سرفصل های مهم
همه چیز تغییر میکنه
توضیح مختصر
دیوید از انبار فرار میکنه و میره پیش عمهی پدرش.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
همه چیز تغییر میکنه
و به این ترتیب بدترین دوران زندگی من شروع شد. روز بعد من رو فرستادن خونه، اما هر امیدی که از راحتی در اونجا داشتم، فوراً از بین رفت. آقای مردستون حضور من رو کاملاً نادیده گرفت و از پا در آمده از غم و اندوه خودش نشست، در حالی که خواهرش مشغول کارهای عملی بود. پگوتی رو کم میدیدم به جز شبها که کنار تختم مینشست و تنها راحتی که در زیر اون سقف پیدا میکردم رو به من میداد.
زمان قبل از خاکسپاری در حافظهی من مغشوشه، اما خود اون روز رو به وضوح به یاد میارم. هنوز هم میتونم بهترین سالن رو که برای عزاداران آماده شده و بعداً تابوت حاوی مادر و برادر نوزادم رو وقتی گذاشتن زمین ببینم.
عصر همون روز پگوتی اومد اتاق من. من رو نزدیک خودش نگه داشت و به من گفت که مادرم در آغوش اون درحالیکه آخرین فکرش من بودم، مرده. نوزاد روز بعد فوت کرده بود.
اولین کاری که خانم ماردستون بعد از خاکسپاری انجام داد، اخطار یک ماهه فسخ قرارداد به پگوتی بود. پگوتی بیچاره به اندازهی من از فکر جدایی ما ناراحت بود.
بعد از رفتن اون تقریباً کاملاً مورد غفلت قرار گرفتم. وقتی خونه بودن، با مردستونها غذا میخوردم و وقتی نبودن تنها غذا میخوردم. آقای موردستون سعی میکرد تا حد امکان من رو کم بببینه، شاید حضورم، باعث تحریک وجدانش میشد، و ساعتها، هفتهها، ماههای زیادی رو تنها گذروندم. پگوتی، که حالا با آقای بارکیس ازدواج کرده بود، تا جایی که اجازه داشت به دیدنم میومد اما هرگز به اندازه کافی نبود. بعد، یک روز، آقای موردستون تصمیم گرفت که باید برای کار در کسب و کارش در لندن فرستاده بشم. من ده ساله بودم.
انبار مردستون و گرینبی در بلکفیرز، کنار آب بود. این یک ساختمان قدیمی بود، که موشها تاراجش کرده بودن. کار من، همراه چهار تا پسر دیگه شستن، برچسب زدن و بستهبندی بطریهای شرابی بود که انبار به خارج از کشور میفرستاد. برای این کار هفتهای شش شیلینگ دریافت میکردم. ترتیب اقامتم پیش آقای میكوبر كه روز اولم به من معرفی شد، داده شده بود. مردی میانسال و تپل بود و سر کچل براق داشت. لباسهاش نخنما شده بودن اما یه نمه مهربون بود. آقای میكوبر با همسر و چهار فرزندش در خونهای زندگی میكرد كه مثل خودش فرسوده بود و از صبح تا شب كار میکرد و تمام درآمد من رو خرج صبحانه و شام میكرد، كه غالباً كافی نبود. من در کار کاملاً بدبخت بودم و احساس شرمندگی کامل از وضعیت خودم و شکاف بین خودم و مردان و پسران دیگهی اونجا داشتم. من هیچ دوستی نداشتم، بنابراین به خانوادهی میکاور وابسته شدم. خانم میكاوبر آزادانه در مورد تمام مشكلات مالی شوهرش به من اعتماد میكرد و خدمات من رو در فروش داراییهای خونه به كار میگرفت. بنابراین من نه تنها بدبختی خودم رو تحمل میکردم، بلکه نگرانیهام برای این خانوادهی مهربون رو هم تحمل میکردم.
بالاخره مشکلات آقای میکاور به نقطهی بحرانی رسید. اون که قادر به بازپرداخت پول طلبکارانش نشد، دستگیر شد و افتاد زندان بدهکاران. کمی بعد مبلمان خانواده فروخته شد و خانم میكوبر و بچهها به سلول شوهرش نقل مکان كردن. من نمیخواستم از تنها خانوادهای که در لندن میشناختم جدا بشم، بنابراین برام نزدیک زندان اقامتگاهی پیدا شد.
بعد از چند هفته آقای میكوبر از زندان آزاد شد و همهی ما دوباره دور هم جمع شدیم. با این حال، تصمیم گرفت لندن رو ترک کنه و زمان خیلی کمی برای مقدماتش تلف کرد. آخرین شب رو با هم گذروندیم و آقای میكوبر نصیحتهای پدرانهای به من كرد.
گفت: “کاپرفیلد عزیزم، از اشتباهات من درس بگیر. هرگز کاری که امروز میتونی انجام بدی رو به فردا موکول نکن.” من قول دادم این کار رو نکنم.
بعد از رفتن دوستانم احساس کردم دیگه تحمل موردستون و گرینبی رو ندارم و نقشهای در ذهنم شکل گرفت. فرار میکردم. یادم اومد که مادرم در مورد عمهی پدرم، بتسی تروتسوود، به من گفته بود. وقتی به دنیا اومدم با ناامیدی از اینکه پسر بودم و نه دختر، روابطش رو با مادرم قطع کرده بود. با این وجود، تصمیم گرفتم پیداش کنم و ازش کمک بخوام.
سفرم رو بازگو نمیکنم: اینکه چطور بلافاصله داراییم رو ازم دزدیدن، اینکه چطور تمام روز راه میرفتم و شبها در مزارع میخوابیدم، و اینکه برای خرید غذا کت و جلیقهام رو فروختم. فقط کافیه بگم شش روز بعد از خروج از لندن، خسته، گرسنه و با لباس نیمه رسیدم دوور و شروع به پرس و جوی عمه کردم.
خوششانس بودم و بعد از بیش از نیمی از روز نمیشد که به دنبال خدمتکارش در امتداد جادهای صخرهای به کلبهای زیبا میرفتم که عمه توش زندگی میکرد. اونجا، با آگاهی از ظاهر وحشتناکم، شهامتم از بین رفت. مدتی بیرون ایستادم و قصد داشتم اونجا رو ترک کنم که یک خانم مسن از کلبه بیرون اومد. دستکش باغبانی دستش بود و دستمالی روی کلاهش و چاقوی بزرگی دستش بود.
“گمشو! من اینجا پسر نمیخوام!” قبل از اینکه رو برگردونه با عصبانیت گفت. من نزدیک شدم و با ترس لمسش کردم و گفتم: “لطفا خانم. من برادرزادهی شما هستم، دیوید كاپرفیلد.”
“خدای بخشنده!” داد زد و سريع نشست. یک سری احساسات از روی صورتش گذشت. من با عجله تمام داستانم رو براش تعریف کردم و بعد زدم زير گریه. با دیدن این یقهی من رو گرفت، هدایتم کرد داخل کلبه و من رو روی مبل خوابوند. بعد به خدمتکارش، ژانت، دستور داد تا از آقای دیک بخواد بیاد پایین. کمی بعد یک آقای نجیب موی خاکستری اومد.
“آقای دیک، برادرزادهی من دیوید کاپرفیلد رو به یاد داری؟” ازش پرسید.
“خوب، این پسرشه و فرار کرده. چیکار باید بکنیم؟”
آقای دیک لحظهای فکر کرد و بعد گفت: “ببرش حمام.” بنابراین من رو حموم دادن، غذا دادن و من به خودم اومدم و گذاشتنم در رختخواب.
صبح روز بعد کاملاً امیدوار وارد سالن شدم. عمهام یک زن تند و تلخ بود اما نامهربون نبود. شاید بهم اجازه میداد پیشش بمونم.
گفت: “صبح بخیر، دیوید. من به پدر ناتنیت نامه نوشتم و بهش گفتم بیاد.”
“آه، باید برگردم؟” با صدایی که آروم شد پرسیدم.
“تصمیم نگرفتم.” جواب داد: “ببینیم چی میشه.” امیدم از بین رفت.
صبح که آقای موردستون اومد، ما در سالن نشسته بودیم. عمه بتسی یکمرتبه دید خانمی روی الاغ به خونه نزدیک میشه. عمهام هرگز اجازه نمیداد الاغ بیاد روی چمنهاش و با عصبانیت مشتش رو از پنجره به طرف سوار تکون داد. من که خانم موردستون رو شناختم، سریع عمهام رو از هویت سوارکار مطلع کردم.
“برام مهم نیست!” داد زد و دوید بیرون و دوباره مشتش رو تکون میداد. آقای موردستون پشت سر خواهرش پیاده میومد. هر دو با تعجب نگاهی به عمهام انداختن.
عمهام اونها رو نادیده گرفت و پسری كه الاغ رو هدایت میكرد رو فراری داد. بعد برگشت داخل خونه و منتظر موند تا ژانت ورود مهمانان رو اعلام کنه.
آقای مردستون هنگام ورود به خونه گفت: “خانم تروتسوود، من اومدم تا این پسر ناسپاس رو برگردونم.”
“واقعاً؟ دیوید، آمادهی رفتن هستی؟” عمهام از من پرسید.
“نه! اونها هرگز من رو دوست نداشتن و مامان رو هم به خاطر من ناراحت میکردن! لطفاً من رو با اونها برنگردونید! من خیلی بدبخت بودم!” با فریاد گفتم.
“خندهداره!” خانم ماردستون با عصبانیت گفت.
“میخوام بدونم با پسر خودت هم اینطور رفتار میکنی و اون رو میفرستی سر کار؟” عمهام از آقای مردستون پرسید.
“من میتونم هر کاری دلم بخواد با پسر بکنم.” آقای مردستون با سختگیری گفت: “باید بهت هشدار بدم، خانم تروتسوود، اگر تصمیم بگیری نگهش داری، من برای همیشه در رو به روش میبندم.”
“اشکال نداره! شانسم رو باهاش امتحان میکنم.” عمهام با خونسردی جواب داد: “روز بخیر هر دوی شما. جانت، راه رو نشونشون بده!”
مردستونها با عصبانیت از خونه و از زندگی من خارج شدن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Everything changes
And so the worst period of my life began. I was sent home the next day but any hope I had of finding much comfort there was immediately dashed. Mr Murdstone ignored my presence entirely and sat consumed by his own grief while his sister busied herself with practical matters. I saw little of Peggotty except at night when she sat by my bed and offered me the only comfort I found under that roof.
The time before the funeral is confused in my memory but I remember the day itself clearly. I can still see the best parlour readied for mourners and later the coffin containing my mother and baby brother as it was lowered into the ground.
That evening Peggotty came to my room. She held me close and told me that my mother had died in her arms, her last thoughts of me. The baby had died the following day.
The first thing Miss Murdstone did after the funeral was over, was to give Peggotty a month’s notice. Poor Peggotty was as upset as I was at the thought of our separation.
After her departure I was almost entirely neglected. I ate with the Murdstones when they were at home, alone when they were not. Mr Murdstone tried to see as little of me as possible, my presence, perhaps, irritating his conscience, and I spent many lonely hours, weeks, months. Peggotty, now married to Mr Barkis, came to visit as often as she was allowed but it was never often enough. Then, one day, Mr Murdstone decided I should be sent to work in his business in London. I was ten years old.
Murdstone and Grinby’s warehouse was in Blackftiars, on the waterfront. It was an old building, overrun with rats. My job, along with four other boys was to wash, label and pack the bottles of wine the warehouse shipped overseas. For this I received six shillings a week. Lodgings were arranged for me with Mr Micawber, who I was introduced to on my first day. He was a rotund middle-aged man with a shiny bald head. His clothes were shabby yet he had an air of kindness. Mr Micawber lived with his wife and four children in a house which was as shabby as he was worked from morning to night and spent all my earnings on my breakfast and supper, which was often an inadequate affair. I was quite miserable at work, feeling the full shame of my situation and the divide between myself and the other men and boys there. I had no friends, so I became attached to the Micawber family. Mrs Micawber freely confided all of her husband’s financial problems to me and enlisted my services in selling household possessions. Thus I bore not only my own misery but also my worries for this kind family.
Finally Mr Micawber’s problems reached a crisis. Unable to repay his creditors, he was arrested and taken to a debtors’ prison. Soon afterwards the family furniture was sold and Mrs Micawber and the children moved into his cell with him. I did not want to be separated from the only family I knew in London so lodgings were found for me near the prison.
After several weeks Mr Micawber was released from prison and we were all reunited. However, he decided to leave London and wasted very little time in preparations. We spent their last evening together and Mr Micawber offered me some fatherly advice.
‘My dear Copperfield,’ he said, ‘learn from my mistakes. Never put off until tomorrow what you can do today.’ I promised not to.
After my friends left I felt I could bear it no longer at Murdstone and Grinby’s and a plan formed in my mind. I would run away. I remembered my mother telling me about my father’s aunt, Betsey Trotswood. Disappointed that I was a boy and not a girl, she had severed all ties with my mother at my birth. Despite this, I decided to find her and ask for her help.
I shall not relate my journey: how I was robbed almost immediately of my possessions, how I walked all day and slept in fields at night, selling my jacket and waistcoat in order to buy food. It is enough to say that six days after I left London I arrived, exhausted, starving and half-clothed in Dover and began to enquire after my aunt.
I was lucky and after no more than half a day I was following her maid along a cliff road to the pretty cottage in which my aunt lived. There, aware of my terrible appearance, my courage failed. Having stood outside for a while I was intending to leave when an elderly lady came out of the cottage. She was wearing gardening gloves and a handkerchief over her bonnet and held a large knife in her hand.
‘Go away! I’ll have no boys here!’ she said angrily before turning away. I approached and, timidly touching her, said, ‘Please, ma’am. I’m your nephew, David Copperfield.’
‘Good gracious!’ she exclaimed, sitting down quickly. A series of emotions passed across her face. I hurriedly told her all my story and then burst into tears. Seeing this she took me by the collar, led me into the cottage and lay me on the sofa. She then instructed her maid, Janet, to ask Mr Dick to come downstairs. Soon afterwards a grey-haired gentleman appeared.
‘Mr Dick, do you remember my nephew David Copperfield?’ she asked him.
‘Well, this is his son and he’s run away. What should we do?’
Mr Dick considered for a moment and then said ‘Give him a bath.’ And so I was bathed, fed and, much restored, put to bed.
The following morning I entered the parlour feeling quite hopeful. My aunt was an austere woman but not unkind. Perhaps she would let me stay with her.
‘Good morning, David,’ she said. ‘I have written to your step-father and told him to come.’
‘Oh, must I go back?’ I asked, my voice failing.
‘I haven’t decided. We shall see,’ she replied. My hopes died.
On the morning Mr Murdstone came, we were sitting in the parlour. Aunt Betsey suddenly saw a lady on a donkey approach the house. My aunt never allowed donkeys on the grass and angrily shook her fist at the rider from the window. Recognising Miss Murdstone, I quickly informed my aunt of the rider’s identity.
‘I don’t care!’ she cried and ran outside, shaking her fist again. Mr Murdstone was walking up behind his sister. They both looked at my aunt in surprise.
She ignored them and chased away the boy leading the donkey. Then she marched back into the house and waited for Janet to announce the visitors.
‘Miss Trotswood,’ said Mr Murdstone on entering, ‘I have come to take this ungrateful boy back.’
‘Really? David, are you ready to leave?’ my aunt asked me.
‘No! They never liked me and made Mama unhappy about me too! Please don’t send me back with them! I was so miserable!’ I exclaimed.
‘This is ridiculous!’ said Miss Murdstone indignantly.
‘I wonder, would you treat your own son like this and send him to work?’ my aunt asked Mr Murdstone.
‘I can do what I like with the boy. I must warn you, Miss Trotswood, if you decide to keep him I shall close my door to him forever,’ Mr Murdstone said sternly.
‘So be it! I shall take my chances with him. Good day to you both,’ my aunt replied coldly. ‘Janet, show them out!’
Furious, the Murdstones marched out of the house and out of my life.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.