سرفصل های مهم
سر ملیگرنس
توضیح مختصر
جناب ملیگرنس میگه عاشق ملکه هست و اون رو با خودش میبره به قلعهاش.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۶ جناب ملیگرنس
ماه مه بود. هوا گرم و آسمان آبی بود. گلها زیر آفتاب بسیار زیبا به نظر میرسیدند.
ملکه گوئینور ده شوالیه و خانمهاش رو صدا کرد و گفت: “بیایید از این روز زیبا لذت ببریم. میتونیم به دنبال چند گل بهاری دوستداشتنی بگردیم. بیایید کمی غذا و نوشیدنی برداریم و در جنگل مهمانی برگزار کنیم.’ بنابراین گوئینور با شوالیهها و خانمهاش قلعه رو ترک کرد. چند پسر از قلعه با اونها همراه شدن و وسایلشون رو همراه بردند.
تمام روز از آفتاب لذت بردند. بعد از ظهر زیر درختان سبز و بلند نشستند. غذا خوردند و صحبت کردند. بعد عصر فرا رسید.
ملکه گفت: “حالا بیاید برگردیم خانه. پادشاه آرتور در کاملوت منتظر ماست.”
همه آماده بودند که یکباره بیست مرد با شمشیر و کلاه خود از درختان بیرون پریدند.
“اونجا بایستید و حرکت نکنید!” یکی از اونها فریاد زد. ‘وگرنه همهی شما رو میکشیم!’
جناب مليگرنس با افرادش بود. او عاشق ملکه گوئینور بود و میخواست اون رو ببره به قلعهاش.
گفت: “من دوستت دارم، و تو بدون پادشاه اینجا هستی!’
ملکه فریاد زد: “جناب ملیگرنس. پادشاه آرتور شما رو شوالیه میز گرد کرد! یک شوالیه باید انسان خوبی باشه. چطور میتونی همسر پادشاه خودت رو ببری؟” “فقط میدونم که دوستت دارم. مردان من کمکم خواهند کرد.” جناب ملیگرنس جواب داد: “اونها با شواليههای شما خواهند جنگيد.”
ده شوالیه گوئینور به جناب ملیگرنس روی آوردند.
“وقتی ملکه ما رو میبری اینجا نمیایستیم تماشا کنیم، آقا! جلوت رو میگیریم.”
جناب ملیگرنس و افرادش شمشیر و کلاه خود بهتری نسبت به شوالیههای گوئینور داشتند. افراد اون آماده بودند - افراد گوئینور فقط برای گلها اونجا بودند.
نبرد آغاز شد. شوالیههای گوئینور شجاع بودند و سخت جنگیدند. اما نتونستند پیروز بشن. مردان جناب ملیگرنس برای اونها خیلی قوی بودند. و بیست نفر بودند. اونها همهی شوالیههای خوب گوئینور رو در این نبرد زخمی کردند.
“بس کنید!” گوئینور به شوالیههاش فریاد زد. ‘وگرنه شما رو میکشن.” به جناب ملیگرنس نگاه کرد. ‘بسیار خب، جناب ملیگرنس. من با شما میام.’ بسیار عصبانی بود و ترسیده بود. “شوالیههای شجاع من، با من به قلعهی جناب ملیگرنس بیاید.’
بنابراین ملکه گوئینور و افرادش به قلعه رفتند، اما ابتدا ملکه با یکی از پسرها صحبت کرد.
آرام به پسر گفت: “تو اسب خوب و سریعی داری. سریع به کاملوت برو! به پادشاه و جناب لنسلوت بگو!” جناب مليگرنس پسر رو هنگام رفتن ديد، اما افرادش نتونستن بگيرنش.
پسر به کاملوت رسید و جناب لنسلوت رو دید. جناب لنسلوت قویترین شوالیه پادشاه آرتور بود. وقتی لنسلوت داستان رو شنید سریع کلاه خودش رو روی سرش گذاشت و شمشیرش رو برداشت.
جناب لنسلوت به پسر گفت: “من حالا به قلعهی جناب ملیگرنس میرم و ملکه رو پیدا میکنم. برو به پادشاه بگو.’
وقتی لنسلوت به قلعه نزدیک شد، فکر کرد: “افراد جناب لنسلوت کنار جاده منتظر خواهند بود. آنها وقتی رد میشم بیرون میان. بنابراین از جاده نمیرم - از جتگل میرم.” لنسلوت حق داشت. مردان جناب ملیگرنس کنار جاده منتظر بودند، اما شوالیه رو ندیدند.
جناب مليگرنس لنسلوت رو در خارج از قلعه ديد. افرادش کنار جاده بودند و یکباره ترسید. لنسلوت شجاع و نیرومند بود. میتونست با جناب ملیگرنس مبارزه کنه و پیروز بشه.
بنابراین جناب ملیگرنس به نزد ملکه گوئینور رفت و گفت: “اوه، ملکه من، متأسفم! لطفاً بگید از دست من عصبانی نیستید. من شما رو به کاملوت برمیگردانم و برای پادشاه آرتور میجنگم. من میخوام شوالیهی خوبی باشم.’ ملکه چیزی از لنسلوت و مردان جناب ملیگرنس نمیدونست، بنابراین پاسخ داد: ‘بله، متأسف هستی. میتونم این رو ببینم. من از دست شما عصبانی نخواهم بود.’
وقتی لنسلوت به قلعه رسید، گوئینور بهش گفت: “من حالا از دست ملیگرنس عصبانی نیستم. بیا امشب اینجا بمونیم و فردا صبح برمیگردیم کاملوت.’
جناب لنسلوت بسیار عصبانی بود و جناب ملیگرنس این رو میدونست. فکر کرد: “وقتی ملکه این قلعه رو ترک کنه جناب لنسلوت من رو خواهد کشت.”
در غذاخوری بزرگ قلعه غذا خوردند. وقتی شام رو تمام کردند، جناب ملیگرنس به لانسلوت گفت: “من شما رو به اتاقت میبرم و میتونی بخوابی.”
لنسلوت رو به اتاقی راهنمایی کرد که دری در کفش داشت. جناب لنسلوت پاش رو روی در گذاشت و در باز شد. افتاد به اتاق كوچک زیر در و دیگه نتونست ازش بالا بره.
جناب ملیگرنس رفت نزد ملکه.
‘جناب لنسلوت نمیخواست اینجا بمونه. برگشت به كاملوت.”
روز بعد ملکه گوئینور با جناب ملیگرنس به کاملوت برگشت. وقتی رسیدند، پادشاه آرتور رو دیدند.
پادشاه آرتور گفت: “شوالیههات میگن که جناب ملیگرنس تو رو به قلعهی خودش برد.”
ملکه گوئینور به پادشاه آرتور گفت: “بله. ملیگرنس من رو به قلعهی خودش برد و شوالیههام برای من جنگیدند. اما ملیگرنس مردان زیادی داشت و اونها نسبت به ما بسیار قدرتمند بودند. اما اون پشیمان هست، بنابراین من حالا از دستش عصبانی نیستم.” آرتور پرسید: “به من بگو، جناب ملیگرنس. آیا شوالیههای ملکه حق دارند؟ وقتی با ملکه گوئینور و شوالیهها و خانمهاش در جنگل ملاقات کردی، چه اتفاقی افتاد؟’
جناب ملیگرنس پاسخ داد: ‘من ملکه رو با خود نبردم، پادشاه آرتور. اون با من اومد چون دوستم داره.’
پادشاه از جناب ملیگرنس بسیار عصبانی بود.
دختری در قلعهی جناب میلگرنس هر روز برای جناب لنسلوت غذا میبرد. دوستش داشت، زیرا اون قوی و شجاع بود. بنابراین وقتی جناب ملیگرنس گوئینور رو به کاملوت برد، دختر در کینو رو باز کرد؛ قلعه آرتور.
هنگامی که جناب لنسلوت وارد شد، پادشاه همراه ملکه و شوالیههایش در اتاق غذاخوری بزرگ بود. جناب ملیگرنس رو اونجا دید و عصبانی شد. به جناب مليگرنس نگاه كرد.
جناب لنسلوت فریاد زد: “تو ملکه گوئینور رو به قلعهات بردی. اون حالا از دستت عصبانی نیست، بنابراین به این دلیل نمیکشمت. اما حالا میگی اون دوستت داره. برای این میکشمت! من قویترین شوالیهی پادشاه آرتور هستم، بنابراین بدون کلاه خود با تو میجنگم. اما پیروز میشم!”
جناب ملیگرنس به سرعت به جناب لنسلوت نزدیک شد. با شمشیرش به سر شوالیه دیگر زد چون هیچ کلاه خودی نداشت. اما لنسلوت پرید کنار و کلاه خود جناب ملیگرنس رو به دو نیم کرد. و جناب ملیگرنس - مرده روی زمین افتاد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 6 Sir Meligrance
It was the month of May. The weather was warm and the sky was blue. The flowers looked very beautiful in the sun.
Queen Guinevere called her ten knights and her ladies and said, ‘Let’s enjoy this beautiful day. We can look for some lovely spring flowers. Let’s take some food and drink and have a party in the wood.’ So Guinevere left the castle with her knights and her ladies. Some boys from the castle went with them and carried their things.
All day they enjoyed the sun. In the afternoon they sat under the tall green trees. They ate and they talked. Then evening came.
‘Now let’s go home,’ the Queen said. ‘King Arthur is waiting for us at Camelot.’
They were all ready when suddenly twenty men with swords and helmets jumped out from the trees.
‘Stand there and do not move!’ one of the men shouted. ‘Or we will kill you all! ’
It was Sir Meligrance, with his men. He loved Queen Guinevere and he wanted to take her to his castle.
‘I love you,’ he said, ‘and you are here without the King! ’
‘Sir Meligrance,’ cried the Queen. ‘King Arthur made you a Knight of the Round Table! A knight has to be a good man. How can you take away your king’s wife?’ ‘I only know that I love you. My men will help me. They will fight your knights,’ answered Sir Meligrance.
Guinevere’s ten knights turned to Sir Meligrance.
‘We will not stand here when you take our queen away, Sir! We will stop you.’
Sir Meligrance and his men had better swords and helmets than Guinevere’s knights. His men were ready — Guinevere’s men were only there for the flowers.
The fight began. Guinevere’s knights were brave and fought hard. But they could not win. Sir Meligrance’s men were too strong for them. And there were twenty of them. They wounded all Guinevere’s good knights in the fight.
‘Stop !’ cried Guinevere to her knights. ‘Or they will kill you.’ She looked at Sir Meligrance. ‘All right, Sir Meligrance. I will come with you.’ She was very angry and afraid. ‘Come with me, my brave knights, to Sir Meligrance’s castle.’
So Queen Guinevere and her people went to the castle, but first the Queen spoke to one of the boys.
‘You have a good, fast horse,’ she said to him quietly. ‘Go quickly to Camelot! Tell the King and Sir Lancelot! ’ Sir Meligrance saw the boy when he left, but his men could not catch him.
♦
The boy arrived at Camelot and saw Sir Lancelot. Sir Lancelot was the strongest of King Arthur’s knights. When he heard the story, Lancelot quickly put his helmet on his head and took his sword.
‘I will go now to Sir Meligrance’s castle and find the Queen,’ said Sir Lancelot to the boy. ‘Go and tell the King.’
When Lancelot came near the castle, he thought, 4 Sir Meligrance’s men will wait next to the road. They will come out when I go past. So I will not take the road — I will go through the wood.’ Lancelot was right. Sir Meligrance’s men waited by the road, but they did not see the knight.
Sir Meligrance saw Lancelot outside the castle. His men were by the road, and suddenly he was afraid. Lancelot was brave and strong. He could fight Sir Meligrance and win.
So Sir Meligrance went to Queen Guinevere and said, ‘Oh, my Queen, I am sorry! Please say you are not angry with me. I will take you back to Camelot and I will fight for King Arthur. I want to be a good knight.’ The Queen did not know about Lancelot and Sir Meligrance’s men, so she answered, ‘Yes, you are sorry. I can see that. I will not be angry with you.’
♦
When Lancelot arrived at the castle, Guinevere told him, ‘I am not angry with Meligrance now. Let’s stay here tonight and we will go back to Camelot tomorrow morning.’
Sir Lancelot was very angry and Sir Meligrance knew it. ‘Sir Lancelot will kill me when the Queen leaves this castle,’ he thought.
They ate in the castles great dining-room. When they finished dinner, Sir Meligrance said to Lancelot, ‘I will take you to your room and you can sleep.’
He showed Lancelot into a room with a door in the floor. Sir Lancelot put his foot on the door and it opened. He fell into a little room below the door and he could not climb up again.
Sir Meligrance went to the Queen.
‘Sir Lancelot did not want to stay here. He went back to Camelot,’ he told her.
The next day Queen Guinevere went back to Camelot with Sir Meligrance. When they arrived, they saw King Arthur.
‘Your knights are saying that Sir Meligrance took you away to his castle,’said King Arthur.
‘Yes,’ Queen Guinevere told King Arthur. ‘ Meligrance took me to his castle and my knights fought for me. But Meligrance had a lot of men and they were too strong for us. But he is sorry, so I am not angry with him now.’ ‘Tell me, Sir Meligrance,’ Arthur asked. ‘Are the Queens Knights right? What happened when you met Queen Guinevere in the wood with her knights and ladies?’
Sir Meligrance answered, ‘I did not take the Queen away, King Arthur. She came with me because she loves me.’
The King was very angry with Sir Meligrance.
A girl in Sir Meligrance’s castle carried food to Sir Lancelot every day. She liked him, because he was strong and brave. So when Sir Meligrance took Guinevere to Camelot, the girl opened the door Kino; Arthur’s castle.
The King was with the Queen and his knights in the great dining-room when Sir Lancelot came in. He saw Sir Meligrance there and was angry. He looked at Sir Meligrance.
‘You took away Queen Guinevere to your castle,’ cried Sir Lancelot. 4 She is not angry with you now, so 1 will not kill you for that. But now you say th at she loves you. For this I will kill you! I am the strongest of King Arthur’s knights, so I will fight you without a helmet. But I will win! ’ Sir Meligrance quickly moved closer to Sir Lancelot. He hit the other knight’s head with his sword because he had no helmet. But Lancelot jumped away and cut Sir Meligrances helmet in two. And Sir Meligrance fell to the ground - dead.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.