برگشت به آتلانتا

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: به باد رفته دو / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

برگشت به آتلانتا

توضیح مختصر

اسکارلت مالیات زیادی بدهکاره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

برگشت به آتلانتا

اسکارلت صدای اسب رو شنید و دید یک کالسکه‌ی براق جدید کنار خونه متوقف شد. جوناس ویلکرسون پیاده شد.

اسکارلت از دیدن مردی که زمانی مدیر مزارع پدرش بود تعجب کرد. ویل گفته بود جوناس پول زیادی درآورده - بیشتر با کلاه گذاشتن سر سیاه‌پوست‌ها یا دولت - و حالا از یک کالسکه خوب با زنی که لباس شیک پوشیده بود پیاده میشد. زن به سمت خونه نگاه کرد و اسکارلت بلافاصله شناختش.

“امی اسلاتر!” قبل از اینکه بتونه جلوی خودش رو بگیره، گفت.

امی با افتخار سرش رو بالا گرفت و گفت: “بله، خودمم.”

امی اسلاتر! اون زن کثیف و پستی که مادر اسکارلت به زایمان نوزاد بدون پدرش کمک کرده بود! امی، که به مادر اسکارلت حصبه داد و کشتش. این تکه آشغال سفید که زیادی لباس شیک پوشیده بود، از پله‌های تارا بالا می‌اومد - لبخند میزد، و طوری نگاه میکرد انگار متعلق به اونجاست!”

“پات رو از پله‌ها بردار!” اسکارلت فریاد کشید. “از این زمین برو بیرون!”

جوناس سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه. گفت: “نباید با همسرم اینطور صحبت کنی.”

“همسرت؟” اسکارلت گفت. “پس بالاخره اون رو همسر خودت کردی، آره؟”

جوناس شروع کرد: “ما اومدیم تا با دوستان قدیمی درباره‌ی کار صحبت کنیم.”

“دوستان؟” اسکارلت گفت. “پدرم بعد از اینکه به بچه‌ی امی پدری کردی، از این مزرعه بیرون انداختت. و اسلاترها از ما كمک گرفتن و با كشتن مادرم جوابمون رو دادن. قبل از اینکه آقای بنتین و آقای ویلکز رو صدا بزنم از این زمین برید بیرون!”

امی به طرف کالسکه دوید، اما جوناس تکون نخورد. “هنوز بانوی مغروری!” سر اسکارلت فریاد زد. “خوب، می‌دونم پدرت دیوانه شده! و میدونم نمی‌تونید مالیاتتون رو پرداخت کنید. اومده بودم پیشنهاد خرید این مکان رو بدم، اما حالا یک دلار هم به شما نمیدم! وقتی به خاطر مالیات فروخته بشه، ارزون می‌خرمش!”

اسکارلت فریاد زد. “من این خونه رو خراب میکنم و در تمام مزرعه‌هاش نمک میکارم قبل از اینکه هر کدوم از شما پاتون رو بذارید توش!”

جوناس برگشت و با عصبانیت به سمت کالسکه رفت. کنار همسرش که گریه می‌کرد نشست و حرکت کردن.

اسکارلت چنان ترسیده بود که نفس کشیدن براش دشوار بود. جوناس ویلکرسون در تارا؟ هرگز، هرگز، هرگز!

“از رت پول میگیرم!” فکر کرد. “جواهرات یانکی رو به اون می‌فروشم، مالیات رو پرداخت می‌کنم و تو صورت جوناس ویلکرسون می‌خندم!” فکر دیگه‌ای به ذهنش رسید. “اما من هر سال به پول مالیات احتیاج خواهم داشت.”

رت چی گفته بود؟

“من تو رو بیش از هر زن دیگه‌ای که خواستم می‌خوام.”

با خونسردی فکر کرد: “باهاش ازدواج می‌کنم، بعد دیگه هرگز نگران پول نخواهم بود. اما نباید شک کنه فقیریم وگرنه میدونه این پولشه که من میخوام نه اون.”

اسکارلت و مامی در آتلانتا از قطار پياده شدن. اسکارلت می‌خواست تنها بره، اما مامی اجازه نداده بود. و از اونجا که مامی به اسکارلت کمک کرده بود از کمی پرده لباس جدیدی درست کنه، اسکارلت احساس کرد نمی‌تونه جلوی اومدنش رو بگیره.

مامی از مالیات خبر داشت و اینکه برای بدست آوردن پول برای پرداخت مالیات در آتلانتا بودن. “چرا نمیگی این پول از کجا میاد؟” اون که به چیزی مشکوک شده بود، پرسید. “و چرا برای قرض گرفتنش به لباس جدیدی نیاز داری؟”

اسکارلت جواب نداد. با ناراحتی از ساختمان‌های سوخته و سیاه شده شهر به خونه‌ی عمه پیتی رفتن. خیابان‌ها پر از سربازان یانکی یا سیاه‌پوست بود که هنگام عبور اسکارلت به شکلی توهین‌آمیز بهش خیره می‌شدن.

کالسکه‌ای بسته در امتداد خیابان پیچ‌تری اومد و سر یک زن از پنجره ظاهر شد. بل واتلینگ بود.

“کی بود؟’” مامی پرسید. “ در عمرم موهای این رنگی ندیدم!”

اسکارلت گفت: “زن بد شهره.”

و دهن مامی باز موند.

“عزیزم، بهت گفتم رت باتلر در زندانه؟” عمه پیتی همون شب هنگام شام گفت.

یک لحظه اسکارلت چنان شوکه شد که فقط تونست خیره بشه. “بله!” عمه پیتی ادامه داد. “به جرم کشتن یک سیاهپوست که به یک زن سفید پوست توهین کرده در زندانه و ممکنه دارش بزنن!”

“چطور - چه مدت در زندان خواهد بود؟” اسکارلت پرسید.

عمه پیتی گفت: “هیچ کس نمیدونه. و یانکی‌ها اهمیت نمیدن که مردم مقصر هستن یا نه، اونها خیلی نگران Ku-Klux-Klan هستن. نزدیک تارا کلان دارید؟ مطمئنم دارید و اشلی در این مورد چیزی به شما نمیگه. کلانسمن‌ها نباید بگن. شب‌ها مثل ارواح لباس می‌پوشن و میان بیرون و به مسافران فاسدی كه دزدی می‌كنن و سیاه‌پوستانی که بی‌ادب هستن یا توهین می‌كنن، سر میزنن. گاهی اونها رو می‌ترسونن و اونها رو وادار به ترک میکنن. گاهی اونها رو می‌کشن و کارت Ku-Klux رو میذارن روشون. یانکی‌ها از این موضوع خیلی عصبانی هستن، اما من باور ندارم کاپیتان باتلر رو دار بزنن چون فکر می‌کنن اون می‌دونه پول کجاست. همه معتقدن اون میلیون‌ها دلار طلا که متعلق به کنفدراسیون هست، داره. کسی اون رو به دست آورده، و ما فکر می‌کنیم این افراد مسدود کننده بودن.”

میلیون‌ها - به طلا! اسکارلت تصورش کرد. می‌تونست تارا رو تعمیر کنه، و مایل‌ها مایل پنبه بکاره. می‌تونست لباس‌های زیبا داشته باشه، و یک دکتر خوب برای مراقبت از پاپا. و اشلی - آه، می‌تونست کارهای زیادی برای اشلی انجام بده!

متن انگلیسی فصل

Chapter two

Return to Atlanta

Scarlett heard the sound of a horse and saw a shiny new carriage stop by the house. Jonas Wilkerson got out.

Scarlett was surprised to see the man who was once her father’s plantation manager. Will had said that Jonas had made a lot of money - mostly by cheating negroes or the government - and here he was, stepping out of a fine carriage with a woman who was dressed in fashionable clothes. The woman looked towards the house, and Scarlett recognized her immediately.

‘Emmie Slattery!’ she said before she could stop herself.

‘Yes, it’s me,’ said Emmie, holding her head proudly.

Emmie Slattery! That dirty, cheap female whose fatherless baby Scarlett’s mother had helped to deliver! Emmie, who gave typhoid to Scarlett’s mother and killed her. That overdressed, nasty piece of white trash was coming up the steps of Tara - smiling, and looking as if she belonged there!

‘Get off those steps!’ cried Scarlett. ‘Get off this land!’

Jonas tried to control his anger. ‘You mustn’t speak like that to my wife,’ he said.

‘Wife?’ said Scarlett. ‘So you’ve made her your wife at last, have you?’

‘We came to talk business with old friends-‘ began Jonas.

‘Friends?’ said Scarlett. ‘My father threw you off this plantation after you fathered Emmie’s baby. And the Slatterys took our help and paid us back by killing my mother. Get off this land before I call Mr Benteen and Mr Wilkes!’

Emmie ran back to the carriage, but Jonas did not move. ‘Still the proud lady!’ he shouted at Scarlett. ‘Well, I know your father’s gone crazy! And I know you can’t pay your taxes. I came here to offer to buy this place, but I won’t give you a dollar now! I’ll buy it cheap when it’s sold for taxes!’

‘I’ll pull this house down and plant every field with salt before either of you put a foot in it!’ shouted Scarlett.

Jonas turned and walked angrily to the carriage. He climbed in next to his wife, who was crying, and they drove off.

Scarlett was so frightened that she found it difficult to breathe. Jonas Wilkerson at Tara? Never, never, never!

‘I’ll get money from Rhett!’ she thought. ‘I’ll sell him the Yankee’s jewellery, then I’ll pay the taxes and laugh in Jonas Wilkerson’s face!’ Another thought came to her. ‘But I’ll need money for taxes every year.’

What had Rhett said?

‘I want you more than I’ve ever wanted any woman.’

‘I’ll marry him,’ she thought coolly, ‘then I’ll never have to worry about money again. But he mustn’t suspect that we’re poor or he’ll know it’s his money I want and not him.’


Scarlett and Mammy stepped from the train at Atlanta. Scarlett had wanted to come alone, but Mammy wouldn’t let her. And because Mammy had helped Scarlett make a new dress from some curtains, Scarlett felt unable to stop her coming.

Mammy knew about the taxes, and that they were in Atlanta to get the money to pay them. ‘Why ain’t you saying where the money is coming from?’ she asked, suspecting something. ‘And why do you need a new dress to borrow it?’

Scarlett didn’t answer. They walked to Aunt Pitty’s house, saddened by the city’s burned and blackened buildings. The streets were full of Yankee soldiers, or negroes, who stared at Scarlett in an insulting way as she walked past.

A closed carriage came along Peachtree Street and a woman’s head appeared at a window. It was Belle Watling.

‘Who was that?’ asked Mammy. ‘I ain’t never seen hair that colour in my life!’

‘She’s the town’s bad woman,’ said Scarlett.

And Mammy’s mouth fell open.


‘My dear, did I tell you that Rhett Butler was in prison?’ Aunt Pitty said at supper that evening.

For a moment, Scarlett was so shocked she could only stare. ‘Yes!’ went on Aunt Pitty. ‘He’s in prison for killing a negro who insulted a white woman, and they may hang him!’

‘How - how long will he be in prison?’ asked Scarlett.

‘Nobody knows,’ said Aunt Pitty. ‘And the Yankees don’t care whether people are guilty or not, they’re so worried about the Ku-Klux-Klan. Do you have a Klan near Tara? I’m sure you do, and Ashley doesn’t tell you about it. Klansmen aren’t supposed to tell. They ride out at night, dressed like ghosts, and call on Carpetbaggers who steal and negroes who are rude or insulting. Sometimes they frighten them and make them leave. Sometimes they kill them and leave them with the Ku-Klux card on them. The Yankees are very angry about it, but I don’t believe they’ll hang Captain Butler because they think he knows where the money is. Everybody believes he’s got millions of dollars in gold, belonging to the Confederacy. Somebody got it, and we think it was the blockaders.’

Millions - in gold! Scarlett imagined it. She could repair Tara, and plant miles and miles of cotton. She could have pretty clothes, and a good doctor to look after Pa. And Ashley - oh, she could do so much for Ashley!

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.