کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

جام

توضیح مختصر

پادشاه آرتور میگه پایان میزگرد نزدیکه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۸ جام

پادشاه آرتور و شوالیه‌های میز گردش در کاملوت بودند. یک روز پیرمردی با موهای سفید و لباس سفید پیش پادشاه آمد.

“پادشاه من، من یک شوالیه‌ی جوان برای شما آوردم. او پسر یک مرد بزرگ هست و کارهای بزرگی انجام خواهد داد.’ پادشاه مرد جوانی دید. لباس سرخ و کلاه خود سرخ پوشیده بود و صورتش بسیار زیبا بود.

مدتی طولانی یک جایگاه در میز گرد بدون شوالیه بود. سال‌ها قبل، مرلین گفته بود: “فقط یک شوالیه خوب، بهترین شوالیه‌ات، اونجا مینشینه. این مکان برای بهترین شوالیه‌ی تو هست و اون به دنبال جایگاهش میاد.” این تنها جایگاهی بود که هیچ نامی روش نبود. پیرمرد شوالیه‌ی جوان رو به همان مکان در میز گرد برد. برای اولین بار اسمی اونجا وجود داشت. با حروف طلا نوشته شده بود: جناب گالاهاد.

پیرمرد گفت: “اینجا بشین.” بعد پادشاه آرتور و شوالیه‌های میز گرد رو ترک کرد و دیگه کسی اون رو ندید.

“این جوان کیه؟ چرا اونجا نشسته؟ چرا نمیترسه؟” پادشاه پرسید. “کسی اون رو می‌شناسه؟” جناب لانسلوت گفت: “من می‌شناسمش. هنگامی که من در سفر بودم، یک راهبه با این جوان بیرون آمد. راهبه اون رو نزد من آورد و گفت: “اسمش گالاهاد هست. اون باید یک شوالیه بشه. این خیلی مهمه.” بعد دوباره اون رو برد داخل.

شوالیه‌های دیگر به گالاهاد و بعد جناب لانسلوت نگاه کردند. چهره‌ی اون دو تقریباً یکسان بود.

یکی از شوالیه‌ها به یاد آورد: “جناب لانسلوت زمانی که خیلی جوان بود ازدواج کرد. این پسر جناب لنسلوت هست.”

جناب لانسلوت به پسرش لبخند زد اما چیزی نگفت.

پادشاه آرتور گالاهاد رو شوالیه کرد و همه پشت میز گرد نشستند. یکباره صدای بلندی شنیدند. بعد نور سفید شدیدی آمد.

سرشون رو بلند کردند و یک جام طلایی بالای میز دیدند. چی بود؟ از کجا آمده بود؟ و بعد یکباره جام اونجا نبود!

هیچ کس صحبت نکرد. بعد جناب گالاهاد گفت: “این جام هست، و در این کشور هست! من میرم و دنبالش میگردم. وقتی پیداش کردم برمی‌گردم.” جناب لانسلوت، جناب بورس و جناب پرسیوال گفتند: “ما هم با تو میایم.”

پادشاه آرتور بسیار ناراحت بود. او به شوالیه‌های دور میز گردش نگاه کرد.و بعد با اونها صحبت کرد.

‘ما برادر بودیم، اما این پایان میز گرد ما خواهد بود. شما میرید و من دیگه شما رو نمیبینم.” چهار شوالیه سوار اسب‌هاشون شدند و کاملوت رو ترک کردند. سا‌ل‌ها دنبال جام گشتند اما چیزی پیدا نکردند.

شوالیه‌های دیگر هم رفتند و دنبال جام بودند. هیچ کس جام رو پیدا نکرد و برخی از شوالیه‌ها هرگز به کاملوت بازنگشتند. میز گرد حالا متفاوت بود و پادشاه آرتور بسیار ناراحت بود.

پس از سال‌ها جناب پرسیوال، جناب گالاهاد و جناب بروس به ​​مکانی نزدیک دریا رسیدند. به پایین نگاه کردند و یک کشتی دیدند. عصر بود، اما نور سفیدی از کشتی می‌تابید.

جناب گالاهاد گفت: “من میدونم که قراره جام رو پیدا کنیم.”

به دریا و بعد به روی کشتی رفتند. جام اونجا، روی میز بود. همه بسیار هیجان‌زده بودند.

“ببینید!” جناب گالاهاد فریاد زد. “جام اینجاست! حالا می‌تونیم سفرمون رو به پایان برسونیم.’

شوالیه‌ها همه خیلی خسته بودند و خوابشون برد. کشتی به دریا رفت. صبح روز بعد، وقتی شوالیه‌ها از خواب بیدار شدند، نزدیک شهر بزرگی بودند.

جناب گالاهاد گفت: “ما باید جام رو به شهر ببریم.” بنابراین جام رو برداشتند و کشتی رو ترک کردند.

در آن کشور پادشاهی نبود، زیرا پادشاه مرده پسری نداشت. بزرگان در قلعه نشستند و به این مسئله فكر كردند.

وقتی شوالیه‌های پادشاه آرتور با جام به قلعه رسیدند، همه هیجان‌زده شدند. بعد پیرمردی وارد قلعه شد. لباس و موهای سفید داشت. شوالیه‌ها وقتی اون رو دیدند شناختند.

پیرمرد گفت: “این سه شوالیه در پایان یک سفر طولانی اینجا هستند، و جام رو دارند. جوان‌ترین شوالیه رو بگیرید، مردی بسیار شجاع، و اون رو پادشاه کنید.” بعد پیرمرد رفت. هیچ کس اومدن و رفتنش رو ندید. بنابراین جناب گالاهاد حالا پادشاه جدید بود.

جناب گالاهاد گفت: “من جام رو پیدا کردم و حالا خوشحالم.” او یک کلیسای زیبا ساخت و جام رو در آن قرار داد.

بعد پیرمرد دوباره نزدش اومد.

“کارت تموم شده.” گفت: “حالا میمیری.”

جناب گلاهاد نترسید. صبح اون رو مرده در مقابل جام یافتند. و صورتش بسیار خوشحال بود.

جناب بورس دوباره به کاملوت برگشت.

به پادشاه آرتور گفت: “ما جام رو پیدا کردیم و لازم نیست حالا به دنبالش بگردیم.”

بسیاری از شوالیه‌های دیگر هم برگشتند و دوباره پشت میز گرد نشستند. پادشاه آرتور خوشحال بود - اما همچنین ناراحت بود.

‘میدونم پایان میزگرد نزدیکه. بسیاری از شوالیه‌های شجاع مردند.” پادشاه آرتور با ناراحتی گفت: “و هیچ شوالیه جدیدی نمیاد تا جای اونها رو بگیره.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 8 The Grail

King Arthur and his Knights of the Round Table were in Camelot. One day an old man with white hair and in white clothes came to the King.

‘My King, I am bringing you a young knight. He is the son of a great man and he will do great things.’ The King saw a young man. He wore red clothes and a red helmet and his face was very beautiful.

For a long time there was one place at the Round Table without a knight at it. Years before, Merlin said, ‘Only a good knight, your best knight, will sit there. The place is for your best knight, and he will come to it.’ This was the only place with no name on it. The old man took the young knight to that place at the Round Table. There was a name there for the first time. It said, in gold letters: SIR GALAHAD.

‘Sit here,’ said the old man. Then he left King Arthur and the Knights of the Round Table and nobody saw him again.

“Who is this young man? Why is he sitting there? Why is he not afraid?’ asked the King. ‘Does anybody know him?’ “I know him; said Sir Lancelot.” When I was on a journey, a nun came outside with this young man. She brought him to me and said, “His name is Galahad. He has to be a knight. It is very important.” Then she took him inside again?

The other knights looked at Galahad and they looked at Sir Lancelot. Their two faces were nearly the same.

‘Sir Lancelot married when he was very young,’ remembered one of the knights.’ This is Sir Lancelot’s son.’

Sir Lancelot smiled at his son but said nothing.

King Arthur made Galahad a knight and they all sat down at the Round Table. Suddenly they heard a loud noise. Then there was a great white light.

They looked up and saw a gold cup above the table. What was it? Where did it come from? And then suddenly it was not there!

Nobody spoke. Then Sir Galahad said, “That is the Grail , and it is in this country! 1 will go out and look for it. I will come back when I find it.’ “We will go with you,’ said Sir Lancelot, Sir Bors and Sir Percivale.

King Arthur was very sad. Lie looked round the Round Table at his knights.Then he spoke to them.

‘We were brothers, but this will be the end of our Round Table. You are leaving and I will not see you again.’ The four knights got on their horses and left Camelot. For many years they looked for the Grail but they found nothing.

Other knights also left and looked for the Grail. Nobody found it and some knights never came back to Camelot. The Round Table was different now, and King Arthur was very sad.

After many years Sir Galahad, Sir Percivale and Sir Bors came to a place near the sea. They looked down and saw a ship. It was evening, but white light shone from the ship.

‘I know that we are going to find the Grail,’ said Sir Galahad.

They went down to the sea and onto the ship. There, on a table, was the Grail. They were all very excited.

‘Look!’ cried Sir Galahad. k Here is the Grail! Now we can end our journey.’

The knights were all very tired and they fell asleep. The ship went out to sea. The next morning, when the knights woke up, they were near a great city.

‘We have to take the Grail into the city,’ said Sir Galahad. So they took the Grail and left the ship.

There was no king in that country, because the dead king had no son. The great men sat in the castle and thought about the problem.

When King Arthur’s knights arrived at the castle with the Grail, everybody was excited. Then an old man came into the castle. He had white clothes and white hair. The knights knew him when they saw him.

‘These three knights are here at the end of a long journey,’ said the old man, ‘and they have the Grail. Take the youngest knight, a very brave man, and make him your king.’ Then the old man left. Nobody saw him come and nobody saw him go. So Sir Galahad was now the new king.

‘I found the Grail and I am happy now,’ Sir Galahad said. He built a beautiful church and put the Grail in it.

Then the old man came to him again.

‘Your work is done. Now you are going to die,’ he said.

Sir Galahad was not afraid. In the morning they found him dead in front of the Grail. And his lace was very happy.

Sir Bors went back to Camelot.

‘We found the Grail and do not have to look for it now,’ he told King Arthur.

Many other knights also came back and sat at the Round Table again. King Arthur was happy — but he was also sad.

‘I know that the end of the Round Table is coming. Many brave knights are dead. And no new knights will come and take their places,’ King Arthur said sadly.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.