فصل 01

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: رومئو و جولیت / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل 01

توضیح مختصر

رومئو عاشق رزالین شده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

خصومت خانوادگی

سمپسون گفت: “من نمی‌جنگم، ولی هیچ کس نباید به من توهین کنه، اگه مونتاگی ببینیم بهتره ساکت باشن.”

“وگرنه چی؟” گرگوری پرسید.

“همشون رو میکشم.”

“همه رو؟” گرگوری از رفتن باز ایستاد و به دوستش نگاه کرد.

“هر یک از اونها رو.” سمپسون گفت. “اگه مونتگ باشن، اگه چیزی به من بگن باهاشون میجنگم.”

به رفتن به طرف میدان ادامه دادن.

“اگه یکی از سگ‌های مونتاگ‌ها بهت پارس کنه، چی؟” گریگوری با شوخی پرسید.

“پس با سگ می‌جنگم.”

“زن‌ها چی؟”

این بار سمپسون ایستاد انگار که داره به این سؤال فکر میکنه. “همه یکسان هستن. اگه مونتاگ باشه دشمن منه. می‌فهمن که من عصبانیم.” “پس با زن‌ها هم میجنگی؟”

“این حرف رو نزدم.” سمپسون توضیح داد. “گفتم می‌فهمن عصبانیم. با مردها میجنگم. بعد از اینکه اونها رو شکست دادم، با زن‌ها مهربان خواهم بود.”

“منظورت اینه که ازشون دلربایی می‌کنی؟ همین که مردهای مونتاگ رفتن؟”

“بله. اینطور حدس می‌زنم.”

“ولی این واقعاً به اونها نشون نمیده که تو عصبانی هستی. مگر اینکه فکر کنی دلربایی از زن‌ها مثل جنگیدن با مردهاست.”

“نیست؟” سمپسون جواب داد. “در هر صورت این به مونتاگ‌ها نشون میده که رئیس کیه، مردها رو با شمشیر شکست میدم، زن‌ها رو با لبخند و حرف‌های زیبا. همش یکیه.”

گرگوری با دیدن نزدیک شدن دو خدمتکار از خانواده‌ی مونتاگ از اون طرف میدان گفت: “ای کاش یکی بود. پس می‌تونی فقط لبخند بزنی و حرف‌های مهربانانه به این دوتا بزنی و راضی بشی؟”

سمپسون آروم قدم زدن دو تا مرد در میدان رو تماشا کرد. “چیز مهربانانه‌ای به ذهنم نمی‌رسه.”

دو تا مرد شروع به اومدن به طرف سمپسون و گرگوری کردن و با چشم‌های خشمگینانه بهشون نگاه می‌کردن.

بین خودشون درباره‌ی سمپسون و گرگوری حرف‌های زننده‌ میزدن. وقتی دو تا از کنار سمپسون رد شدن گرگوری لبخندی تصنعی زد و اونها هم همین کار رو کردن، ولی نتونست نفرتش رو نگه داره. همین که مردها رد شدن، انگشت وسطش رو نشون داد و رفت. “آآآآرررر!”

مردها ایستادن و برگشتن. “داری به ما انگشتر نشون میدی، آقا؟” یکی از اونها گفت.

“آه.” سمپسون به گرگوری زمزمه کرد: “اگه بگم بله، قانون طرف ماست؟”

“نه.”

“پس نه.” سمپسون گفت.

مردی که اسمش آبراهام بود، گفت: “ولی دیدم انگشتت رو بیرون آوردی.”

اون یکی که اسمش بالتهاسار بود، گفت: “و من هم شنیدم صدا درآوردی.”

“پس انگشتم رو بیرون آوردم، آقا.” سمپسون معصومانه گفت: “و صدا هم در آوردم. خوب که چی؟”

“این کار دقیقاً کار مردی از خانواده‌ی کاپولت هست، مگه نه؟” مرد دیگه گفت. “انجام اشارات بی‌ادبانه به آدم‌های صادق. و بعد هم بزدلانه بهش اعتراف کردن.”

آبراهام موافقت کرد: “درست مثل یک کاپولت. بزدل‌ها. هر یک از اونها.”

گرگوری گفت: “هیچ دلیلی برای اینکه به کسی بگی بزدل وجود نداره.”

“بهت نشون میدم کی بزدله!” سمپسون گفت. وقتی چاقوش رو درمی‌آورد، تصادفاً گرگوری رو به طرف آبراهام هل داد.

“دیدی بالتهاسار؟ آبراهام داد زد: بهم حمله کرد.” برای حفظ صلح خیلی دیر شده بود.

هر چهار مرد در خیابون گلاویز شدن. جمعیت جمع شد و شروع به داد و فریاد و تشویق کردن.

بنولیو، برادرزاده‌ی مونتاگ پیر، صدای دعوا رو شنید. در واقع از خصومت بین خانواده‌اش و کاپولت‌ها خوشش نمیومد. میدونست این نفرت فقط به مرگ ختم میشه و مرگ به نفرت بیشتر. ولی می‌دونست تنها راه متوقف کردن دعوا اینه که بپره بین مردهای خشمگین. از این رو، شمشیرش رو بیرون آورد و به طرف چهار مردی دوید که در میدان دعوا میکردن.

“صلح! سلاح‌هاتون رو بذارید کنار!” بونولیو وقتی مردها رو از هم جدا می‌کرد، داد زد.

یک مرد قد بلند اومد جلو. شمشیرش رو درآورد و نکش رو لمس کرد.

تایبالت بود، برادرزاده‌ی کاپولت. یک مرد متکبر ۳۰ ساله. خیلی متکبر بود، ولی بهترین شمشیرزن ورونا هم بود.

بونولیو گفت: “تایبالت، شمشیرت رو بذار کنار. من سعی می‌کنم ایجاد صلح کنم، لطفاً بهم کمک کن.”

“صلح؟ تو شمشیر به دست اینجا ایستادی و حرف از صلح میزنی؟” تایبالت با لبخند کج و کوله گفت.

وقتی تایبالت پرید طرفش، بنولیو به سختی زمان داشت از خودش دفاع کنه

جمعیت دوباره تشویق کردن. “مونتاگ‌ها رو بکشید!” بعضی‌ها داد میزدن. “کاپولت‌ها رو بکشید!” بقیه داد میزدن. “همه رو بکشید!” بیشترشون داد می‌زدن.

“کاپولت‌ها رو بکشید؟” پیرمردی که از کلیسایی در اون نزدیکی بیرون میومد، زیر لبی گفت.

کاپولت بود که بازوی زن جوونش رو گرفته بود، “شمشیرم رو بده!”

“شمشیر؟” زنش با اوقات تلخی گفت. “تو نیاز به عصا داری، نه شمشیر.”

“میدونم کاپولت هست!” یک پیرمرد دیگه از اون طرف میدان لنگان اومد. مونتاگ بود. “من رو ببرید پیشش.” گفت.

“چطور می‌تونی بجنگی؟ به سختی میتونی راه بری.” بانو مونتاگ گفت.

بعد وقتی چند تا اسب نزدیک شد، جمعیت ساکت شدن. شاهزاده‌ی ورونا، اسکالوس، و سربازانش به طرفشون اومدن. تایبالت و بونولیو رو حلقه کرد. تماشاگران با عجله کشیدن کنار.

“شورشیان!” شاهزاده غرید. “سلاح‌هاتون رو بندازید زمین!”

تایبالت و بونولیو دستور شاهزاده رو اجرا کردن.

اسکالوس گفت: “حالا،” مسئولان کجا هستن؟ درباره دو تا پیرمرد حرف می‌زنم، کاپولت و مونتاگ.” خیابان‌ها رو گشت و دو تا پیرمرد رو پیدا کرد. “تو، کاپولت، و تو، مونتاگ، جلوی من بایستید!”

دو تا پیرمرد اومدن جلو.

“شما رهبران این شهر هستید و گویا باید اخلاقتون درست باشه. ولی به جای اینکه به مردم یاد بدید چطور نجیب و شریف باشن، اونها رو مجبور می‌کنید در خصومت خانوادگی بی‌هدفتون شرکت کنن. خوب، من مدتی طولانی صبور بودم.” شمشیرش رو درآورد. “اگه خصومت خانوادگی شما از این به بعد خیابون‌ها رو به هم بریزه، هر دوی شما جون‌تون رو بابتش میدید! فهمیدید؟”

هر دو با سر تصدیق کردن.

وقتی آدم‌های مونتاگ برگشتن کاخ‌شون. بانو مونتاگ با بونولیو صحبت کرد: “رومئوی من در این دعوا نبود، بود؟”

“نه.” بونولیو گفت.

“اگر رومئو پیش تو نبود، پس کجاست؟”

“بار آخری که دیدمش، مادام، امروز صبح بود. روی دیوار باغ دراز کشیده بود و خیلی غمگین به نظر می‌رسید.”

“آه، رومئوی بیچاره‌ی من.” بانو مونتاگ دست‌هاش رو به هم فشرد. “علتش رو میدونی؟”

“نه، مادام. رفتم پیشش، ولی اون فرار کرد.”

“من هم در باغچه دیدمش که غمگین به نظر می‌رسید. علتش رو ازش پرسیدم، ولی چیزی به من نگفت.” بانو مونتاگ با ناراحتی لبخند زد.

وقتی رسیدن کاخ، یک مرد جوان از لابلای بوته‌های رز بیرون اومد.

بونولیو گفت: “این هم از رومئو، مادام. دوباره باهاش حرف بزنم؟”

“لطفاً.” بانو مونتاگ گفت. مچ دست بونولیو رو نوازش کرد و با شوهرش رفت.

بونولیو گفت: “صبح‌بخیر، پسرعمو.”

“هنوز صبحه؟” رومئو که سنگی تو چشمه مینداخت، گفت.

“تازه ساعت نهه.”

“ساعات غم‌انگیز به کندی سپری می‌شن.” رومئو سنگ دیگه‌ای انداخت.

“چرا ساعت‌ها انقدر طولانی به نظر می‌رسن؟”

“چیزی برای کوتاه کردن ساعات ندارم.”

بونولیو با خوشحالی گفت: “منظورت عشقه. فکر میکردم عاشق شده باشی!”

رومئو سنگ‌های بیشتری توی چشمه انداخت. “بیرون!”

بونولیو مطمئن نبود منظورش چیه. داشت بهش میگفت بره؟ “نفهمیدم. رومئو.”

تکرار کرد: “بیرون. من عاشق نیستم، بلکه بیرون از عشقم. کسی که دوستش دارم من رو دوست نداره، از این رو بیرون از عشقم.”

بونولیو به چیزی که فکر می‌کرد یک شوخیه کمی با دهن بسته خندید، ولی رومئو شوخی نمی‌کرد.

“به من نخند!” به بونولیو خیره شد.

بونولیو گفت: “نه، نه. مسئله اینه که فقط …”

رومئو دستش رو بلند کرد. گفت: “من رو ببخش. یک روزه که نخوابیدم چون زیادی فکر می‌کردم.” بعد متوجه خون روی صورت بونولیو شد. “حتی متوجه نشدم که تو زخمی شدی.”

بونولیو گفت: “چیزی نیست. دعوای معمولی با کاپولت‌ها.”

“باید پیش تو بودم. شاید نمی‌تونستم کمکت کنم، ولی شاید یکی از کاپولت‌ها بهم خنجر میزد و من رو از این بدبختی در می‌آورد.”

“جدی نیستی.”

ولی چیزی در چشم‌های رومئو بود که می‌گفت هست.

“از اینکه اینطور میبینمت متنفرم.”

رومئو در حالی که بونولیو رو می‌گرفت داد زد: “تنفر.”‌ “از دیدن این که عاشقم متنفری؟ پس از من متنفری!” پسر عموش رو تکون داد. “شاید ترجیح میدی من رو در نفرت ببینی؟ همینه؟ مونتاگ‌ها عاشق نفرت، جنگ و کشتن هستن. ولی اینکه ما عاشق نفرتیم یا عاشق عشق مهم نیست. هر دو شور و اشتیاق یکسانن و در هر صورت ما رو میکشن.”

بونولیو از حرف‌های رومئو خوشش نیومد. گذشته از همه‌ی اینها، کمی قبل جونش رو برای متوقف کردن دعوا به خطر انداخته بود. ولی میدونست رومئو حق داره و مشکل خانواده به علت اشتیاق بیش از اندازه بود. همچنین میدونست رومئو هم همون اشتیاق رو داره. می‌خواست به پسر عموش کمک کنه.

“می‌تونی به من بگی عاشق کی هستی؟”

رومئو زیر لبی گفت: “یک زن.”

بوتولیو گفت: “بله، کی؟”

رومئو گفت: “رزالین.”

“رزالین؟” بونولیو شاد شد. “شاید همه چیز روبراه بشه. من میدونم امشب در خونه‌ی کاپولت‌ها مهمانی خواهد بود.”

“خونه‌ی کاپولت‌ها؟ دشمن پدر من؟ من نمیتونم وارد خونه‌ی کاپولت‌ها بشم. مطمئناً کشته میشم. هرچند، زیاد هم بد نمیشه.”

بونولیو گفت: “پسرعمو، مرکوتیو، یکی از دوستان ما، به مهمانی دعوت شده. میتونیم با اون بریم. ماسک میزنیم، بنابراین هیچکس ما رو نمیشناسه.”

رومئو با شادی بهش نگاه کرد.

“هنوز آماده‌ی مرگ نیستی، نه؟” بونولیو از دیدن اینکه رومئو بانشاط‌تر شد، خوشحال بود. “ولی بهت هشدار میدم: دختران‌ زیبای زیادی اونجا خواهد بود، به طوری که رزالین رو فراموش می‌کنی.”

“آه. بونولیو. هیچ‌کس زیباتر از اون نیست. و من کس دیگه‌ای رو نمیخوام.”

بونولیو گفت: “به چیزی که میخوای باور داشته باش. فقط آماده‌ی مهمونی شو.”

کاپولت که کمی آب خنک خورد، به صندلیش تکیه داد. “خوشحالم که مونتاگ مجبوره قوانینی رو دنبال کنه که من میکنم. اگه یکی از ما دو نفر صلح رو به هم بزنه، هر دو میمیریم.” خندید. “شکستن صلح! خنده‌داره!”

“چرا؟” خویشاوند کاپولت، پاریس، پرسید.

“چون هر دو نفر ما به قدری پیر هستیم که نتونیم صلح رو بشکنیم. پیرمردهایی مثل ما باید بتونن از دعوا دوری کنن.”

“درسته، جناب، ولی خویشاوندان جوونتون چی؟ اونها وقتی عصبانی میشن همیشه واضح فکر نمی‌کنن.”

کاپولت گفت: “بله، جوان‌ها با قلبشون فکر میکنن، نه با سرشون. ولی به حرف بزرگترهاشون گوش میدن.”

پاریس گفت: “بیاید امیدوار باشیم. هر دوی شما نجیب‌زاده هستید. باورم نمیشه این نزاع این همه مدت دوام پیدا کرده.”

“واقعاً، و من فکر می‌کنم فراموش کردم اصلاً چطور شروع شده.” کاپولت دوباره خندید.

پاریس هم با اون خندید، ولی میخواست موضوع رو عوض کنه. “به درخواست من فکر کردی؟”

“درخواستت؟ کاپولت گفت: تقریباً فراموش کرده بودم.”

“با ازدواج مخالفی؟” پاریس پرسید.

کاپولت جواب داد: “نه، هرچند زیاد هم باهاش موافق نیستم. تو مرد جوان خوبی هستی، ولی ژولیت خیلی کوچیکه. دو سال دیگه بهش وقت بده.”

“خیلی از بانوهای جوان‌تر از اون تا حالا مادر هم شدن.” پاریس با ملایمت اعتراض کرد.

“چون خیلی زود ازدواج کردن!” کاپولت سرزنش‌‌آمیز گفت. ولی میدونست پاریس حق داره. وقتی ازدواج کردن همسرش در سن ژولیت بود. ولی کاپولت آماده‌ی ازدواج تنها دخترش نبود. هرچند دلیلی هم برای ازدواج نکردنش وجود نداشت. گذشته از اینها، نمیتونست همیشه دختر کوچولوی اون بمونه.

پاریس گفت: “فکر می‌کنم ناراحتت کردم. تو پدرش هستی و می‌‌دونی چی براش بهتره.”

کاپولت گفت: “صبر کن.”

پاریس ایستاد.

کاپولت گفت: “با ازدواج موافقت می‌کنم. ولی تصمیم نهایی تصمیم اون هست. امشب بیا مهمانی. اگه با ازدواج با تو موافقت کنه، پس دعای خیر من رو خواهید گرفت.”

“خیلی ممنونم. میام!” پاریس وقتی از اتاق خارج می‌شد، داد زد.

کاپولت که تنها مونده بود، به بیرون از پنجره نگاه کرد. تصور کرد ژولیت عاشق بشه، درست مثل خودش. بعد بخواب رفت.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

The Feud

“I will not fight,” said Sampson, “but nobody should insult me if we see any Montagues, they had better be quiet.”

“Or what?” asked Gregory.

“I’ll kill them all.”

“All?” Gregory stopped walking and looked at his friend.

“Every one of them.” said Sampson. “If they are Montagues, then I’ll fight them if they say something to me.”

They began to walk on toward the square.

“What if one of the Montagues’ dogs barks at you?” Gregory asked jokingly.

“Then I’d fight with it.”

“What about women?”

This time Sampson stopped, as if to think about the question. “It’s all the same. If they are Montagues, they are my enemies. And they will know I’m angry. “ “So you’d fight with the women?”

“I didn’t say that.” Sampson explained. “I said they’d know I’m angry. I’d fight with the men. After beating them, I would be kind to the women.”

“You mean you’d charm them? Once the Montague men were gone?”

“Yes. I guess so.”

“But that’s not really showing them that you’re angry. Unless you think charming the women is the same as fighting the men.”

“Isn’t it?” Sampson answered. “Either way, it’s about showing the Montagues who’s the boss I’ll beat the men with swords, the women with smiles and pretty words. It’s all the same.”

“I wish it were the same,” said Gregory, seeing two servants from the Montague family approaching from across the square. “Then you could just smile and say kind things to these two and be satisfied.”

Sampson watched the two men strut through the square. “I can think of nothing kind to say.”

The two men began to walk toward Sampson and Gregory, looking at them with angry eyes. They were making nasty remarks among themselves about Sampson and Gregory.

Gregory gave an unnatural smile as the two passed by Sampson did the same, but he could not hold in his hatred. As soon as the men passed, he stuck out his middle finger and went. “AARRRRRRR!”

The men stopped and turned. “Are you giving us the finger, sir?” said one of them.

“Uh.” Sampson whispered to Gregory, “is the law on our side if I say ‘yes’?”

“No.”

“Then, no.” stated Sampson.

“But I saw you stick out your finger,” said the man named Abraham.

“And I heard you make a noise,” said the other named Balthasar.

“Then I stuck out my finger, sir.” said Sampson innocently, “and I made a noise. What about it?”

“That’s just like a man from the Capulet family, isn’t it?” said the other man. “Making rude gestures to honest people. And then too cowardly to confess to it.”

“Just like a Capulet,” agreed Abraham. “Cowards. Every one of them.”

“There’s no reason to call anyone a coward,” said Gregory.

“I’ll show you who’s a coward!” said Sampson. As he grabbed his knife, he accidentally pushed Gregory into Abraham.

“You saw that, Balthasar? He attacked me,” shouted Abraham.

It was too late to keep the peace.

All four men wrestled in the street. A crowd gathered and began shouting and cheering.

Benvolio, Old Montague’s nephew, heard the fighting. He didn’t really like the feud between his family and the Capulets. He knew that all this hatred would only result in death, and death in more hatred. But he knew the only way to stop the fighting was to jump between the angry men. Therefore, he drew his sword and ran toward the four men fighting in the square.

“Peace! Put your weapons away!” Benvolio shouted, as he pulled the men off each other.

A tall man walked forward. He pulled out his sword and touched the point.

It was Tybalt, Capulet’s nephew, an arrogant man of thirty. He was very arrogant, but he was also the best swordsman in Verona.

“Tybalt,” said Benvolio. “Put your sword away. I’m trying to keep the peace Please help me.”

“Peace? You stand there with your sword in your hand talking of peace?” Tybalt spoke with a twisted smile.

Benvolio barely had time to defend himself before Tybalt lunged at him.

The crowd cheered again. “Kill the Montagues!” yelled some. “Kill the Capulets!” others yelled. “Kill them all!” yelled more.

“Kill the Capulets?” murmured an old man who was walking out of a nearby church.

It was Capulet, holding on to his young wife’s arm, “Give me my sword!”

“Sword?” his wife scolded. “You need a cane, not a sword.”

“I know it’s Capulet!” Another old man hobbled across the square. It was Montague. “Lead me over to him.” he said.

“How can you fight? You can barely walk!” said Lady Montague.

Then the crowd went silent as some horses neared. Escalus, the Prince of Verona, and his soldiers rode toward them. He circled Tybalt and Benvolio. The onlookers hurried off.

“Rebels!” roared the prince. “Throw your weapons to the ground!”

Tybalt and Benvolio did as the prince commanded.

“Now,” Escalus said, “where are the people responsible? I’m talking about the two older men, Capulet and Montague.” He searched the streets and found the two old men. “You, Capulet, and you, Montague, stand in front of me!”

The two old men came forward.

“You are leaders in this city and are supposed to be moral. But instead of teaching the people how to be noble, you force them to participate in your pointless feud. Well, I’ve been patient for too long.” He drew his sword. “If your feud ever disturbs the streets again, you both will pay for it with your lives! Do you understand?”

They both nodded.

When Montague’s people returned to their palace. Lady Montague spoke to Benvolio, “My Romeo wasn’t in this fight, was he?”

“No.” said Benvolio.

“If Romeo wasn’t with you, then where is he?”

“The last time I saw him, madam, was this morning. He was lying on the garden wall, and he looked so sad.”

“Oh, my poor Romeo.” Lady Montague clasped her hands. “Do you know why?”

“No, madam. I went over to him, but he ran away.”

“I also have seen him in the garden looking sad. I’ve asked him why, but he said nothing to me.” Lady Montague smiled sadly.

As they reached the palace, a young man stepped out of the rose bushes.

“There’s Romeo, now, madam,” said Benvolio. “Should I talk to him again?”

“Please.” said Lady Montague. She patted Benvolio’s wrist and left with her husband.

“Good morning, cousin,” said Benvolio.

“Is it still morning?” said Romeo, tossing a stone into the fountain.

“It is only nine o’clock.”

“Sad hours pass slowly.” Romeo threw another stone.

“Why do the hours seem so long?”

“I don’t have anything to make them short.”

“You mean love,” said Benvolio happily. “I thought you might be in love!”

Romeo threw more stones into the fountain. “Out!”

Benvolio wasn’t sure what he meant. Was he telling him to go? “I don’t understand. Romeo.”

“Out,” he repeated. “I’m not in love, but out of love. The one I love does not love me, therefore I’m out of love.”

Benvolio slightly chuckled at what he thought was a joke, but Romeo had not been joking.

“Don’t laugh at me!” he stared at Benvolio.

“No, no,” Benvolio said. “It’s just that. . .”

Romeo raised his hand. “Forgive me,” he said. “I haven’t slept in a day because I’ve been thinking so much.” Then he noticed the blood on Benvolio’s face. “I didn’t even notice that you have been injured.”

“It’s nothing,” said Benvolio. “Just the usual fight with the Capulets.”

“I should have been with you. Maybe I couldn’t help, but perhaps one of the Capulets would have stabbed me and put me out of my misery.”

“You aren’t serious.”

But something In Romeo’s eyes said he was.

“I hate to see you like this.”

“Hate’” Romeo yelled, grabbing Benvolio. “Hate to see me in love? Then you hate me!” He shook his cousin. “Maybe you would rather see me in hate? Is that it? Montagues love to hate, fight, and kill. But whether we love to hate or love to love doesn’t matter. It’s all the same passion, and it will kill us all the same.”

Benvolio didn’t like what Romeo had said. After all, he had risked his life to stop a fight earlier. But he knew that Romeo was right and that the problem with the family was because of excessive passion. He also knew that Romeo possessed that same passion. He wanted to help his cousin.

“Can you tell me who it is that you love?”

“A woman,” he mumbled.

“Yes,” said Benvolio, “Who?”

“Rosaline,” said Romeo.

“Rosaline?” Benvolio brightened. “Things may be alright. I know she will be at a party in the Capulet’s house tonight.”

“In the Capulet’s house? My father’s enemy? I cannot enter the Capulet’s house. I will surely be killed. Although, that may not be so bad.”

“Cousin,” said Benvolio “Mercutio, one of our friends, is invited to the party. We can go with him. We will wear masks, so no one will recognize us.”

Romeo looked up happily.

“Not ready to die yet, eh?” Benvolio was glad to see Romeo look a little happier. “But I warn you: there will be so many pretty girls there that you will forget about Rosaline.”

“Oh. Benvolio. There is no one more beautiful than her. And I would not want another.”

“Believe what you want,” said Benvolio. “Just get ready for the party.”

Capulet, drinking some cool water, leaned back in his chair. “I’m glad that Montague has to follow the same rules as me. Both of us will die if either of us breaks the peace.” He laughed. “Break the peace! That’s funny!”

“Why?” asked Capulet’s kinsman, Paris.

“Because the two of us are too old to break the peace. Old men like us should be able to stay out of a fight.”

“That’s true, sir, but what about your young kinsmen? They don’t always think clearly when they are angry.”

“Yes,” said Capulet, “the young think with their hearts and not their heads. But they will listen to their elders.”

“Let’s hope so,” said Paris. “You both are such gentlemen. I can’t believe this quarrel has continued for so long.”

“Truly, and I think I’ve even forgotten how it started.” Capulet laughed again.

Paris laughed with him, but he wanted to change the subject. “Have you thought about my request?’”

“Your request? I had almost forgotten,” said Capulet.

“Are you opposed to the marriage?” asked Paris.

“No,” answered Capulet, “though I’m not really for it either. You are a fine young man, but Juliet is so young. Give her two more years.”

“Many ladies younger than her are already mothers.” Paris gently objected.

“Because they married too soon!” snapped Capulet. But he knew that Paris was right. His wife was Juliet’s age when they married. But Capulet wasn’t ready to see his only daughter get married. However, there was no reason why she shouldn’t get married. After all, she couldn’t stay his little girl forever.

“I think I have upset you,” said Paris. “You are her father, and you know what is best for her.”

“Wait,” said Capulet.

Paris stopped.

“I will agree to the marriage,” said Capulet. “But the final decision is hers. Come to the party tonight. If she agrees to marry you, then you will have my blessing.”

“Thank you. I will!” cried Paris, as he walked out of the room.

Alone, Capulet looked out the window. He imagined Juliet falling in love, just as he had done. Then he went to sleep.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.