شما بانو

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: کرانفورد / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

شما بانو

توضیح مختصر

خانم‌های کرانفورد با لیدی گلنمیر دیدار میکنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

شما بانو

یک روز صبح، قبل از ساعت دوازده، مارتا اومد بالا و گفت دوشیزه بتی بارکر می‌خواد با بانوش صحبت کنه. دوشیزه متی رفت تا کلاهش رو عوض کنه و دوشیزه بارکر اومد طبقه‌ی بالا و بارها و بارها برای دیدارش عذرخواهی کرد.

دوشیزه بتی بارکر دختر کارمند آقای جنکینز مرحوم بود. اون و خواهر بزرگترش (که برای خانم جمیسون کار کرده بود) خدمتکاران خانم‌ها بودن. بعدها یک فروشگاه کلاه‌فروشی داشتن که لیدی آرلی مشتریشون بود. وقتی خواهر درگذشت، دوشیزه بتی مغازه رو تعطیل کرد و با انواع کلاه‌ها و روبان‌هایی که در قفسه‌های مغازه‌اش باقی مونده بود، تبدیل به خوش‌لباس‌ترین خانم کرانفورد شد.

و حالا دوشیزه بتی بارکر سر زده بود تا دوشیزه متی رو سه‌شنبه‌ی بعد برای چایی دعوت کنه. گفت، قبلاً خانم محترم جمیسون رو دعوت کرده. اون از من هم دعوت کرد - اگرچه آشکارا نگران بود که، چون پدرم برای زندگی به درامبل رفته بود، حالا در “اون تجارت وحشتناک پنبه” باشه. روزهای تجارت دوشیزه بارکر چندین سال پیش به پایان رسیده بود، و حالا دوست داشت خودش رو به عنوان یکی از خانم‌های کرانفورد تصور کنه - اگرچه همیشه به “بهترین” خانواده‌ها بسیار احترام می‌گذاشت. “خانم جمیسون میاد؟” دوشیزه متی پرسید.

‘بله. از لطف خانم‌هایی مثل خانم جمیسون و شماست که به کسی مثل من سر می‌زنن.” دوشیزه بارکر دوباره شروع به عذرخواهی کرد.

به دوشیزه متی گفت، حالا به دیدن خانم فارستر و دوشیزه پل میره. “البته، مادام، من اول شما رو به عنوان دختر کشیش دعوت کردم. اما نباید فراموش کنیم که خانم فارستر با بگز از بیگلو هال ارتباط داره. بنابراین من قبل از دعوت از دوشیزه پل اون رو دعوت خواهم کرد.’

“و خانم فیتز آدام؟” دوشیزه متی پرسید.

‘نه، مادام. من به خانم فیتز آدام احترام زیادی قائلم اما فکر میکنم خانم جمیسون دوست نداره با اون ملاقات کنه.” دوشیزه بارکر برخاست. ‘ساعت شش و نیم به خونه‌ی کوچک من میاید؟ دوشیزه ماتیلدا؟ خانم جمیسون قول داده اون موقع بیاد.’ دوشیزه بتی بارکر تعظیم کرد و رفت.

خانم فیتز آدام خواهر آقای هاگینز، پزشک کرانفورد بود. والدین اونها کشاورزان قابل احترامی بودن، اما اونها به “جامعه” کرانفورد تعلق نداشتن. وقتی دوشیزه مری هاگینز با آقای فیتز آدام (هر کی كه بود) ازدواج كرد، شهر رو ترک كرد. بعد، بعد از مرگ شوهرش، به عنوان یک بیوه‌ با لباس ابریشم مشکی برگشت، و یک خونه‌ی قدیمی بزرگ اجاره کرد.

یادم میاد که خانم‌های کرانفورد با هم ملاقات کردن تا در مورد اینکه باید به دیدارش برن یا نه، گفتگو کردن. وقتی دوشیزه جنکینز درگذشت هنوز در مورد این موضوع تصمیم‌گیری نشده بود.

‘هرچند، از اونجایی که بیشتر ما یا ازدواج نکردیم یا بیوه بدون فرزند هستیم.’ دوشیزه پل گفته بود: ‘اگر کمی قوانین خودمون رو تغییر ندیم، به زودی هیچ جامعه‌ای برامون نمیمونه.’

بنابراین همه‌ به خانم فیتز آدام سر زدن - همه بجز خانم جمیسون، که البته با خانواده یک ارباب خویشاوند بود. با هرگز ندیدن و صحبت نکردن با خانم فیتز آدام در مهمانی‌های کرانفورد، نشون می‌داد که چقدر مهمه. خانم فیتز آدام درشت بود و وقتی خانم جمیسون وارد میشد، همیشه بلند میشد و کمی تعظیم می‌کرد. اما خانم جمیسون باز هم اون رو نمی‌دید.

عصر بهاری روشنی بود که چهار نفر ما - دوشیزه متی، خانم فارستر، دوشیزه پل و خودم - بیرون خونه‌ی دوشیزه بارکر همدیگه رو دیدیم. از داخل زمزمه‌های بلندی شنیدیم. ‘صبر کن، پگی! صبر کن تا من برم بالا! بعد، وقتی سرفه کردم، در رو باز کن.

صدای سرفه اومد. بلافاصله، یک خدمتکار در رو باز کرد و ما رو به اتاق کوچکی که مغازه بود راهنمایی کرد. کلاه‌هامون رو برداشتیم و دامن‌هامون رو تکون دادیم. بعد از پله‌های باریک به سمت اتاق پذیرایی دوشیزه بارکر بالا رفتیم. به خانم فارستر مهربان و ملایم مقام دوم افتخار اعطا شد. البته اولین جایگاه برای خانم محترم جمیسون بود که به زودی با سنگینی از پله‌ها بالا اومد.

و حالا دوشیزه بتی بارکر زنی مغرور و خوشحال بود! پگی خدمتکار با یک سینی سخاوتمندانه پر از کیک وارد شد. فکر کردم یعنی خانم‌ها فکر می‌کنن این عامیانه است؟ به وضوح فکر نمی‌کردن. همه کیک‌ها خورده شدن. دیدم خانم جمیسون به آرامی سه تکه خورد، که خوردنش بی شباهت به گاو نبود.

بعد از چایی، خانم‌ها کارت بازی کردن - همه بجز من (من موقع کارت بازی از خانم‌های کرانفورد می‌ترسیدم) و خانم جیمیسون که روی صندلی راحتی خوابیده بود. لذت میبردم از تماشای کلاه چهار خانم پشت میز، و شنیدن صدای دوشیزه بارکر که می‌گفت: “هیس، خانم‌ها، لطفاً! خانم جمیسون خوابه!’

بعد در باز شد. خانم جمیسون از خواب بیدار شد و پگی با سینی دیگری پر از چیزهای خوب وارد شد! ما معمولاً شام نمی‌خوردیم، اما مؤدبانه (و با ولع) همه رو خوردیم. حتی کمی نوشیدنی هم پذیرفتیم …

یک‌مرتبه، خانم جمیسون خبری به ما داد. “خواهر شوهر من، لیدی گلنمیر، میاد پیش من بمونه.’

“واقعاً!” همه گفتن. بعد مکثی شد. آیا لباس‌های مناسبی داشتیم که بتونیم باهاش مقابل لیدی گلنمیر ظاهر بشیم؟ احساس هیجان زیاد و تردید کردیم.

چندی نگذشته بود که مهمانی کوچک به پایان رسید. خانم جمیسون سوار کالسکه‌اش شد و بقیه‌ی ما در امتداد خیابان کوچک و ساکت به خونه رفتیم.

ساعت دوازده روز بعد، دوشیزه پل اومد خونه‌ی دوشیزه متی. ‘لیدی گلنمیر رو چی باید صدا کنیم؟’ با نگرانی پرسید. ‘به جای فقط “شما” بگیم “شما بانو”؟ و “بانوی من” به جای “مادام”؟ تو بانو آرلی رو می‌شناختی، دوشیزه متی. چی صداش می‌کردی؟”

دوشیزه متی بیچاره! عینکش رو برداشت و دوباره به چشم زد، اما یادش نمی‌اومد. گفت: “خیلی وقت پیش بود، و من فقط دو بار دیدمش. اوه عزیزم، چقدر احمقم!’

“پس بهتره برم و از خانم فارستر بپرسم.” دوشیزه پل گفت. “ما نمی‌خوایم لیدی گلنمیر فکر کنه ما اینجا در کرنفورد چیزی درباره‌ی جامعه‌ی مؤدبانه نمی‌دونیم.”

“لیدی گلنمیر دقیقاً کیه؟’ وقتی دوشیزه پل رفت پرسیدم.

“عزیزم، بیوه لرد گلنمیره و اون هم برادر بزرگ‌تر آقای جمیسون بود. اما می‌خوام بدونم چی باید صداش کنیم …”

نگرانی دوشیزه متی بی مورد بود. خانم جمیسون نفر بعدی بود که وارد شد - و خانم جمیسون، بی‌ادبانه، روشن کرد که نمی‌خواد خانم‌های کرانفورد به دیدن خواهر شوهرش برن.

“خب!” دوشیزه پل که خیلی زود برگشت سرخ و آزرده، گفت. “پس نباید به بانوی گلنمیر سر بزنیم! فقط بهترین خانواده‌های ییلاقات به عنوان بازدید‌کننده قبول میشن، و به نظر جامعه‌ی کرانفورد به اندازه کافی خوب نیست! بله، من خانم جمیسون رو هنگام رفتن از اینجا به خونه‌ی خانم فارستر دیدم و اون به من گفت. کاش حرف تندی می‌زدم. حالا این لیدی گلنمیر کی هست؟ فقط بیوه یک ارباب اسکاتلندی، و دختر پنجم یه آقای کمپبل.’ دوشیزه پل، که معمولاً بسیار مهربان و آرام بود، واقعاً آزرده شده بود. ‘و امروز صبح یک کلاه جدید سفارش دادم تا کاملاً آماده باشم!’

هنگامی که در اولین یکشنبه‌ای که لیدی گلنمیر در کرانفورد بود از کلیسا بیرون اومدیم، با دقت به خانم جمیسون و خواهر شوهرش پشت کردیم. ما حتی به لیدی گلنمیر نگاه هم نکردیم، گرچه خیلی دوست داشتیم بدونیم چه شکلیه.

هر چند بعد از اون مارتا رو سؤال پیچ کردیم، اما مارتا خوب از چشم‌هاش استفاده کرده بود. “منظورتون اون خانم کوتاه همراه خانم جمیسون هست؟ یک لباس ابریشمی مشکی نسبتاً قدیمی پوشیده بود و چشمانش سیاه براق بودن. مثل یک پرنده بالا و پایین کلیسا رو نگاه می‌کرد و وقتی بیرون اومد، دامنش رو خیلی سریع و تیز بلند کرد. بیشتر شبیه صاحب مسافرخونه‌ی جورج هست تا یک لیدی واقعی!’

“هیس، مارتا!” دوشیزه متی گفت: “این مؤدبانه نیست.”

یکشنبه‌ی دیگری سپری شد و ما باز هم از دو بیوه رو برگردوندیم. حالا، لیدی گلنمیر شاید کمی از خونه‌ی خانم جیمیسون خسته شده بود. دلیلش هر چه که بود، خانم جمیسون ناگهان دعوت‌نامه‌هایی برای یک مهمانی کوچک برای ما ارسال کرد. خدمتکار مردش، مولینر، دعوتنامه‌ها رو آورد، و مثل همیشه به جای در عقب مانند سایر خدمتکاران اومد جلوی در ورودی.

من و دوشیزه متی بی سر و صدا تصمیم گرفتیم که دعوت رو قبول نکنیم. اما قبل از اینکه جواب بدیم، دوشیزه پل از راه رسید.

“دعوت برای روز سه‌شنبه است.” دوشیزه متی بهش گفت. ‘اگر همون روز بافندگیت رو بیاری و با ما چایی بخوری، دلیل خوبی برای رد دعوت خواهم داشت.”

دیدم که حالت چهره‌ی دوشیزه پل تغییر کرد. ‘نمیری؟ آه، دوشیزه متی، باید بری! نمی‌تونیم اجازه بدیم خانم جمیسون فکر کنه ما به هر چیزی که میگه اهمیت میدیم. من آماده “بخشش و فراموش کردن” هستم. به عنوان دختر کشیش، شما هم باید همین کار رو بکنی … “

واقعیت این بود که دوشیزه پل یک کلاه جدید داشت و می‌خواست اون رو بپوشه. بنابراین در پایان دوشیزه متی هم یک کلاه نو خرید، و خانم فارستر هم، و همه به مهمانی خانم جمیسون رفتیم.

اتاق پذیرایی خانم جمیسون اتاق راحتی نبود. نه اون و نه مولینر - که به نظر می‌رسید کمی ازش می‌ترسه - برای استقبال از ما کاری نکردن. هرچند، لیدی گلنمیر صندلی‌ها رو به طور مطلوبی برای ما ترتیب داد. حالا که می‌تونستیم نگاهش کنیم، می‌دیدیم که یک زن کوتاه زرنگ میانسال هست، که در جوانی بسیار زیبا بوده.

اول همه ساکت بودیم، و مطمئن نبودیم به “بانوی من” چی بگیم. سرانجام دوشیزه پل صحبت کرد. “بانو شما اخیراً ملکه‌ی عزیز رو دیدید؟” پرسید و با افتخار به ما نگاه کرد.

“در عمرم ندیدمش.” لیدی گلنمیر با صدای شیرین اسکاتلندی گفت. ‘در واقع، من فقط دو بار به لندن رفتم. به ادینبورگ رفتید؟” امیدوارانه پرسید.

هيچ كدوم از ما نرفته بودیم، اما دوشیزه پل عمويی داشت كه يک بار يک شب اونجا مونده بود. بنابراین این بسیار خوشایند بود.

در همین موقع، خانم جمیسون با صدای بلند فکر کرد که چرا مولینر چایی نیاورده، اما نمی‌خواست با زدن زنگ مولینر رو تو زحمت بندازه. در آخر، لیدی گلنمیر کاملاً بی‌تاب شد و خودش زنگ رو زد. مولینر ظاهر شد و متعجب به نظر می‌رسید.

“لیدی گلنمیر زنگ زد.” خانم جمیسون گفت. “فکر می‌کنم برای چایی بود.”

بالاخره چایی اومد. بشقاب‌ها بسیار نازک و خوب بودن. نان و کره هم همین طور. ما از لیدی گلنمیر برای سفارش بیشترش قدردان بودیم و گفتگوی راحتی ایجاد شد. به زودی خانم‌ها با خوشحالی با هم کارت بازی می‌کردن و حتی دوشیزه پل کاملاً فراموش کرد بگه “بانوی من” و “شما بانو”.

در طول عصر فهمیدیم که لیدی گلنمیر قصد نداره سریع به ادینبورگ برگرده. خیلی خوشحال شدیم. دوستش داشتیم.

“راه رفتن خیلی ناخوشایند نیست؟” وقتی آماده می‌شدیم بریم، خانم جیمیسون پرسید. (این سؤال همیشگیش بود چون کالسکه داشت و هرگز جایی پیاده نمی‌رفت.)

“اوه نه، شب‌ها نه!” دوشیزه پل گفت.

“چه آرامشی بعد از هیجان مهمانی!” خانم فارستر گفت.

“ستاره‌ها خیلی زیبا هستن!” دوشیزه متی گفت.

پس از نوشیدن چایی با “بانوی من”، در حالی که احساس بزرگی می‌کردیم، زیر ستاره‌ها برگشتیم خونه.

روز بعد دوشیزه پل بسیار خوشحال گفت: “عزیزان من. متوجه لباسش شدید؟ خیلی ارزان بود!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

‘Your ladyship’

One morning, before twelve o’clock, Martha came up and said that Miss Betty Barker would like to speak to her mistress. Miss Matty disappeared to change her cap and Miss Barker came upstairs, apologizing again and again for her visit.

Miss Betty Barker was the daughter of the late Mr Jenkyns’s clerk. She and her elder sister (who had worked for Mrs Jamieson) had been ladies’ maids. Later, they had had a hat-shop, with Lady Arley as a customer. When the sister died, Miss Betty shut the shop and became the most wonderfully dressed lady in Cranford - wearing all the bonnets and caps and ribbons that were left on her shelves.

And now Miss Betty Barker had called to invite Miss Matty to tea on the following Tuesday. She had already invited the Honourable Mrs Jamieson, she said. She invited me too - though she was clearly worried that, as my father had gone to live in Drumble, he was now in ‘that awful cotton trade’. Miss Barker’s own days in ‘trade’ had finished several years ago, and she now liked to think of herself as one of the ladies of Cranford - though she was always very respectful towards the ‘best’ families. ‘Mrs Jamieson is coming?’ asked Miss Matty.

‘Yes. It’s most kind of ladies such as Mrs Jamieson and yourself to call on someone like myself…’ Miss Barker began to apologize again.

She was now going, she told Miss Matty, to see Mrs Forrester and Miss Pole. ‘Of course, I invited you first, madam, as a rector’s daughter. But we must not forget that Mrs Forrester is related to the Bigges of Bigelow Hall. So I shall invite her before I invite Miss Pole.’

‘And Mrs Fitz-Adam?’ asked Miss Matty.

‘No, madam. I have great respect for Mrs Fitz-Adam but Mrs Jamieson would not like to meet her, I think.’ Miss Barker rose. ‘Will you come to my little house at half past six. Miss Matilda? That’s when Mrs Jamieson has promised to come. ‘Miss Betty Barker curtsied and left.

Mrs Fitz-Adam was the sister of Mr Hoggins, the Cranford doctor. Their parents were respectable farmers, but they did not belong to Cranford ‘society’. When Miss Mary Hoggins married Mr Fitz-Adam (whoever he was), she left the town. Then, after his death, she reappeared as a widow in black silk, and rented a large old house.

I remember that the ladies of Cranford met to discuss whether they should visit her. The matter had still not been decided when Miss Jenkyns died.

‘However, as most of us are either unmarried or widows without children.’ Miss Pole had said, ‘we’ll soon have no society at all if we don’t change our rules a little.’

So everybody called on Mrs Fitz-Adam - everybody except Mrs Jamieson, who was related, of course, to the family of a lord. She used to show how important she was by never seeing or speaking to Mrs Fitz-Adam when they met at the Cranford parties. Mrs Fitz-Adam was large and when Mrs Jamieson came in, she always stood up and curtsied very low. But Mrs Jamieson still did not see her.


It was a bright spring evening when the four of us - Miss Matty, Mrs Forrester, Miss Pole and myself - met outside Miss Barker’s house. We heard loud whispers inside. ‘Wait, Peggy! Wait until I’ve run upstairs! Then, when I cough, open the door.’

The cough came. Immediately, a maid opened the door and showed us into a small room that had been the shop. We uncovered our caps and shook our skirts. Then we walked up the narrow stairs to Miss Barker’s drawing room. Kind, gentle Mrs Forrester was given the second place of honour. The first place, of course, was for the Honourable Mrs Jamieson, who soon came heavily up the stairs.

And now Miss Betty Barker was a proud, happy woman! Peggy the maid came in with a generous tray full of cake. Did the ladies think this vulgar, I wondered? Clearly, they did not. All the cake disappeared. I saw Mrs Jamieson eat three pieces, slowly, with an expression not unlike a cow’s.

After tea, the ladies played cards - all except myself (I was rather afraid of the Cranford ladies at cards) and Mrs Jimieson, who fell asleep in her armchair. I enjoyed watching the four ladies’ caps at the card-table, and hearing Miss Barker’s ‘Sssh, ladies, please! Mrs Jamieson is asleep!’

Then the door opened. Mrs Jamieson woke up, and Peggy came in with another tray full of good things! We did not usually eat supper, but politely (and hungrily) we gave in. We even accepted a little drink…

Suddenly, Mrs Jamieson gave us some news. ‘My sister-in-law, Lady Glenmire, is coming to stay with me.’

‘Indeed!’ said everyone. Then there was a pause. Did we have the right dresses in which to appear before Lady Glenmire? We felt very excited and unsure.

Not long after this, the little party came to an end. Mrs Jamieson got into her carriage, and the rest of us walked home along the quiet little street.

At twelve next day, Miss Pole appeared at Miss Matty’s. ‘What should we call Lady Glenmire?’ she asked anxiously. ‘Must we say “your ladyship” instead of just “you”? And “my lady” instead of “madam”? You knew Lady Arley, Miss Matty. What did you call her?’

Poor Miss Matty! She took off her glasses and she put them on again, but she could not remember. ‘It was so long ago,’ she said, ‘and I only ever saw her twice. Oh dear, how stupid I am!’

‘Then I’d better go and ask Mrs Forrester.’ said Miss Pole. ‘We don’t want Lady Glenmire to think we know nothing about polite society here in Cranford.’

‘Who is Lady Glenmire exactly?’ I asked when Miss Pole had gone.

‘My dear, she’s the widow of Lord Glenmire, and he was Mr Jamieson’s elder brother. But I wonder what we should call her…’

Miss Matty’s worrying was unnecessary. Mrs Jamieson was the next person who arrived - and Mrs Jamieson, most impolitely, made it clear that she did not wish the Cranford ladies to visit her sister-in-law.

‘Well!’ said Miss Pole, who returned soon afterwards, very red and annoyed. ‘So we must not call on Lady Glenmire! Only the best county families are acceptable visitors, and Cranford society is not good enough, it seems! Yes, I met Mrs Jamieson on her way from here to Mrs Forrester’s, and she told me. I wish I’d said something sharp. Who is this Lady Glenmire anyway? Only the widow of a Scottish lord, and the fifth daughter of some Mr Campbell.’ Miss Pole, usually so kind and calm, was really annoyed. ‘And I ordered a new cap this morning, in order to be quite ready!’

When we came out of church on Lady Glenmire’s first Sunday in Cranford, we carefully turned our backs on Mrs Jamieson and her sister-in-law. We did not even look at Lady Glenmire, though we very much wanted to know what she was like.

Afterwards we questioned Martha, however, and Martha had used her eyes well. ‘The little lady with Mrs Jamieson, you mean? She was wearing a rather old black silk dress and she had bright black eyes. She looked up and down the church, like a bird, and lifted her skirts when she came out, very quick and sharp. She’s more like the landlady at the George Inn than a real lady!’

‘Sssh, Martha!’ said Miss Matty, ‘That’s not respectful.’

Another Sunday passed, and we still turned away from the two widows. By this time, Lady Glenmire was perhaps getting a little bored at Mrs Jamieson’s. Whatever the reason, Mrs Jamieson suddenly sent us invitations to a small party. Her man Mulliner brought them himself, coming as usual to the front door instead of to the back like other servants.

Miss Matty and I quietly decided not to accept ours. But before we had replied, Miss Pole arrived.

‘The invitation is for Tuesday.’ Miss Matty told her. ‘If you bring your knitting and drink tea with us that evening, I’ll have a good reason to refuse.’

I saw Miss Pole’s expression change. ‘You’re not going? Oh, Miss Matty, you must go! We can’t let Mrs Jamieson think we care about anything she says. I’m ready to “forgive and forget”. As a rector’s daughter, you should do the same…’

The fact was that Miss Pole had a new cap and wanted to wear it. So in the end Miss Matty bought a new cap too, and so did Mrs Forrester, and we all went to Mrs Jamieson’s party.

Mrs Jamieson’s drawing-room was not a comfortable room. Neither she nor Mulliner - of whom she seemed a little afraid - did anything to make us feel welcome. Lady Glenmire arranged the chairs agreeably for us, however. Now that we could look at her, we saw that she was a bright little woman of middle age, who had been very pretty when she was young.

We were all silent at first, unsure what to say to ‘my lady’. At last Miss Pole spoke. ‘Has your ladyship seen the dear Queen lately?’ she asked, and looked proudly round at us.

‘I’ve never seen her in my life.’ said Lady Glenmire in a sweet Scottish voice. ‘In fact, I’ve only been to London twice. Have you been to Edinburgh?’ she asked hopefully.

None of us had, but Miss Pole had an uncle who once passed a night there. So that was very pleasant.

Mrs Jamieson meanwhile began to wonder aloud why Mulliner did not bring in the tea, but she did not want to trouble Mulliner by ringing the bell. In the end, Lady Glenmire grew quite impatient, and rang the bell herself. Mulliner appeared, looking surprised.

‘Lady Glenmire rang.’ said Mrs Jamieson. ‘I believe it was for tea.’

Tea came at last. The plates were very thin and fine. So was the bread-and-butter. We were grateful to Lady Glenmire for ordering more of it, and a comfortable conversation developed. Soon the ladies were playing cards happily together and even Miss Pole quite forgot to say ‘my lady’ and ‘your ladyship’.

We learnt during the evening that Lady Glenmire had no plans to return quickly to Edinburgh. We were rather glad. We liked her.

‘Isn’t walking very unpleasant?’ asked Mrs Jamieson as we prepared to leave. (This was a regular question from her as she had a carriage and never walked anywhere.)

‘Oh no, not at night!’ said Miss Pole.

‘Such peace after the excitement of a party!’ said Mrs Forrester.

‘The stars are so beautiful!’ said Miss Matty.

So we walked home under the stars, feeling very grand, after drinking tea with ‘my lady’.

‘My dears,’ said Miss Pole next day, very pleased. ‘Did you notice her dress? So inexpensive!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.