سرفصل های مهم
خطر در آتلانتا
توضیح مختصر
بچهی دوم اسكارلت به دنيا مياد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
خطر در آتلانتا
وقتی اشلی تاجر بهتری از هیو السینگ نشد، اسکارلت سرخورده شد. اما تا قبل از تولد نوزادش نتونست کاری در این زمینه انجام بده.
“من هرگز بچهی دیگهای نخواهم داشت!” تصمیم گرفت.
بچهی اسکارلت دختر بود - اِلا - و در طی هفتهای به دنیا اومد که یک سیاهپوست، به یک زن سفیدپوست تجاوز کرد و قبل از اینکه به دادگاه ببرنش، توسط کو-کلوکس-کلان بی سر و صدا به دار آویخته شد. اسکارلت خدا رو شکر کرد که اشلی بیش از حد معقوله که بخواد عضو کلان بشه و فرانک بیش از حد پیر و ضعیف.
اما مردم پشت درهای قفل شده در خونه میموندن و مردها میترسیدن كه زن و بچههاشون رو بدون مراقب بذارن. هم اشلی و هم هیو هر دو خونه موندن و کار در کارخانههای چوببری متوقف شد که این باعث آزار اسکارلت شد. اسکارلت بعد از سه هفته، از رختخواب بلند شد و گفت دوباره میره کارخانههای چوببری. فرانک و مامی گفتن که این خیلی خطرناکه، بنابراین اسکارلت با سرعت به خونهی اشلی رفت، که پایین باغ عمه پیتی بود، و با صدای بلند به ملانی شکایت کرد.
گفت: “من میرم. با خودم اسلحه میبرم و به کسی که سعی کنه اذیتم کنه، شلیک میکنم.”
ملانی شوکه شد. “اسکارلت، اگر اتفاقی برات بیفته، من میمیرم! من به اشلی میگم بلافاصله بره کارخانه.”
“چه فایدهای خواهد داشت اگه هر دقیقه از روز نگران تو باشه؟” اسکارلت گفت. “نه، پیاده میرم اونجا و سر راهم چند تا کارگر سیاهپوست پیدا میکنم -“
“نه!” ملانی گفت. “جادهی دکاتور پر از سیاهپوستهای بده و تو مجبوری از اونجا رد بشی. من راهحلی پیدا میکنم.”
و اون روز بعد از ظهر، پیرمردی لاغر و قد بلند، با پای چوبی و فقط یک چشم از خونهی ملانی اومد این طرف باغ. یکی از خیل سربازان پیر و بدون خانه و خانواده بود که در خونهی ملانی توقف کرده بود و قبل از اینکه دوباره حرکت کنه، بهش غذا و مکان خواب داده شده بود.
گفت: “خانم ویلکس منو فرستاده تا برای شما رانندگی کنم. اسمم آرچی هست و خانم ویلکس با من خوب بود، بنابراین من اینجام.”
اسکارلت از قیافهاش خوشش نمیومد، اما گفت: “باشه. اگر شوهرم موافقت کنه.”
وقتی بچه اسکارلت رو تغییر نداد، فرانک سرخورده شد، اما اسکارلت مصمم بود به کارخانههای چوببریش بره، بنابراین موافقت کرد آرچی اسکارلت رو برسونه.
اسکارلت گاهی به زندگی قبلی آرچی فکر میکرد و یک روز صبح، چیزی دربارش فهمید.
اسکارلت داشت میگفت: “هرگز نمیشه مطمئن بود که سیاهپوستان آزاد برای کار میان. من چند تا محکوم پیدا میکنم.”
آرچی با عصبانیت به سمتش برگشت. “روزی که محکوم بیاری به کارخانههای چوببریت، روزیه که من دیگه برات کار نمیکنم. آدمهایی که از محکومها استفاده میکنن اهمیتی نمیدن. بهشون غذای ارزون میدن و همهی کارها رو از اونها میکشن.”
“چرا برات مهمه؟” اسکارلت گفت.
آرچی گفت: “چون نزدیک به چهل سال محکوم بودم.”
اسکارلتِ شوکه به داستانش گوش داد. آرچی همسرش رو به دلیل اینکه معشوقهی برادرش بود، به قتل رسونده بود و تا آخر عمرش به زندان فرستاده شده بود. اما در طول جنگ، وقتی اوضاع برای کنفدراسیون بد پیش میرفت، به محکومین این فرصت داده شد که اگر علیه یانکیها بجنگن، آزاد بشن. آرچی از فرصت استفاده کرد و حالا آزاد بود.
آرچی گفت: “خانم ویلکس میدونه. من نمیذارم یک خانم خوب مثل اون بدون اینکه منو بشناسه به خونهاش راه بده.”
اسکارلت چیزی نگفت، اما فکر کرد: “یک قاتل! ملانی چطور تونسته انقدر - انقدر؟ آه، هیچ کلمهای براش وجود نداره.”
اما وقتی شروع به استفاده از محکومین کرد - برای هر کارخانه پنج نفر - آرچی به قولش عمل کرد و دیگه براش رانندگی نکرد. فرانک هم از اسکارلت خواست از محکومین استفاده نکنه و اشلی اول از کار کردن با اونها خودداری کرد. اما اسکارلت بالاخره كار خودش رو كرد، اگرچه اشلی با محکومین بهتر از سیاهپوستها عمل نکرد. و حالا موهای خاکستری در سرش بود و نگاه خسته در چشمانش، و تقریباً هرگز لبخند نمیزد.
در یک روز گرم دسامبر، اسكارلت با بچهاش بیرون خونهی عمه پیتی نشسته بود که سرش رو بلند كرد و دید رت باتلر سوار بر اسب از جاده میاد.
اسکارلت گفت: “سلام، رت. خیلی وقته نبودی.”
باتلر گفت: “بله، نبودم. و من در راه دیدنت بودم که خانم اشلی ویلکس رو دیدم. سورپرایز بزرگی بود. البته، من ایستادم تا باهاش صحبت کنم و اون به من گفت انقدر لطف داشتی که آقای ویلکز رو در کارخانهی چوببریت نیمه مالک کردی.”
“حالا چی؟” اسکارلت در حالی که گناهکار به نظر میرسید، گفت.
باتلر گفت: “وقتی من اون پول رو بهت قرض دادم، تو قول دادی از اون پول برای مراقبت از اشلی استفاده نكنی. اسکارلت، تو غرور نداری.”
“چرا از اشلی متنفری؟” اسکارلت گفت.
“متنفر نیستم، بهش ترحم میکنم. دنیای اون از بین رفته و اون مثل ماهی بیرون از آبه. چطور وادارش کردی بیاد آتلانتا؟”
اسکارلت خاطره مشاجره با اشلی رو از ذهنش دور کرد. “توضیح دادم به کمکش احتیاج دارم چون قراره بچهدار بشم. از اومدن خوشحال شد.”
رت گفت: “خوب، دیگه یک دلار هم از من نمیگیری.” پایین به نوزاد نگاه کرد. “فکر میکنم فرانک به دخترش افتخار میکنه و برنامههای زیادی براش داره.”
“بله، خوب، میدونی که مردها چقدر با بچههاشون احمقن.”
رت گفت: “پس بهش بگو اگه میخواد بزرگ شدنش رو ببینه شبها بیشتر خونه بمونه.”
“منظورت چیه؟” اسکارلت گفت. “سعی داری بهم بگی فرانک-؟ آه!”
رت بلند خندید. “منظورم این نبود که زنهای دیگهای رو میبینه! فرانک؟ آه، چقدر خندهدار!” و خندهکنان رفت.
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Danger in Atlanta
Scarlett was disappointed when Ashley was not a better businessman than Hugh Elsing. But she could do nothing about it until after her baby was born.
‘I’ll never have another child!’ she decided.
Scarlett’s baby was a girl - Ella - and she was born during a week when a negro, raped a white woman and was quietly hanged by the Ku-Klux-Klan before he could be brought to the law. Scarlett thanked God that Ashley was too sensible to belong to the Klan, and that Frank was too old and weak.
But people stayed at home behind locked doors, and men were afraid to leave their women and children unguarded. Both Ashley and Hugh stayed at home, and work at the sawmills stopped, which annoyed Scarlett. After three weeks, she got up from her bed and said that she was going to the sawmills again. Frank and Mammy said it was too dangerous, so Scarlett rushed across to Ashley’s house, which was at the bottom of Aunt Pitty’s garden, and complained loudly to Melanie.
‘I will go,’ she said. ‘I’ll carry a gun and shoot anybody who tries to hurt me.’
Melanie was shocked. ‘Scarlett, I’ll die if anything happens to you! I’ll tell Ashley to go back to the sawmill at once.’
‘What good will he be if he’s worried about you every minute of the day?’ said Scarlett. ‘No, I’ll walk there and get some negro workmen on the way-‘
‘No!’ said Melanie. ‘Decatur Road is full of bad negroes, and you’ll have to pass by there. I’ll think of something.’
And that afternoon, a tall, thin old man with a wooden leg and only one eye came across the garden from Melanie’s house. He was one of the many old soldiers without homes or families who stopped at Melanie’s house and were given food and a place to sleep before moving on again.
‘Mrs Wilkes sent me to drive for you,’ he said. ‘My name’s Archie, and Mrs Wilkes has been good to me, so here I am.’
Scarlett didn’t like the look of him, but she said, ‘All right. If my husband agrees.’
Frank was disappointed when the baby did not change Scarlett, but she was determined to go to her sawmills, so he agreed to let Archie drive her.
Scarlett sometimes wondered about Archie’s earlier life and, one morning, she learned something about it.
‘You can never be sure that free negroes will come to work,’ she was saying. ‘I’m going to get some convicts.’
Archie turned to her angrily. ‘The day you get convicts at the sawmills will be the day I stop working for you. People who use convicts don’t care. They feed them cheaply and get all the work they can out of them.’
‘Why do you care?’ she said.
‘Because I was a convict for nearly forty years,’ he said.
A shocked Scarlett listened to his story. Archie murdered his wife because she was his brother’s lover, and he was sent to prison for the rest of his life. But during the war, when things were going badly for the Confederacy, convicts were given the chance to go free if they fought against the Yankees. Archie took his chance and was now a free man.
‘Mrs Wilkes knows,’ said Archie. ‘I wouldn’t let a nice lady like her take me into her house without knowin’.’
Scarlett said nothing, but she thought, ‘A murderer! How could Melanie be so - so-? Oh, there are no words for it.’
But when she began using convicts - five for each sawmill - Archie kept his promise and stopped driving her. Frank also asked Scarlett not to use convicts, and at first Ashley refused to work with them. But Scarlett got her own way eventually, although Ashley did no better with the convicts than he had with negroes. And now there were grey hairs in his head and a tired look in his eyes, and he almost never smiled.
On a warm December day, Scarlett was sitting outside Aunt Pitty’s house with her baby when she looked up to see Rhett Butler riding along the road.
‘Hello, Rhett,’ she said. ‘You’ve been away a long time.’
‘Yes, I have,’ he said. ‘And I was on my way to see you when I saw Mrs Ashley Wilkes. It was quite a surprise. Of course, I stopped to talk with her, and she told me that you were kind enough to make Mr Wilkes a half-owner in your sawmill.’
‘What about it?’ said Scarlett, looking guilty.
‘When I lent you that money, you promised not to use it to look after Ashley,’ he said. ‘Scarlett, you have no honour.’
‘Why do you hate Ashley?’ she said.
‘I don’t, I pity him. His world is gone and he’s like a fish out of water. How did you get him to come to Atlanta?’
Scarlett pushed the memory of the argument with Ashley from her mind. ‘I explained that I needed his help because I was going to have a baby. He was pleased to come.’
‘Well, you’ll never get another dollar out of me,’ said Rhett. He looked down at the baby. ‘I suppose Frank is very proud of his daughter and has lots of plans for her.’
‘Yes, well, you know how silly men are with their babies.’
‘Then tell him to stay home at night more often, if he wants to see her grown up,’ said Rhett.
‘What do you mean?’ said Scarlett. ‘Are you trying to tell me that Frank is - is-? Oh!’
Rhett laughed loudly. ‘I didn’t mean he was seeing other women! Frank? Oh, how funny!’ And he went away laughing.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.