سرفصل های مهم
پیتر بیچاره
توضیح مختصر
دوشیزه متی برادری به نام پیتر داشته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
پیتر بیچاره
اغلب متوجه شده بودم که هر کسی کمی خساست داره. دوشیزه متی جنکینز در مورد شمع خساست داشت. بعد از ظهرهای زمستان، ساعتها فقط با نور آتش میبافت؛ و اگرچه همراه چایی شمع آورده میشد، اما هرگز بیش از یک شمع روشن نمیکردیم.
یادم میاد یک عصر، این خساست خیلی آزردهام کرد. دوشیزه متی به خواب رفته بود و برای خیاطی کردن حتی جلوی آتش هم خیلی تاریک بود. وقتی مارتا شمع روشن و چای آورد. دوشیزه متی با پرش کوچک غمگین از خواب بیدار شد. خواب دوران جوانیش رو میدید. فکر میکنم، چون در طول صرف چای فقط در مورد کودکیش صحبت کرد. بعد، برای آوردن نامههای خانوادگی قدیمی رفت اتاقش. من برای خوندن نامهها نور بیشتری میخواستم، اما دوشیزه متی باز هم از روشن كردن شمع دوم خودداری كرد.
اولین نامهها دو بستهی زرد بود که به هم بسته شده بودن. “نامههایی بین والدین عزیزم قبل از ازدواجشون در ژوئیه ۱۷۷۴.” دستخط دوشیزه جنکینز نوشته بود. رئیس وقت کرانفورد اون موقع حدوداً بیست و هفت ساله بود و مادر دوشیزه متی هنوز هجده سال نداشت. تنها نوشتهای که قبلاً از کشیش دیده بودم خطبهای والا به سبک دکتر جانسون بود. بنابراین خوندن این نامههای جوان تازه از اون، پر از عشق به مولی، عجیب بود.
نامههای دختر کاملاً متفاوت بودن - همه چیز در مورد لباس عروسی، و یک لباس ابریشمی سفید که شدیداً میخواست.
دوشیزه متی با دودلی گفت: “فکر میکنم باید اونها رو بسوزونیم. وقتی من مردم برای هیچ کس مهم نخواهند بود.’ نامهها رو یکی یکی در آتش انداخت. حالا اتاق به اندازهی کافی روشن شده بود.
نامههای دیگه بین سالهای ۱۷۷۵ و ۱۸۰۵ نوشته شده بودن. هنگام تولد دبورا نامههای شیرینی بین مادر و مادربزرگ نوشته شده بود. بعداً نامههایی از طرف کشیش، پر از کلمات لاتین بود. پاسخهایی با املای نادرست از همسرش در مورد ‘متی کوچولوی زیبا’ داده شده بود. و یک نامه از پدربزرگ درباره یک پسر بود. فکر کردم چقدر عجیبه که قبلاً هرگز اسم این پسر رو نشنیدم.
بعد به نامههای دوشیزه جنکینز رسیدیم. خوندن همهی اونها دو شب طول کشید. طولانیترین اونها هنگام بازدید از نیوکاسل-آن-تاین در اوایل سال ۱۸۰۵ نوشته شده بود. برخی انتظار داشتن ناپلئون بناپارت اونجا به خشکی برسه و دوشیزه جنکینز به وضوح نگران بود.
“دوران ترسناکی بود، عزیزم. دوشیزه متی توضیح داد. من شب بیدار میشدم و فکر میکردم شنیدم فرانسویها وارد کرانفورد شدن! به یاد دارم پدرم خطبههای زیادی علیه ناپلئون نوشت.’
پسر، پیتر آرلی جنکینز (پیتر بیچاره! دوشیزه متی شروع به صدا کردنش کرد)، در این زمان در مدرسهای در شروزبری بود. کشیش برای پسرش به لاتین نامه مینوشت، و پسر نامههای با دقت “نمایشی” مینوشت و در انتها یادداشتهایی برای مادرش مینوشت؛ ‘مادر عزیزم، برام کیک بفرست!’
مدتی بعد، ‘پیتر بیچاره’ در مدرسه دچار مشکل شده بود. نامههایی برای عذرخواهی از پدرش برای برخی کارهای ناشایست و یادداشتی برای مادرش وجود داشت. “مادر عزیزترینم، پسر بهتری خواهم بود. واقعاً خواهم بود. اما لطفاً به خاطر من بیمار نشو. من ارزشش رو ندارم.”
بعد از این یادداشت، دوشیزه متی به قدری گریه میکرد که نمیتونست صحبت کنه. بلند شد و محض احتیاط که سوخته نشه، با خودش برد اتاقش. “بیچاره پیتر!” گفت. “همیشه تو دردسر بود. بیش از حد به سرگرمی و شوخی علاقه داشت. بیچاره پیتر!’
به نظر پیتر در مدرسه هیچ افتخاری کسب نکرده بود و به کرانفورد برگردونده شده بود تا در خونه درس بخونه.
دوشیزه متی گفت: “از بسیاری جهات پسر مهربانی بود. مثل کاپیتان براون عزیز همیشه آماده کمک به هر پیر یا کودکی بود. اما دوست داشت شوخی کنه و مسخره کنه. یک بار، به یاد میارم، لباس یک خانم بازدیدکننده از شهر رو پوشیده بود و خواست “کشیشی رو که چنین خطبههای فوقالعادهای میده” رو ببینه. پدرم باورش کرد. منظورم زنه رو باور کرد و همهی خطبههاش در مورد ناپلئون رو بهش ارائه داد. بعد پدرم پیتر رو وادار كرد كه به جای ماهیگیری، همه اونها رو برای اون خانم كپی كنه! چقدر میخواستم بخندم!’
“دوشیزه جنکینز از این شوخیها اطلاع داشت؟” پرسیدم.
‘وای نه! من تنها کسی بود که میدونست. پیتر میگفت خانمهای پیر شهر به چیزی احتیاج دارن که در موردش حرف بزنن. اما گاهی به من نمیگفت، و بالاخره یک اتفاق وحشتناک و غم انگیز رخ داد …”
دوشیزه متی به سمت در رفت و بازش کرد. کسی اونجا نبود. زنگ زد، و به مارتا گفت برای چند تا تخم مرغ بره اون طرف شهر. وقتی تو رفتی در رو قفل میکنم، مارتا. تو که از رفتن نمیترسی، نه؟”
‘اوه نه، مادام! جم هیرن افتخار میکنه با من بیاد.’
چشمهای دوشیزه متی گرد شد. هنوز کمی از فکر خاطرخواه داشتن مارتا نگران بود.
همین که تنها شدیم گفت: “شمع رو خاموش میکنم، عزیزم. میتونیم به همین خوبی در نور آتش صحبت کنیم.”
‘خب، به یاد دارم یک روز آرام بهاری بود. دبورا برای مدت دو هفته رفته بود و پدرم برای ملاقات بیمارانی در شهر بود. به نظر پیتر رفت اتاق دبورا و لباس قدیمی و شال و کلاه اون رو پوشید. و بالش تختش رو - عزیزم مطمئنی در رو قفل کردیم؟ - به یک بچهی کوچک با لباسهای سفید و بلند تبدیل کرد. و بیرون بالا و پایین میرفت، و بالش رو دقیقاً مثل یک بچه نگه داشته بود و باهاش همونطور که مردم با نوزادان حرف میزدن، حرف میزد. بعد، آه عزیزم، پدرم برگشت و دید جمعیتی به باغ ما نگاه میکنن. اول، فکر کرد دارن به گلهاش نگاه میکنن. بعد پیتر رو دید. صورتش سفید شد، خیلی عصبانی بود. لباسها رو از پشت پیتر پاره کرد و بالش رو به داخل جمعیت انداخت و. جلوی همه پیتر رو با عصاش کتک زد. عزیزم، شوخی اون پسر، در اون روز بهاری، قلب مادرم رو شکست و پدرم رو برای همیشه تغییر داد.
‘پیتر بیحرکت ایستاد تا پدرم کارش رو تموم کنه. بعد آهسته وارد خونه شد، دستهاش رو دور مادرم حلقه کرد و بوسیدش. قبل از اینکه مادرم بتونه چیزی بگه، اون رفته بود. نتونستیم درکش کنیم.
‘مادرم من رو فرستاد تا از پدرم بپرسم چه اتفاقی افتاده. پدرم گفت: “به مادرت بگو پیتر رو کتک زدم.”
‘وقتی بهش گفتم، مادر زیبا و کوچکم، بسیار رنگپریده نشست. بعد شروع به جستجوی خونه کردیم. خونه قدیمی بزرگی بود و ما گشتیم و گشتیم. “پیتر عزیز!” مادرم به آرامی صدا میزد. “فقط منم.” بعد فریادش بلندتر شد. “پیتر! پیتر! کجایی؟”
‘بعد از ظهر ادامه پیدا کرد. خدمتکارها هم به جستجو پیوستن. پدرم سرش رو گذاشت تو دستهاش و نشست. نزدیک به تاریک شدن هوا، بلند شد. “مولی.” شروع کرد: “نمیخواستم این اتفاقات بیفته -“
وقتی به صورت سفید و رنجور مادرم نگاه کرد، اشک در چشمانش حلقه زد. و بعد مادرم دست بزرگ پدرم رو در دست کوچکش گرفت و اون رو از یک اتاق به اتاق دیگه، در کل خونه و باغ و همه جا هدایت کرد.
شخصی رو نزد آقای هالبروک فرستادم تا ازش بپرسه پیتر خونه اونه یا نه؟ میدونی که آقای هولبروک، پسر عموی دوشیزه پل بود، و با پیتر بسیار مهربان بود و بهش ماهیگیری یاد داده بود. اما پیتر اونجا یا هیچ جای کرانفورد نبود.” “کجا بود؟” پرسیدم.
رفته بود لیورپول. اون موقع جنگ بود و برخی از کشتیهای پادشاه در دهانه رود مرسی بودن. از داشتن پسری خوب و قد بلند مثل پیتر خوشحال بودن. کاپیتان برای پدرم نامه نوشت و پیتر برای مادرم. این نامهها هم جایی همینجا هستن.”
شمع رو روشن کردیم و پیداشون کردیم. کاپیتان در نامه به والدین گفته بود که اگر مایل به دیدن پسرشون هستن بلافاصله به لیورپول بیان. و پیتر در نامهاش به مادرش التماس کرده بود بیان. ‘مادر! ممکنه وارد نبرد بشیم. امیدوارم این کار رو بکنیم و این فرانسویها رو شکست بدیم. گرچه، اول باید شما رو ببینم.’
دوشیزه متی گفت: “اما پدر و مادرم خیلی دیر رسیدن. کشتی رفته بود.”
مدتی ساکت نشستیم. کشتی پیتر به مدیترانه رفت. دوشیزه متی بالاخره به من گفت و بعداً اون رو به هند فرستادن. مادرش هرگز نیرومند نبود و کمتر از یک سال بعد از رفتن پیتر درگذشت.
‘و روز بعد از مرگش - بله، فردای اون روز - بستهای از پسر بیچارهاش از هند براش رسید. یک شال بزرگ، نرم و سفید بود. دبورا شال رو برد برای پدرم و اون شال رو در دستهاش گرفت و گفت. “اون همیشه چنین شالی میخواست. با این شال دفنش میکنیم. پیتر خوشش میاد.”
‘در روز تشییع جنازهی مادرم. دبورا به من گفت حتی اگر صد پیشنهاد ازدواج هم داشته باشه هرگز ازدواج نمیکنه و پدرم رو ترک نمیکنه. البته این خیلی محتمل نبود - فکر نمیکنم حتی یکی هم داشت؛ اما از لطفش بود که گفت. دختر فوقالعادهای بود. همه کار برای پدرم کرد.
“آقای پیتر هرگز اومد خونه؟”
‘بله، یکبار. پدرم اون رو به همهی خونههای کرانفورد برد، در لباس فرمش خیلی بهش افتخار میکرد. دبورا لبخند میزد (فکر نمیکنم بعد از مرگ مادرم دوباره خندیده باشیم) و میگفت دیگه به اون نیازی نیست.”
“و بعد؟” پرسیدم.
‘بعد پیتر دوباره به دریا رفت. و بعد از مدتی پدرم فوت کرد و ما مجبور شدیم به جای چهار خدمتکار فقط با یک خدمتکار به این خونهی کوچیک بیایم. بیچاره دبورا!’
“و آقای پیتر؟”
‘اوه، جنگ بزرگی در هند اتفاق افتاد و از اون موقع تا حالا هرگز اسمش رو نشنیدیم. من معتقدم که مرده، گرچه گاهی وقتی خونه ساکته، فکر میکنم صداش رو از خیابون میشنوم. اما صدا همیشه رد میشه و پیتر هرگز نمیاد. مارتاست؟ من میرم، عزیزم. نه، به شمع احتیاج ندارم … ‘
‘مارتا بود؟’ وقتی برگشت پرسیدم.
“بله. و وقتی در رو باز کردم صدای عجیبی شنیدم.’
‘از کجا؟’
‘از خیابون، درست بیرون. انگار -“
‘حرف میزدن؟’
‘نه! میبوسیدن!’
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Poor Peter
I have often noticed that everyone has some little meanness. Miss Matty Jenkyns was mean about candles. In the winter afternoons, she used to knit for hours just by firelight; and though candles were brought in with our tea, we never burnt more than one of them.
One evening, I remember, this meanness quite annoyed me. Miss Matty had fallen asleep and it was too dark for me to sew even in front of the fire. When Martha brought in the lighted candle and tea. Miss Matty woke up with a sad little jump. She had been dreaming about her early life. I think, because all through tea she talked about her childhood. Then, afterwards, she went to her room to fetch some old family letters. I wanted more light by which to read them, but Miss Matty still refused to light a second candle.
The earliest letters were two yellow packets, tied together. ‘Letters between my dear parents before their marriage in July 1774.’ said Miss Jenkyns’s writing. The rector of Cranford was about twenty-seven at that time, and Miss Matty’s mother was not yet eighteen. The only writing of the rector’s I had seen before was a grand sermon in the style of Dr Johnson. So it was strange to read these fresh young letters from him, full of love for his Molly.
The girl’s letters were rather different - all about wedding clothes, and a white silk dress she desperately wanted.
‘We must burn them, I think,’ said Miss Matty doubtfully. ‘No one will care for them when I’ve gone.’ One by one, she dropped the letters into the fire. The room was light enough now.
The other letters were written between about 1775 and 1805. There were sweet letters between the mother and grandmother when Deborah was born. There were later letters from the rector, full of Latin words. There were badly-spelt replies from his wife about ‘beautiful little Matty’. And there was one letter from the grandfather about a son. How strange, I thought, that I had never heard of this son before.
Then we came to Miss Jenkyns’s letters. It took us two nights to read them all. The longest ones were written during a visit to Newcastle-upon-Tyne early in 1805. Some people were expecting Napoleon Buonaparte to land there, and Miss Jenkyns was clearly alarmed.
‘It was a frightening time, my dear.’ explained Miss Matty. ‘I used to wake up at night and think I heard the French entering Cranford! My father, I remember, wrote a lot of sermons against Napoleon.’
The son, Peter Arley Jenkyns (‘poor Peter!’ Miss Matty began to call him), was at school at Shrewsbury by this time. The rector wrote in Latin to his boy, and the boy wrote back careful ‘show’ letters, with notes to his mother at the end; ‘Mother dear, do send me a cake!’
Soon, ‘poor Peter’ was in trouble at school. There were letters to his father apologizing for some wrong-doing, and a note to his mother. ‘My dearest Mother, I will be a better boy. I will, indeed. But please don’t be ill because of me. I’m not worth it.’
After this note, Miss Matty was crying too much to speak. She got up and took it to her room in case it was burnt by mistake. ‘Poor Peter!’ she said. ‘He was always in trouble. He was too fond of fun and jokes. Poor Peter!’
Peter won no honours at school, it seemed, and he was brought back to Cranford, to study at home.
‘He was a kind boy in many ways,’ said Miss Matty. ‘Like dear Captain Brown, he was always ready to help any old person or child. But he did like playing jokes and making fun. Once, I remember, he dressed himself as a lady visitor to the town and asked to see “the rector who gave such wonderful sermons”. My father believed him. I mean her, and offered her all his sermons about Napoleon. Then he made Peter copy them all out for her instead of going fishing! How I wanted to laugh!’
‘Did Miss Jenkyns know about these jokes?’ I asked.
‘Oh, no! I was the only one who knew. Peter used to say that the old ladies in the town needed something to talk about. But sometimes he didn’t tell me, and at last a terrible, sad thing happened…’
Miss Matty went to the door and opened it. There was no one there. She rang the bell, and told Martha to go across the town for some eggs. ‘I’ll lock the door when you’ve gone, Martha. You’re not afraid to go, are you?’
‘Oh no, madam! Jem Hearn will be proud to come with me.’
Miss Matty’s eyes widened. She was still a little worried by the idea of Martha having a follower.
‘I’ll put out the candle, my dear,’ she said to me as soon as we were alone. ‘We can talk just as well by firelight.
‘Well, it was a quiet spring day, I remember. Deborah had gone away for a fortnight, and my father was visiting some sick people in the town. Peter, it seems, went up to Deborah’s room and dressed himself in her old dress and shawl and bonnet. And he made the pillow from her bed into - are you sure we locked the door, my dear? - into a little baby with long, white clothes. And he walked up and down outside, and nursed the pillow just like a baby, and talked to it in the way people do to babies. Then, oh my dear, my father came back and saw a crowd of people looking into our garden. At first, he thought they were looking at his flowers. Then he saw Peter. His face went white, he was so angry. He tore the clothes off Peter’s back and threw the pillow into the crowd and. in front of everyone he beat Peter with his walking stick. My dear, that boy’s joke, on that spring day, broke my mother’s heart and changed my father forever.
‘Peter stood still until my father had finished. Then he walked slowly into the house, put his arms round my mother and kissed her. Before she could speak, he had gone. We couldn’t understand it.
‘She sent me to ask my father what had happened. “Tell your mother I have beaten Peter,” he said.
‘When I told her, my pretty little mother sat down, very white. Then we began to search the house. It was a big old house, and we searched and searched. “Peter, dear!” my mother called softly. “It’s only me.” Then her cry grew louder. “Peter! Peter! Where are you?”
‘The afternoon went on. The servants joined the search. My father sat with his head in his hands. When it was nearly dark, he got up. “Molly.” he began, “I did not mean all this to happen -“
As he looked at my mother’s poor white face, tears came into his eyes. And then she took my father’s great hand in her little one and led him along, from room to room, through the house and garden, everywhere.
I sent someone to Mr Holbrook to ask if Peter was at his house. Mr Holbrook was Miss Pole’s cousin, you know, and he had been very kind to Peter and had taught him how to fish. But Peter wasn’t there or anywhere in Cranford. ‘ ‘Where was he?’ I asked.
He had gone to Liverpool. There was war then, and some of the king’s ships were at the mouth of the River Mersey. They were glad to have a fine, tall boy like Peter. The captain wrote to my father, and Peter wrote to my mother. Those letters are here somewhere too.’
We lit the candle and found them. The captain’s letter told the parents to come to Liverpool immediately if they wished to see their boy. And Peter’s letter begged his mother to come. ‘Mother! We may go into battle. I hope we shall, and that we’ll defeat those French. I must see you first, though.’
‘But my father and mother arrived too late, said Miss Matty. ‘The ship had gone.’
We sat silently for a while. Peter’s ship went to the Mediterranean. Miss Matty told me at last, and later he was sent to India. Her mother had never been strong and she died less than a year after he went away.
‘And the day after her death - yes, the day after - a packet arrived for her from India from her poor boy. It was a large, soft, white shawl. Deborah took it in to my father and he held it in his hands and said. “She always wanted a shawl like this. We’ll bury her in it. Peter would like that.”
‘On the day of my mother’s funeral. Deborah told me that she would never marry and leave my father, even if she had a hundred offers of marriage. This wasn’t very likely, of course - I don’t think she had one; but it was good of her to say it. She was a wonderful daughter. She did everything for my father.’
‘Did Mr Peter ever come home?’
‘Yes, once. My father took him into every house in Cranford, he was so proud of him in his uniform. Deborah used to smile (I don’t think we ever laughed again after my mother’s death) and say she was not needed any more.’
‘And then?’ I asked.
‘Then Peter went to sea again. And after a while my father died, and we had to come to this small house with just one servant instead of four. Poor Deborah!’
‘And Mr Peter?’
‘Oh, there was some great war in India and we’ve never heard of him since then. I believe he’s dead, though sometimes when all the house is quiet, I think I hear him coming up the street. But the sound always goes past and Peter never comes… Is that Martha? I’ll go, my dear. No, I don’t need a candle…’
‘Was it Martha?’ I asked when she returned.
‘Yes. And I heard such a strange noise when I opened the door.’
‘Where?’
‘In the street, just outside. It sounded like-‘
‘Talking?’
‘No! Kissing!’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.