سرفصل های مهم
نامحبوبترین زوج آتلانتا
توضیح مختصر
اسکارلت با رت باتلر ازدواج میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
نامحبوبترین زوج آتلانتا
اسکارلت در اتاق خوابش نشسته بود و برندی میخورد و به خاطر کارهایی که انجام داده بود ناراحت بود. فکر میکرد همهی مردم شهر فکر میکنن اون فرانک رو کشته یا نه. مردم اون روز در مراسم تشییع جنازه با اون سرد بودن، اما براش مهم نبود.
کسی درِ طبقه پایین رو زد و شنید که عمه پیتی در رو باز کرد. بعد صدای رت باتلر اومد، و اسکارلت فهمید اون تنها کسیه که دوست داره اون شب ببینه.
باتلر داشت به عمه پیتی میگفت: “فردا میرم و مدتی نخواهم بود. خیلی مهمه که ببینمش.”
عمه پیتی شروع کرد: “آه، اما فکر نمیکنم - امروز نه -“ اسکارلت دوید بالای پلهها. “یک لحظه بعد میام پایین، رت!” اسکارلت گفت و صورت شوکه و متعجب عمه پیتی رو دید که بهش نگاه میکنه.
با هم در کتابخانه پشت درهای بسته صحبت کردن. اسکارلت نمیخواست عمه پیتی چیزی در مورد نوشیدن اون بدونه، اما این اولین چیزی بود که رت متوجهش شد.
گفت: “برندی. و مقدار زیادی ازش خوردی.”
“خوب که چی؟” اسکارلت گفت.
رت گفت: “تنهایی نوشیدن کار بدیه، اسکارلت. موضوع چیه؟ موضوع بیشتر از مرگ فرانک پیره.”
“آه، رت، اشتباه کردم که با فرانک ازدواج کردم! اون سولن رو دوست داشت، اما من دروغ گفتم و بهش گفتم سولن میخواد با تونی فونتین ازدواج کنه.”
رت گفت: “پس این اتفاق اینطور افتاد. من اغلب بهش فکر میکردم. اما اون مجبور نبود با تو ازدواج کنه. ناراحتی که هنوز صاحب تارا هستی و فقیر و گرسنه نیستی؟”
“نه!”
رت گفت: “نه، البته که نیستی. برندی باعث شده برای خودت متأسف بشی.”
“چطور جرأت میکنی-!” اسکارلت شروع کرد.
“من میرم انگلیس و ممکنه ماهها نباشم.” رت لبخند زد. “هنوز هم تو رو بیشتر از هر زن دیگهای میخوام، اسکارلت، و حالا که فرانک مرده فکر کردم باید بدونی.”
“آه!” اسکارلت داد زد. “تو بیادبترین - ! و در روز تشییع جنازهی فرانک! لطفاً این خونه رو ترک میکنی -“
باتلر آرام گفت: “گوش کن. ازت میخوام با من ازدواج کنی.”
“یکی از شوخیهای بدته؟” اسکارلت با عصبانیت گفت.
باتلر گفت: “شوخی نیست. میترسم اگه تا برگشتنم صبر کنم با مرد دیگهای ازدواج کنی که پول کمی داره. نمیتونم منتظر بمونم تا تو رو بین شوهرهات گیر بیارم، اسکارلت.”
اسکارلت گفت: “اما - اما رت، من تو رو دوست ندارم.”
باتلر گفت: “وقتی قبلاً ازدواج کردی این مهم نبود. واقعاً چی جلوت رو میگیره؟ بهم بگو.”
یکمرتبه اسکارلت به اشلی فکر کرد.
فکر کرد: “به خاطر اونه که دیگه نمیخوام ازدواج کنم. من تا ابد به اشلی - به اشلی و تارا - تعلق دارم!”
اون نمیدونست افکارش لطافتی به صورتش آورد که رت بلافاصله فهمید.
عصبانی شد. “اسکارلت اوهارا، تو یه احمقی!”
و بعد دستهاش دور اسکارلت بودن و اون رو میبوسید، اول آرام، و بعد با خشونت، به طوری که قبل از اینکه بفهمه اسکارلت هم اون رو میبوسید.
اسکارلت بعد از لحظهای زمزمه کرد: “بس کن - لطفاً - ضعف کردم.”
“هیچ کدوم از احمقایی که میشناختی اینطور نبوسیدنت، نه؟” باتلر گفت. “چارلز یا فرانک یا اشلی احمقت؟ اونا از تو چی میدونستن؟ من تو رو میشناسم.” دهنش دوباره روی دهن اسکارلت بود. بعد گفت: “بگو بله! بگو بله، وگرنه-“
اسکارلت زمزمه کرد: “بله” و احساس کرد آرامشی ناگهانی بر اون جاری شد.
باتلر از بالا بهش نگاه کرد. “جدی میگی؟”
اسکارلت دوباره گفت: “بله.”
“چرا؟” باتلر یکمرتبه با بیاطمینانی گفت. “به خاطر پولم؟”
“رت! عجب سؤالی!”
“سعی نکن چربزبانی کنی.” رت گفت: “من چارلز یا فرانک نیستم. به خاطر پولمه؟”
اسکارلت گفت: “خوب - میدونی، پول کمک میکنه. و من بهت علاقه دارم، رت. ولی اگه بگم دوستت داشتم دروغ میگم، و تو اینو میدونی.”
رت نگاهش کرد و خندید، اما خندهی خوشایندی نبود.
رت گفت: “باشه. برات از انگلیس چی بیارم؟ یه حلقه؟ چه جور حلقهای میخوای؟”
“آه، یک حلقهی الماس، رت!” اسکارلت گفت. “و یه خیلی بزرگش رو بخر!”
انگشتری که رت از انگلستان آورد به قدری بزرگ بود که اسکارلت خجالت میکشید دستش کنه. اما فقط وقتی انگشتر رو انگشتش کرد به همه گفت كه قصد داره با اون ازدواج کنه.
اونا نامحبوبترین زوج آتلانتا شدن، به جز برای یانکیها و تازه به دوران رسیدهها. همه اسکارلت رو برای مرگ فرانک و به خطر انداختن جون مردان دیگه مقصر میدونستن. و از رت متنفر بودن که از بل ویدینگ، یک فاحشه، برای نجات مردانشون از زندان یانکیها استفاده کرده. اونا مطمئن بودن عمداً این کار رو کرده، فقط برای اینکه اونها رو شرمنده کنه.
فقط ملانی به اسکارلت وفادار بود و به مردم یادآوری میکرد که اسکارلت چطور وقتی خونهای نداشتن به اون و خانوادهاش کمک کرده.
به خانمهای آتلانتا گفت: “شمایی که به دیدن اسکارلت نمیرید، هرگز، هرگز لازم نیست به دیدن من هم بیاید!”
رت بعد از ازدواج اسکارلت رو به نیواورلینز برد و به قدری مشغولش کرد که دیگه زیاد به اشلی فکر نمیکرد. اما گاهی، وقتی در آغوش رت دراز میکشید و مهتاب روی تخت میتابید، اسکارلت به این فکر میکرد که زندگی چقدر عالی میشد اگر این بازوهای اشلی بود که محکم بغلشون کرده.
وقتی خونهشون ساخته میشد در هتل ملی آتلانتا میموندن. بسیاری از “آدمهای جدید” (به قول آتلانتیاییهای قدیمی) اونجا میموندن، و اونها هم منتظر بودن خونههاشون تکمیل بشه و بودن با اونها برای اسکارلت خوشایند و هیجانانگیز بود. اونها ثروتمند و خوش لباس بودن و هرگز در مورد جنگ یا “شرایط سخت” صحبت نمیکردن.
خونهی اسکارلت بزرگترین و شیکترین خونهی آتلانتا بود. رت هر چی میخواست به اسکارلت میداد و به صحبتهاش درباره مغازه، کارخانههای چوببری، محکومین و هزینهی غذای اونها گوش میداد، و توصیههای خوب و منطقی بهش میداد. رت هرگز مثل چارلز و فرانک در مورد بچهدار شدن صحبت نکرد.
اما بعد اسکارلت فهمید قراره یک بچهی دیگه به دنیا بیاره و این خبر رو به رت داد.
“من به دنیا نمیارمش!” اسکارلت فریاد زد. “اگر یک زن نخواد، مجبور نیست بچهدار به! چیزهایی هست-“
“اسکارلت، تو هیچ کاری نکردی!” رت فریاد زد. “برام مهم نیست تو یه بچه داری یا بیست تا، اما اگه بمیری برام مهمه.” اسکارلت رو نزدیک خودش نگه داشت. “من بیشتر از تو بچه نمیخوام، اما نمیخوام بیشتر از این حرفهای احمقانه بشنوم.”
اسم بچهی اسکارلت رو اوژنی ویکتوریا گذاشتن، اما ملانی بانی صداش میکرد و بعد از اون همیشه به این اسم صداش میکردن.
وقتی اسکارلت دوباره تونست از کارخانههای چوببری دیدن کنه، متوجه شد که اشلی خوب کار نکرده.
اسکارلت گفت: “اشلی، تو خیلی دلرحمی. تو باید از محکومها بیشتر کار بکشی. فقط کافیه بهت بگن بیمارن و از کار در برن! اینطوری پول درنمیاد. چند ضربه با یک چوب - “
“اسکارلت! تموم کن!” اشلی فریاد زد. “نمیفهمی اونا آدمن - بعضی از اونها بیمار و ضعیف هستن - وای خدای من، وقتی میبینم چطور سنگدلت کرده، تویی که همیشه خیلی شیرین بودی-“
“کی منو سنگدل کرده؟”
“رت باتلر. به هر چی دست میزنه سمیش میکنه. میدونم جونم رو نجات داده، و قدردانم، اما کاش کسی جز اون بود. و وقتی فکر میکنم به تو دست میزنه، من -“
“میخواد منو ببوسه!” اسکارلت با خوشحالی فکر کرد. اما اشلی کشید عقب، انگار که فهمیده زیادی حرف زده.
گفت: “خیلی متأسفم، اسکارلت. نباید این حرفها رو بزنم. هیچ عذری ندارم جز - هیچ عذری ندارم.”
تمام راه تا خونه در کالسکه اسکارلت به حرفهای اشلی فکر کرد. هیچ عذری - به جز اینکه دوستش داشت و نمیخواست به اسکارلت در آغوش رت فکر کنه! خوب، در آینده بدون اون بازوها زندگی میکرد! این فکر خوشحالش کرد. و معنیش این بود که دیگه مجبور نبود بچهدار بشه.
اما چطور میتونست به اشلی بگه براش چیکار کرده؟
فکر کرد: “کاش میتونستم همونقدر که با رت راحت حرف میزنم با اشلی هم بزنم. اما به نوعی بهش میگم. البته گفتن اینکه میخوام اتاق خواب جدا داشته باشم به رت سخت خواهد بود.”
اما اونقدر که فکر میکرد سخت نبود.
وقتی بهش گفت رت نگاهی طولانی و خونسرد بهش انداخت. گفت: “اسکارلت، اگر تو و تختت هنوز جذابیتی برای من داشتی، درهای قفل شده نمیتونست منو دور نگه داره. اما خوشبختانه دنیا پر از تخته - و بیشتر تختها پر از زن.”
“منظورت اینه که - تو؟”
رت گفت: “البته. تعجب داره که قبلاً از یکی از اونها استفاده نکردم.”
“هر شب درم رو قفل میکنم!” اسکارلت گفت.
“چرا؟ اگر میخواستمت، هیچ قفلی نمیتونست جلوم رو بگیره.”
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
Atlanta’s Most Unpopular Couple
Scarlett sat in her bedroom drinking brandy and feeling sorry for things that she had done. She wondered if everyone in the town thought that she had killed Frank. People at the funeral that day had been cool with her, but she didn’t care.
Somebody knocked on the door downstairs and she heard Aunt Pitty open it. Then came the voice of Rhett Butler, and she knew that he was the one person she did want to see tonight.
‘I’m going away tomorrow and will be away some time,’ he was saying to Aunt Pitty. ‘It’s very important that I see her.’
‘Oh, but I don’t think - not today-‘ Aunt Pitty began. Scarlett ran to the top of the stairs. ‘I’ll be down in a moment, Rhett!’ she called, and saw Aunt Pitty’s surprised and shocked face looking up at her.
They talked together in the library, behind closed doors. Scarlett did not want Aunt Pitty to know about her drinking, but it was almost the first thing Rhett noticed.
‘Brandy,’ he said. ‘And you’ve been drinking a lot of it.’
‘What if I have?’ she said.
‘It’s a bad thing to drink alone, Scarlett,’ said Rhett. ‘What’s the matter? It’s more than just old Frank dying.’
‘Oh, Rhett, I was wrong to marry Frank! He loved Suellen but I lied and told him she was going to marry Tony Fontaine.’
‘So that’s how it happened,’ said Rhett. ‘I often wondered. But he didn’t have to marry you. Are you sorry you still own Tara, and that you aren’t poor and hungry?’
‘No!’
‘No, of course you aren’t,’ said Rhett. ‘It’s the brandy that’s making you feel sorry for yourself.’
‘How dare you-!’ began Scarlett.
‘I’m going to England, and I may be away for months.’ He smiled. ‘I still want you more than any other woman, Scarlett, and now Frank is gone I thought you ought to know it.’
‘Oh!’ she cried. ‘You are the rudest-! And on the day of Frank’s funeral! Will you please leave this house-‘
‘Listen,’ he said calmly. ‘I’m asking you to marry me.’
‘Is this one of your bad jokes?’ she said angrily.
‘It’s no joke,’ he said. ‘I’m afraid that if I wait until I come back, you’ll be married to some other man who has a little money. I can’t go on waiting to catch you between husbands, Scarlett.’
‘But - but Rhett, I don’t love you,’ she said.
‘That wasn’t important when you married before,’ he said. ‘What’s really stopping you? Tell me.’
Suddenly she thought of Ashley.
‘It’s because of him that I don’t want to marry again,’ she thought. ‘I belong to Ashley - to Ashley and Tara - forever!
She did not know that her thoughts brought a look of softness to her face which Rhett immediately understood.
He became angry. ‘Scarlett O’Hara, you’re a fool!’
And then his arms were round her and he was kissing her, softly at first, and then violently, so that before she knew it she was kissing him back.
‘Stop - please - I’m faint,’ she whispered after a moment.
‘None of the fools you’ve known have kissed you like this, have they?’ he said. ‘Charles or Frank or your stupid Ashley? What did they know about you? I know you.’ His mouth was on hers again. Then he said, ‘Say yes! Say yes, or-‘
She whispered ‘Yes’ and felt a sudden calm come over her.
He looked down at her. ‘You mean it?’
‘Yes,’ she said again.
‘Why?’ he said, suddenly uncertain. ‘Is it my money?’
‘Rhett! What a question!’
‘Don’t try to sweet-talk me. I’m not Charles or Frank,’ he said. ‘Is it my money?’
‘Well - money does help, you know,’ she said. ‘And I am fond of you, Rhett. But if I said I loved you I would be lying, and you would know it.’
He looked at her and laughed, but it was not a pleasant laugh.
‘All right,’ he said. ‘What shall I bring you back from England? A ring? What kind do you want?’
‘Oh, a diamond ring, Rhett!’ said Scarlett. ‘And buy a great big one!’
The ring Rhett brought back from England was so large that it embarrassed Scarlett to wear it. But only when it was on her finger did she tell everyone that she was going to marry him.
They became Atlanta’s most unpopular couple, except for Yankees and Carpetbaggers. Everyone blamed Scarlett for Frank’s death, and for putting the lives of other men in danger. And they hated Rhett for using Belle Wading, a prostitute, to save their men from the Yankee prisons. They were sure he did it on purpose, just to embarrass them.
Only Melanie was loyal to Scarlett, and reminded people how Scarlett had helped her and her family when they had no home.
‘Those of you who do not visit Scarlett,’ she told the ladies of Atlanta, ‘need never, never visit me!’
Rhett took Scarlett to New Orleans after they were married, and he kept her too busy to think of Ashley very often. But sometimes, when she lay in Rhett’s arms with the moonlight shining across the bed, she thought how perfect life could be if only it was Ashley’s arms that held her so closely.
They stayed at the National Hotel in Atlanta while a house was built for them. There were many ‘new people’ (as old Atlantians called them) staying there, also waiting for their homes to be completed, and Scarlett found them pleasant and exciting to be with. They were rich and well-dressed, and never talked about the war or ‘hard-times’.
Her house was the biggest and most fashionable in Atlanta. Rhett gave her anything she wanted and listened to her talk about the shop, her sawmills, the convicts and the cost of feeding them, and gave her good, sensible advice. He never talked about having children, as Charles and Frank had done.
But then Scarlett learned that she was going to have another baby, and told the news to Rhett.
‘I won’t have it!’ she screamed. ‘A woman doesn’t have to have children if she doesn’t want them! There are things-‘
‘Scarlett, you haven’t done anything!’ he shouted. ‘I don’t care if you have one child or twenty, but I do care if you die.’ He held her close. ‘I don’t want children any more than you do, but I don’t want to hear any more foolish talk.’
Scarlett’s baby was named Eugenie Victoria, but Melanie called her Bonnie, and she was always called this afterwards.
When Scarlett was able to visit the sawmills again, she found that Ashley’s was not doing well.
‘Ashley, you’re too soft-hearted,’ she said. ‘You ought to get more work out of the convicts. They only have to tell you they’re sick and they stay away from work! That’s no way to make money. A couple of knocks with a stick will-‘
‘Scarlett! Stop!’ cried Ashley. ‘Don’t you realize they are men - some of them sick and weak and - oh, my dear, when I see the way he’s hardened you, you who were always so sweet-‘
‘Who has hardened me?’
‘Rhett Butler. Everything he touches he poisons. I know he saved my life, and I’m grateful, but I wish it had been any man but him. And when I think of him touching you, I-‘
‘He’s going to kiss me!’ thought Scarlett, happily. But he stepped back, as if realizing he had said too much.
‘I’m very sorry, Scarlett,’ he said. ‘I mustn’t say these things. I have no excuse except - except - no excuse at all.’
All the way home in the carriage Scarlett thought of his words. No excuse at all - except that he loved her and did not want to think of her lying in Rhett’s arms! Well, in future she would live without those arms! The idea pleased her. And it would mean that she would not have to have any more children.
But how could she let Ashley know what she’d done for him?
‘I wish I could talk to Ashley as easily as I can talk to Rhett,’ she thought. ‘But I’ll let him know somehow. Of course, it will be difficult telling Rhett I want separate bedrooms.’
But it was not as difficult as she thought.
He gave her a long, cool look when she told him. ‘Scarlett,’ he said, ‘if you and your bed still held any charms for me, locked doors would not keep me away. But fortunately the world is full of beds - and most of the beds are full of women.’
‘You mean you’ll-?’
‘Of course,’ he said. ‘It’s surprising I haven’t taken advantage of one of them before.’
‘I shall lock my door every night!’ said Scarlett.
‘Why? If I wanted you, no lock could keep me out.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.