم از دوشیزه پل بسیار آرام بود. خانم محترم جمیسون بیش از حد چاق و تنبل شده بود و نمی‌تونست زیاد مهمانی برگزار کنه و بدون دوشیزه جنینکز که اونها رو رهبری کنه، خانم‌های دیگه نمی‌دونستن چیکار باید بکنن. بنابراین من پیراهن‌های پدرم رو می‌دوختم، در حالی که دوشیزه پل بافندگی می‌کرد و برام قصه‌هایی در مورد كرانفورد تعریف می‌کرد. یکی از این قصه‌هاش در مورد یک رابطه‌ی عاشقانه بود که سال‌ها قبل بهش شک کرده بود.

بعد از یک هفته، به خونه‌ی دوشیزه ماتیلدا نقل مکان کردم. چقدر نگران همه چیز بود!

“اتاقت خوبه عزیزم؟” وقتی چمدونم رو باز می‌کردم، با نگرانی گفت. ‘آتش خیلی روشن نیست. خواهرم ترتیب کارها رو به خوبی میداد. اون میتونه یک خدمتکار رو در عرض یک هفته آموزش بده، اما فانی چهار ماهه که با منه… “

خدمتکاران همیشه برای خانم‌های کرانفورد و خصوصاً خانم ماتیلدای بیچاره مشکل ساز بودن. همانطور که گفتم آقای زیادی در شهر وجود نداشت، اما تعداد جوانان کارگر خوش تیپ نگران‌کننده بود. گاهی باید به خونه سر میزدن. اگر خدمتکار عاشق یکی از اونها بشه چه اتفاقی میفته؟ فانی زیبا اجازه نداشت هیچ “هواخواهی” داشته باشه، اما بانوش گمان می‌کرد هواخواهان زیادی داره- و من خودم یک بار چیزی عجیب دیدم مثل مرد جوانی که پشت ساعت آشپزخانه مخفی شده بود.

با این حال، هنگام دیدار من، فانی مجبور شد اونجا رو ترک کنه: و من موافقت کردم بمونم و به دوشیزه ماتیلدا در مورد خدمتکار جدید کمک کنم. مارتا دختری با ظاهری زمخت و صادق و از یک مزرعه بود. من ازش خوشم میومد، و قول دادم كه قوانين خونه رو بهش یاد بدم. البته این قوانین قوانین دوشیزه جنکینز بودن. دوشیزه ماتیلدا در طول زندگی خواهرش علیه بسیاری از این قوانین زمزمه میکرد، اما حالا باید باقی می‌موندن. در این مورد، مطمئن بود. درباره بقیه‌ی چیزها، مضطرب و بلاتکلیف بود.

و حالا به رابطه‌ی عاشقانه میرسم. به نظر دوشیزه پل پسر عمویی داشت که مدت‌ها قبل، از دوشیزه ماتیلدا خواسته بود باهاش ازدواج کنه. اسمش توماس هولبروک بود و در چند مایلی كرانفورد در ملک شخصی خودش، به نام وودلی، زندگی می‌كرد. دوشیزه پل به من گفت اون یک مرد واقعی ییلاقات بود، بسیار صریح و بی ریا. ادامه داد: “اون با صدای بلند می‌خوند، زیباتر از هر كسی كه به عمرم شنیدم، به جز آقای جنكینز، کشیش مرحوم.”

“چرا دوشیزه ماتیلدا باهاش ازدواج نکرد؟” پرسیدم.

“شاید کشیش و دوشیزه جنکینز فکر نمی‌کردن پسر عمو توماس برای اون کافی باشه. می‌دونی که جنکینزها به نوعی با جناب پیتر آرلی مرتبط هستن. دوشیزه جنکینز خیلی به این افتخار می‌کرد.’

‘بیچاره دوشیزه متی! از اون موقع آقای هالبروک رو دیده؟’

“فکر نمی‌کنم دیده باشه. بعد از اینكه دوشیزه متی ردش كرد، دیگه به كرانفورد نیومد.”

“و حالا چند سالشه؟”

دوشیزه پل گفت: “حدود هفتاد، عزیزم.”

بلافاصله بعد از این، به طرز عجیبی، آقای هالبروک رو دیدم. دوشیزه ماتیلدا و من در حال دیدن ابریشم‌های رنگی بودیم که به مغازه آقای جانسون در خیابان هایت رسیده بودن که پیرمردی لاغر و قد بلند با لباس مخصوص ییلاقات با شتاب وارد شد. بي‌صبرانه منتظر موند، بعد به پسر گفت چی مي‌خواد. دوشیزه ماتیلدا صداش رو شنید و یک‌مرتبه نشست. بلافاصله حدس زدم کیه.

پسر دیگری از اون طرف مغازه صدا زد: “دوشیزه جنكینز ابریشم سیاه رو می‌خواد.”

آقای هالبروک این اسم رو شنید. ‘متی - دوشیزه ماتیلدا! نشناختمت! حالت چطوره؟’ به گرمی باهاش دست داد. “نشناختمت!” تکرار کرد.

ما بدون خرید چیزی از مغازه خارج شدیم و آقای هالبروک با ما اومد خونه. به وضوح از دیدار دوباره‌ی عشق قدیمیش بسیار خوشحال بود. حتی از دوشیزه جنکینز به عنوان “خواهر بیچاره‌ات!” یاد کرد؛ خب، خب! همه‌ی ما مرتکب اشتباهاتی شدیم.’ و وقتی می‌رفت، گفت امیدواره به زودی دوباره دوشیزه متی رو ببینه.

دوشیزه متی مستقیم رفت اتاقش. وقتی در وقت چای اومد پایین، دیدم گریه کرده.

چند روز بعد، یادداشتی از آقای هولبروک رسید. حالا ژوئن بود. “من و دوشیزه متی دوست داریم یک روز به وودلی بریم؟” پرسیده بود. اون همچنین دختر عموش دوشیزه پل رو هم دعوت کرده بود، بنابراین ما سه نفر می‌تونستیم با یک کالسکه بریم.

اول، دوشیزه متی نمی‌خواست قبول کنه. بعد، وقتی بالاخره متقاعدش کردیم، دوباره برگشت مغازه و یک کلاه نو برای بازدید انتخاب کرد.

واضح بود که قبلاً هرگز به وودلی نرفته. وقتی می‌رفتیم اونجا در راه می‌لرزید و من می‌دیدم که به گذشته فکر می‌کنه. در اواخر سفر، خیلی صاف نشست و با ناراحتی به بیرون از پنجره‌ی کالسکه نگاه کرد.

خود خونه میان مزارع قرار داشت و باغی قدیمی پر از گل‌های رز و درختان میوه کوچک بود. “خیلی زیباست.” وقتی آقای هالبروک اومد جلوی در منزل و لبخند گرمی زد، دوشیزه متی زمزمه کرد.

روز با خوشی زیاد سپری شد. در اتاقی زیبا و نامرتب و پر از کتاب نشستیم و صحبت کردیم. من خواستم باغ رو ببینم و این باعث خوشحالی آقای پیر شد. خانه‌دارش در نوعی آشپزخونه به ما شام داد و بعداً من با آقای پیر در مزارعش قدم زدم. بعد، وقتی برگشتیم خونه، پیشنهاد داد شعرهای جدید آقای تنیسون رو برامون بخونه.

“بله، لطفاً بخون، پسر عمو توماس!” دوشیزه پل گفت.

فکر کردم به این دلیل گفت بخونه چون می‌خواست من قرائت زیباش رو بشنوم. هر چند، بعداً گفت دلیلش این بوده که می‌خواست به بافندگیش ادامه بده.

هر کاری که آقای هالبروک انجام میداد از نظر دوشیزه متی قابل قبول بود. دوشیزه متی بلافاصله بعد از شروع شعر طولانی به نام سالن لاکسلی به خواب رفت، اما با پایین اومدن صدای آقای هالبروک از خواب بیدار شد. “چقدر قشنگ!” سریع گفت.

‘قشنگ، مادام؟ زیباست!’

این شعر در مورد عشق از دست رفته بود، اما دوشیزه متی نشنیده بودش. “اوه، بله، منظورم زیبا بود!” عذرخواهی کرد. خیلی شبیه شعر زیبای دکتر جانسون هست که خواهرم می‌خوند. اسمش رو فراموش کردم.”

‘منظورت کدوم شعره، مادام؟ در مورد چی بود؟’

‘به خاطر نمیارم در مورد چی بود. اما نوشته‌ی دکتر جانسون بود و بسیار زیبا بود … “

وقتی سوار کالسکه میشدیم تا برگردیم کرانفورد، آقای هالبروک قول داد که به زودی به ما سر بزنه. به نظر این باعث خوشحالی دوشیزه متی شد، اگرچه به محض اینکه وودلی رو ترک کردیم، نگران مارتا شد. وقتی ما نبودیم، دختر “خاطرخواه” آورده؟

هرچند، وقتی مارتا برای کمک به ما در پیاده شدن از کالسکه اومد، هیچ نشانه‌ی از “خاطرخواه” وجود نداشت. اون همیشه خوب از دوشیزه متی مراقبت می‌کرد و امشب گفت:

‘هه! مادام عزیز، نباید عصر با چنین شال نازکی بری بیرون! سرما میخوری، و در سن شما. مادام، باید مراقب باشی.”

“سن من!” دوشیزه متی تقریباً با عصبانیت گفت. ‘سن من! چرا، مارتا، فکر می‌کنی من چند سالمه؟’

‘خب مادام. میگم به شصت نزدیک میشید - اما منظور بدی نداشتم.”

“مارتا. من هنوز پنجاه و دو سالم نشده!” دوشیزه متی گفت. دیدار امروز گذشته رو به خاطرش آورده بود و من فکر می‌کنم نمی‌خواست به یاد بیاره خیلی وقت پیش بود.

دوشیزه متی، اون موقع یا هیچ وقت دیگه، در مورد آقای هالبروک به من چیزی نگفت اما من با تماشای دقیق، می‌دیدم که هنوز هم آقای هالبروک رو دوست داره. حالا هر روز بهترین کلاهش رو به سر میذاشت و نزدیک پنجره می‌نشست تا خیابون رو ببینه.

اون اومد. مؤدبانه در مورد سفر ما از وودلی به خونه سؤال کرد، بعد یک‌مرتبه بلند شد. به دوشیزه ماتیلدا گفت: “خب، مادام، می‌تونم چیزی از پاریس برای شما بیارم؟ یک یا دو هفته بعد میرم اونجا.”

‘به پاریس؟!’

‘بله. همیشه آرزو داشتم اونجا رو ببینم. آه عزیزم، کم مونده بود فراموش کنم! این هم شعرهایی که در خونه‌ی من دوست داشتی.” اون یک بسته‌ی کوچیک از جیب کتش بیرون کشید و داد به دوشیزه متی. “خداحافظ، متی.” گفت. ‘مراقب خودت باش.’

اون رفته بود. اما كتابی بهش داده بود و درست مثل سی سال پیش متی صداش كرده بود.

بلافاصله بعد از این من كرانفورد رو ترک كردم و به مارتا دستور دادم به خوبی از بانوش مراقبت كنه و اگر مشكلی پیش اومد برام نامه بنویسه.

در ماه نوامبر، یادداشتی برام فرستاد که دوشیزه ماتیلدا “خیلی افسرده است و غذاش رو نمی‌خوره”، بنابراین من برگشتم. دوشیزه متی واقعاً هم رنگ پریده و رنجور به نظر می‌رسید. صبح روز بعد به دوشیزه پل سر زدم و فهمیدم توماس هولبروک به شدت بیماره. سفر به پاریس براش زیادی بوده. آه! پس به همین دلیل بود که دوشیزه متی تیره‌روز شده بود.

دوشیزه پل گفت: “من باید با تو برگردم، عزیزم، چون قول دادم آخرین گزارش رو در مورد پسر عموم توماس به دوشیزه متی ارائه بدم. متأسفم که بگم خانه‌دارش به من اطلاع داده که زیاد عمر نمی‌کنه.”

دوشیزه پل رو به اتاق پذیرایی کوچک دوشیزه متی بردم و دو خانم رو تنها گذاشتم.

دوشیزه متی برای شام نیومد پایین، اما عصر اون روز در مورد دوران جوانیش با من صحبت کرد. به وضوح به خواهرش فکر می‌کرد، که نخواسته بود اون با توماس هولبروک ازدواج کنه. شاید اینها افکار مهربانانه‌ای نبودن و حالا دوشیزه متی ناراحت شده بود، چون می‌خواست به من بگه دبورا چقدر خوب و چقدر باهوش بود. اون و مادرش به دختران فقیر آشپزی و خیاطی یاد داده بودن، و اون یک بار با ارباب رقصیده بود، و به آرلی هال می‌رفت جایی که سی تا خدمتکار نگه می‌داشتن. همچنین دبورا در طی بیماری طولانیش ازش پرستاری کرده بود. من به این نتیجه رسیدم که این بیماری به دنبال امتناع دوشیزه متی از ازدواج با آقای هالبروک بوده.

روز بعد. دوشیزه پل اومد و گفت که آقای هالبروک مرده. دوشیزه متی لرزید و نمی‌تونست صحبت کنه. تمام شب ساکت موند. بعد خدمتکار رو صدا کرد.

“مارتا. بالاخره گفت: تو جوانی … “

مارتا تعظیم کرد. ‘بله خانم. بیست و دو.’

‘من گفتم تو نباید هیچ خاطرخواهی داشته باشی. اما مارتا شاید روزی با جوانی آشنا بشی که دوستش داری و اون هم تو رو دوست داره. اگر این اتفاق بیفته و اگر من به این نتیجه برسم که اون محترمه، می‌تونه هفته‌ای یک بار به دیدنت بیاد.” دوشیزه متی از جواب آماده‌ی مارتا خیلی خیلی تعجب کرد. ‘لطفاً، مادام، جم هرن هست، مادام. اون روزانه سه و شش پنس درآمد داره، و قدش شش فیت هست و خوشحال میشه فردا شب بیاد!’

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

A love-affair of long ago

After Miss Jenkyns’s death, I did not expect to go to Cranford again. It was pleasant, therefore, to receive a letter from Miss Pole, inviting me to stay, and then a few days later a letter from Miss Matty, also inviting me. I promised to go to Miss Matty as soon as I had ended my visit to Miss Pole; and I went to see her the day after my arrival in Cranford. Miss Matty began to cry as soon as she saw me.

I took her hand, feeling very sorry for her, all alone in the world without her sister. ‘Dear Miss Matty!’ said I.

‘My dear. I’d rather you didn’t call me Matty. She didn’t like it. Please, my love, will you call me Matilda?’

I promised - and I did try. We all tried, but with so little success that in the end we called her ‘Miss Matty’ again.

My visit to Miss Pole was very quiet. The Honourable Mrs Jamieson was too fat and lazy to give many parties and, without Miss Jenkyns to lead them, the other ladies did not quite know what to do. So I sewed my father’s shirts, while Miss Pole did her knitting and told me stories about Cranford. One of her stories was about a love-affair she had suspected many years before.

After a week, I moved to Miss Matilda’s house. How anxious she was about everything!

‘Is your room all right dear?’ she said worriedly as I unpacked. ‘The fire’s not very bright. My sister used to arrange things to well. She could train a servant in a week, but Fanny’s been with me for four months…’

Maid-servants were always a problem to the ladies of Cranford, and specially to poor Miss Matilda. There were not many gentlemen in the town, as I have said, but the number of handsome young working men was alarming. Sometimes they had to call at the house. What would happen if the maid fell in love with one of them? Pretty Fanny was not allowed to have any ‘followers’, but her mistress suspected that she had very many - and I myself once saw something strangely like a young man hiding behind the kitchen clock.

However, during my visit Fanny had to leave: and I agreed to stay and help Miss Matilda with the new maid. Martha was a rough, honest-looking girl from a farm. I liked her, and I promised to teach her the rules of the house. These rules were, of course, Miss Jenkyns’s rules. Miss Matilda had whispered against many of them during her sister’s life, but now they must stay. About that, she was certain. About everything else, she was anxious and undecided.

And now I come to the love-affair. It seems that Miss Pole had a cousin who, long ago, had asked Miss Matilda to marry him. His name was Thomas Holbrook and he lived a few miles from Cranford on his own estate, called Woodley. He was a real country-man, very open and sincere, Miss Pole told me. ‘He reads aloud,’ she added, ‘more beautifully than anyone I have ever heard, except Mr Jenkyns, the late rector.’

‘Why didn’t Miss Matilda marry him?’ I asked.

‘Perhaps the rector and Miss Jenkyns didn’t think cousin Thomas was enough of a gentleman for her. You know the Jenkynses are related in some way to Sir Peter Arley. Miss Jenkyns was very proud of that.’

‘Poor Miss Matty! Has she ever seen Mr Holbrook since?’

‘I don’t think she has. He stopped coming into Cranford after she refused him.’

‘And how old is he now?’

‘About seventy, my dear,’ said Miss Pole.

Soon after this, strangely enough, I saw Mr Holbrook. Miss Matilda and I were looking at some coloured silks that had arrived at Mr Johnson’s shop in High Street, when a tall, thin old man in country clothes hurried in. He waited impatiently, then told the shop-boy what he wanted. Miss Matilda heard his voice, and suddenly sat down. At once, I guessed who it was.

‘Miss Jenkyns wants the black silk,’ another shop-boy called across the shop.

Mr Holbrook heard the name. ‘Matty - Miss Matilda! I didn’t recognize you! How are you?’ He shook her hand warmly. ‘I didn’t recognize you!’ he repeated.

We left the shop without buying anything and Mr Holbrook walked home with us. He was clearly delighted to meet his old love again. He even spoke of Miss Jenkyns as ‘Your poor sister! Well, well! We all have our faults.’ And he said as he left us that he hoped to see Miss Matty again soon.

She went straight to her room. When she came down at tea-time, I saw that she had been crying.

A few days later, a note came from Mr Holbrook. It was now June. ‘Would Miss Matty and I like to come out to Woodley for a day?’ he asked. He had also invited his cousin Miss Pole, so the three of us could ride in the same carriage.

At first, Miss Matty refused to accept. Then, when we finally persuaded her, she went back to the shop and chose a new bonnet for the visit.

It was clear that she had never been to Woodley before. She trembled as we drove there, and I could see that she was thinking about the past. Towards the end of the journey, she sat very straight and looked sadly out of the carriage windows.

The house itself stood among fields, and there was an old garden full of roses and little fruit-trees. ‘It’s very pretty.’ whispered Miss Matty as Mr Holbrook appeared at the door, smiling warmly.

The day passed very happily. We sat and talked in a nice, untidy room filled with books. I asked to look at the garden, and this pleased the old gentleman. His housekeeper gave us dinner in a kind of kitchen, and later I walked with him across his fields. Then, when we came back to the house, he offered to read us some new poems by Mr Tennyson.

‘Yes, please do, cousin Thomas!’ said Miss Pole.

I thought this was because she wanted me to hear his beautiful reading. Afterwards, though, she said it was because she had wanted to go on with her knitting.

Whatever Mr Holbrook did was agreeable to Miss Matty. She fell asleep soon after he began a long poem called Locksley Hall, but she woke up when his voice stopped. ‘How pretty!’ she said quickly.

‘Pretty, madam? It’s beautiful!’

The poem was about lost love, but Miss Matty had not heard it. ‘Oh, yes, I meant beautiful!’ she apologized. ‘It’s so like that beautiful poem by Dr Johnson that my sister used to read. I forget the name of it.’

‘Which poem do you mean, madam? What was it about?’

‘I don’t remember what it was about. But it was by Dr Johnson and it was very beautiful…’

As we got into the carriage to return to Cranford, Mr Holbrook promised to call on us soon. This seemed to please Miss Matty, although as soon as we had left Woodley, she began to worry about Martha. Had the girl had a ‘follower’ while we were absent?

However, there was no sign of a ‘follower’ as Martha came to help us out of the carriage. She always took good care of Miss Matty, and tonight she said:

‘Eh! Dear madam, you shouldn’t go out in the evening in such a thin shawl! You’ll catch cold, and at your age. madam, you should be careful.’

‘My age!’ said Miss Matty, speaking almost crossly. ‘My age! Why, Martha, how old do you think I am?’

‘Well, madam. I’d say you were getting close to sixty - but I didn’t mean any harm.’

‘Martha. I’m not yet fifty-two!’ said Miss Matty. Today’s visit had reminded her of the past, and I think she did not want to remember how long ago it was.

Miss Matty said nothing to me, then or ever, about Mr Holbrook but, by careful watching, I saw that she still loved him. She now wore her best cap every day, and sat near the window to see down into the street.

He came. He asked politely about our journey home from Woodley, then suddenly he got up. ‘Well, madam,’ he said to Miss Matilda, ‘can I bring you anything from Paris? I’m going there in a week or two.’

‘To Paris?!’

‘Yes. I’ve always wished to see it… Oh dear, I almost forgot! Here are the poems you liked at my house.’ He pulled a small packet from his coat-pocket and gave it to her. ‘Goodbye, Matty.’ he said. ‘Take care of yourself.’

He had gone. But he had given her a book and he had called her Matty, just as he used to thirty years ago.


Soon after this I left Cranford, ordering Martha to take good care of her mistress and to write to me if anything was wrong.

In November, she sent me a note to say that Miss Matilda was ‘very low and not eating her food’, so I went back. Miss Matty certainly looked white and miserable. I called on Miss Pole next morning and learnt that Thomas Holbrook was seriously ill. The journey to Paris had been too much for him. Ah! So that was why Miss Matty was miserable.

‘I must come back with you, my dear,’ said Miss Pole, ‘because I promised to give Miss Matty the latest report on cousin Thomas. I’m sorry to say his housekeeper has informed me that he’ll not live much longer.’

I took Miss Pole into Miss Matty’s little drawing-room and left the two ladies alone.

Miss Matty did not come down to dinner, but that evening she talked to me about her girlhood. Clearly, she had been thinking about her sister, who had not wanted her to marry Thomas Holbrook. Perhaps they had not been kind thoughts, and now Miss Matty felt sorry, because she wanted to tell me how good and how clever Deborah had been. She and her mother had taught cooking and sewing to poor girls, and she had once danced with a lord, and she used to go to Arley Hall where they kept thirty servants… Deborah had also nursed her through a long illness. That illness, I decided, had followed Miss Matty’s refusal of Mr Holbrook.

The next day. Miss Pole came to say that Mr Holbrook was dead. Miss Matty trembled and could not speak. She remained silent all that evening. Then she called the maid.

’ Martha.’ she said at last, ‘you are young…’

Martha curtsied. ‘Yes, madam. Twenty-two.’

‘I did say that you must not have any followers. But perhaps, Martha, you will one day meet a young man whom you like and who likes you. If you do, and if I decide that he is respectable, he may come to see you once a week.’ Miss Matty was surprised, very surprised, by Martha’s ready answer. ‘Please, madam, there’s Jem Hearn, madam. He earns three-and-sixpence a day, and he’s six feet tall, and he’ll be glad to come tomorrow night!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.