یک زندگی جدید

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دیوید کاپرفیلد / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

یک زندگی جدید

توضیح مختصر

دیوید کار پیدا میکنه و نامزد میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

یک زندگی جدید

حالا نوبت دوران شاد زندگیم شد. من و آقای دیک دوستان خوبی شدم و عمه‌ام که به من می‌گفت تروت، خیلی بهم علاقه‌مند شد. تصمیم گرفت به توصیه‌ی آقای ویکفیلد، وکیلش، مدرسه‌ی مناسبی برای من در کانتربری پیدا کنه. عمه‌ام رو تا خونه‌ی وکیل همراهی کردم. وقتی رسیدیم، جوانی رنگ‌پریده و حدوداً پانزده ساله در رو به روی ما باز کرد. موهای قرمز خیلی کوتاه داشت، ابرو و مژه نداشت و استخوانی بود و با ظاهر نامتناسب و دست‌هایی شبیه اسکلت. اسمش اوریث هیپ بود.

“اوریث، آقای ویکفیلد خونه است؟” عمه‌ام پرسید. ما رو به اتاق مطالعه راهنمایی کرد. آقای ویکفیلد خیلی زود رسید. یک آقای نجیب و خوش‌برخورد با موهای سفید و رنگ چهره‌ای که کمی به بندر اشاره میکرد. اوk نه تنها تونست مدرسه‌ای پیشنهاد بده، بلکه پیشنهاد داد تو خونه‌اش اقامت کنم. بعد من رو به دخترش، اگنس، معرفی کرد. تقریباً همسن من بود با چهره‌ای ملایم و روحیه‌ای آرام که هرگز فراموشش نکردم. بلافاصله فهمیدم که با هم دوست میشیم.

و به این ترتیب زمان گذشت. من به مدرسه‌ی دکتر استرانگ رفتم. پیدا کردن شخصی تا این حد متفاوت‌تر از آقای کریکل غیرممکن میشد: دکتر استرانگ یکی از مهربان‌ترین و ملایم‌ترین مردانی بود که در عمرم شناختم و روزهای من در اون مدرسه روزهای شادی بودن. همچنین از زندگی در خونه‌ی آقای ویکفیلد هم خوشحال بودم و به اگنس نزدیک شدم و اون رو مثل خواهرم میدیدم. تنها شخصی که اونجا دوست نداشتم اوریث هیپ بود. در اولین ملاقاتم با اون به طور غریزی ازش خوشم نیومد و گذشت سال‌ها این رو تغییر نداد. اون به طور مستمر از خودش به عنوان “آدمی فروتن” یاد می‌کرد و حرکات دزدکی و خودشیرینی‌هایی داشت که من رو دفع می‌کرد.

بالاخره وقت اون رسید که مدرسه رو ترک کنم و جای خودم رو در دنیا بگیرم. هفده ساله بودم. به پیشنهاد عمه‌ام، کمی وقت گذاشتم و به این فکر کردم که می‌خوام چیکار کنم، و تصمیم گرفتم به دیدن پرستار عزیزم، پگوتی برم. با کالسکه رفتم لندن و شب اونجا در مسافرخونه‌ای توقف کردم. وقتی نزدیک آتش نشسته بودم، یک جوان خوش‌تیپ و خوش‌لباس، وارد اتاق شد. استیرفورت بود!

“استیرفورت! من رو نشناختی؟” دستم رو دراز کردم و بهش نزدیک شدم. سخت به من نگاه کرد و بعد دیدم که با شناخت من چهره‌اش روشن شد.

“کاپرفیلده!” داد زد و از ته دل باهام دست داد.

“از دیدنت خیلی خوشحالم!” گفتم و چشم‌هام پر از اشک شدن. نشستیم و صحبت کردیم. برای دیدن مادرش از دانشگاه آکسفورد میومد و پیشنهاد داد من هم با اون برم. با خوشحالی موافقت کردم و صبح روز بعد راه افتادیم.

من یک هفته دلپذیر با اونها سپری کردم که در طی اون استیرفورث سوارکاری رو بهم یاد داد. وقتی بالاخره تصمیمم رو برای ادامه سفر گرفتم، استیرفورت تصمیم گرفت همراهیم کنه. و به این ترتیب، با هم به یارموث سفر کردیم. وقتی پگوتی من رو شناخت، شادی روی صورتش پخش شد و ما همدیگه رو در آغوش کشیدیم.

استیرورتث با راحتیش و علاقه‌اش به من، پگوتی رو شیفته‌ی خودش کرد. اون شب همه به قایق کوچیک آقای پگوتی رفتیم و در زدیم. می‌تونستیم صدای خنده و جشن گرفتن رو از داخل خونه بشنویم.

“ببین کی همراهمه، برادر؟” پگوتی با نشون دادن من گفت.

“ارباب كاپرفیلده!” آقای پگوتی گفت، اول با من دست داد و بعد با استیرورتث.

“اگر ممکنه می‌تونم بپرسم چی رو جشن گرفتید؟” پرسیدم و در اتاق به همه نگاه کردم.

“خبرهای خوب رو! امیلیِ من قراره با هام ازدواج کنه!” آقای پگوتی با خوشحالی دست امیلی رو در دست خودش گرفت و گفت. امیلی به زیبایی سرخ شد. چه زیبا شده بود! هام با غرور پوزخند میزد.

“خوب! تبریک میگم!” گفتم، باهاش دست دادم و به امیلی لبخند زدم.

عصر خوبی رو سپری کردیم. استیرفورت با داستان‌هایی از دریا همه رو سرگرم کرد. امیلی در گوشه‌ای نشست اما همه چیز رو مشاهده کرد و به همه چیز گوش داد. وقتی می‌رفتیم، چشم‌های آبیش استیرفورت رو دنبال کردن.

ما دو هفته در یارموت موندیم، هرچند همیشه با هم نبودیم. من از به تنهایی پرسه‌زنی لذت می‌بردم و به دیدن خونه‌ی کودکیم رفتم. متأسفانه، دیدم پنجره‌ها بستن و علف‌های باغ بیش از حد رشد کردن. استیرفورث وقت زیادی رو با آقای پگوتی در قایقرانی می‌گذروند. بالاخره نامه‌ای از عمه‌ام رسید که هدفم رو بهم یادآوری می‌کرد و از من دعوت می‌کرد در لندن بهش ملحق بشم.

تصمیم گرفته شد: من ناظر میشدم. عمه‌ام شغلی به عنوان کارمند در “اسپنلو و جورکینز” برام پیدا کرد و در اون نزدیکی اقامتگاهی پیدا کردیم. وقتی دوباره در لندن ترادلز رو دیدم که کنار دوست قدیمیم آقای میکاوبر می‌موند، شادیم رو تصور کنید!

بعد از یک دوره‌ی آزمایشی، با من قرارداد بسته شد. آقای اسپنلو برای آخر هفته من رو به خونه‌اش، نوروود، دعوت کرد. وقتی رسیدیم، بلافاصله دخترش رو صدا کرد. وارد اتاقی شدیم و دخترش اونجا بود. دورا اسپنلو! بلافاصله عاشقش شدم.

بعداً، با هم در باغ قدم زدیم. اون کلاه حصیری به سر داشت و چشم‌هایی آبی و موهای فر داشت! یک سگ کوچیک سیاه، جیپ، کنارش بود. گفتگوی بی‌هدفی داشتیم و با هم به سمت گلخونه رفتیم. اونجا ایستاد تا شمعدونی‌ها رو تحسین کنه و با خنده‌ای جذاب جیپ رو در آغوش گرفت.من مثل برده‌اش از گلی به گل دیگه دنبالش می‌رفتم.

دورا شد زندگی من. من مدام به اون فکر می‌کردم و به قدری در امتداد جاده نوروود به امید دیدن اون راه رفتم که به زودی اونجا شناخته شدم.

هر از گاهی استیرفورت رو که می‌اومد لندن می‌دیدم. در یکی از این موقعیت‌ها خبرهایی از یارموث برام آورد. آقای بارکیس، شوهر پگوتی، در حال مرگ بود. من تصمیم گرفتم برم پیش پگوتی و از آقای اسپنلا اجازه گرفتم.

در روزهای بعد از مرگ آقای بارکیس، من در حل و فصل امورش به پگوتی کمک کردم و بعد برای مراسم خاکسپاری موندم. عصر همون روز قرار بود همه‌ی ما در خونه‌ی آقای پگوتی ملاقات کنیم اما هام و امیلی نیومدن. بعد از مدتی رفتم بیرون و دیدم هام اونجاست و سرش رو گذاشته توی دست‌هاش.

“هام، موضوع چیه؟” پرسیدم. با چشم‌های مرده نگاهم كرد.

“چطور می‌تونم بهش بگم، ارباب دیوی؟ چطور می‌تونم بهش بگم که امیلی فرار کرده؟” داد زد.

“فرار کرده؟ کجا؟ با کی؟” پرسیدم. به صورت هام نگاه کردم و فهمیدم. استیرفورت.

شاید بخوبی بدبختی‌ای که اون عصر شاهدش بودم و احساس فقدان بزرگ‌تر از مرگ رو که بر خونه افتاده بود رو تصور کنید. آقای پگوتی تصمیم گرفت امیلی رو پیدا کنه و هرگز تا پیداش نکرد، آرام نگرفت.

غم و اندوهم از مشکلات پگوتی به شدت بر من سنگینی می‌کرد و فقط با دعوت به جشن تولد دورا سبک شدم. پیک‌نیکی در حومه‌ی شهر بود. مرد جوانی با ریش قرمز توجه دورا رو جلب کرد و من از حسادت، با نزدیکترین دختری که پیدا کردم لاس زدم. کل بعد از ظهر بدبختی بود. داشتم میرفتم که دورا با یکی از دوستانش نزدیک شد.

“آقای كاپرفیلد شما ناراحت هستید.” دوست عاقلش گفت: “دورا تو هم. قبل از اینکه دیر بشه، این حماقت رو تموم کنید.” بدون اینکه فکر کنم دست دورا رو گرفتم و بوسیدمش و اون بهم اجازه داد. بازوم رو دادم بهش و با هم قدم زدیم. نمی‌دونم کجا. چه خوشی‌ای!

روز بعد تصمیم گرفتم خودم رو اظهار کنم. وقتی با دورا تنها شدیم، بهش گفتم روز قبل چقدر باهاش خوشحال بودم. وقتی شک کرد، در آغوش گرفتمش و بهش گفتم می‌پرستمش. جیپ پارس کرد و غرغر کرد اما من تموم نکردم. بهش گفتم نمی‌تونم بدون اون زندگی کنم. اون گریه کرد و من محکم‌تر بغلش کردم. به زودی نامزد کردیم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

A new life

My life now took a happy turn. I became good friends with Mr Dick and my aunt, who called me Trot, grew very fond of me. She decided to seek the advice of a certain Mr Wickfield, her lawyer, regarding a suitable school for me in Canterbury. I accompanied her to his house. When we arrived a pale youth of about fifteen opened the door to us. He had extremely short red hair, no eyebrows or eyelashes and was bony and ill-proportioned with skeleton-like hands. His name was Uriah Heep.

‘Uriah, is Mr Wickfield at home?’ my aunt asked. He showed us into the study. Mr Wickfield soon arrived. He was an affable gentleman with white hair and a complexion which suggested a little too much port. He was able not only to recommend a school but to offer me lodgings in his house. Then he introduced me to his daughter, Agnes. She was about my age with a gentle face and such a calm spirit that I have never forgotten. I knew immediately that we would be friends.

So time passed. I attended Doctor Strong’s school. It would be impossible to find someone more different from Mr Creakle: Doctor Strong was one of the kindest, gentlest men I have ever known and my schooldays there were happy ones. I was also happy living in Mr Wickfield’s house and grew close to Agnes, coming to consider her as a sister. The only person I did not like there was Uriah Heep. I had disliked him instinctively on first meeting him and the years did nothing to change this. He continually referred to himself as ‘a humble person’ and had snakelike movements and ingratiating ways which repulsed me.

Finally, the time came for me to leave school and take my place in the world. I was seventeen. At my aunt’s suggestion, I took some time to think about what I wanted to do next, and decided to visit my dear old nurse, Peggotty. I took the stagecoach to London, stopping for the night at an inn there. As I sat near the fire, a handsome, well-dressed, young man entered the room. It was Steerforth!

‘Steerforth! Don’t you recognise me?’ I asked, approaching him, hand outstretched. He looked at me hard and then I saw recognition light up his face.

‘Why it is Copperfield!’ he exclaimed, shaking my hand heartily.

‘I’m so glad to see you!’ I said, tears coming to my eyes. We sat and talked. He was on his way from Oxford University to see his mother and suggested I went with him. I agreed happily and we set off the next morning.

I spent a delightful week with them during which Steerforth taught me to ride. When I finally made up my mind to continue my journey, Steerforth decided to accompany me. And so, we travelled to Yarmouth together. When Peggotty recognised me, joy spread across her face and we fell into each other’s arms.

Steertorth charmed Peggotty with his easy ways and affection for me. That evening, we all went to Mr Peggotty’s little boat and knocked on the door. We could hear the sound of laughing and celebrating coming from inside.

‘Look who is with me, brother?’ Peggotty said, indicating myself.

‘Why, Master Copperfield!’ Mr Peggotty exclaimed, shaking my hand and then Steerforth’s.

‘What are you celebrating, if I might ask?’ I enquired, looking round the room at everyone.

‘Such good news! My Emily is to marry Ham!’ Mr Peggotty said happily taking Emily’s hand in his. She blushed prettily. What a beauty she had become! Ham stood grinning with pride.

‘Well! Congratulations!’ I said, shaking his hand and smiling at Emily.

We spent a happy evening. Steerforth entertained everyone with stories of the sea. Emily sat in a corner but observed and listened to everything. When we left her blue eyes followed Steerforth.

We remained in Yarmouth for a fortnight although not always together. I enjoyed wandering on my own and went to visit my childhood home. Sadly, I found the windows closed up and the garden overgrown. Steerforth spent a great deal of time with Mr Peggotty, sailing. At last, a letter arrived from my aunt, reminding me of my purpose and inviting me to join her in London.

It was decided: I would become a proctor. My aunt found me a position as a clerk with ‘Spenlow and Jorkins’ and we found lodgings nearby. Imagine my delight when I met Traddles again in London, lodging with my old friend Mr Micawber!

After a trial period, I was articled. Mr Spenlow invited me to his house, Norwood, for the weekend. When we arrived, he immediately called for his daughter. We entered a room and there she was. Dora Spenlow! I fell in love instantly.

Later, we walked in the garden together. She wore a straw hat and, had such blue eyes and curls! A little black dog, Jip, was by her side. We made idle conversation and walked together to the greenhouse. There, she stopped to admire the geraniums and, laughing charmingly, held Jip in her arms. I followed her from flower to flower, her slave.

Dora became my life. I thought of her constantly and walked along the road to Norwood so many times hoping to see her that I soon became well- known there.

I saw Steerforth occasionally when he came up to London. On one such occasion he brought me news from Yarmouth. Mr Barkis, Peggotty’s husband, was dying. I resolved to go to Peggotty and obtained permission from Mr Spenlow.

In the days following Mr Barkis’s death, I helped settle his affairs for Peggotty and then stayed for the funeral. That evening we were all to meet at Mr Peggotty’s house but Ham and Emily did not arrive. After a while, I went outside and saw Ham there, his head in his hands.

‘Ham, what is the matter?’ I asked. He looked at me with dead eyes.

‘How can I tell him, Master Davy? How can I tell him that Emily has run away?’ he exclaimed.

‘Run away? Where to? Who with?’ I asked. I looked at Ham’s face and knew. Steerforth.

You may well imagine the misery that I witnessed that evening and the feeling of loss greater than death that fell upon the house. Mr Peggotty resolved to find Emily and never rest until he did.

My sadness at the Peggotty’s troubles weighed heavily upon me and was lightened only by an invitation to Dora’s birthday party. It was a picnic in the countryside. A young man with red whiskers claimed Dora’s attention and in a state of jealousy, I flirted with the nearest girl I could find. I was miserable all afternoon. I was planning to leave when Dora approached with a friend.

‘Mr Copperfield you are unhappy. Dora so are you,’ the wise friend said. ‘Stop this silliness now before it is too late.’ Without thinking I took Dora’s hand and kissed it and she let me. I offered her my arm and we walked together. I do not know where. What joy!

The next day I determined to declare myself. Alone with Dora I told her how happy I had been with her the day before. When she doubted it, I took her in my arms and told her that I worshipped her. Jip barked and growled but I did not stop. I told her I could not live without her. She cried and I held her more tightly. Soon we were engaged.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.