نبرد شمشیر در میدان

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: رومئو و جولیت / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

نبرد شمشیر در میدان

توضیح مختصر

رومئو پسرعموی ژولیت رو میکشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

نبرد شمشیر در میدان

یک پیغام‌رسان اومد و خبرهایی به بونولیو داد. کاپولت‌ها بودن. دنبال رومئو میگشتن.

“تایبالت واقعاً عصبانیه.” بونولیو به مورکتیو گفت. “فکر می‌کنم باید از اینجا بریم.”

مورکتیو گفت: “من نمیرم.”

بونولیو اصرار کرد: “من نمیخوام وقتی میان اینجا باشم. نمیخوام درگیر نبرد و دعوا بشم.”

درست همون موقع، بونولیو تایبالت و چند تا از دوستانش رو دید که از اون طرف خیابون میان.

“وای نه! بونولیو گفت. کاپولت‌ها دارن میان. بیا بریم!”

مورکتیو جواب داد: “من نگران اونها نیستم.”

برای رفتن خیلی دیر شده بود.

تایبالت گفت: “عصربخیر. میتونم با یکی از شما حرف بزنم؟”

“با ما حرف بزنی؟” مورکتیو گفت. “این شیوه‌ی عجیبی برای به نبرد طلبیدن کسیه.”

تایبالت که دستش رو روی شمشیرش میذاشت، جواب داد: “اگه بهم دلیل بدید میجنگم.” اومد نزدیک‌تر. “مورکتیو، رومئو دیشب با تو بود، درسته؟ حالا کجاست؟”

“من شبیه برده‌ها هستم؟” مورکتیو پرسید. “باید به همه‌ی سؤالاتت جواب بدم؟ حتی اگه می‌دونستم رومئو کجاست هم بهت نمی‌گفتم.”

تایبالت شمشیرش رو کشید.

بونولیو حرفشون رو قطع کرد. “آقایون محترم، یا این جنگ رو تمام کنید یا برید جای دیگه تمومش کنید. همه تماشامون میکنن.”

تایبالت گفت: “نیازی نیست.” دید رومئو داره به طرف اونها میاد. “آدمم داره میاد.”

“آدمت؟” مورکتیو با طعنه به تایبالت گفت. یکی از خدمتکاراته؟”

وقتی رومئو به طرفشون اومد، تایبالت گفت: “اشتباه شد. باید بهش میگفتم لات!” به رومئو نگاه کرد.

رومئو فقط لبخند زد. گفت: “تایبالت، من دوستت دارم، بنابراین عصبانیتت رو می‌بخشم. به زودی میفهمی که من لات نیستم. تا اون موقع خدانگهدار.”

تایبالت فکر کرد رومئو داره مسخرش میکنه. “تو دیشب مهمونی ما رو با حضورت نابود کردی. حالا برگرد و شمشیرت رو بکش!” تایبالت داد زد.

“من هرگز آسیبی به تو نمی‌رسونم، تایبالت. و حالا نمی‌تونم. مثل یک برادر دوستت دارم. بیشتر از اونی که بدونی مثل یک برادر.” تعظیم کرد. “شاد باشید.”

مورکتیو به رومئو نگاه کرد. داره غرورش رو زیر پا میذاره! چرا اینطوری رفتار میکنه؟”

بونولیو گفت: “من فکر می‌کنم داره معقولانه رفتار می‌کنه. بیاید با صلح بریم و شاد باشیم.”

“وقتی تایبالت بمیره من خوشحال میشم!” مورکتیو گفت.

تایبالت شمشیرش رو بلند کرد. “آمادت هستم!”

“تایبالت! مورکتیو!” رومئو گفت. “شمشیرتون رو بذارید کنار!”

مورکتیو رومئو رو هل داد کنار و به طرف تایبالت خیز برداشت. تایبالت کشید کنار. بعد شروع به چرخوندن شمشیرش بر مورکتیو کرد.

“تایبالت! مورکتیو! شاهزاده ممنوع کرده! تمومش کنید!” رومئو داد زد. “بونولیو، کمکم کن این دعوا رو متوقف کنم.”

رومئو قدم گذاشت بین دو نفر و مورکتیو رو گرفت. ولی تایبالت همچنان به سمتشون میومد. مورکتیو سعی کرد از خودش دفاع کنه، ولی رومئو خیلی محکم گرفته بودش. شمشیر تایبالت رفت تو سینه‌ی مورکتیو.

“آه!”‌ مورکتیو داد زد و افتاد روی زمین.

تایبالت شمشیرش رو کشید و خونش رو پاک کرد.

بونولیو به طرف مورکتیو دوید. “چقدر بد زخمی شده؟”

“به اندازه‌ی کافی.” مورکتیو سرفه کرد. دستش رو گذاشت روی سینه‌اش. خون از لابلای انگشت‌هاش سرازیر شد.

رومئو گفت: “شجاع باش. حالت خوب میشه.”

مورکتیو که احساس می‌کرد روح از بدنش جدا میشه، گفت: “نه، حالم خوب نمیشه.”

خون از دهنش شروع به بیرون اومدن کرد. “چرا اومدی بین ما، رومئو؟ نتونستم از خودم دفاع کنم.”

رومئو به چشم‌های دوستش نگاه کرد، “سعی می‌کردم جلوش رو بگیرم.”

“جلوم رو گرفتی. مورکتیو با نفس بریده گفت. من رو کشت.”

بونولیو گفت: “می‌برمش دکتر.” وقتی آماده شد بلندش کنه، نبضش نزد.

گفت: “مرده.”

رومئو به مورکتیو خیره شد. فکر کرد: “دوست من به خاطر من کشته شد. و تایبالت همه‌ی ما رو دست انداخته. آه، ژولیت، ای کاش می‌تونستم یه روز بعد باهات ازدواج کنم. اون موقع تایبالت پسر عموم نمیشد و می‌تونستم ازش انتقام بگیرم.”

رومئو به قدری عصبانی شد که عشق و محبتی که احساس می‌کرد شروع به از بین رفتن کرد. در عرض یک ثانیه ژولیت، ازدواج و آینده‌اش رو فراموش کرد. عدالت میخواست. انتقام میخواست.

شمشیر مورکتیو رو برداشت.

بونولیو گفت: “رومئو، شمشیر رو بذار کنار. تایبالت داره میاد.”

رومئو شمشیر رو پایین نذاشت. “پس برگشتی جسد مورکتیو رو ببینی. و ببینی که جلوی پاهات گریه می‌کنیم. نه. نه، تایبالت!” داد زد.

تایبالت به سمت رومئو رفت. گفت: “ای پسر کوچولوی بیچاره. میخوای درست مثل مورکتیو بمیری؟”

“شمشیر من‌ قویه!” رومئو گفت و به تایبالت ضربه زد.

تایبالت به راحتی ضربه‌ی رومئو رو مهار کرد. ولی رومئو با سرعت باورنکردنی به فشار ادامه داد. تایبالت سعی کرد آروم بمونه. سعی کرد طوری وانمود کنه که انگار به آسونی میتونه در مقابل حملات رومئو از خودش دفاع کنه. به زودی مشخص شد که با یک مرد در نبرد نیست، بلکه با یک فرشته‌ی انتقام در حال نبرده.

رومئو با چنان شدتی شمشیرش رو به سمت تایبالت تاب میداد که دیگه نمی‌تونست دست و شمشیرش رو حس کنه. همچنان جلو می‌رفت. وقتی این کارو میکرد، دید حالت چشم‌های تایبالت از اعتماد به نفس به هراس و بعد به وحشت تغییر کردن.

یک‌مرتبه صدای ضربات شمشیر دیگه نیومد. صدای فریاد نیومد. صورت شریر تایبالت صلح‌آمیز شد. همون موقع بود که رومئو دید چقدر شبیه ژولیت هست. دید تایبالت افتاد روی زمین.

“بیاید از اینجا بریم!” بونولیو داد زد. “تایبالت مرده. شاهزاده اگه اینجا پیداتون کنه همتون رو میکشه.”

گفت: “آه، من یک احمقم.”

“دارن میان!” بونولیو جیغ کشید. “رومئو، از اینجا برو!”

ژولیت روی بالکن ایستاده بود. غروب آفتاب رو تماشا میکرد.

با آهنگ خوند:‌ “لطفاً ما رو ترک کن، آفتاب. زود هوا تاریک بشه تا رومئو بتونه بیاد اتاق من. بعد میتونیم کل شب همدیگه رو بغل کنیم.”

پرستار از لای پرده اومد بیرون و اومد روی بالکن. نگران به نظر می‌رسید.

ژولیت فهمید مشکلی وجود داره. “چی شده؟”

“مرده.” گفت.

ژولیت تقریباً از حال رفت “رومئوی من؟ عشق من؟ مرده؟”

پرستار گفت: “نه،” ولی حقیقت بهتر نبود.

“نه. تایبالت. تایبالت مرده. رومئو اون رو کشته. و رومئو توسط شاهزاده تبعید شده.”

“واقعاً رومئو تایبالت رو کشته؟” ژولیت وقتی شروع به گریه کرد به سختی می‌تونست حرف بزنه.

پرستار جواب داد: “هیچ مرد صادقی وجود نداره. امیدوارم اتفاق بدی برای رومئو بیفته.”

ژولیت عصبانی شد. “این حرف رو نزن!”

“اون پسر عموت رو کشت. چطور میتونی ازش دفاع کنی؟”

“باید شوهرم رو ترک کنم؟ پسرعموم رومئو رو میکشت. ولی شوهرم هنوز زنده است.” ژولیت سعی کرد جلوی گریه‌اش رو بگیره. “پس چرا نمیتونم جلوی گریه‌ام رو بگیرم؟ باید خوشحال باشم که رومئو هنوز زنده است.”

اشک‌ها دوباره سرازیر شدن. “تبعید شده! هرگز به ورونا یا به من برنمیگرده.”

رومئو وقتی راهب لارنس به اتاقش برگشت، بلند شد ایستاد. “خوب، پدر؟ چه خبر؟ شاهزاده چه تصمیمی گرفته؟”

لارنس کتش رو درآورد و از روی آویز آویزون کرد. در حالی که میدونست رومئو موافقت نمیکنه، گفت: “یک قضاوت ملایم. مرگ نه، بلکه تبعید.”

“تبعید!” رومئو داد زد. “تبعید بدتر از مرگه! لطفاً بگو مرگ.”

راهب لارنس میدونست رومئو به خاطر عشقش به ژولیت این حرف رو می‌زنه. “شاهزاده می‌تونست تو رو بکشه. نکشت. شاهزاده مهربان بود.”

در با صدای بلند زده شد.

راهب لارنس گفت: “مخفی شو، رومئو.”

وقتی راهب لارنس در رو باز کرد رومئو مخفی شد. پرستار بود.

گفت: “عصربخیر، راهب. رومئو اینجاست؟”

گفت: “خیلی ناراحته، ولی اینجاست. رومئو!”

رومئو اومد جلو.

پرستار گفت: “شبیه ژولیته. اشک و گریه.”

رومئو گفت: “تو با حرف زدن از ژولیت قلبم رو شکستی.”

پرستار گفت: “و تو هم قلب اون رو شکستی. میخواد تایبالت و تو رو ببینه، ولی نمیتونه هیچ کدومتون رو ببینه.”

رومئو گفت: “چون من مرد بدی هستم که پسرعموش رو به قتل رسوندم. ژولیت رو خوشحال می‌کنم و اون مرد بد رو میکشم.”

چاقوش رو در آورد و گذاشت روی سینه‌اش.

“این کار رو نکن!” راهب لارنس زد و چاقو رو از دست‌های رومئو انداخت زمین. “متعجبم می‌کنی. تو تایبالت رو اشتباهی کشتی. ولی اگه خودت رو بکشی، ژولیت رو هم میکشی. اون هنوز زنده است. با کشتن خودت اون رو رها می‌کنی؟ شاهزاده بهت زندگی داده. آروم شو و به کاری که می‌کنی فکر کن.”

رومئو افتاد روی صندلی.

راهب لارنس دستش رو گذاشت روی سر رومئو. “امشب به دیدن عشقت برو. همونطور که برنامه ریخته بودیم برو اتاقش. راحتش کن. بعد از اینکه این کار رو کردی از شهر خارجت می‌کنیم. میتونی در مانتوآ زندگی کنی تا بتونیم اوضاع رو بین خانواده‌های شما سر و سامان بدیم. اگر عشق‌تون به اندازه‌ی کافی قوی باشه تاب میاره.”

پرستار گفت: “فکر خوبیه، من میرم و به ژولیت میگم که امشب میای.”

کاپولت با پاریس تو خونه‌اش بود. به خاطر مرگ تایبالت متوجه شد که جوانهای زیادی به حرفش گوش نمیدن. تایبالت به حرفش گوش نداده بود و به همین علت مرده بود. کاپولت نمی‌خواست تنها دخترش همین اشتباه رو بکنه.

دستور داد: “زن، قبل از اینکه بری بخوابی با ژولیت حرف بزن. بهش بگو پاریس دوستش داره. بهش بگو پنجشنبه، سه روز بعد، با پاریس ازدواج میکنه.”

بانو کاپولت تعظیم کرد و رفت.

“از نظر تو مشکلی نیست؟” کاپولت از پاریس پرسید.

“البته. جواب داد: ای کاش می‌تونستیم همین فردا ازدواج کنیم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

The Swordfight in the Square

A messenger came and gave Benvolio some news. It was the Capulets. They were looking for Romeo.

“Tybalt is really angry.” Benvolio said to Mercutio. “I think we should get out of here.”

“I won’t go,” said Mercutio.

“I don’t want to be here when they come,” insisted Benvolio. “I don’t want to get into a fight.”

Just then, Benvolio saw Tybalt and some of his friends making their way across the street.

“Oh, no!” said Benvolio. “Here come the Capulets. Let’s go!”

“I’m not worried about them,” replied Mercutio.

It was too late to leave.

“Good afternoon,” said Tybalt. “Can I speak with one of you?”

“Speak with us?” said Mercutio. “That’s a strange way to ask someone to fight.”

“I will fight if you give me a reason,” answered Tybalt, putting a hand on his sword. He stepped closer. “Mercutio, Romeo was with you last night, right? Where is he now?”

“Do I look like a slave?” asked Mercutio. “Am I supposed to answer your every question? Even if I did know where Romeo was, I wouldn’t tell you.”

Tybalt drew his sword.

“Gentlemen,” interrupted Benvolio. “Either stop this fight, or go somewhere else to finish it. Everyone is watching us.”

“No need,” said Tybalt. He saw Romeo walking toward them. “Here comes my man.”

“Your man?” said Mercutio, teasing Tybalt. “Is he one of your servants?”

“A mistake,” said Tybalt, as Romeo came up to them. “I should have called him a villain instead!” He looked at Romeo.

Romeo just smiled. “Tybalt,” he said, “I love you, so I will forgive your anger. You will soon learn that I’m not a villain. Until then, goodbye.”

Tybalt thought Romeo was just making fun of him. “You ruined our party last night with your presence. Now turn, and draw your sword!” shouted Tybalt.

“I’ve never hurt you, Tybalt. And I couldn’t now. I love you like a brother. More like a brother than you know.” He bowed. “Be happy.”

Mercutio looked at Romeo. “He’s being dishonorable! Why is he acting like this?”

“I think he’s being reasonable,” said Benvolio. “Let’s peacefully go away and be happy.”

“I’ll be happy when Tybalt is dead!” said Mercutio.

Tybalt lifted his sword. “I’m ready for you!”

“Tybalt! Mercutio!” said Romeo. “Put your swords away!”

Mercutio pushed Romeo aside and lunged at Tybalt. Tybalt stepped aside. Then he began swinging his sword at Mercutio.

“Tybalt! Mercutio! The prince has forbidden this! Stop!” Romeo shouted. “Benvolio, help me stop this fight.”

Romeo stepped between the two and grabbed Mercutio. But Tybalt kept coming. Mercutio tried to defend himself, but Romeo was holding him too tightly. Tybalt’s sword stuck into Mercutio’s chest.

“Ahhhh!” Mercutio cried, falling to the ground.

Tybalt withdrew his sword and wiped off the blood.

Benvolio ran to Mercutio. “How bad is it?”

“It’s enough.” Mercutio coughed. He put his hand over his chest. Blood gushed through his fingers.

“Be brave,” said Romeo. “You’ll be okay.”

“No,” said Mercutio, his senses leaving him “I won’t be okay.”

Blood began to come out of his mouth. “Why did you come between us, Romeo? I couldn’t defend myself.”

Romeo looked into his friend’s eyes “I was trying to stop you.”

“You stopped me, all right.” Mercutio gasped. “He has killed me.”

“I’ll take him to the doctor,” said Benvolio. As he prepared to lift him, he felt his pulse fade away. “He’s dead,” he said.

Romeo stared at Mercutio. “My friend was killed because of me,” he thought. “And Tybalt teases us all. Oh, Juliet, I wish I could have married you one day later. Then Tybalt would not be my cousin, and I could take revenge on him.”

Romeo became so angry that the love and tenderness that he had felt began to disappear. In a second, he forgot about Juliet, about his marriage, and about the future. He wanted justice. He wanted revenge.

He picked up Mercutio’s sword.

“Romeo,” said Benvolio, “put the sword away. Here comes Tybalt.”

Romeo didn’t put the sword down. “So you’ve returned to see Mercutio’s dead body. And to see us cry at your feet. No. No, Tybalt!” he yelled.

Tybalt strutted up to Romeo. “You poor little boy,” he said. “Do you want to die just like Mercutio?”

“My sword is strong!” Romeo said, and he struck at Tybalt.

Tybalt blocked Romeo’s blow with ease. But Romeo pressed on with incredible speed. Tybalt tried to keep calm. He tried to make it appear as if he could easily defend against Romeo’s attacks. It soon became clear that he was not fighting a man, but an avenging angel.

Romeo swung at Tybalt so violently that he could no longer feel his arm or the sword. He kept raging forward. As he did, he saw Tybalt’s eyes change from being confident to panic and then to horror.

Suddenly, there was no more ringing of swords. No more shouting. The vicious face of Tybalt became peaceful. It was then that Romeo saw how much he looked like Juliet. He watched Tybalt fall to the ground.

“Let’s get out of here!” yelled Benvolio. “Tybalt’s dead. The prince will kill you all if he finds you here.”

“Oh, I’m a fool,” he said.

“They are coming!” Benvolio screamed. “Romeo, get out of here!”

Juliet stood on her balcony. She watched the sunset.

“Please leave us, sun,” she chanted. “Quickly become dark so that Romeo can come into my bedroom. Then we can hold each other all night.”

The nurse slipped through the curtain and out onto the balcony. She looked worried.

Juliet knew something was wrong. “What’s the matter?”

“He’s dead.” she said.

Juliet almost fainted “My Romeo? My love? Dead?”

“No,” said the nurse, but the truth wasn’t much better.

“No. Tybalt. Tybalt is dead. Killed by Romeo. And Romeo has been banished by the prince.”

“Did Romeo really kill Tybalt?” Juliet could barely speak as she started to cry.

“There are no honest men,” replied the nurse. “I hope something bad happens to Romeo.”

Juliet became angry. “Don’t say that!”

“He killed your cousin. How can you defend him?”

“Should I lute my husband? My cousin would have killed Romeo. But my husband is still alive.” Juliet tried to stop crying. “So why can’t I stop crying? I should be glad that Romeo is still alive.”

The tears came again. “Banished! He will never come to Verona or me again.”

Romeo stood up when Friar Lawrence returned to his room. “Well, Father? What news? What did the prince decide?”

Lawrence removed his jacket and hung it on the coat rack. “A gentle judgment,” he said, knowing that Romeo would not agree. “Not death, but banishment.”

“Banishment!” Romeo cried. “Banishment is worse than death! Please say “death’.”

Friar Lawrence knew Romeo was saying this because of his love for Juliet. “The prince could have killed you. He didn’t. The prince is being kind.”

There was a loud knock on the door.

“Hide yourself, Romeo,” said Friar Lawrence.

Romeo hid as Friar Lawrence opened the door. It was the nurse.

“Good afternoon, Friar,” she said. “Is Romeo here?”

“He is very sad, but here,” he said. “Romeo!”

Romeo came forward.

“He looks like Juliet,” said the nurse. “Tears and crying.”

“You break my heart, nurse,” said Romeo, “to speak of Juliet.”

“And you broke her heart,” she said. “She wants to see Tybalt and you, but she can’t see either.”

“Because I’m the bad guy that murdered her cousin,” said Romeo. “I will make Juliet happy and kill that bad guy.”

He pulled out his knife and placed it against his chest.

“Don’t do that!” Friar Lawrence knocked the knife out of Romeo’s hands. “You amaze me. You killed Tybalt by mistake. But if you kill yourself, you will also be killing Juliet. She is still alive. Will you abandon her by killing yourself? The prince has given your life. Calm down, and think about what you will do.”

Romeo collapsed in a chair.

Friar Lawrence put his hand on Romeo’s head. “Meet your love tonight. Go to her room as we have planned. Comfort her. We will get you out of the city after you have done this. You can live in Mantua until we can fix things between your families. If your love is strong enough, it will endure.

“Good idea,” said the nurse “I’ll go and tell Juliet, you will come tonight.”

Capulet was at his home with Paris. Because of Tybalt’s death, he realized that many of the young people didn’t listen to him. Tybalt hadn’t listened to him, and so he had died. Capulet didn’t want his only daughter to make the same mistake.

“Wife,” he commanded, “speak to Juliet before you go to bed. Tell her that Paris loves her. Tell her that on Thursday, three days from now, she will marry Paris.”

Lady Capulet bowed and left.

“Is this okay with you?” Capulet asked Paris.

“Of course. I only wish that we could marry tomorrow,” he answered.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.