سرفصل های مهم
کسب و کار چوببری
توضیح مختصر
اسکارلت دو تا کارخانهی چوببری میخره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
کسب و کار چوببری
فرانک سیصد دلار رو به اسکارلت داد، اگرچه این به امیدهاش برای خرید کارخانه چوببری پایان داد. اما اسکارلت کاری کرد فرانک ببینه این کار چقدر اسکارلت رو خوشحال کرد، و بعد اون هم خوشحال شد.
ویل نامه نوشت تا بگه حالا مالیات پرداخت شده و جوناس ویلکرسون از بدست نیاوردن تارا عصبانیه. اسکارلت میدونست ویل میفهمه چرا با فرانک ازدواج کرده، اما میخواست بدونه اشلی در موردش چه نظری داره. همچنین نامهای از سولن دریافت کرد. یک نامهی توهینآمیز و خشن. و اگرچه خیلی از حرفهای سولن درست بود، اما اسکارلت هرگز اون رو به خاطر اون حرفها نبخشید.
اسکارلت میدونست مردم آتلانتا دربارش حرف میزنن، اما براش مهم نبود. تارا محفوظ بود. حالا باید کاری میکرد فرانک بفهمه که مغازهاش باید پول بیشتری دربیاره. مالیات سالهای آینده وجود داشت - و کارخانه چوببری هم هنوز وجود داشت. اسکارلت میدونست باید از کارخانه چوببری پول به دست بیاد.
هیچ کس نمیدونست فرانک کی فهمید اسکارلت فریبش داده تا باهاش ازدواج کنه. سولن مطمئناً هرگز براش نامه ننوشت تا بگه. شاید زمانی بود که تونی فونتین برای کار تجاری به آتلانتا اومد، و آشکارا ازدواج نکرده بود. اما فرانک باور نمیکرد اسکارلت با اون به سردی و بدون هیچ عشقی ازدواج کرده باشه.
فرانک دو هفته بعد از عروسی بیمار شد و دکتر مید اون رو به رختخواب فرستاد. هر روز که میگذشت، فرانک بیشتر و بیشتر نگران مغازه و پسری میشد که از عوض اون به مغازه میرسید.
اسکارلت بهش گفت: “من میرم ببینم اوضاع چطوره.”
وقتی رسید، پسر رو فرستاد بره شام بخوره و بعد به دفاتر نگاه کرد تا ببینه مردم چقدر به فرانک بدهکارن. وقتی دید بیش از پونصد دلار هست، شوکه شد! و آدمهایی که میشناخت مقروض بودن - الزینگها و مریووترها بین اونها بودن.
فکر کرد: “ممکنه فرانک مایل باشه فقیر بمونه تا با این افراد دوست باشه، اما من نیستم!”
در حال تهیه لیستی از اسامی بود که در باز شد و شخصی وارد شد. رت باتلر بود.
گفت: “خانم کندی عزیزم. خانم کندی خیلی عزیزم!” اسکارلت بهش خیره شد. “اینجا چیکار میکنی؟” گفت.
‘شنیدم ازدواج کردی، بنابراین اومدم بهت تبریک بگم.”
“آه، تو بدترین-! حیف که دارت نزدن!”
باتلر با لبخند گفت: “آدمهای دیگهای هم با تو هم نظر هستن.”
“چطور از زندان بیرون اومدی؟” اسکارلت پرسید.
باتلر گفت: “یكی از دوستان دولتمردم رو در واشنگتن قانع كردم به جای من صحبت كنه. من چیزهایی راجع به اون میدونستم که نمیخواست دیگران بدونن.”
اسکارلت گفت: “اما تو گناهکار بودی.”
رت موافقت کرد: “بله، من یک سیاهپوست رو کشتم. اون به یک خانم توهین کرد.” به آرامی صحبت کرد. “و به خانم پیتی پات نگو اما بله، من پول دارم که در بانکی در انگلیس محفوظه.”
“پول؟” اسکارلت گفت. “طلای کنفدراسیون دست توئه؟”
“همش نه!” با خنده گفت. “باید پنجاه نفر یا بیشتر محاصرهکننده باشن که مقداری از اون رو دارن. اما من تقریباً نیم میلیون دارم! کاش صبر میکردی و عجله نمیکردی دوباره ازدواج کنی!”
حال اسکارلت خراب شد. نیم میلیون دلار. باور اینكه این همه پول در این دنیای بیرحم وجود داره، سخت بود.
باتلر که سعی داشت خیلی علاقهمند به نظر نرسه، اما موفق نشد، گفت: “بگو ببینم، پول مالیات رو گرفتی؟”
و اسکارلت یکمرتبه فهمید باتلر به همین دلیل اینجاست. برای این نیومده بود که بهش بخنده، بلکه اومده بود مطمئن بشه پول پرداخت مالیات رو به دست آورده. آه، گاهی چقدر میتونست خوب باشه! واقعاً بیش از اونچه حاضر به گفتنش بود به اسکارلت اهمیت میداد؟
اسکارلت گفت: “بله، پول رو به دست آوردم.”
“صبر کردی تا حلقه ازدواج رو تو انگشتت کنی؟” باتلر با لبخند گفت، “و فرانک به همون اندازه که بهت گفته بود پول داشت یا فریبت داده بود؟ اسکارلت، نیاز نیست از من راز نگه داری. من بدترین چیز رو در موردت میدونم.”
“آه، رت، تو بدترین - خوب، نمیدونم چی! نه، فرانک فریبم نداد، ولی-“ ناگهان خوب شد که مشکلاتش رو به کسی بگه. “رت، اگر فرانک فقط از مردم پولی که بهش بدهکارن رو بخواد، من نگران نمیشم.”
“پول کافی برای زندگی ندارید؟” رت گفت.
“بله، اما - خوب، من میتونم از پول کمی استفاده کنم.”
رت گفت: “من مقداری پول بهت قرض میدم، اما میخوام بدونم برای چه کاریه.” دوباره لبخند زد. “و ازت نمیخوام پیشنهاد جذابی که یک بار بهم دادی رو تکرار کنی.”
“تو یک-!” اسکارلت شروع کرد.
باتلر با ملایمت ادامه داد: “میدونم نگران این موضوع هستی. زیاد نگران نیستی، اما کمی نگرانی. حالا، چرا پول میخوای؟ امیدوارم برای اشلی ویلکس نباشه.”
اسکارلت از عصبانیت داغ شد. “اشلی ویلکس هرگز یک دلار هم از من نگرفته! اشلی -“
“آه، بله!” گفت. “اشلی فوقالعاده است! پس چرا خانوادهاش رو برنمیداره و از تارا نمیره و کار پیدا نمیکنه؟”
“اون مثل یک سیاهپوست مزرعه کار میکرد!” اون -“
“بله، بهترین کاری که از دستش برمیاد رو انجام میده، اما هرگز از یک ویلکس کارگر مزرعه درنمیاد. حالا آروم شو و به من بگو چقدر پول میخوای و برای چی میخوای.”
اسکارلت سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه. میخواست پیشنهادش رو پرت کنه تو صورتش، اما به خودش گفت منطقی باشه.
بالاخره گفت: “میخوام یک کارخانهی چوببری بخرم، و فکر میکنم میتونم ارزون بخرمش. و دو واگن و اسب و یک اسب و کالسکه برای خودم میخوام.”
“یک کارخانه چوببری؟” رت گفت.
اسکارلت گفت: “بله. امروز بعد از ظهر مشغولی؟”
“چرا؟” باتلر پرسید.
اسکارلت گفت: “میخوام با من بیای کارخانهی چوببری. میخوام قبل از اینکه نظرت رو عوض کنی، بخرمش!”
“کارخانهی چوببری؟” فرانک فریاد زد. “جواهراتت رو به کاپیتان باتلر فروختی و کارخانهی چوببری خریدی؟”
وقتی اسکارلت بهش گفت، این شوک زندگی فرانک بود. اول فکر کرد اسکارلت شوخی میکنه، اما خیلی زود متوجه شد که شوخی نیست.
اسکارلت هر روز صبح زود با عمو پیتر، غلام پیر عمه پیتی به کارخانهی چوببری میرفت و تا تاریکی هوا بر نمیگشت. شخصی به نام جانسون به عنوان مدیر منصوب شد و اون برای انجام کار سیاهپوستان رایگان به خدمت گرفت. و اسکارلت به زودی پول کافی به دست آورد تا بتونه در مورد خرید یک کارخانه چوببری دیگه صحبت کنه.
فرانک نمیتونست درک کنه. این آدم ملایم، شیرین و عاجزی نبود که اون باهاش ازدواج کرده بود. این اسکارلت میدونست چی میخواد، و مثل یک مرد میرفت دنبالش! و خیلی راحت عصبانی میشد. فرانک فقط باید میگفت: “اسکارلت، ای کاش این کار رو نمیکردی -“ و مثل وقوع طوفان رعد و برق بود!
فرانک فکر کرد: “یه بچه. اون به یه بچه نیاز داره.”
بعد، در یک شب وحشی و بارانی در ماه آوریل، تونی فونتین از جونزبورو سوار بر اسب اومد و درشون رو کوبید و فرانک و اسکارلت رو از خواب بیدار کرد. فرانک با عجله رفت پایین تا اون رو به داخل راه بده. اسکارلت لحظاتی بعد دنبالش رفت، وقتی تونی شمع روشنی که دست فرانک بود رو خاموش کرد.
“اگر منو بگیرن دارم میزنن!” تونی داشت میگفت. “من برای مخفی شدن میرم تگزاس، اما به یک اسب دیگه نیاز دارم، فرانک.”
فرانک گفت: “میتونی اسب من رو برداری.”
“چه اتفاقی افتاده؟” اسکارلت پرسید.
“یوستیس رو که یکی از بردههای ما بود به خاطر میاری؟” تونی گفت. “امروز وقتی سالی مشغول تهیه شام بود، اومد آشپزخونه. نمیدونم چی گفت، اما شنیدم سالی فریاد کشید و سعی کرد فرار کنه. من دویدم آشپزخونه، و اون اونجا بود - مست.”
اسکارلت گفت: “ادامه بده.”
“من بهش شلیک کردم، و وقتی مادر برای دیدن سالی اومد تو، من برای پیدا کردن جوناس ویلکرسون رفتم جونزبورو. اون مقصر بود. اون با اون احمقهای سیاه صحبت کرده بود و بهشون گفته بود سیاهپوستها میتونن همه چیز داشته باشن - میتونن زنان سفیدپوست داشته باشن!”
“آه، تونی، نه!” اسکارلت فریاد زد.
“بله!” تونی گفت. “در عبور از تارا، اشلی رو دیدم و اون با من اومد. ما ویلکرسون رو در یک بار پیدا کردیم و من چاقوم رو بردم طرفش در حالی که اشلی بقیه رو عقب نگه داشته بود. قبل از اینکه بفهمم تموم شده بود. ویلکرسون مرده بود و اشلی منو سوار اسبم کرد و به من گفت بیام پیش شما. اون مرد خوبیه، اشلی.”
“اما مطمئناً اگر برگردی و توضیح بدی-“
تونی خندید. “اسکارلت، فکر میکنی یانکیها به مردی که جلوی سیاهپوستان رو از زنهاشون میگیره، چطور پاداش میدن؟ با حلق آویز کردنش! حالا، من باید برم.”
اسکارلت ترسیده بود. یک نفر میتونست بهش تجاوز کنه یا اون رو بکشه، و یانکیها هر کسی که سعی میکرد جنایتکار رو مجازات کنه رو دار میزدن. نمیخواست بچههاش با این همه نفرت و ترس بزرگ بشن. میخواست بچههاش فقط خونههای گرم، لباس خوب و غذای خوب رو بشناسن.
فکر کرد: “فقط پول میتونه این چیزها رو بخره. پول زیاد. این چیزیه که خواهم داشت و برام مهم نیست چطور بدستش میارم!”
وقتی تونی رفت، اسکارلت رازی را که چندین هفته نگه داشته بود رو به شوهرش گفت.
گفت: “فرانک، من بچهدار میشم.”
ماههای بهار میگذشت و هر روز اسکارلت به کارخانهی چوببری میرفت، و مطمئن بود که جانسون مدیر سرش کلاه میذاره اما قادر به گیر انداختنش نبود. و به دیدن سازندگان و افرادی که قصد ساخت خونههای جدید داشتن میرفت. اغلب در مورد کیفیت چوبش دروغ می گفت، و چوب بد رو به قیمت چوب خوب میفروخت.
مردی که صاحب یک کارخانه چوببری دیگه بود، آشکارا اسکارلت رو دروغگو و کلاهبردار خطاب کرد، اما این باعث صدمه به تجارت اون شد چون مردم باور نمیکردن شخصی مثل اسکارلت - یک خانم - رفتاری که این مرد میگفت، داشته باشه. در آخر، مرد مجبور شد کسب و کارش رو بفروشه - و اسکارلت ارزون خریدش.
اسکارلت مجبور شد کسی رو برای مدیریت کارخانه چوببری دوم پیدا کنه و کار رو به هیو السینگ داد. اون تاجر خوبی نبود اما صادق بود.
مردم از دیدن تجارت اسکارلت با یانکیها شوکه شدن. اما اسکارلت اهمیتی نداد. فکر کرد: “وقتی پولدار شدم، نظرم رو در موردشون میگم، اما تا اون موقع لبخند شیرین میزنم و پولشون رو میگیرم.”
بعد در اوایل ماه ژوئن، پیغامی از طرف ویل از تارا اومد. جرالد، پدر اسکارلت، مرده بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
The Sawmill Business
Frank gave Scarlett the three hundred dollars, although it ended his hopes of buying the sawmill. But she let him see how happy this made her, and then he was happy, too.
Will wrote to say the taxes were now paid and that Jonas Wilkerson was angry not to get Tara. Scarlett knew that Will understood why she had married Frank, but wondered what Ashley thought of her. She also had a letter from Suellen. A violent, insulting letter. And though many of the things Suellen said were true, Scarlett never forgave her for saying them.
She knew people in Atlanta were talking about her, but she did not care. Tara was safe. Now she had to make Frank realize that his shop must bring in more money. There were next year’s taxes to pay - and there was still the sawmill. Scarlett knew that there was money to be made from the sawmill.
Nobody knew just when Frank realized that Scarlett had tricked him into marrying her. Suellen certainly never wrote to tell him. Perhaps it was when Tony Fontaine came to Atlanta on business, obviously not married. But Frank could not believe Scarlett had married him coldly and without any love.
Two weeks after the wedding he became ill, and Dr Meade sent him to bed. As each day passed, Frank worried more and more about the shop, and the boy who was looking after it for him.
‘I’ll go and see how things are,’ Scarlett told him.
When she arrived, she sent the boy out for his dinner then looked at the books to see just how much money people owed Frank. She was shocked to find it was more than five hundred dollars! And owed by people she knew - the Elsings and the Merriwethers, among others.
‘Frank may be willing to stay poor just to be friendly with these people,’ she thought, ‘but I’m not!’
She was making a list of the names when the door opened and someone came in. It was Rhett Butler.
‘My dear Mrs Kennedy,’ he said. ‘My very dear Mrs Kennedy!’ She stared at him. ‘What are you doing here?’ she said.
‘I heard you were married, so I came to congratulate you.’
‘Oh, you are the most-! What a pity they didn’t hang you!’
‘There are others who share your opinion,’ he said, smiling.
‘How did you get out of prison?’ she asked.
‘I persuaded a government friend of mine in Washington to speak for me,’ he said. ‘I knew things about him that he didn’t want others to know.’
‘But you were guilty,’ she said.
‘Yes, I did kill the negro,’ agreed Rhett. ‘He insulted a lady.’ He spoke softly. ‘And don’t tell Miss Pittypat but, yes, I do have the money, safe in a bank in England.’
‘The money?’ said Scarlett. ‘You have the Confederate gold?’
‘Not all of it!’ he said, laughing. ‘There must be fifty or more blockaders who have some. But I’ve got nearly half a million! If only you had waited and not rushed to marry again!’
Scarlett felt sick. Half a million dollars. It was hard to believe there was so much money in this cruel world.
‘Tell me,’ he said, trying not to look too interested, but failing, ‘did you get the money for the taxes?’
And suddenly, she knew that this was why he was here. It was not to laugh at her, but to make sure she had got the money to pay the taxes. Oh, how nice he could be sometimes! Did he really care about her, more than he was willing to say?
‘Yes, I got the money,’ she said.
‘Did you wait until you had the wedding ring on your finger?’ he said, smiling ‘And did Frank have as much money as he told you, or did he trick you? You needn’t have secrets from me, Scarlett. I know the worst about you.’
‘Oh, Rhett, you’re the worst - well, I don’t know what! No, Frank didn’t trick me but-‘ Suddenly it was good to tell someone her troubles. ‘Rhett, if Frank would just ask people for the money they owe him, I wouldn’t be worried.’
‘Don’t you have enough to live on?’ he said.
‘Yes, but - well, I could use a little money.’
‘I’ll lend you some money, but I want to know what it’s for,’ said Rhett. He smiled again. ‘And I won’t ask you to repeat that charming offer you made me once.’
‘You’re a-!’ she began.
‘I know you’re worrying about that,’ he went on, smoothly. ‘Not worrying a lot, but worrying a little. Now, why do you want money? Not for Ashley Wilkes, I hope.’
She became hot with anger. ‘Ashley Wilkes has never taken a dollar from me! Ashley is-‘
‘Oh, yes!’ he said. ‘Ashley is wonderful! So why doesn’t he take his family and get out of Tara, and find work?’
‘He’s been working like a field negro! He’s-‘
‘Yes, he does the best he can, but you’ll never make a farm worker out of a Wilkes. Now, cool down and tell me how much money you want, and what you want it for.’
Scarlett tried to control her anger. She wanted to throw his offer back in his face, but she told herself to be sensible.
‘I want to buy a sawmill,’ she said at last, ‘and I think I can get it cheap. And I want two wagons and horses, and a horse and carriage for myself.’
‘A sawmill?’ said Rhett.
‘Yes,’ she said. ‘Are you busy this afternoon?’
‘Why?’ he asked.
‘I want you to drive to the sawmill with me,’ she said. ‘I want to buy it before you change your mind!’
‘The sawmill?’ cried Frank. ‘You sold your jewellery to Captain Butler and bought the sawmill?’
It was the shock of Frank’s life when Scarlett told him. At first he thought she was joking, but he soon discovered that it was no joke.
Early each morning she drove out to the sawmill with Uncle Peter, Aunt Pitty’s old slave, and did not come back until it was dark. A man called Johnson was made manager and he brought in free negroes to do the work. And Scarlett was soon earning enough money to talk about buying another sawmill.
Frank couldn’t understand it. This wasn’t the soft, sweet, help-less person he had married. This Scarlett knew what she wanted, and went after it - like a man! And she became angry so easily. He only had to say, ‘Scarlett, I wish you wouldn’t-‘ and it was like a thunder-storm breaking!
‘A baby,’ he thought. ‘She needs a baby.’
Then, on a wild wet night in April, Tony Fontaine rode in from Jonesboro and knocked on their door, waking up Frank and Scarlett. Frank hurried down to let him in. Scarlett followed moments later, and came downstairs as Tony blew out the lighted candle Frank was holding.
‘They’ll hang me if they catch me!’ Tony was saying. ‘I’m going to Texas to hide, but I need another horse, Frank.’
‘You can have mine,’ said Frank.
‘What happened?’ Scarlett asked.
‘You remember Eustis, who was one of our slaves?’ said Tony. ‘He came to the kitchen today, while Sally was making dinner. I don’t know what he said but I heard her scream and try to get away. I ran into the kitchen, and there he was - drunk.’
‘Go on,’ said Scarlett.
‘I shot him, and when Mother ran in to look after Sally, I began riding into Jonesboro to find Jonas Wilkerson. He was to blame. He had talked to those black fools and told them that negroes could have anything - could have white women!’
‘Oh, Tony, no!’ cried Scarlett.
‘Yes!’ said Tony. ‘On my way past Tara I met Ashley and he went with me. We found Wilkerson in a bar, and I took my knife to him while Ashley held the others back. It was finished before I knew it. Wilkerson was dead and Ashley was putting me on my horse and telling me to come to you. He’s a good man, Ashley.’
‘But surely if you went back and explained-‘
Tony laughed. ‘Scarlett, how do you think the Yankees will reward a man for keeping negroes off his women? By hanging him, that’s how! Now, I must go.’
Scarlett was afraid. Someone could rape or kill her, and the Yankees would hang anyone who tried to punish the criminal. She didn’t want her children to grow up with all this hate and fear. She wanted them to know only warm homes, good clothes and fine food.
‘Only money can buy these things,’ she thought. ‘Lots of money. That’s what I’ll have, and I don’t care how I get it!’
When Tony had gone, Scarlett told her husband a secret she had kept for several weeks.
‘Frank,’ she said, ‘I’m going to have a baby.’
The spring months went by, and each day Scarlett went to the sawmill, certain that Johnson the manager was cheating her but unable to catch him. And she went to see builders and people who were planning new homes. She often lied about the quality of her wood, and sold bad wood for the same price as good wood.
One man who owned another sawmill openly called her a liar and a cheat, but it hurt his business because people would not believe that someone like Scarlett - a lady - would behave the way this man was saying she did. In the end, the man had to sell his business - and Scarlett bought it cheap.
She had to find someone to manage the second sawmill and she gave the job to Hugh Elsing. He was not a good businessman, but he was honest.
People were shocked to see Scarlett doing business with Yankees. But Scarlett did not care. ‘When I’m rich,’ she thought, ‘I’ll say what I think of them, but until then I’ll smile sweetly and take their money.’
Then in early June, a message came from Will at Tara. Gerald, Scarlett’s father, was dead.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.