سرفصل های مهم
سیگنر برونونی
توضیح مختصر
زن شعبدهباز میگه یک آقای جنکینز در هند بهش کمک کرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
سیگنر برونونی
اندکی پس از مهمانی خانم جمیسون، پدرم بیمار شد و من مجبور شدم برم درامبل به خونه. بیشتر اوقات سال اونجا موندم. بعد، در پایان ماه نوامبر، نامهای مرموز از دوشیزه متی دریافت کردم.
نوشته بود امیدواره حال پدرم خوب باشه، و اینکه میتونم بهش بگم توربان مد هست یا نه؟ قرار بود اتفاق بسیار مهیجی رخ بده. باید یک کلاه نو داشته باشه، و شاید سنش برای اهمیت دادن به چنین چیزهایی خیلی زیاده، اما توربان رو خیلی دوست داره. آه، و آیا میخوام سهشنبهی آینده برای دیدار برم؟ سبز دریایی رنگ مورد علاقهاش بود …
خوشبختانه، در پایان توضیح داده بود:
عزیز من، سیگنر برونونی قراره عصر چهارشنبهی هفتهی آینده شعبدهی فوقالعادهاش رو در سالن اجتماعات کرانفورد اجرا کنه.’
من از پذیرفتن دعوت دوشیزه متی عزیز بسیار خوشحال بودم و بسیار مضطرب که جلوی پوشیدن توربان بزرگ بر روی سر کوچک و ملایمش رو بگیرم. بنابراین در عوض براش یک کلاه آبی زیبا خریدم که بسیار ناامیدش کرد. به دنبال من وارد اتاق خوابم شد، و فکر میکنم هنوز امیدوار بود که یک توربان سبز دریایی جایی در جعبهی کلاهم پیدا کنه.
با ناراحتی به کلاه نگاه کرد و گفت: “مطمئنم تلاشت رو کردی، عزیزم. درست شبیه کلاههاییه که همهی خانمهای کرانفورد بر سر دارن. فکر میکنم توربان هنوز به درامبل نرسیده؟’
برای پذیرایی چایی از دوشیزه پل و خانم فارستر از اتاق خارج شد. شنیدم بهشون گفت: “تصور میکنم احمقانه است که انتظار چیز شیکی از مغازههای درامبل داشتم. دختر بیچاره! تمام تلاشش رو کرده بود.”
اما دوشیزه پل ماجرایی داشت و بی صبرانه منتظر تعریف کردنش بود. وقتی وارد شدم، شروع کرد: “من امروز رفتم مسافرخانهی جورج. میدونید که بتی من یک دختر عمو داره که اونجا خدمتکاره، و من فکر کردم بتی دوست داره ازش خبر بگیره. خب، کسی اون اطراف نبود، بنابراین از پلهها بالا رفتم و وارد سالن اجتماعات شدم. و اونجا دیدم آدمها برای فردا شب آماده میشن. داشتم به اشتباه میرفتم پشت پرده که آقایی اومد جلو. به انگلیسی بسیار ناجور و زیبا پرسید میتونه کمکم کنه یا نه. به نظر نمیخواست پشت پرده رو ببینم. بنابراین، مؤدبانه، من رو به بیرون از اتاق راهنمایی کرد.
‘صبر کنید! هنوز کل داستانم رو نشنیدید! وقتی داشتم دوباره میرفتم پایین. دختر عموی بتی رو دیدم - و اون به من گفت که آقا سیگنر برونونی بود! و دوباره به شکل عجیبی، آقا رو که از پلهها بالا میرفت دیدم!’
بنابراین دوشیزه پل خود شعبدهباز رو دیده بود! اوه، چه سؤالاتی ازش پرسیدیم! ‘ریش داشت؟’
“جوان بود یا پیر؟”
“بور بود یا مو مشکی؟”
“واقعاً چه شکلی بود؟”
تمام شب راجع به شعبدهبازی صحبت کردیم. دوشیزه پل به شعبده اعتقاد نداشت: گفت میشه حقههای شعبدهباز رو از کتاب یاد گرفت. خانم فارستر به شعبده، اشباح، همه چیز اعتقاد داشت. دوشیزه متی مطمئن نبود به چی اعتقاد داره - و همیشه با آخرین کسی که حرف میزد، موافق بود.
عصر روز بعد، ما چهار نفر با هیجان ملایمی در ورودی مسافرخانه جورج ملاقات کردیم. از اونجا، با هم رفتیم طبقهی بالا به سالن اجتماعات. دوشیزه پل از یک پیشخدمت پرسید که آیا خانوادههای ییلاقات میان یا نه، چون انتظار میرفت در ردیف اول بشینن. وقتی پیشخدمت سرش رو تکون داد. دوشیزه متی و خانم فارستر در صف اول نشستن، جایی که لیدی گلنمیر و خانم جمیسون به زودی به اونها پیوستن. من و دوشیزه پل بلافاصله پشت سر اونها، در ردیف دوم نشستیم. همهی مغازهدارها پشت با هم نشستن و با خوشحالی حرف میزدن و میخندیدن. من از انتظار خسته شدم، و میخواستم برگردم و نگاهشون کنم، اما دوشیزه پل التماس کرد که این کار رو نکنم. گفت، این رفتار صحیح نیست. بنابراین گروه ما کسلکننده و ساکت بود. خانم جمیسون به خواب رفت.
بالاخره پرده بالا رفت. سر یک میز کوچک، آقایی با ظاهری خارقالعاده و با لباس ترکی، ریش بلند و عمامه دیدیم.
دوشیزه متی نگاهم کرد. با ناراحتی گفت: “میبینی عزیزم، مردم توربان بستن.”
اما وقت بیشتری برای گفتگو نداشتیم. ترک والا برخاست و گفت که سیگنر برونونی هست.
“من باورش نمیکنم!” دوشیزه پل با صدای بلند گفت. ‘سیگنر برونونی ریش نداشت.’
این خانم جمیسون رو بیدار کرد. چشمهاش رو کاملاً باز کرد، و ترک والا، که نگاه بدخلقی به دوشیزه پل میکرد، شعبدهاش رو شروع کرد.
حالا شگفتزده و خوشحال بودیم - همه به جز دوشیزه پل. عجب حقههایی! حتی با توضیحات آرام دوشیزه پل دم گوشم، هم نمیتونستم تصور کنم چطور این کارها رو انجام میده. همهی اینها آنقدر فوقالعاده بودن که دوشیزه متی و خانم فارستر مضطرب شدن.
‘فکر میکنید درسته که ما بیایم و چنین چیزهایی رو ببینیم؟’ زمزمهی دوشیزه متی رو شنیدم. چیزی کاملاً-؟” سرش رو تکون داد.
“من هم همین سؤال رو از خودم میپرسیدم.” خانم فارستر با زمزمه پاسخ داد. “خیلی عجیبه. من مطمئنم یکی از روبانهای روی میز مال منه … “
یکمرتبه، دوشیزه متی نیمه به سمت من چرخید. “عزیزم، دور و بر رو نگاه میکنی (تو در این شهر زندگی نمیکنی - هیچ کس حرف درنمیاره)، و ببینی آیا آقای هایتر، کشیش، اینجاست یا نه؟’
نگاهی به اطراف انداختم و کشیش قدبلند و لاغر رو در میان پسرهای مدرسهاش دیدم. چهرهی مهربانش همه لبخند بود و پسران میخندیدن. به دوشیزه متی گفتم كه كلیسا سیگنور برونونی رو تأیید كرده و اون دوباره از اوقاتش لذت برد.
به زودی هیجان تموم شد. سیگنر برونونی از کرانفورد رفت و تنها نتیجهی دیدارش آمادگی جدید خانمها برای اعتقاد به اتفاقات عجیب بود.
شش هفته بعد، دوشیزه پل ماجرای دیگهای داشت. لیدی گلنمیر حالا دوستشون شده بود و یک روز صبح هر دو نفر با هم رفته بودن پیادهروی. حدود سه مایلی کرانفورد، در جادهی لندن، در مسافرخانهی کوچکی به نام “طلوع آفتاب” توقف کردن تا راه اون طرف مزارع رو بپرسن.
بعدازظهر دوشیزه پل به ما گفت: “وقتی اونجا بودیم، یک دختر کوچک وارد شد. صاحب مسافرخانه گفت که اون تنها فرزند یک زن و شوهر هست که در خونه اقامت داشتن. حالا، به این گوش بدید! صاحب مسافرخانه گفت حدود شش هفته قبل یک اسب و گاری درست بیرون مسافرخونه چپ کرد. داخل این گاری دو مرد، یک زن و این بچه به اضافهی یک جعبهی بزرگ از چیزهای عجیب وجود داشت. یکی از این افراد، پدر بچه، آسیب دیده بود و از اون موقع در مسافرخانه بود. مرد دیگه (برادر دوقلوی اون، به اعتقاد صاحب مسافرخونه) با سرعت با گاری رفت و جعبه رو با خودش برد.
خب، عزیزان من، مردی که صدمه دیده سیگنر برونونی هست! ما با همسرش - شخصی خوب و صادق - آشنا شدیم و اون میگه اسم اصلی شوهرش ساموئل براون هست!’
حالا، به نظر خانوادهی شعبدهباز هیچ پولی ندارن و دوشیزه پل و لیدی گلنمیر تصمیم گرفته بودن بهشون کمک کنن. در حقیقت لیدی گلنمیر مستقیم رفته بود پیش
آقای هاگینز، پزشک کرانفورد، تا ازش خواهش کنه همون روز بعد از ظهر بره “طلوع آفتاب”.
حالا من و دوشیزه متی به اندازه دوشیزه پل به این اخبار علاقهمند بودیم. همچنین خانم فارستر وقتی این موضوع رو شنید. خانمها با نگرانی منتظر نظر آقای هاگینز بودن. وقتی آقای هاگینز گفت که با مراقبت حال شعبدهباز بهتر میشه، برش گردوندن کرانفورد. لیدی گلنمیر قول داد که قبض دکتر رو پرداخت کنه. دوشیزه پل اقامتگاه راحتی برای خانواده پیدا کرد. دوشیزه متی کالسکهای برای اونها فرستاد. خانم فارستر هم به قدری مغرور نبود که کمک نکنه. گرچه با بگ از بیگلو هال خویشاوند بود، اما اینجا بود و چیزهای خوبی برای خوردن یک شعبدهباز بیمار و فقیر میبرد! دیدن اون همه مهربانی فوقالعاده بود.
به زودی دوشیزه متی در حال درست کردن یک توپ رنگی برای دختربچه، فیبی، بود تا باهاش بازی کنه. وقتی کنار آتش نشسته بودیم با ناراحتی به من گفت: “من همیشه خیلی به بچهها علاقمند بودم، و گاهی خواب میبینم که بچهی خودم رو دارم. میدونی، انتظار نداشتم کل زندگیم “دوشیزه متی جنکینز” بمونم.” بعد از مکثی ادامه داد. ‘اما شخصی که انتظار داشتم باهاش ازدواج کنم مرده، و اون هرگز نفهمید چرا ردش کردم. آه، حالا مهم نیست. عزیزم، خیلی خوشحالم.” دست من رو گرفت و ادامه داد: “دوستان مهربانی دارم.”
از اونجایی که از آقای هالبروک خبر داشتم، به ذهنم نرسید چیز مناسبی بگم و هر دو ساکت بودیم.
یک روز مدت کوتاهی بعد از این، از همسر شعبدهباز پرسیدم داستان دوشیزه پل در مورد برادر دوقلو صحت داره.
گفت: “کاملاً درسته، گرچه نمیدونم چطور مردم توماس رو با سیگنر برونونی واقعی اشتباه میگیرن. توماس مرد خوبیه، و تمام قبضهای ما رو در طلوع آفتاب پرداخت کرد، اما اون نمیتونه به خوبی شوهرم حقهی توپ رو انجام بده. و هرگز نرفته هند، بنابراین بلد نیست توربان ببنده.”
“شما هند بودید؟” من تعجب کردم و پرسیدم.
اون به من گفت که ارتش شوهرش رو فرستاده اونجا. اون هم با شوهرش رفته بود اونجا اما فرزندانش یکی پس از دیگری اونجا مرده بودن. “اون هند بیرحم!” گفت. ‘داشتم دیوانه میشدم. وقتی فیبی، این بچهی آخر، به دنیا اومد، به سمم گفتم باید برگردم انگلیس.’
بنابراین، نوزادش رو برداشته بود و شوهرش رو ترک کرده بود تا بره کلکته. صدها مایل از روستایی به روستای دیگه پیاده رفته بود. گفت مردم بهش غذا و شیر داده بودن. و یک بار، وقتی بچه بیمار شده بود، یک انگلیسی مهربان که در میان هندیها زندگی میکرد بهش کمک کرده بود.
“و صحیح و سالم رسیدی کلکته؟”
‘بله. و دو سال بعد، سم تونست بیاد خونه. اون از یک هندی حقه و ترفندهایی یاد گرفته بود، بنابراین شروع به کار به عنوان شعبدهباز کرد. پس از مدتی، برادر دوقلوش رو برای کمک بهش استخدام کرد.
“و حال فیبی دوباره خوب شده بود؟”
‘بله. اون آقای جنكینز مهربان در چندرآباد به من كمک كرد تا نجاتش بدم.’
“جنكینز!” گفتم.
‘بله. جنکینز. کم کم فکر میکنم همهی آدمهایی که این اسم رو دارن، مهربان هستن. اینجا در کرانفورد، اون پیرزن خوب هست که هر روز برای دیدن فیبی میاد!’
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Signor Brunoni
Soon after Mrs Jamieson’s party, my father became ill and I had to go home to Drumble. I stayed there for most of the rest of the year. Then, at the end of November, I received a mysterious letter from Miss Matty.
She hoped my father was well, she wrote, and could I tell her if turbans were fashionable? Something so exciting was going to happen. She must have a new cap, and perhaps she was too old to care about such things, but she would very much like a turban… Oh, and would I like to come for a visit next Tuesday? Sea-green was her favourite colour…
Fortunately, there was a note of explanation at the end:
My dear, Signor Brunoni is going to show his wonderful magic at Cranford Assembly Room next Wednesday evening.’
I was very glad to accept the invitation from my dear Miss Matty, and very anxious to stop her wearing a great turban on her gentle little head. So I bought her a pretty blue cap instead, which disappointed her terribly. She followed me into my bedroom, and I think she was still hoping to find a sea-green turban somewhere inside my cap-box.
‘I’m sure you tried, my dear,’ she said sadly, looking at the cap. ‘It’s just like the caps all the ladies in Cranford are wearing. I suppose turbans haven’t arrived in Drumble yet?’
She left the room to welcome Miss Pole and Mrs Forrester to tea. ‘It was silly to expect anything fashionable from the Drumble shops, I suppose,’ I heard her tell them. ‘Poor girl! She did her best.’
But Miss Pole had had an adventure, and was waiting impatiently to describe it.’ I happened to go into the George Inn today,’ she began when I entered. ‘My Betty has a cousin who’s a maid there, you know, and I thought Betty would like news of her. Well, there was no one around, so I walked up the stairs and into the Assembly Room. And there I saw that people were getting things ready for tomorrow night. I was just going behind the curtain, by mistake, when a gentleman stepped forward. He asked in very pretty broken English if he could help me. He didn’t want me to see behind that curtain, it seemed. So, most politely, he showed me out of the room.
‘Wait! You’ve not heard all my story yet! As I was going downstairs again. I met Betty’s cousin - and she told me that the gentleman was Signor Brunoni! And then, it was so strange, I met the same gentleman again on his way up!’
So Miss Pole had met the conjurer himself! Oh, what questions we asked her! ‘Did he have a beard?’
‘Was he young or old?’
‘Was he fair or dark?’
‘What did he really look like?’
We talked about magic all evening. Miss Pole did not believe in it: conjurers’ tricks could be learnt from a book, she said. Mrs Forrester believed in magic, ghosts, everything. Miss Matty was not sure what she believed - and always agreed with the last speaker.
The next evening, the four of us met in gentle excitement at the entrance to the George Inn. From there, we went upstairs together to the Assembly Room. Miss Pole asked a waiter if any of the county families were coming, as they would expect to sit in the front row. When he shook his head. Miss Matty and Mrs Forrester sat in the front row, where Lady Glenmire and Mrs Jamieson soon joined them. Miss Pole and I sat immediately behind, in the second row. All the shopkeepers sat together at the back, talking and laughing happily. I got rather bored with waiting, and wanted to turn round and look at them, but Miss Pole begged me not to. It was not the correct way to behave, she said. So our group was dull and quiet. Mrs Jamieson fell asleep.
Finally, the curtain went up. We saw, at a little table, a fantastic-looking gentleman in Turkish dress, with a long beard and a turban.
Miss Matty looked at me. ‘You see, my dear, people are wearing turbans,’ she said sadly.
But we had no time for more conversation. The Grand Turk rose and said he was Signor Brunoni.
‘I don’t believe him!’ said Miss Pole loudly. ‘Signor Brunoni didn’t have a beard.’
This woke Mrs Jamieson. She opened her eyes wide, and the Grand Turk, who had looked crossly at Miss Pole, began his magic.
Now we were surprised and delighted - all except Miss Pole. Such tricks! I could not imagine, even with Miss Pole’s whispered explanations, how he did them. It was all so wonderful that Miss Matty and Mrs Forrester became anxious.
‘Do you think it’s quite right for us to come and see such things?’ I heard Miss Matty whisper. ‘Is there something not quite-?’ She shook her head.
‘I was asking myself the same question.’ Mrs Forrester whispered back. ‘It’s so very strange. I’m certain that was one of my ribbons on his table just now…’
Suddenly, Miss Matty half-turned towards me. ‘My dear, will you look round (you don’t live in the town - no one will talk about it), and see if Mr Hayter the rector is here?’
I looked round and saw the tall, thin rector among his schoolboys. His kind face was all smiles, and the boys were laughing. I told Miss Matty that the Church approved of Signor Brunoni, and she began to enjoy herself again.
Soon the excitement was over. Signor Brunoni disappeared from Cranford, and the only result of his visit was a new readiness among the ladies to believe in strange happenings.
Six weeks later, however, Miss Pole had another adventure. Lady Glenmire was now a friend, and one morning the two of them went out walking together. About three miles from Cranford, on the road to London, they stopped at a small inn called the ‘Rising Sun’ to ask the way across the fields.
‘A little girl came in while we were there,’ Miss Pole told us that afternoon. ‘The landlady said she was the only child of a married couple who were staying in the house. Now, listen to this! About six weeks ago, the landlady said, a horse-and-cart turned over right outside the inn. In the cart were two men, one woman and this child, plus a great box of strange things. One of the men, the child’s father, was hurt and has been at the inn ever since. The other man (his twin brother, she believes) drove quickly away in the cart, and took the box with him. Well, my dears, the man who was hurt is Signor Brunoni! We met his wife - a good, honest person - and she says his real name is Samuel Brown!’
The conjurer’s family, it seemed, now had no money, and Miss Pole and Lady Glenmire had decided to help them. In fact, Lady Glenmire had gone straight to
Mr Hoggins, the Cranford doctor, to beg him to ride over to the ‘Rising Sun’ that same afternoon.
Miss Matty and I were now as interested in this news as Miss Pole was. So was Mrs Forrester when she heard about it. The ladies waited anxiously for Mr Hoggins’s opinion. When Mr Hoggins said that, with care, the conjurer would get better, they brought him to Cranford. Lady Glenmire promised to pay the doctor’s bills. Miss Pole found comfortable lodgings for the family. Miss Matty sent a carriage for them. Mrs Forrester was not too proud to help, either. Though she was related to the Bigges of Bigelow Hall, here she was, taking nice things to eat to a poor, sick conjurer! It was wonderful to see all the kindness.
Soon Miss Matty was making a coloured ball for the little girl, Phoebe, to play with. ‘I’ve always been so fond of children, ‘she said to me sadly as we sat by the fire, ‘and I dream sometimes that I have a little child of my own… I didn’t expect to be “Miss Matty Jenkyns” all my life, you know.’ she went on after a pause. ‘But the person I expected to marry is dead, and he never knew why I refused him. Ah well, it doesn’t matter now. I am very happy, my dear. I have such kind friends,’ she continued, taking my hand.
As I knew about Mr Holbrook, I could think of nothing suitable to say, and we were both silent.
One day soon after this, I asked the conjurer’s wife if Miss Pole’s story about twin brothers was true.
‘Quite true,’ she said, ‘though I don’t know how anyone can mistake Thomas for the real Signor Brunoni. Thomas is a good man, and he paid all our bills at the Rising Sun, but he can’t do the ball-trick as well as my husband can. And he’s never been in India, so he doesn’t know how to wear a turban.’
‘Have you been in India?’ said I, rather surprised.
She told me that her husband had been sent there in the army. She had gone with him but, one after another, their children had died out there. ‘That cruel India!’ she said. ‘I was going mad. When Phoebe, this last child, was born, I told my Sam I must return to England.’
So, carrying her baby, she had left her husband to go to Calcutta. She had walked a hundred miles, from village to village. People had given her food and milk, she said. And once, when the baby was ill, she had been helped by a kind Englishman living among the Indians.
‘And you reached Calcutta safely?’
‘Yes. And after two years, Sam was able to come home. He’d learnt some tricks from an Indian, so he began to work as a conjurer. Then, after a while, he employed his twin brother to help him.’
‘And Phoebe was well again?’
‘Yes. That good kind Aga Jenkyns at Chunderabaddad had helped me to save her.’
‘Jenkyns!’ said I.
‘Yes. Jenkyns. I’m beginning to think all people with that name are kind. Here in Cranford, there’s that nice old lady who comes every day to see Phoebe!’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.