سرفصل های مهم
آقای موردستون
توضیح مختصر
مادر دیوید با مردی ازدواج میکنه که دیوید رو کتک میزنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
آقای موردستون
اولین بار که آقای مردستون رو ديدم ازش خوشم نيومد. شاید فقط حسادت میکردم یا شاید بیشتر از اینها بود. مطمئناً آقایی خوشقیافه، با مو و ریش تیره بود اما چیزی در چشمهاش بود که باعث میشد احساس ناراحتی کنم. شروع به سر زدن به خونهی ما کرد و بعد مادرم شروع به پوشیدن زیباترین لباسهاش و عصرها بیرون رفتن کرد.
یکی از این شبها پرستارم، پگوتی، به من پیشنهاد كرد كه برای ملاقات برادرش برای دو هفته با اون برم یارموث. من بلافاصله خوشحال از فکر ماجراجویی موافقت کردم. نفهمیدم موقع برگشت اوضاع چقدر متفاوت خواهد بود.
روز عزیمت ما به زودی فرا رسید و من و پگوتی سوار کالسکهای شدیم که قرار بود ما رو ببره یارموث. من و مادرم همدیگه رو بوسیدیم و هر دو گریه کردیم. وقتی کالسکه شروع به حرکت کرد، مادرم دوید دنبالش تا بوسهی دیگهای بخواد. وقتی دور میشدیم دیدم آقای موردستون با نارضایتی با اون صحبت کرد و مادرم مطیعانه سرش رو پایین انداخت.
هرگز اون تعطیلات رو فراموش نمیکنم. وقتی کالسکه ما رو پیاده کرد، هام، برادرزادهی پگوتی، منتظر ما بود. من رو روی شانههای پهنش چرخوند و ما رو برد خونهشون. پگوتیها در قایقی زندگی میکردن که از آب برداشته شده بود و به خونهای کوچیک و دنج تبدیل شده بود. برای پسر کوچکی مثل من جادویی بود. برادر پرستارم، آقای پگوتی، به گرمی از ما استقبال کرد و امیلی کوچک، خواهرزادهاش رو معرفی کرد. هم اون و هم هام هر دو یتیم بودن. امیلی تقریباً همسن من بود با چشمهای آبی و موهای فر و من خیلی زود سرسپردهاش شدم. وقتی زمان عزیمت من فرا رسید، هر دو تسلیناپذیر بودیم.
با این حال وقتی به خونه نزدیک میشدیم، از دیدن دوبارهی مادرم هیجانزده شدم. برای استقبال از من نیومده بود جلوی دروازه و پگوتی من رو به داخل آشپزخانه راهنمایی کرد. حالا نگران شدم.
“مامان کجاست، پگوتی؟ چه اتفاقی افتاده؟ اون که مثل پاپا نمرده، مرده؟” اشک چشمهام رو پر کرد.
“خدای بخشنده، نه، ارباب دیوی!” شوکه جواب داد. ولی چیزی هست که باید بهت بگم. تو یک پاپای جدید داری! بیا ببینش. و مادرت رو.”
ما به بهترین سالن رفتیم. مادرم در یک طرف شومینه نشسته بود و آقای موردستون در طرف دیگه نشسته بود. مادرم به محض دیدن من لبخندی زد و با ترس بغلم کرد.
آقای مردستون گفت: “حالا، کلارا، خودت رو کنترل کن.” مادرم در زير نگاه مراقب آقای مردستون با اجتناب از نگاه كردن به من، من رو بوسید. همین که تونستم، رفتم به اتاقم. با بدبختی، به این فکر کردم که قبلاً همه چیز چقدر متفاوت بود، مادرم چقدر زیر چشم بخشندهی پگوتی مهربان و با محبت بود. میدونستم زندگی شاد به پایان رسیده و گریه کردم تا به خواب رفتم.
با مادرم و پگوتی که دنبال من بودن از خواب بیدار شدم.
“دیوی، چی شده؟” مادرم پرسید. سعی کرد بغلم کنه اما من هلش دادم و دورش کردم. “آه، تقصیر توئه، پگوتی!” داد زد. “پسرم رو علیه من کردی!”
صدای پاهای دیگهای شنیدم و آقای موردستون وارد شد. “کلارا، عزیزم، به خودت بیا!”
“آه، این زیادیه!” مادرم فریاد زد. “من نمیتونم کمی آرامش و خوشبختی داشته باشم؟” آقای مردستون مادرم رو با بوسهای آرام کرد و بلافاصله دیدم که مادرم هر کاری اون بگه انجام میده. “وقتی من و دیوید صحبت میکنیم برو طبقهی پایین.” با لبخند گفت: “ما به زودی به شما ملحق میشیم.” وقتی تنها شدیم، از من پرسید: “میدونی من با یک سگ سرکش چیکار میکنم؟ میزنمش.” نگاه سختی به من انداخت و من همه چیز رو خیلی خوب درک کردم. “حالا، بیا پایین و دیگه مادرت و من رو ناراحت نکن.”
اون شب بعد از شام خواهر آقای مردستون اومد. خواهرش هم مثل خودش تیره بود، با همون نگاه سختگیر، اما بینی بزرگ و ابروانی پرپشت داشت که تقریباً از وسط به هم میرسیدن. برای کمک به مادرم اومده بود و صبح روز بعد با مرتب کردن تمام کمدهای انبار این کار رو شروع کرد. از اون به بعد کنترل همه چیز رو در دست گرفت. یک بار که مادرم خواست گاهی باهاش مشورت بشه، آقای مردستون اون رو به قدرناشناسی متهم کرد و ابراز ناامیدی کرد. کافی بود. مادرم دیگه هرگز اعتراض نکرد.
من دروسم رو با مادرم از سر گرفتم اما دیگه مثل گذشته اوقات خوشی نبودن. آقا و خانم موردستون همیشه حضور داشتن، همیشه آمادهی انتقاد از مادرم به دلیل عدم رفتار قاطعانه با من و خودم برای هر اشتباهی بودن. آقای مردستون من رو عصبی و فراموشکار میکرد. مادرم هم به نوبهی خودش مضطرب میشد. وقتی فکر میکرد کسی نگاه نمیکنه، سعی میکرد به من کمک کنه اما بلافاصله توسط خانم مردستون مورد سرزنش قرار میگرفت. مادر بیچارهام اگه بیشتر نه، به اندازهی من رنج میکشید.
این اوضاع چند ماه ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح برای درسهام وارد سالن شدم و دیدم مادرم بیشتر از همیشه مضطربه. آقای موردستون عصایی در دست داشت.
گفت: “حالا دیوید، باید امروز خیلی در درسهات بادقت باشی.” البته تأثیرش این بود که من مخصوصاً فراموشکار شدم و اوضاع بدتر و بدتر شد. بالاخره مادرم زد زیر گریه.
آقای مردستون بازوی من رو گرفت و گفت: ‘دیوید، من و تو میریم طبقهی بالا. مادرم دوید دنبال ما اما خانم مردستون جلوش رو گرفت. گریهی مادرم تا بالای پلهها همراهیم کرد. وقتی به اتاق من رسیدیم آقای مردستون یکمرتبه سرم را گذاشت زیر بغلش و عصاش رو با دست دیگهاش بلند کرد.
“لطفاً آقا! منو کتک نزن! بهتر خواهم شد!”
“واقعاً؟” جواب داد و من رو محکم زد. دستی که باهاش من رو گرفته بود نزدیک دهنم بود و من گازش گرفتم. دوباره و دوباره با عصبانیت مجدد کتکم زد. صدای گریه مادرم و پگوتی رو از بیرون در شنیدم و بعد تموم شد. ولم کرد و در رو از پشت قفل کرد.
پنج روز در اتاقم نگه داشته شدم. تنها کسی که میدیدم خانم مردستون بود که برام غذا میآورد اما هیچ وقت باهام صحبت نمیکرد. عصر روز پنجم از پشت درم زمزمهای شنیدم.
“دیوی، عزیزم؟” پگوتی بود.
“آه، پگوتی!” داد زدم.
“آروم باش وگرنه صدامون رو میشنون، عزیزم. گوش بده! فردا میری مدرسه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Mr Murdstone
I disliked Mr Murdstone the first time I met him. Perhaps I was just jealous or perhaps it was more than that. Certainly he was a handsome gentleman with dark hair and dark whiskers but there was something in his eyes that made me feel uneasy. He began to call at our house and then my mother started putting on her prettiest dresses and going out in the evenings.
One such evening my nurse, Peggotty, suggested that I go with her to visit her brother in Yarmouth for a fortnight. I agreed immediately, happy at the thought of an adventure. I did not realize how different things would be on my return.
The day of our departure soon arrived and Peggotty and I climbed into the carrier’s cart that was to take us to Yarmouth. My mother and I kissed each other and we both cried. When the cart started off she ran after it to ask for another kiss. As we rode away I saw Mr Murdstone speak to her disapprovingly and she lowered her head submissively.
I shall never forget that holiday. Peggotty’s nephew, Ham, was waiting for us when the cart set us down. He swung me on his broad shoulders and took us to their home. The Peggottys lived in a boat that had been taken from the water and made into a small cosy home. For a young boy like me it was magical. My nurse’s brother, Mr Peggotty, greeted us warmly and introduced Little Emily, his niece. Both she and Ham were orphans. She was about my age with blue eyes and curls and I quickly became devoted to her. When it was time for me to leave we were both inconsolable.
As we approached home, however, I became excited about seeing my mother again. She was not at the gate to greet me and Peggotty led me into the kitchen. Now I was worried.
‘Where is Mama, Peggotty? What has happened? She isn’t dead, is she, like Papa?’ Tears filled my eyes.
‘Good gracious, no, Master Davy!’ she replied shocked. ‘But there is something I must tell you. You have a new pa! Come and see him. And your mama.’
We went into the best parlour. My mother was sitting on one side of the fireplace and Mr Murdstone sat on the other side. As soon as she saw me, my mother smiled and hugged me timidly.
‘Now, Clara, control yourself,’ Mr Murdstone said. She kissed me avoiding looking at me under Mr Murdstone’s watchful eye. As soon as I could, I went to my room. Miserable, I thought of how different things used to be, how loving and affectionate my mother had been under Peggotty’s indulgent eye. I knew that happy life was over and I cried myself to sleep.
I was awoken by my mother and Peggotty who had been looking for me.
‘Davy, what is the matter?’ my mother asked. She tried to put her arms around me but I pushed her away. ‘Oh, this is your fault, Peggotty!’ she cried. ‘You have turned my boy against me!’
I heard other footsteps and Mr Murdstone entered. ‘Clara, my dear, remember yourself!’
‘Oh, it is too much!’ my mother exclaimed. ‘Can I not have some peace and happiness?’ Mr Murdstone calmed her with a kiss and I saw immediately that she would do whatever he said. ‘Go downstairs while David and I talk. We’ll join you shortly,’ he said with a smile. When we were alone he asked me, ‘Do you know what I do with a disobedient dog? I beat it.’ He gave me a hard look and I understood all too well. ‘Now, come downstairs and do not displease your mother or me again.’
After dinner that evening Mr Murdstone’s sister arrived. She was dark like him, with the same stern look, but had a large nose and thick eyebrows which almost met in the middle. She had come to help my mother, and started the next morning by rearranging all our store cupboards. From then on she took control of everything. On the one occasion that my mother asked to be consulted occasionally Mr Murdstone accused her of being ungrateful and expressed his disappointment. It was enough. My mother never protested again.
I resumed my lessons with my mother but these were no longer the happy times they had been before. Mr and Miss Murdstone were always present, always ready to criticize my mother for her lack of firmness with me and myself for every mistake. Mr Murdstone made me nervous and forgetful. My mother in turn became anxious. When she thought no-one was looking she tried to help me but was immediately rebuked by Miss Murdstone. My poor mother suffered as much as I did, if not more.
This continued for several months until one morning I entered the parlour for my lessons and saw my mother looking more nervous than usual. Mr Murdstone was holding a cane in his hand.
‘Now, David, you must be very careful over your lessons today,’ he said. The effect was, of course, that I became particularly forgetful and things went from worse to worse. Finally my mother burst into tears.
‘David, you and I will go upstairs,’ Mr Murdstone said, taking my arm. My mother ran after us but Miss Murdstone stopped her. My mother’s crying accompanied me up the stairs. When we got to my room Mr Murdstone suddenly pinned my head under his arm and raised the cane in his other hand.
‘Please, sir! Don’t beat me! I’ll do better!’
‘Really?’ he replied and hit me hard. The hand holding me was near my mouth and I bit it. He beat me then again and again with renewed fury. I heard my mother and Peggotty crying outside the door and then it was over. He left me and locked the door behind him.
I was kept in my room for five days. The only person I saw was Miss Murdstone who brought me food but never spoke to me. On the fifth evening I heard whispering at my door.
‘Davy, my darling?’ It was Peggotty.
‘Oh, Peggotty!’ I cried.
‘Hush or they will hear us, my lovely. Listen! You are going away to school tomorrow.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.