یک مهمانی غافلگیرکننده

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: به باد رفته دو / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

یک مهمانی غافلگیرکننده

توضیح مختصر

ایندیا اسکارلت و اشلی رو در آغوش هم میبینه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

یک مهمانی غافلگیرکننده

روز تولد اشلی بود و ملانی یک مهمانی غافلگیرکننده براش ترتیب داده بود. همه خبر داشتن به جز اشلی. اون روز صبح، اسکارلت، ملانی، ایندیا و عمه پیتی ترتیب کارها رو میدادن.

ملانی از اسکارلت پرسید: “اگه میری کارخانه‌ی چوب‌بری، می‌تونی اشلی رو تا ساعت پنج مشغول نگه داری؟ اگه زودتر بیاد خونه، ما رو در حال تموم کردن کیک یا چیزهای دیگه گیر میندازه.”

اسکارلت همیشه از تنها بودن با اشلی خوشحال بود. گفت: “بله.” اما دید ایندیا سریع بهش نگاه می‌کنه. اسکارلت فکر کرد: “اگر من از اشلی صحبت کنم، اون همیشه عجیب به من نگاه میکنه.”

ملانی گفت: “تا جایی که می‌تونی تا بعد از ساعت پنج اونجا نگهش دار، بعد ایندیا با کالسکه میاد و برش میداره. و اسکارلت، امشب زود بیا.”

وقتی اسکارلت می‌رفت خونه، فکر کرد: “می‌خواد من زود بیام، اما نمی‌خواد با اون و ایدنیا و عمه پیتی از مهمانان استقبال کنم. و من می‌خواستم کنار اشلی بایستم و با اون از مهمانان استقبال کنم. چرا از من خواسته نشد؟”

رت جواب رو می‌دونست و بهش گفت. “یک دوستدار یانکی از مردم استقبال کنه درحالیکه اون همه دوستدار مهم کنفدراسیون قراره اونجا باشن؟ احمق نباش، عزیزم. فقط به خاطر ملانی وفاداره که تو اصلاً دعوت شدی.”

اسکارلت بعد از ظهر اون روز با دقت بیشتری از حد معمول برای رفتن به مغازه و کارخانه چوب‌بری لباس پوشید و اشلی از دیدنش در دفتر تعجب کرد. وقتی بهش خوشامد گفت، تقریباً لبخند بر لب داشت.

“اسکارلت!” گفت. “چرا خونه‌ی من نیستی که به ملانی کمک کنی برای مهمانی غافلگیرکننده آماده بشه؟”

“اشلی!” اسکارلت فریاد زد. “قرار نیست تو بدونی!”

اشلی با خنده در چشم‌هاش گفت: “اوه، من غافلگیرترین مرد آتلانتا میشم.”

“کی بهت گفت؟” اسکارلت پرسید.

اشلی گفت: “تقریباً هر مردی که دعوت شده و مهمانی غافلگیرانه داشته،” و اسکارلت مجبور شد لبخند بزنه. اشلی دست‌های اسکارلت رو گرفت، کامل از هم باز کرد تا بتونه به لباسش نگاه کنه. “اسکارلت، تو تمام مدت زیباتر میشی.”

اما وقتی لمسش کرد، اسکارلت برای اولین بار متوجه شد که دیگه از این هیجان‌زده نمیشه. “چقدر عجیب!” فکر کرد.

اشلی گفت: “من همیشه اونطور که اون روز در دوازده بلوط بودی به یاد میارمت. یک لباس سفید پوشیده بودی که گل‌های ریز سبز داشت و زیر درختی نشسته بودی و یه جین پسر دورت بود.” دست‌های اسکارلت رو انداخت و نور از چشم‌هاش رفت. “از اون زمان راه طولانی رو طی کردیم، اسکارلت. تو صاف و سریع اومدی، اما من آهسته اومدم. و بدون تو، و تمام کارهایی که برای من کردی، من الان هیچی نبودم.”

“آه، اشلی، خیلی غمگین به نظر میای!” اسکارلت فریاد زد.

اشلی گفت: “نه، دیگه غمگین نیستم. من-“

حرفش رو قطع کرد, اما اسکارلت یکباره فهمید به چی فکر میکنه. فکر کرد: “تو ناراحت نیستی. تو فقط امیدت رو از دست دادی.”

‘اشلی، چه می‌خوای؟’ اسکارلت ازش پرسید.

اشلی گفت: “نمیدونم. شاید می‌خوام روزهای گذشته دوباره برگردن. به نظر خاطره‌ی اون روزها هرگز از بین نمیره.”

صداش و نحوه‌ی صحبتش اون خاطرات رو به یاد اسکارلت آورد و فکر کردن به اونها دردناک بود. اسکارلت گفت: “من این روزها رو بیشتر دوست دارم،” اما وقتی صحبت می‌کرد به اشلی نگاه نکرد.

اشلی آرام خندید، دستش رو گذاشت زیر چونه‌ی اسکارلت و صورتش رو به بالا بلند کرد. “آه، اسکارلت، چه دروغگوی بیچاره‌ای هستی!”

اشلی باعث شد اسکارلت چیزهایی رو به یاد بیاره که می‌خواست فراموش کنه - زیبایی، جذابیت روزهای گذشته. فکر کرد: “نباید اجازه بدم منو به عقب برگردونه. خیلی درد داره. مشکل اشلی هم همینه. از آینده میترسه، بنابراین به عقب نگاه میکنه. آه، اشلی، عشقم، نباید به عقب نگاه کنی!”

به یاد اسکارلت اوهارایی افتاد که عاشق لباس‌های زیبا و مردان جوان جذاب بود. بدون هشدار، اشک از چشمانش جاری شد و شروع به ریختن روی گونه‌هاش کرد، و مثل یک بچه‌ی کوچیک و گمشده به اشلی نگاه کرد. اشلی اسکارلت رو با ملایمت در آغوش گرفت، سرش رو گذاشت روی شونه‌اش و گونه‌ی خودش رو گذاشت کنار گونه‌ی اسکارلت. مثل یک دوست عزیز نه یک معشوقه.

اسکارلت صدای شخصی رو از بیرون شنید و ناگهان خودش رو از اشلی دور کرد. به اشلی نگاه کرد ، اما اون نگاهش نمیکرد. داشت بالای شونه‌ی اسکارلت رو نگاه می‌کرد.

اسکارلت برگشت. و ایندیا اونجا ایستاده بود - با صورت سفید و چشم‌های پر از خشم. آرچی با اون بود و خانم السینگ هم کنارشون ایستاده بود.

اسکارلت هرگز به یاد نمی‌آورد چطور از دفتر خارج شد. شرم و ترس اون رو با سرعت به خونه‌اش، به خونه‌ی خالیش برد. خونه در آفتاب آوریل ساکت بود. سیاه‌پوست‌ها در مراسم تشییع جنازه بودن و بچه‌ها در باغ ملانی بازی می‌کردن.

ملانی!

ملانی این خبر رو میشنید. اسکارلت وقتی می‌رفت بالا به اتاقش از این فکر سرد شد. تا شام این خبر در کل شهر پخش میشد و مردم باور می‌کردن که اون و اشلی معشوقه هستن.

و خیلی معصومانه و خیلی شیرین بود!

وقتی اسکارلت به درد توی چشم‌های ملانی که وقتی ایندیا بهش می‌گفت فکر کرد، زد زیر گریه. “ملانی چیکار میکنه؟” فکر کرد. “اشلی رو ترک میکنه؟ و رت چیکار میکنه؟” اسکارلت لباس‌هاش رو در آورد و روی تخت دراز کشید.

“حالا بهش فکر نمی‌کنم، بعداً بهش فکر میکنم.”

بعدتر صدای برگشتن سیاه‌پوست‌ها رو شنید. مامی درش رو زد، اما اسکارلت فرستادش بره و گفت شام نمی‌خواد. بعد، بعد از مدت طولانی، رت درش رو زد و اسکارلت گفت: “بیا تو.”

“برای مهمونی آماده‌ای؟” رت گفت. هوا تاریک بود و اسکارلت نمی‌تونست صورت رت رو ببینه.

اسکارلت گفت: “من - بدجور سرم درد میکنه. فکر نمی‌کنم برم.”

قبل از اینکه رت جواب بده، مکثی طولانی کرد. “چه گربه‌ی کوچولوی ترسویی هستی!” و صداش خشن و بی‌رحم بود.

می‌دونست! اسکارلت لرزان دراز کشید و قادر به صحبت نبود.

شمع کنار تخت اسکارلت رو روشن کرد و بهش نگاه کرد و اسکارلت دید که لباس شب پوشیده.

رت گفت: “بلند شو. میریم مهمونی.”

'”آه، رت، نمی‌تونم - نمیرم تا-“

رت بهش گفت: “اگه امشب صورتت رو نشون ندی، دیگه تا زنده‌ای هرگز قادر به نشون دادنش در این شهر نخواهی بود. و من یک زن ترسو نمی‌خوام. لباس‌هات رو بپوش!”

چراغ همه‌ی اتاق‌های خونه‌ی ملانی روشن بود و اسکارلت می‌تونست صدای موسیقی رو از سر خیابون بشنوه. رت بازوش رو محکم گرفت و با اون به سمت در رفت.

“باهاشون رو در رو میشم!” اسکارلت فکر کرد. “برام مهم نیست چی میگن، یا چه فکری میکنن. فقط ملانی - فقط ملانی!”

با ورود اونها موسیقی متوقف شد و اتاق به آرامی ساكت شد. اسکارلت چونه‌اش رو بلند کرد و خودش رو وادار به لبخند کرد. بعد یک نفر با عجله از میان جمعیت اومد.

ملانی بلافاصله رفت کنار اسکارلت و بازوش رو انداخت دور کمر اسکارلت. با صدای آرام و واضحش گفت: “عزیزم، چه لباس زیبایی. ایندیا نتونست امشب بیاد. با من از مهمانان‌مون استقبال میکنی؟”

متن انگلیسی فصل

Chapter ten

A Surprise Party

It was Ashley’s birthday and Melanie was giving him a surprise party. Everyone knew except Ashley. That morning, Scarlett, Melanie, India and Aunt Pitty were getting things ready.

‘If you’re going to the sawmill,’ Melanie asked Scarlett, ‘can you keep Ashley busy until five o’clock? If he comes home earlier, he’ll catch us finishing cakes or something.’

Scarlett was always happy to be alone with Ashley. ‘Yes,’ she said. But she saw India look quickly at her. ‘She always looks strangely at me if I speak of Ashley,’ thought Scarlett.

‘Keep him there for as long as you can after five o’clock,’ said Melanie, ‘then India will drive down in the carriage and pick him up. And, Scarlett, come early tonight.’

As Scarlett rode home, she thought: ‘She wants me to come early, but she doesn’t want me to welcome guests with her and India and Aunt Pitty. And I wanted to stand next to Ashley and welcome guests with him. Why wasn’t I asked?’

Rhett knew the answer, and told her. ‘A Yankee-lover welcoming people, when all those important Confederate-lovers are going to be there? Don’t be silly, my dear. It’s only because of loyal Melanie that you’re invited at all.’

Scarlett dressed with more care than usual for her trip to the shop and the sawmill that afternoon, and Ashley was surprised to see her at the office. There was almost a smile on his face when he welcomed her.

‘Scarlett!’ he said. ‘Why aren’t you at my house helping Melanie to get ready for the surprise party?’

‘Ashley!’ cried Scarlett. ‘You aren’t supposed to know!’

‘Oh, I’ll be the most surprised man in Atlanta,’ said Ashley, with laughter in his eyes.

‘Who told you?’ she asked.

‘Almost every man who is invited, and who has ever had a surprise party given to him,’ said Ashley, and Scarlett had to smile. He took her hands, spreading them wide so that he could look at her dress. ‘Scarlett, you get prettier all the time.’

But as he touched her, she realized for the first time ever that it did not excite her. ‘How strange!’ she thought.

‘I’ll always remember you as you were on that day at Twelve Oaks,’ he said. ‘You were wearing a white dress covered with little green flowers, sitting under a tree with a dozen boys round you.’ He dropped her hands, and the light went out of his eyes. ‘We’ve come a long way since then, Scarlett. You’ve come straight and quick, but I’ve come slowly. And without you, and all you’ve done for me, I’d be nothing now.’

‘Oh, Ashley, you sound so sad!’ cried Scarlett.

‘No, I’m not sad any more,’ he said.’I-‘

He stopped, but suddenly Scarlett knew what he was thinking. ‘You’re not sad,’ she thought. ‘You’ve just lost hope.’

‘Ashley, what do you want?’ she asked him.

‘I don’t know,’ he said. ‘Perhaps I want the old days back again. The memory of them never seems to go away.’

His voice and the way he spoke brought those memories back to her, and it hurt to think of them. ‘I like these days better,’ she said, but did not look at him when she spoke.

He laughed softly, put his hand under her chin and lifted her face up to his. ‘Oh, Scarlett, what a poor liar you are!’

He made her remember things she wanted to forget - the beauty, the charm of the old days. ‘I mustn’t let him make me look back,’ she thought. ‘It hurts too much. That’s what’s wrong with Ashley. He’s afraid of the future, so he looks back. Oh, Ashley, my love, you mustn’t look back!’

She remembered the Scarlett O’Hara who loved pretty dresses and charming young men. Without warning, tears came into her eyes and began to fall down her cheeks, and she looked up at Ashley like a small, lost child. He took her gently in his arms, pressed her head against his shoulder, and put his cheek next to hers. Like a loved friend but not a lover.

She heard the sound of someone outside, and suddenly he pushed himself away from her. She looked up at him, but he was not looking at her. He was looking over her shoulder.

She turned. And there stood India - her face white and her eyes filled with anger. Archie was with her, and with them stood Mrs Elsing.


Scarlett never remembered how she got out of the office. Shame and fear hurried her home to her empty house. It was silent in the April sunshine. The negroes were at a funeral and the children were playing in Melanie’s garden.

Melanie!

Melanie would hear of this. Scarlett went cold at the thought as she went up to her room. The news would be all over town by supper-time, and people would believe that she and Ashley were lovers. And it had been so innocent, so sweet!

Scarlett burst into tears when she thought of the hurt in Melanies eyes when India told her. ‘What will Melanie do?’ she thought. ‘Will she leave Ashley? And what will Rhett do?’ Scarlett pulled off her clothes and lay down on the bed.

‘I won’t think of it now, I’ll think of it later.’

She heard the negroes come back later. Mammy knocked on her door but Scarlett sent her away, saying that she didn’t want any supper. Then, after a long time, Rhett knocked on her door and she said, ‘Come in.’

‘Are you ready for the party?’ he said. It was dark and she could not see his face.

‘I - I have a bad head,’ she said. ‘I don’t think I’ll go.’

There was a long pause before he replied. ‘What a cowardly little cat you are!’ And his voice was hard and cruel.

He knew! She lay shaking, unable to speak.

He lit the candle next to her bed and looked down at her, and she saw that he was dressed in evening clothes.

‘Get up,’ he said. ‘We’re going to the party.’

‘Oh, Rhett, I can’t - I won’t go until-‘

‘If you don’t show your face tonight, you’ll never be able to show it in this town as long as you live,’ he told her. ‘And I won’t have a coward for a wife. Get your clothes on!’


Lights were on in every room of Melanie’s house and Scarlett could hear the music far up the street. Rhett held her arm roughly and walked with her to the door.

‘I’ll face them!’ she thought. ‘I don’t care what they say, or what they think. Only Melanie - only Melanie!’

The music stopped as they entered, and the room slowly became silent. Scarlett lifted her chin and made herself smile. Then someone came hurrying through the crowd.

Melanie went immediately to Scarlett’s side and put an arm round her waist. ‘What a lovely dress, my dear,’ she said in her small, clear voice. ‘India couldn’t come tonight. Will you welcome our guests with me?’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.