ملاقات زندان

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: به باد رفته دو / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

ملاقات زندان

توضیح مختصر

اسکارلت در زندان به دیدن باتلر میره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

ملاقات زندان

سربازانی بیرون زندان یانکی‌ها صحبت می‌کردن. اسکارلت که لباس جدیدش رو پوشیده بود به سمت اونها رفت.

“می‌تونم کمکتون کنم؟” یکی از اونها مؤدبانه پرسید.

اسکارلت گفت: “می‌خوام کاپیتان باتلر رو ببینم.”

“دوباره باتلر؟” سرباز گفت: “این مرد محبوبه. کاپیتان هم بود. از اقوامش هستی؟”

“بله - خواهرش.”

سروان خندید. “اون خواهران زیادی داره. دیروز یکی از اونها اینجا بود. بیا و در دفترم منتظر بمون.”

وقتی اسکارلت روی صندلی نشست و اسمش رو به سرباز گفت، صورتش سرخ شد. بعد از مدتی در باز شد و رت اومد. کثیف بود و ریشش رو نزده بود، اما با لبخند وارد شد و به وضوح از دیدن اسکارلت خوشحال شد.

‘اسکارلت!’ با خنده گفت. “خواهر کوچولوی عزیز من!”

قبل از اینکه اسکارلت بتونه جلوش رو بگیره، گونه‌ی اسکارلت رو بوسید.

سروان گفت: “یادت باشه، مردان من همین بیرونن.”

وقتی در پشت سرش بسته شد، رت دوباره به سمت اسکارلت حرکت کرد. “حالا می‌تونم واقعاً ببوسمت؟” گفت.

اسکارلت بهش لبخند زد. “فقط از روی گونه، مثل یک برادر خوب.”

باتلر گفت: “منتظر میمونم و امیدوارم چیزهای بهتری گیرم بیاد. کی رسیدی آتلانتا؟”

اسکارلت جواب داد: “دیروز.”

“و امروز صبح اومدی اینجا! عزیزم، چقدر لطف کردی!”

اسکارلت گفت: “عمه پیتی دیشب در مورد تو به من گفت و من نتونستم بخوابم، خیلی ناراحت و نگرانت بودم.”

باتلر گفت: “اسکارلت، شنیدن این حرف‌ها از تو فوق‌العاده است. چقدر خوشگلی! بذار نگات کنم.”

اسکارلت خندید و روی انگشت‌های پاش چرخید.

“از آخرین باری که دیدمت چیکار کردی؟” باتلر گفت.

اسکارلت کنارش نشست و دستش رو گذاشت روی بازوی باتلر. “یانکی‌ها اومدن تارا، اما خونه رو نسوزوندن. همه چیز خوبه. پاییز گذشته پنبه‌مون خوب بود، و پاپا میگه سال آینده بهتر عمل می‌کنیم، اما مهمانی نیست، رت، و در ییلاقات حوصله‌ام سر میره. اومدم اینجا چند دست لباس تهیه کنم، و بعد برای دیدار عمه‌ام میرم چارلستون.” به آرامی بازوی باتلر رو فشار داد. “خیلی برات می‌ترسیدم، رت. واقعاً دارت نمی‌زنن که؟”

رت دستش رو گذاشت روی دست اسکارلت. “ناراحت میشی؟” گفت. “اگر به اندازه کافی ناراحت میشی، تو رو در وصیت نامه‌ام بیارم.” وقتی دست اسکارلت رو فشار داد، چشمانش می‌خندید.

وصیت‌نامه‌اش! اسکارلت سریع به پایین نگاه کرد، اما قبلش باتلر هیجان صورتش رو دید. وقتی صحبت می‌کرد، با دقت اسکارلت رو تماشا می‌کرد.

“یانکی‌ها فکر می‌کنن من با طلای کنفدراسیون فرار کردم.”

“خوب - فرار کردی؟” اسکارلت گفت. “این همه پول رو از کجا آوردی؟ عمه پیتی میگه -“

“چه سؤالات بی‌ادبانه‌ای می‌پرسی!” باتلر با خنده گفت.

اسکارلت به قدری هیجان‌زده بود که شیرین صحبت کردن با باتلر براش سخت بود.

اسکارلت گفت: “تو به قدری باهوش هستی که نذاری دارت بزنن. راهی برای بیرون اومدن پیدا می‌کنی، و وقتی این کار رو بکنی-“

“و وقتی من این کار رو بکنم؟” باتلر پرسید و به اسکارلت نزدیک‌تر شد.

“خوب، من -“ صورتش دوباره به زیبایی سرخ شد. “آه، رت، اگر دارت بزنن، می‌میرم. من-“ حرفش رو قطع کرد و پایین رو نگاه کرد.

“اسکارلت، منظورت این نیست که تو-“

اسکارلت سعی کرد گریه کنه. اشک ریختن طبیعی‌تر به نظر می‌رسید؟ چشم‌هاش رو بست اما صورتش رو به سمت بالا گرفت تا باتلر بتونه راحت‌تر اون رو ببوسه. اما باتلر لب‌هاش رو نبوسید. دستش رو گرفت و دستش رو بوسید، بعد دستش رو برگردوند تا طرف دیگه‌اش رو ببوسه. دستش از کار کردن زمخت شده بود و ناخن‌هاش شکسته بودن. دست نرم و سفید اسکارلت اوهارا نبود. دست دیگه‌اش رو برداشت و به هر دو نگاه کرد.

“به من نگاه کن!” آرام گفت. “پس همه چیز در تارا روبراهه، آره؟ خوب، اینها دست‌های یک خانم نیستن!”

“این حرف رو نزن!” اسکارلت داد زد. اما فکر می‌کرد: “چرا دستکش‌های عمه پیتی رو دستم نکردم؟ چقدر احمق بودم!”

باتلر دست‌های اسکارلت رو انداخت و گفت: “تو مثل یک سیاهپوست مزرعه کار کردی. چرا دروغ گفتی؟ کم مونده بود باور کنم برای من ناراحت شدی.”

اسکارلت گفت: “اما ناراحتم.”

“نه، نیستی. تو چیزی میخوای. بگو اگه مثل یک فاحشه که خودش رو می‌فروشه رفتار نمی‌کنی، پس چیه.” با دقت به اسکارلت نگاه کرد. “واقعاً فکر می‌کردی باهات ازدواج می‌کنم؟”

صورت اسکارلت سرخ شد.

باتلر ادامه داد: “می‌دونی که من مرد ازدواجی نیستم.”

“آه، رت، می‌تونی کمکم کنی - اگر شیرین باشی!”

“چی می‌خوای؟ پول؟”

اسکارلت گفت: “خوب - بله - من پول میخوام. می‌خوام سیصد دلار به من قرض بدی.”

باتلر گفت: “تو در مورد عشق حرف میزدی اما به پول فکر می‌کردی. چقدر زنانه! در عوضش به من چه پیشنهادی میدی؟”

“جواهرات؟” اسکارلت گفت.

باتلر گفت: “من به جواهرات علاقه ندارم.”

“تارا-“

باتلر گفت: “نه. پول رو برای چی می‌خوای؟”

اسکارلت گفت: “برای پرداخت مالیات. آه، رت، من دروغ گفتم که همه چیز روبراهه. پاپا - از زمان فوت مادر خودش نیست. و سیزده نفر نون‌خور داریم و هیچ وقت به اندازه‌ی کافی غذا یا لباس گرم نداریم یا -“ “این لباس رو از کجا آوردی؟” باتلر پرسید.

اسکارلت گفت: “از پرده درست شده.”

باتلر لحظه‌ای ساکت بود و بعد گفت: “از اولین پیشنهادت خوشم نیومد. یه پیشنهاد دیگه بده.”

اسکارلت نفس عمیقی کشید و صاف به چشم‌های باتلر نگاه کرد.

“گفتی هرگز به اندازه‌ی من هیچ زنی رو نخواستی. خوب - خوب، اگر هنوز من رو می‌خوای، میتونی من رو داشته باشی!”

باتلر بهش نگاه کرد و اسکارلت احساس کرد صورتش گرم میشه. بعد باتلر گفت: “بذار بفهمم: اگر سیصد دلار بهت بدم، تو معشوقه‌ی من میشی. درسته؟”

اسکارلت گفت: “بله. بهم پول میدی؟”

باتلر لبخند زد. “نمی‌تونم بدم. بله، من پول دارم اما اینجا نیست. و من نمیگم کجاست یا چقدره.”

صورت اسکارلت زشت شد و با فریادی خشمگین پرید سمت باتلر. وقتی اسکارلت می‌خواست گازش بگیره و بهش لگد بزنه، باتلر از دور کمرش نگهش داشت.

“بذار برم!” اسکارلت گفت. “تو می‌دونستی قرار نیست به من پول بدی، اما اجازه دادی ادامه بدم! تو یک خوک نفرت‌انگیزی!”

باتلر خندید. گفت: “روز اعدامم بیا، حالت رو بهتر میکنه.”

اسکارلت گفت: “ممنونم ، اما ممکنه تا زمانی که برای پرداخت مالیات خیلی دیر باشه، دارت نزنن!”

متن انگلیسی فصل

Chapter three

Prison Visiting

There were soldiers talking outside the Yankee prison. Scarlett, wearing her new dress, walked towards them.

‘Can I help you?’ one asked politely.

‘I want to see Captain Butler,’ said Scarlett.

‘Butler again? That man’s popular,’ said the soldier. He was also a captain. ‘Are you a relation?’

‘Yes - his - his sister.’

The captain laughed. ‘He’s got a lot of sisters. One of them was here yesterday. Come and wait in the office.’

Scarlett’s face was red as she sat down on a chair and gave the soldier her name. After a time the door opened and Rhett appeared. He was dirty and hadn’t shaved, but he came in with a smile and was obviously happy to see her.

‘Scarlett!’ he said, laughing. ‘My dear little sister!’

He kissed her cheek before she could stop him.

‘Remember, my men are just outside,’ the captain said.

When the door closed after him, Rhett moved towards her again. ‘Can I give you a real kiss now?’ he said.

She smiled at him. ‘Only on the cheek, like a good brother.’

‘I’ll wait and hope for better things,’ he said. ‘When did you arrive in Atlanta?’

‘Yesterday,’ she replied.

‘And you came here this morning! My dear, how good of you!’

‘Aunt Pitty told me about you last night and I just couldn’t sleep, I was so unhappy and worried about you,’ she said.

‘Scarlett, it’s wonderful to hear you say things like that,’ he said. ‘How pretty you are! Let me look at you.’

She laughed and turned round on her toes.

‘What have you been doing since I last saw you?’ he said.

She sat down next to him and put a hand on his arm. ‘The Yankees came to Tara, but they didn’t burn the house. Everything is fine. We did well with our cotton last autumn, and Pa says we’ll do better next year, but there are no parties, Rhett, and I get bored in the country. I came here to get some dresses, and then I’m going to Charleston to visit my aunt.’ She gently squeezed his arm. ‘I’m so frightened for you, Rhett. They won’t really hang you, will they?’

He put his hand on hers. ‘Will you be sorry?’ he said. ‘If you’re sorry enough, I’ll put you in my will.’ There was laughter in his eyes as he squeezed her hand.

His will! She looked down quickly, but not before he saw the excitement in her face. He watched her closely as he spoke.

‘The Yankees think I ran away with the Confederacy gold.’

‘Well - did you?’ she said. ‘Where did you get all your money? Aunt Pitty says-‘

‘What rude questions you ask!’ he said, laughing.

She was so excited it was difficult to talk sweetly to him.

‘You’re too clever to let them hang you,’ she said. ‘You’ll find a way to get out, and when you do-‘

‘And when I do-?’ he asked, moving closer to her.

‘Well, I -‘ Her face went prettily red again. ‘Oh, Rhett, I’ll die if they hang you. I-‘ She stopped and looked down.

‘Scarlett, you can’t mean that you-‘

She tried to cry. Would tears seem more natural? She closed her eyes but turned her face upwards so that he could kiss her more easily. But he did not kiss her lips. He took her hand and kissed it, then turned it over to kiss the other side. It was rough from work, and the nails were broken. It wasn’t the soft, white hand of Scarlett O’Hara. He picked up the other one and looked at them together.

‘Look at me!’ he said, quietly. ‘So everything is fine at Tara, is it? Well, these aren’t the hands of a lady!’

‘Don’t say that!’ she cried. But she was thinking, ‘Why didn’t I wear Aunt Pitty’s gloves? How stupid!’

‘You’ve worked like a field negro,’ he said, dropping them. ‘Why did you lie? I almost believed you were sorry for me.’

‘But I am sorry,’ she said.

‘No, you aren’t. You want something. Tell me what it is instead of behaving like a prostitute selling herself.’ He looked closely at her. ‘Did you really think I’d marry you?’

Her face went red.

‘You know I’m not a marrying man,’ he went on.

‘Oh, Rhett, you can help me - if you’ll just be sweet!’

‘What do you want? Money?’

‘Well - yes - I do want some money,’ said Scarlett. ‘I want you to lend me three hundred dollars.’

‘You were talking about love but thinking about money,’ he said. ‘How like a woman! What will you offer me in return?’

‘Jewellery?’ she said.

‘I’m not interested in jewellery,’ he said.

‘There’s Tara-‘

‘No,’ he said. ‘What do you want the money for?’

‘To pay taxes,’ said Scarlett. ‘Oh, Rhett, I lied about every-thing being all right. Pa is - not himself since Mother died. And there are thirteen of us to feed, and we never have enough to eat, or warm clothes or-‘

‘Where did you get the dress?’ he asked.

‘It’s made out of some curtains,’ she said.

He was silent for a moment, then he said, ‘I don’t like your first offer. Make me another one.’

She took a deep breath and looked him straight in the eye.

‘You said you had never wanted a woman as much as you wanted me. Well - well, if you still want me, you can have me!’

He looked back at her and she felt her face getting hot. Then he said, ‘Let me understand this: if I give you three hundred dollars, you will be my lover. Is that right?’

‘Yes,’ she said. ‘Are you going to give me the money?’

He smiled. ‘I couldn’t give it to you. I have the money, yes, but not here. And I’m not saying where it is or how much.’

Her face became ugly and she jumped at him with an angry cry. He held her round the waist as she tried to bite and kick him.

‘Let me go!’ she said. ‘You knew you weren’t going to give me the money, but you let me go on! You’re a hateful pig!’

He laughed. ‘Come to my hanging, it will make you feel better,’ he said.

‘Thank you,’ she said, ‘but they may not hang you until it’s too late to pay the taxes!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.