دوستان حقیقی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: کرانفورد / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دوستان حقیقی

توضیح مختصر

خانم‌های کرانفورد میخوان به دوشیزه متی کمک کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

دوستان حقیقی

وقتی دوشیزه متی رفت طبقه‌ی پایین تا به مارتا بگه، من بی سر و صدا نامه‌ام رو برداشتم و به اقامتگاه سیگنور برونونی رفتم. حالا سیگنور به اندازه‌ی كافی خوب شده بود تا بتونه كرانفورد رو ترک کنه و قبل از رفتنش، من به آدرس دقیق آقا جنكینز در چندرآباد احتیاج داشتم.

بعد نامه‌ام رو به هند ارسال کردم و سریع برگشتم خونه. مارتا، که حالا گریه می‌کرد، من رو کشید داخل آشپزخونه.

‘من هرگز ترکش نمی‌کنم! نمی‌کنم. بهش گفتم: شاید شما ندونید خدمتکار خوبی پیدا کردید، اما من میدونم ارباب خوبی پیدا کردم! من در بانکِ پس‌انداز پول دارم و قصد ندارم دوشیزه متی رو ترک کنم.’

چی باید می‌گفتم؟ دوشیزه متی به این زن مهربان احتیاج داشت. “اما، مارتا، فکر نمی‌کنم دوشیزه متی حتی پول کافی برای خرید غذای تو رو داشته باشه.”

“برای خرید غذا هم کافی نیست؟!” مارتا روی نزدیکترین صندلی نشست و با صدای بلند گریه کرد.

در طبقه‌ی بالا، دوشیزه متی بسیار ساکت و غمگین بود. تصمیم گرفتیم از پدرم بخوایم بیاد و بهش مشاوره بده. بنابراین نامه‌ی دیگه‌ای نوشتم و بعد سعی کردیم برنامه‌ریزی کنیم.

دوشیزه متی فقط می‌خواست بیشتر وسایلش رو بفروشه، یک اتاق در جایی اجاره کنه و با پولی که براش مونده آرام زندگی کنه.

من چیز بهتری براش می‌خواستم. اون به پول احتیاج داشت و من به این فکر کردم که اون، یک خانم، چطور می‌تونه کسب درآمد کنه. با تدریس؟ اون بچه‌ها رو دوست داشت، اما نمی‌تونست آواز بخونه، نقاشی بکشه و خیاطی کنه. شاید می‌تونست خوندن رو آموزش بده؟ نه. وقتی با صدای بلند می‌خوند، مجبور بود قبل از هر کلمه‌ی طولانی سرفه کنه. نوشتن؟ هجیش وحشتناک بود! نه. من به این نتیجه رسیدم که نمی‌تونه هیچ چیز به بچه‌های کرانفورد آموزش بده، جز خوب بودن.

مارتا که هنوز گریه می‌کرد، شام رو اعلام کرد. عزیزم، مارتای زمخت! حالا با دوشیزه متی ۵۸ ساله به مهربانی حرف زدن با یک بچه صحبت می‌کرد و رفته بود بیرون و با پول خودش تخم‌مرغ و کره خریده بود تا چیز خاصی براش بپزه.

اون روز بعد از ظهر زیاد صحبت نکردیم، اما وقتی مارتا چایی ما رو آورد. من ایده‌ای داشتم. دوشیزه متی می‌تونست چایی بفروشه! چایی کثیف یا سنگین نبود. و هیچ ویترینی نیاز نبود، فقط یک تابلوی کوچک. تنها چیزی که علیه نقشه‌ی من بود این بود که مستلزم خرید و فروش بود. دوشیزه متی تجارت می‌کرد. آیا اون با این کار موافقت می‌کرد؟

یک‌مرتبه، صدایی از روی پله‌ها و زمزمه‌هایی شنیدیم. بعد مارتا وارد شد، و یک جوان قد بلند رو که از خجالت سرخ شده بود کشید تو.

مارتا که به سختی نفس می‌کشید، گفت: “لطفاً خانم، این فقط جیم هیرن هست. و لطفاً خانم، اون می‌خواد فوراً با من ازدواج کنه. و ما می‌خوایم خانه‌ای اجاره کنیم و فقط یک مستأجر ساکت داشته باشیم تا به ما در مورد پول کمک کنه. و، دوشیزه متی عزیز، آیا شما اون مستأجر میشید و با ما می‌مونید؟ جیم هم به اندازه‌ی من این رو می‌خواد.’ رو کرد به جیم. ‘ای احمق! چرا حرف نمیزنی؟” مارتا توضیح داد: “اون چیزی رو می‌خواد که من می‌خوام، اما در مقابل خانم‌ها خجالتیه.”

جیم گفت: “موضوع این نیست. موضوع اینه که، خب، من انتظار نداشتم به این زودی ازدواج کنم. مارتا وقتی ایده‌ای در سرش داره خیلی سریع حرکت میکنه … ‘

مارتا با آرنج بهش زد. ‘لطفاً خانم، به حرف‌هاش گوش نکن. اون همین شب گذشته از من خواست باهاش ازدواج کنم، اما من گفتم هنوز نمی‌تونم، بنابراین حالا فقط از ناگهانی بودن این تعجب کرده. اما می‌دونی، جِم، تو به اندازه من مستأجر می‌خوای.” یک آرنج بزرگ دیگه.

“بله!” گفت. “و من بدم نمیاد با مارتا ازدواج کنم، خانم.”

مارتا با فریاد گفت: “تو هرگز دست از تقاضا از من برنداشتی، و حالا من رو جلوی اربابم احمق جلوه میدی!”

“حالا، حالا، مارتا.” جم گفت و سعی کرد دستش رو بگیره. “موضوع فقط اینه که یک مرد به زمان احتیاج داره!’ رو کرد به دوشیزه متی. گفت: “همیشه انتظار داشتم مارتا همسر من بشه - روزی. من برای همه کسانی که با اون مهربان هستن احترام زیادی قائلم مادام، و اون اغلب گفته شما مهربانترین بانوی دنیا هستید. اگر با ما اقامت کنید، سعی می‌کنیم شما رو راحت کنیم … “

دوشیزه متی خیلی مشغول برداشتن عینکش، پاک کردن و دوباره به چشم زدنشون بود. تنها چیزی که تونست بگه این بود. “شما نباید به خاطر من عجله کنید و ازدواج کنید. ازدواج یک مسئله‌ی جدیه … ‘

“اما دوشیزه متی به برنامه‌ی شما فکر می‌کنه.” من سریع گفتم: “و هرگز نمی‌تونه مهربانی شما رو فراموش کنه.”

جیم جواب داد: “من بسیار مایل هستم، مادام، گرچه نمی‌تونم منظورم رو به خوبی توضیح بدم.” زمزمه کرد: “بنابراین، مارتا، دخترم، چرا به گریه و هل دادن من ادامه میدی؟”

مارتا که آزرده خاطر شده بود، از اتاق بیرون دوید و معشوقه‌اش دنبالش رفت. بعد دوشیزه متی نشست و گریه کرد. گفت، ایده‌ی ازدواج مارتا به این زودی بسیار تعجب‌آور بود. هرگز خودش رو نمی‌بخشید اگر دختر بیچاره به خاطر اون در ازدواج عجله می‌کرد. فکر می‌کنم من بیشتر برای جم ناراحت بودم …

صبح روز بعد، خیلی زود، یادداشت اسرارآمیزی از دوشیزه پل دریافت کردم که به من دستور میداد ساعت یازده مخفیانه به خانه‌اش برم.

رفتم. در خونه رو خدمتکار کوچک دوشیزه پل با لباس یکشنبه‌اش باز کرد. طبقه‌ی بالا در اتاق نشیمن، میز با بهترین پارچه سبز کارت پوشانده شده بود و روش وسایل نوشتن وجود داشت. دوشیزه پل لباس مهمانی پوشیده بود. خانم فارستر از قبل اونجا بود و بعد خانم فیتز آدام، سرخ از راه رفتن و هیجان، اومد.

دوشیزه پل سرفه کرد. همه‌ی ما رو دور میز نشوند و من رو روبروش قرار داد. بعد از من پرسید درسته که دوشیزه متی تمام پولش رو از دست داده!

‘بله، درسته.’ گفتم، و هرگز چهره‌هایی غمگین‌تر از سه نفری که اطرافم بودن ندیدم.

“کاش خانم جمیسون اینجا بود!” خانم فارستر گفت.

خانم فیتز آدام به وضوح موافق نبود و دوشیزه پل راضی نبود. گفت: “حتی بدون خانم جمیسون هم ما، خانم‌های کرانفورد، می‌تونیم کاری انجام بدیم.”

رو کرد به من. “دوشیزه اسمیت” ادامه داد (من معمولاً ماری شناخته میشدم). “من دیروز بعد از ظهر به طور خصوصی با این خانم‌ها در مورد آنچه برای دوست ما اتفاق افتاده صحبت کردم. هیچ کدوم از ما عوامانه ثروتمند نیستیم، اما همه خوشحال میشیم - واقعاً خوشحال میشیم. ماری! - تا برای کمک به دوشیزه ماتیلدا جنکینز آنچه می‌تونیم بدیم.’ اینجا دوشیزه پل مجبور شد عینکش رو پاک کنه.

“با این حال می‌خوایم پول‌های کم‌مون رو مخفیانه بدیم، تا احساسات هیچ کس رو خدشه‌دار نکنیم. به همین دلیل از شما خواستیم با ما ملاقات کنی. معتقدیم پدر شما، مشاور دوشیزه جنکینز هست. ما دوست داریم اون بدون اینکه دوشیزه متی بدونه این پول از طرف ماست، ترتیب دریافتش رو بده.” دوشیزه پل به مجلس کوچک نگاه کرد. ‘و حالا، خانم‌ها، وقتی دوشیزه اسمیت به جواب فکر میکنه، اجازه بدید نان و کره تعارف کنم.’

خیلی عالی جواب ندادم. فقط گفتم به پدرم میگم، و شروع به گریه کردم. خانم‌ها هم گریه کردن. حتی دوشیزه پل.

خانم فارستر اولین کسی بود که دوباره صحبت کرد. “من می‌نویسم چه مقدار می‌تونم بدم. کاش بیشتر بود، ماری عزیزم. واقعاً آرزو میکنم بیشتر بود!’

حالا می‌دیدم چرا روی میز کاغذ و خودکار گذاشتن. هر خانم به طور خصوصی نوشت سالانه چقدر میتونه بده، ورقش رو امضا کرد و به من داد. اگر این نقشه پذیرفته میشد، پدرم کاغذها رو باز می‌کرد. در غیر این صورت، اونها رو به نویسندگانشون برمی‌گردوند.

بلند شدم برم، اما هر خانم می‌خواست خودش با من صحبت کنه. دوشیزه پل من رو در پذیرایی نگه داشت تا بگه شنیده خانم جمیسون میاد خونه - از خواهر شوهرش که همون روز بعد از ظهر برمی‌گشت ادینبورگ بسیار ناراضی بود. البته، نمی‌تونست این حرف رو تو روی خانم فیتز آدام بگه، که به عنوان خواهر آقای هاگینز دوست نداره بشنوه کسی از ازدواج برادرش عصبانیه.

در طبقه‌ی پایین، خانم فارستر منتظر بود. پیرزن بیچاره می‌لرزید. زمزمه کرد، اون خودش سالانه کمتر از ۱۰۰ پوند داره، بنابراین فقط تونسته بود به دوشیزه متی ۵ پوند روی کاغذش قول بده. آرزو می‌کرد کاش ثروتمند بود. آرزو داشت می‌تونست به دوشیزه متی عزیز بیشتر کمک کنه …

و بعد خانم فیتز آدام من رو بیرون خونه نگه داشت - تا تقریباً خلاف این رو بگه. اون دوست نداشت تمام توانش رو بنويسه و آماده بود بده.

توضیح داد: ‘زمانی که من فقط یک دختر روستایی بودم که به بازار کرانفورد می‌اومدم، دوشیزه متی خانم جوان بسیار خوبی بود. یادم میاد یک روز، اون رو درست خارج از شهر ملاقات کردم. اون راه می‌رفت و یک آقا کنارش سوار می‌اومد و با اون صحبت می‌کرد. داشت به گل‌هایی که چیده بود نگاه می‌کرد و فکر می‌کنم گریه می‌کرد. اما برگشت و به دنبال من دوید تا - با مهربانی - در مورد مادر بیچاره‌ی من که در حال مرگ بود، سؤال کنه. دوشیزه متی دختر کشیش بود، و این افتخاری بود که با من به اون شکل زیبا صحبت کرد.

‘بنابراین لطفاً فکر کن ببین چطور می‌تونم بدون اینکه کسی بدونه کمی بیشتر بهش بدم، عزیزم. و برادرم بدون دریافت پول پزشک اون خواهد بود. اون و بانوش آماده هستن تا هر کاری براش انجام بدن. ما همه هستیم.’

انقدر مشتاق و دلواپس بودم که برم خونه پیش دوشیزه متی که همه نوع قولی دادم. اما دل دوشیزه متی برای من تنگ نشده بود. اون مشغول آماده شدن برای ترک خونه‌اش بود و فکر می‌کنم از انجام کاری خوشحال بود. هر وقت به آقای دابسون با اسکناس ۵ پوندیش فکر می‌کرد، احساس نادرستی می‌کرد! مطمئن بود خود بانکدارها باید احساس وحشتناکی داشته باشن …

پدرم صبح روز بعد رسید، و وقتی تنها بودیم، من در مورد برنامه‌ی مارتا و ملاقاتم با خانم‌های کرانفورد بهش گفتم.

پدرم دستش رو کشید روی چشم‌هاش. گفت: “ببین، ماری، چطور خوب زندگی کردن باعث میشه دوستان دورت باشن. اگر کشیش بودم خطبه‌ای در این باره می‌نوشتم!’

من و اون تصمیم گرفتیم که، اگر همه موافقت کنن، مارتا و جم در اسرع وقت ازدواج کنن و با پول داده شده توسط خانم‌های کرانفورد خونه‌ی دوشیزه متی رو اجاره کنن. بعد مارتا می‌تونست از پول اجاره‌ی دوشیزه متی برای راحتی خودش استفاده کنه.

ایده‌ام رو به پدرم گفتم که دوشیزه متی میتونه چایی بفروشه و پدرم خوشش اومد. با اشتیاق گفت یکی از اتاق‌های طبقه‌ی پایین می‌تونه به یک مغازه تبدیل بشه. میتونه در شیشه‌ای داشته باشه و دوشیزه متی میتونه پشت یک میز بشینه …

دوشیزه متی با صبر و حوصله همه‌ی برنامه‌های ما رو قبول کرد. اون حتی حاضر شد چایی بفروشه. “گرچه شک دارم این کار رو خوب انجام بدم.” گفت. “بیشتر ترجیح میدم به بچه‌ها شیرینی بفروشم!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

True friends

While Miss Matty went downstairs to tell Martha, I quietly picked up my letter and went to Signor Brunoni’s lodgings. The signor was now well enough to leave Cranford and, before he disappeared, I needed an exact address for the Aga Jenkyns in Chunderabaddad.

I then posted my letter to India, and hurried back home. Martha, in tears now herself, pulled me into the kitchen.

‘I’ll never leave her! I won’t. “You may not know when you’ve got a good servant,” I told her, “but I know when I’ve got a good mistress!” I’ve money in the Savings Bank, and I’m not going to leave Miss Matty.’

What should I say? Miss Matty needed this kind woman. ‘But, Martha, I don’t think Miss Matty will even have enough money to buy your food.’

‘Not enough for food?!’ Martha sat down on the nearest chair and cried aloud.

Upstairs, Miss Matty was very quiet and sad. We decided to ask my father to come and advise her. So I wrote another letter, and then we tried to make plans.

Miss Matty just wanted to sell most of her things, rent a single room somewhere and live quietly on the money that remained.

I wanted something better for her. She needed money and I wondered how she, a lady, could earn some. By teaching? She loved children, but she could not sing or draw or sew. Perhaps she could teach reading? No. When she read aloud, she had to cough before each long word. Writing? Her spelling was terrible! No. There was nothing she could teach the children of Cranford, I decided, except quiet goodness.

Dinner was announced by Martha, still crying. Dear, rough Martha! She now spoke to 58-year-old Miss Matty as kindly as to a child, and she had gone out and bought eggs and butter with her own money to cook her something special.

We did not talk much that afternoon, but when Martha brought our tea. I had an idea. Miss Matty could sell tea! Tea was not dirty, or heavy. And no shop-window would be necessary, only a small sign. The one thing against my plan was the buying and selling involved. Miss Matty would be in trade. Would she ever agree to that?

Suddenly, we heard a noise on the stairs and some whispering. Then Martha came in, pulling a great tall young man who was red with shyness.

‘Please, madam, he’s only Jem Hearn,’ said Martha, breathing hard. ‘And please, madam, he wants to marry me immediately. And we want to rent a house and have just one quiet lodger, to help us with the money. And, dear Miss Matty, will you be that lodger and stay with us? Jem wants it as much as I do.’ She turned to him. ‘You stupid great thing! Why don’t you speak?… He wants the same as I do, but he’s shy in front of ladies,’ she explained.

‘It’s not that,’ said Jem. ‘It’s just that, well, I didn’t expect to marry so soon. Martha moves so fast when she has an idea in her head…’

Martha pushed him with her elbow. ‘Please, madam, don’t listen to him. He asked me only last night to marry him, but I said I couldn’t yet, so now he’s just surprised at the suddenness of it. But you know, Jem, you want a lodger as much as I do.’ Another great push.

‘Yes!’ he said. ‘And I don’t mind marrying Martha, madam.’

‘You’ve never stopped asking me,’ cried Martha, ‘and now you’re making me look silly in front of my mistress!’

‘Now, now, Martha.’ said Jem, trying to hold her hand. ‘It’s just that a man needs time!’ He turned to Miss Matty. ‘I always expected Martha to be my wife - one day,’ he said. ‘I’ve great respect for everyone who’s been kind to her, madam, and she’s often said you’re the kindest lady in the world. If you’d lodge with us, we’d try to make you comfortable…’

Miss Matty had been very busy with taking off her glasses, wiping them, and putting them on again. All she could say was. ‘You mustn’t hurry into marriage just because of me. Marriage is a very serious thing…’

‘But Miss Matty will think about your plan.’ I said quickly, ‘and she can never forget your kindness.’

‘I’m very willing, madam, though I don’t explain myself well,’ Jem replied. ‘So, Martha, my girl,’ he whispered, ‘why do you go on crying and pushing me?’

Martha, annoyed, ran out of the room and was followed by her lover. Miss Matty then sat down and cried. The idea of Martha marrying so soon was such a surprise, she said. She would never forgive herself if the poor girl hurried into marriage because of her. I think I was more sorry for Jem of the two…

The next morning, very early, I received a mysterious note from Miss Pole, commanding me to come secretly to her house at eleven o’clock.

I went. The door was opened by Miss Pole’s little maid in her Sunday clothes. Upstairs in the drawing-room, the table was covered with the best green card-cloth, and there were writing materials on it. Miss Pole was dressed for visitors. Mrs Forrester was already there, and then Mrs Fitz-Adam appeared, red with walking and excitement.

Miss Pole coughed. She arranged all of us at the table, with me opposite her. Then she asked me if it was true that Miss Matty had lost all her money.

‘Yes, it’s true.’ I said, and I never saw sadder faces than the three around me.

‘I wish Mrs Jamieson was here!’ said Mrs Forrester.

Mrs Fitz-Adam clearly did not agree, and Miss Pole was not pleased. ‘Even without Mrs Jamieson,’ she said, ‘we, the ladies of Cranford, can do something.’

She turned to me. ‘Miss Smith,’ she continued (I was usually known as Mary). ‘I talked privately yesterday afternoon to these ladies about what has happened to our friend. None of us is vulgarly rich, but we shall all be pleased - truly pleased. Mary! - to give what we can to help Miss Matilda Jenkyns.’ Here Miss Pole had to wipe her glasses.

‘We wish, however, to give our little bits of money secretly, in order not to hurt any feelings. This is why we asked you to meet us. Your father, we believe, is Miss Jenkyns’s adviser. We would like him to arrange for her to receive the money without knowing that it comes from us.’ Miss Pole looked round at the little assembly. ‘And now, ladies, while Miss Smith considers how to reply, allow me to offer you some bread-and-butter.’

I did not reply very grandly. I just said that I would tell my father, and began to cry. The ladies cried too. Even Miss Pole.

Mrs Forrester was the first to speak again. ‘I’ll write down what money I can give. I wish it was more, my dear Mary. Indeed I do!’

Now I saw why paper and pens had been put on the table. Every lady privately wrote down what she could give each year, signed her paper and passed it to me. If the plan was accepted, my father would open the papers. If not, he would return them to their writers.

I got up to leave, but each lady wanted to speak to me by herself. Miss Pole kept me in the drawing-room, to say she had heard that Mrs Jamieson was coming home - very displeased with her sister-in-law, who was returning to Edinburgh that same afternoon. Of course, she could not say this in front of Mrs Fitz-Adam, who, as Mr Hoggins’s sister, would not like to hear of anybody being angry about her brother’s marriage.

Downstairs, Mrs Forrester was waiting. The poor old lady was trembling. She herself had less than 100 pounds a year, she whispered, so she had only been able to promise Miss Matty 5 pounds on her paper. She wished she was rich. She wished she could help dear Miss Matty more…

And then Mrs Fitz-Adam stopped me outside the house - to say almost the opposite. She had not liked to write down all she could afford and was ready to give.

‘Miss Matty was such a fine young lady, ‘she explained, ‘when I was just a country girl coming to Cranford market. One day, I remember, I met her just outside the town. She was walking, and a gentleman rode beside her and was talking to her. She was looking down at some flowers she had picked, and I think she was crying. But she turned and ran after me to ask - oh, so kindly - about my poor mother, who was dying. Miss Matty was the rector’s daughter, and it was such an honour that she spoke to me in that pretty way.

‘So do please think how I can give her a little more without anyone knowing, my dear. And my brother will be her doctor for nothing. He and her ladyship are ready to do anything for her. We all are.’

I was so anxious to get home to Miss Matty that I made all kinds of promises. But Miss Matty had not missed me. She was busy preparing to leave her house, and I think she was pleased to be doing something. Whenever she thought about Mr Dobson with his five-pound note, she said, she felt so dishonest! She was sure the bankers themselves must feel terrible…

My father arrived next morning, and when we were alone, I told him about Martha’s plan and my meeting with the Cranford ladies.

My father brushed his hand across his eyes. ‘See, Mary,’ he said, ‘how a good life makes friends all round. I could write a sermon about it if I was the rector!’

He and I decided that, if everyone agreed, Martha and Jem would marry as soon as possible and rent Miss Matty’s house with the money given by the Cranford ladies. Then Martha could use whatever Miss Matty paid for her lodgings to make her comfortable.

I told my father my idea that Miss Matty could sell tea, and he liked it. One of the rooms downstairs could become a shop, he said enthusiastically. It could have a glass door and Miss Matty could sit behind a table…

Miss Matty patiently accepted all we arranged. She even agreed to sell tea. ‘Though I doubt that I’ll do it very well.’ she said. ‘I’d so much rather sell sweets to children!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.