سرفصل های مهم
شمشیر اسکالیبر
توضیح مختصر
مرلین شمشیری جادویی به پادشاه آرتور میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۳ شمشیر اکسکالیبور
پادشاه آرتور با اسبش به دور کشور سفر کرد. اون با مردمش دیدار کرد و به اونها کمک کرد. روزی به جنگل بزرگی رسید.
غروب شد و پادشاه آرتور از جنگل خارج نشد. بعد قلعهای بسیار بزرگ و زیبا مقابلش دید.
نزدیکتر شد و در بزرگ قلعه باز شد. زنی بیرون آمد.
گفت: “پادشاه آرتور. من ملکه آنور هستم. در قلعهی من بمان.
هوا به زودی تاریک میشه. من به شما غذا و یک تخت برای شب میدم.’
آرتور گرسنه و تشنه بود. خسته هم بود. به آسمان تاریک نگاه کرد. گفت: “متشکرم،” و وارد شد.
ملکه با آرتور مهربان بود. اسبش رو گرفت و به اسبش آب و غذا داد. آرتور رو به اتاق غذاخوری قلعهاش برد و به او نان. گوشت و شراب داد. بعد یکی از افراد آنور پادشاه رو به اتاق خوابش برد و آرتور به خواب رفت.
صبح روز بعد، بعد از صبحانه، ملکه آنور میخواست آرتور رو ببینه.
گفت: “من میخوام قلعه و چیزهای زیبای داخلش رو به شما نشان بدم. من ثروتمندترین فرد جهان هستم. ببین، همه چیز اینجا مال من هست.”
آرتور به قلعهی ملکه نگاه کرد. اونها از اتاقی به اتاق دیگر رفتند و هر اتاق غنیتر از اتاق قبل بود. همه جا وسایل زیبا بود. ملکه آنور جادوگری زیادی بلد بود، بنابراین میتونست چیزهای زیبایی بسازه.
بعد به بالای قلعه رسیدند.
ملکه گفت: این درختان و باغهای زیبا رو نگاه کن.”
‘و اون جنگلها رو ببین. اونها هم مال من هستند. اینجا کشور من هست.
و میتونی اون دیوار بزرگ دور قلعه رو ببینی؟ با من بمون و پادشاه اینجا باش! شما نمیتونی بری. در قلعه بسته است. و اون دیوار بزرگ جلوی شما رو میگیره. مردان من آماده هستند. نرو. وگرنه میکشنت.”
جادوی تو نمیتونه آسیبی به من بزنه. مردان تو نمیتونن من رو بکشن: پادشاه آرتور جواب داد.
بعد، آرتور در حالی که در دست و سرش بود، از قلعه خارج شد. و از در بزرگ روی دیوار بیرون رفت. هیچ کس نتونست جلوش رو بگیره.
ملکه آنور یکی از مردان خود رو به دنبال جناب پلینور فرستاد، اون در نزدیکی قلعهی ملکه زندگی میکرد. و جایگاهی دور میز گرد پادشاه آرتور داشت.
“ملکه آنور میگه که یک شوالیه بسیار بد در راه قلعه هست. شوالیه میخواد ملکه رو بکشه و پولش رو بگیره. اون بسیار نزدیک اینجاست و از جلوی خانه عبور میکنه. لطفاً به خاطر ملکه با او بجنگید.” مرد به جناب پلینور گفت.
بنابراین پلینور روی اسبش نشست و منتظر ماند. اون نمیدونست که پادشاه آرتور “شوالیهی بسیار بد” هست. آرتور در جاده با پلینور ملاقات کرد.
‘جناب! شوالیه! آرتور فریاد زد. ‘چرا اینجا منتظر هستی؟ میخوای با من بجنگی؟’
“بله!” جناب پلینور فریاد زد. و شمشیرش رو در دست گرفت.
پلینور با شمشیرش به پادشاه زد و آرتور از اسب افتاد. بلند شد، خیلی عصبانی بود و شمشیرش رو بیرون آورد.
نبردی طولانی داشتند. و بعد شمشیر پادشاه شکست.
“ها!” جناب پلینور فریاد زد. ‘این پایان جنگه! حالا میکشمت!’
آرتور شمشیرش رو انداخت، به طرف جناب پلینور دوید و اون رو انداخت روی زمین. دو مرد بسیار خسته بودند، اما کمی بیشتر جنگیدند. بعد آرتور پاش رو گذاشت روی سر پلینور. آرتور کلاه خود رو از سرش برداشت، بنابراین پلینور تونست صورتش رو ببینه.
‘بکشمت؟’ آرتور گفت.
پلینور نگاه کرد و چهره آرتور رو دید.
‘پادشاه من!’ فریاد زد. “نمیدونستم شما هستی! ملکه آنور میخواست در این جاده با یک شوالیه بد بجنگم.’
‘من اون شوالیه بد نیستم!” پادشاه آرتور گفت: “اما میدونم که نمیخواستی پادشاهت رو بکشی.”
بعد این دو مرد دوباره دوست شدند.
جناب پلینور در این جنگ پادشاه آرتور رو زخمی کرده بود، بنابراین مرلین به دیدار آرتور رفت. در عرض سه روز آرتور دوباره خوب شد.
“شمشیر من در جنگ شکست.” آرتور به مرلین گفت.
“اون شمشیر مهم نبود.” مرلین گفت. “با من بیا و بهترین شمشیر جهان رو پیدا میکنی. این یک شمشیر جادویی از آوالون هست، مکان جادو.’
پادشاه با مرلین به جنگلی تاریک رفت. درختان جلوی تابش نور خورشید رو گرفته بودند و آرتور آسمان رو نمیدید.
بعد از مدتی طولانی به فضایی باز در کوهستان رسیدند.
درختی نبود، اما آرتور دریاچهای عجیب دید. آبش بسیار آبی بود و کنارش گلهایی وجود داشت.
مرلین به آرتور گفت: “حالا برو به دریاچه.” بنابراین آرتور اسبش رو گذاشت کنار مرلین و به سمت دریاچهی جادویی رفت. به آب آرام آبی نگاه کرد - و اونجا، وسط دریاچه، یکباره بازویی دید که شمشیر زیبایی در دست داشت.
مرلین گفت: برو و بگیرش، این شمشیر اکسکالیبور هست. بانوی دریاچه این رو برای … ساخته - بانو در خانهاش در آب دریاچه زندگی میکنه.
جوانی دوست داشتنی از روی آب قدم زد و روی زمین کنار پادشاه آرتور ایستاد.
‘من بانوی دریاچه هستم. شمشیر شما، اکسکالیبور، منتظر شماست.’
یک قایق روی آب بود. پادشاه آرتور سوار قایق شد و به وسط دریاچه رفت. شمشیر رو گرفت و بازو به داخل آب رفت. وقتی آرتور برگشت کنار مرلین، بانوی دریاچه اونجا نبود.
شمشیر داخل غلاف خیلی زیبایی بود.
مرلین گفت: “این یک غلاف جادویی است. هیچ مردی نمیتونه شخصی که این غلاف رو داره رو بکشه. همیشه اون رو پیش خودت نگه دار، چون یک زن شرور میخواد شمشیر رو از تو بگیره.”
پادشاه آرتور و مرلین دوباره برگشتند خانه. شوالیههای آرتور با خوشحالی به ماجراش گوش دادند.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 3 The Sword, Excalibur
King Arthur went round the country on his horse. He met his people and helped them. One day he came to a great wood.
When evening came, King Arthur was not out of the wood. Then he saw a very big, beautiful castle in front of him.
He went nearer, and the great door of the castle opened. A woman came out.
‘King Arthur,’ she said. ‘l am Queen Annoure. Stay in my castle.
It is getting dark. I will give you food and a bed for the night.’
Arthur was hungry and thirsty. He was also tired. He looked at the dark sky. ‘Thank you,’ he said, and he went in.
The Queen was kind to Arthur. She took his horse and gave it food and water. She took Arthur to the dining-mom of her castle and gave him bread. meat and wine. Then one of Annoure’s men took the King to his bedroom, and Arthur went to sleep.
The next morning, after breakfast, Queen Annoure wanted to see Arthur.
‘l would like to show you my castle and the beautiful things in it,’ she said. ‘l am the richest person in the world. Look everything here is mine.’
Arthur looked at her castle. They went from room to room, and each room was richer than the room before that. There were beautiful things everywhere. Queen Annoure knew a lot of magic, so she could make beautiful things.
Then they came out on to the top Of the castle.
‘Look at those beautiful trees and gardens,’ said the Queen.
‘And look at those woods. They are mine too. This is my country.
And can you see that great wall round the castle? Stay with me and be king hew! You cannot leave. The door Of the castle is shut. and that great wall will stop you. My men are ready. Do not leave. or they will kill you.’
‘Your magic cannot hurt me. and your men cannot kill me: answered King Arthur.
Then, with his in his hand and his on his head, Arthur went out of the castle. and through the door in the great wall. Nobody could stop him.
Queen Annoure sent one of her men to Sir Pellinore, He lived near her castle. and he had place at King Arthur’s Round Table’.
Queen Annoure says that a very bad knight is on his way to castle. He Wants to kill her and take her money. He is very near here and he Will go past house. please go out fight him for queen.’ the man said to Sir Pellinore.
So Pellinore sat on his horse waited. He did not know that King Arthur was the ‘very bad knight’. Arthur met Pellinore on the road.
‘Sir! Knight!’ cried Arthur. ‘Why are you waiting here? Do you want to fight me?’
‘Yes!’ shouted Sir Pellinore. and he took his sword in his hand.
Pellinore hit the King with his sword Arthur fell from his horse. He stood up He was very angry and pulled out his sword.
They had a long fight. and then the King’s sword broke.
‘Ha!’ cried Sir Pellinore. ‘That is the end of the fight! I can kill you now!’
Arthur threw down his sword, He ran at Sir Pellinore and threw him on to the ground. The two men were very tired, but they fought for a little longer. Then Arthur put his foot on Pellinore’s head. Arthur took the helmet from his head, so Pellinore could se his face.
‘Shall I kill you ? ‘ Arthur said.
Pellinore looked up and Saw Arthur’s face.
‘My King!’ he cried. I did not it was you! Queen Annoure wanted me to fight a bad knight on this road.’
‘I am not that bad knight! But I know you did not want to kill your king,’ said King Arthur.
Then the two men were friends again.
Sir Pellinore hurt King Arthur in the fight, so Merlin visited Arthur. In three days Arthur was well again.
My sword broke in the fight.’ Arthur told Merlin.
That sword was not important.’ said Merlin. ‘Come with me and you will find the best sword in the world. It is a magic sword from Avalon, the place of magic.’
The King went with Merlin through a dark wood. The trees shut out the light from the sun and Arthur could not see the sky.
After a long time they came to an open place in the mountains.
There were no trees, but Arthur saw a strange lake. The Water was very blue and there were flowers next to it.
Now go to the lake,’ Merlin told Arthur. So Arthur left his horse with Merlin and walked to the magic lake. He looked across the quiet blue water — and there, in the centre of the lake, he suddenly saw an arm With beautiful sword in its hand.
Go and take it,’ said Merlin, ‘ It is the sword Excalibur. The Lady of the Lake made it for She lives in her home in the water of the lake.’
A lovely young walked the water and stood on the ground next to King Arthur.
‘I am the Lady of the Lake. Your sword, Excalibur, is waiting for you.’
There was a boat on the water. King Arthur got into it and went to the middle Of the lake. He took the and the arm went into the water. When Arthur came back to Merlin, the Lady of the Lake was not there.
The sword inside a scabbard It was very beautiful thing.
‘That is a magic scabbard,’ said Merlin. No man can kill a person with that scabbard. Have it With you always, because an evil woman will to take the scabbard the sword away from you.’
King Arthur and Merlin went home again. Arthur’s knights listened happily to the stories of his journey.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.