سرفصل های مهم
دورا
توضیح مختصر
دیوید با دورا ازدواج میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
دورا
به غیر از اگنس، که بلافاصله براش نامه نوشتم و دوست عاقل دورا، خانم میلز، که دورا پیشش میموند، به هیچکس از نامزدیمون چیزی نگفتیم. هر وقت میتونستیم همدیگه رو میدیدیم و هر روز نامه رد و بدل میکردیم. خیلی خوشحال و عاشق بودیم!
هرچند، این زندگی بیدغدغه زیاد طول نکشید. یک سری اتفاقات عشق ما رو امتحان کرد. اولین موضوع کشف این بود که عمهام ورشکسته شده. روزی دیدم اون و آقای دیک بیرون اتاقهای من نشستن. این خبر شوک وحشتناکی بود و اعتراف میکنم فقط به فکر عمهام نبودم. حالا من هم فقیر بودم و همون مردی نبودم که دورا قلبش رو بهش داده بود.
عمهام پیش من موند و برای آقای دیک محل اقامت دیگهای پیدا کردیم. من بلافاصله در مورد شرایطم با آقای اسپنلو صحبت کردم اما اون مایل نبود قراردادم رو فسخ کنه. در نتیجه تصمیم گرفتم برای تأمین هزینههای خودم کار اضافی پیدا کنم. شانس آوردم. معلم قدیمیم، آقای استرانگ، به منشی احتیاج داشت و ما قرار گذاشتیم صبحها و عصرها چند ساعت براش کار کنم.
یکشنبهی بعد رفتم تا همه چیز رو به دورا اعتراف کنم.
“عزیزم، تو میتونی یه مرد فقیر رو دوست داشته باشی؟” دستش رو بوسیدم و پرسیدم.
من رو با اسمی که روم گذاشته بود صدا کرد و جواب داد: “انقدر احمق نباش، دُدی. اگه تموم نکنی، میگم جیپ گازت بگیره!” وقتی فهمید جدیم، شروع به گریه کرد. دلداریش دادم و قول دادم سخت کار کنم و همه چیز رو درست کنم.
گفت: “در مورد سخت کار کردن صحبت نکن.” اون از این ایده وحشت کرد و بیشتر وحشت کرد وقتی بهش پیشنهاد کردم نگهداری از خونه و آشپزی یاد بگیره. لرزید و گریه کرد. تصمیم گرفتم دیگه دورا رو با چنین مسائلی نگران نکنم.
وقایع دوم و سوم با هم اومدن. آقای اسپنلو رابطهی ما رو فهمید و تهدید کرد اگر حاضر نشم دورا رو ول کنم، وصیتنامهاش رو عوض کنه. یک هفته به من فرصت داد تا فکر کنم. همون شب راهی خونه شد اما در راه درگذشت. دورا از مرگ پدرش ناراحت بود و حاضر به دیدن من نشد. در واقع هیچ وصیتنامهای در کار نبود، اما بدهیهایی وجود داشت و دورا فرستاده شد تا با دو عمهی پیرش زندگی کنه.
من از جداییم از دورا خیلی افسرده شدم و عمهام با دیدن من در این وضعیت، من رو فرستاد داور تا از خونه و مستأجر جدیدش دیدن کنم. در مسیر برگشت برای دیدن اگنس در کانتربری توقف کردم. آقای میکاور حالا برای هيپ کار میکرد. اون در رو به روی من باز کرد. قبل از رسیدن اگنس مدتی با هم صحبت کردیم. من تمام مشکلاتم رو به اون گفتم و با این کار احساس آرامش کردم. اون همیشه خیلی مهربون و با ملاحظه بود. توصیه کرد که به عمههای دورا نامه بنویسم، همه چیز رو بهشون بگم و هر از گاهی اجازه ملاقات بگیرم. من بلافاصله عقل رو در حرفهای اون دیدم و تصمیم گرفتم همون روز نامه بنویسم.
اوریا و مادرش حالا در خونه زندگی میکردن و بنابراین در شام حضور داشتن. حواسم بود که در طول شب هم آگنس و هم من رو زیر نظر گرفتن. به نظر من شبیه یک جفت خفاش شیطانی بودن. مادر روز بعد هم دائماً حضور داشت تا اینکه، دیگه نتونستم حضورش رو تحمل کنم، و برای فرار رفتم قدم بزنم. خیلی زود صدای قدمهایی از پشت سرم شنیدم. اوریا بود.
“چرا تو و مادرت مرتب من و خانم ویکفیلد رو زیر نظر میگیرید؟” ازش پرسیدم.
جواب داد: “تو یک رقیب خطرناک هستی، آقای کاپرفیلد.”
“رقیب؟ فکر میکنی من به خانم ویکفیلد به چشم غیر از یک خواهر نگاه میکنم؟”
گفت: “شاید آره، شاید نه، اما باید بدونی، من امیدوارم روزی اون رو مال خودم كنم.”
با احساس گفتم: “اون به اندازهی ماه از تو دوره.” موذیانه لبخند زد.
اون شب بعد از شام آقای ویکفیلد، اوریا و من تنها بودیم. اوریا آقای ویکفیلد رو به نوشیدن تشویق کرد و به سلامتی آگنس لیوانش رو بلند کرد.
“آه، آقای ویکفیلد، شوهر اون بودن.” فریاد وحشتناکی از آقای ویکفیلد شنیدم.
“آه، این شکنجه است!” داد زد. “کافی نیست به کار و خونهام راهش دادم؟ که نام خوش و شهرتم رو از دست دادم؟ نه، دخترم رو هم میخواد! این دیگه زیادیه.”
“حواست باشه چی میگی!” اوریا تهدیدآمیز گفت: “یادت باشه من چیزهایی میدونم، آقای ویکفیلد.” بعد اگنس رسید.
“پاپا، چی شده؟” پرسید. گفت: “بیا، بذار کمکت کنم بری تو رختخواب،” بعد به من و اوریا نگاه کرد.
من هم اوریا رو اونجا ترک کردم و رفتم طبقهی بالا. از چیزی که دیده بودم سخت ناراحت شدم. بعداً اگنس اومد سراغم. چشمهاش از گریه سرخ شده بود اما لبخند میزد.
“اگنس، بهم قول بده به این فکر نکنی که خودت رو فدای اوریا کنی.” با ناراحتی لبخند زد و ترکم کرد. صبح روز بعد پر از نگرانی از اونجا رفتم.
نامهای که به توصیهی آگنس برای عمههای دورا نوشته بودم به ثمر نشست. از من دعوت شد سر بزنم. عمهها با دقت در مورد نامهی من فکر کرده بودن و به من اجازه میدادن هر یکشنبه و دو بار در هفته به دیدار برم. من بلافاصله موافقت کردم. دورا همون موقع وارد شد. چقدر از دیدنش خوشحال شدم و چقدر گریه کرد!
بذارید خاطراتم رو به تاریخ بعدتر ببرم. من بیست و یک ساله هستم و من و دورا ازدواج کردیم. میان مشاغل دیگه شروع به نوشتن هم کردم و دورا هرگز خوشحالتر از وقتی نیست که با کلی قلم در دستش عصرها کنار من میشینه. اون احساس میکنه به من کمک میکنه و من عاشق خوشحال دیدن اون هستم و سر به سرش میذارم. همهی اینها رو خیلی خوب به یاد میارم!
ما خونهی کوچیکی در هایگیت داشتیم اما دورا ثابت کرد در رسیدگی به حسابها یا آشپزی ناتوان هست. یک شب بعد از یک شام فاجعهبار نشست روی زانوهام و دستهاش رو انداخت دور گردنم.
“دُدی، خیلی متأسفم. کاری برام انجام میدی؟ من رو مثل یه ‘همسرِ بچه’ در نظر میگیری؟” با جدیت گفت: “اینطوری وقتی کار اشتباهی انجام میدم، شاید راحتتر من رو ببخشی.”
بغلش کردم و گفتم: “همسرِ بچهی من.” جایزهام خندهی زیباش بود. هیچوقت این درخواست قلبی و بیریا رو فراموش نمیکنم و هرچند گاهی آرزو میکردم کاش به درد بخورتر بود اما یاد گرفتم اون رو همونطور که هست قبول کنم و همیشه خیلی دوستش داشتم.
در سال دوم ازدواجمون دورا بیمار شد. فکر میکردیم به زودی دوباره خود قدیمیش میشه، اما اینطور نبود. در طول روز بیشتر و بیشتر وقتش رو روی مبل در استراحت سپری میکرد و من عصرها به آرومی میبردمش رختخواب.
از امیلی خبر اومد. پیدا شده بود! آقای پگوتی فکر کرد براش بهتره زندگی جدیدی رو در جایی دور آغاز کنه و تصمیم گرفت باهاش به استرالیا مهاجرت کنه. از من خواست تا اون رو تا یارموث همراهی کنم تا به همه بگم و عمهام از دورا مراقبت کنه؛ و موافقت کردم. احساس نمیکردم وقتی به هام میگه من هم باید حضور داشته باشم، بنابراین ترکش کردم تا اخبار رو بگه. بعدتر دیدم هام تنها ایستاده و به دریا نگاه میکنه. ما همیشه در مورد امیلی مختصر حرف زده بودیم و هیچ وقت مستقیم حرف نزده بودیم. من که احساس کردم میخواد چیزی از من بپرسه روز بعد رفتم دنبالش.
“میتونم چیزی ازت بپرسم، ارباب کاپرفیلد؟ قبل از رفتنش باید ببینمش؟” از من پرسید.
“نه، فکر نمیکنم.” جواب دادم: “فکر میکنم براش خیلی سخت باشه.” پیشنهاد دادم: “اگر میخوای چیزی بهش بگی، من میتونم برات نامه بنویسم، هام.”
“ممنونم. شما نجیبزادهای و با کلمات خیلی بهتر از من هستی. فکر نمیکنم بتونم ببخشمش یا فراموشش کنم اما نمیخوام بار سنگینی روی قلبش بذارم. بهش بگو من حالم خوبه.” گفت: “نه اینکه هرگز ازدواج کنم یا چیز دیگهای، اما حالم خوبه.” بیچاره، هامِ صادق! قول دادم براش نامه بنویسم.
آقای پگوتی روز بعد خونهی کوچکش رو خالی کرد و چند تا چیز رو که میخواست ببره، بستهبندی کرد و ما با هم برگشتیم لندن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
Dora
Apart from Agnes, to whom I wrote immediately, and Dora’s wise friend, Miss Mills, who she was staying with, we told no-one of our engagement. We met when we could and exchanged letters daily. We were so happy and in love!
However, this carefree existence did not last long. A series of events tested our love. The first was the discovery that my aunt was ruined. I found her, and Mr Dick, sitting outside my rooms one day. This news was a terrible shock and I confess my thoughts were not only for my aunt. I was poor now too and not the same man Dora had given her heart to.
My aunt stayed with me and we found accommodation for Mr Dick. I immediately spoke to Mr Spenlow about my circumstances but he was unwilling to release me from my articles. Consequently I determined to find additional work to support myself. I was lucky. My old teacher, Mr Strong, needed a secretary and we arranged that I should work for him for a couple of hours in the mornings and evenings.
The following Sunday I went to confess everything to Dora.
‘My darling, could you love a poor man?’ I asked, kissing her hand.
‘Don’t be so silly, Doady,’ she replied, calling me by her pet name for me. ‘I shall make Jip bite you if you don’t stop!’ When she realized I was serious she began to cry. I comforted her and promised to work hard and make everything right.
‘Don’t talk about hard work,’ she said. She was terrified by the idea and more so when I suggested she learn something of how to keep house and cook. She trembled and cried. I resolved not to worry Dora again with such matters.
The second and third events came together. Mr Spenlow discovered our relationship and threatened to change his will if I refused to give Dora up. He gave me a week to consider. That same night he set out for home but died on the way. Dora was distraught at her father’s death and refused to see me. In fact there was no will, but there were debts and Dora was sent to live with two old aunts.
I was very depressed by my separation from Dora and, seeing me in this state, my aunt sent me to Dover to check on her cottage and its new tenant. I stopped in Canterbury on the way back to visit Agnes. Mr Micawber was now working for Heep. He opened the door to me. We talked for a while before Agnes arrived. I confided all my problems to her and felt peace in doing so. She was always so kind and tender. She advised writing to Dora’s aunts, telling them everything and asking for permission to visit from time to time. I immediately saw the wisdom of her words and resolved to write that day.
Uriah and his mother now lived in the house and so were present at dinner. I was conscious of them both watching Agnes and me throughout the evening. They seemed like a pair of evil bats to me. The mother was constantly present the next day too until, unable to bear her presence any longer, I went for a walk to escape. I soon heard footsteps behind me. It was Uriah.
‘Why do you and your mother keep watching Miss Wickfield and I?’ I asked him.
‘You are a dangerous rival, Mr Copperfield,’ he replied.
‘Rival? Do you think I consider Miss Wickfield other than a sister?’
‘Perhaps, perhaps not,’ he said, ‘but you must know, I hope to make her mine one day.’
‘She is as far above you as the moon,’ I said with feeling. He smiled slyly.
That evening after dinner Mr Wickfield, Uriah and I were alone. Uriah encouraged Mr Wickfield to drink and proposed a toast to Agnes.
‘Ah, Mr Wickfield, to be her husband….’ I heard a terrible cry from Mr Wickfield.
‘Oh, this is torture!’ he exclaimed. ‘Is it not enough that I have let him into my business and my house? That I have lost my good name and reputation? No, he wants my daughter too! It is too much.’
‘Be careful what you say! Remember I know things, Mr Wickfield,’ Uriah said menacingly. Agnes arrived then.
‘Papa, what is wrong?’ she asked. ‘Come, let me help you to bed,’ she said, then looked at myself and Uriah.
I left Uriah there too and went upstairs. I was greatly troubled by what I had seen. Agnes came to me later. Her eyes were red from crying but she smiled.
‘Agnes, promise me you will not think of sacrificing yourself to Uriah.’ She smiled sadly and left me. I left the next morning full of concern.
The letter I wrote to Dora’s aunts on Agnes’s advice bore fruit. I was invited to call. The aunts had considered my letter carefully and would allow me to visit every Sunday and twice during the week. I agreed immediately. Dora came in then. How happy I was to see her and how she cried!
Let me turn my recollections to a later date. I am twenty-one and Dora and I are married. Among my other occupations I have begun writing and Dora is never happier than when she sits next to me in the evenings, a supply of pens in her hand. She feels she is helping me and I indulge her, loving to see her so happy. I remember it all so well!
We had a little house in Highgate but Dora proved incapable of mastering accounts or cookery. One evening after a disastrous dinner she sat on my knee with her arms wrapped around my neck.
‘Doady, I’m so sorry. Will you do something for me? Will you think of me as your ‘child-wife’? Then, when I do something wrong, perhaps you will forgive me more easily,’ she said, earnestly.
‘My child-wife,’ I said, holding her close. I was rewarded by her beautiful laugh. I never forgot this heartfelt appeal and, although I sometimes wished she were more practical, I learned to accept her as she was and always loved her dearly.
In our second year of marriage Dora fell ill. We thought she would soon be her old self again but it was not to be. She spent more and more time resting on the sofa during the day and I carried her tenderly to bed in the evenings.
News came of Emily. She had been found! Mr Peggotty thought it would be best for her to start a new life far away and decided to emigrate with her to Australia. He asked me to accompany him to Yarmouth to tell everyone and, leaving Dora in my aunt’s care, I agreed. I did not feel I should be present when he told Ham so I left him to break the news. Later I saw Ham standing alone looking out to sea. We talked briefly but never directly about Emily. Feeling he wanted to ask me something I went to look for him the next day.
‘May I ask you something, Master Copperfield? Should I see her before she leaves?’ he asked me.
‘No, I don’t think so. I think it would be too hard for her,’ I replied. ‘If you want to tell her something, I could write a letter for you, Ham,’ I offered.
‘Thank you. You are a gentleman and so much better with words than I am. I don’t think I can forgive her or forget her but I don’t want to weigh heavy on her heart. Tell her that I’m fine. Not that I shall ever marry or anything, but I’m fine,’ he said. Poor, honest Ham! I promised to write for him.
Mr Peggotty emptied his little home the next day and packed the few things he wanted to take away and we travelled back to London together.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.