اسامی مردگان

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مفسر / فصل 15

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

اسامی مردگان

توضیح مختصر

سیلویا برمیگرده کشورش.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پانزدهم

اسامی مردگان

سالن اصلی سازمان ملل متحد دوباره پر از آدم بود. مترجمان در اتاقک‌هاشون بودن.

دبیرکل سازمان ملل متحد گفت: “دکتر زومانی، رئیس‌جمهور ماتابو، به سخنرانی ادامه میده.”

زومانی و سیلویا به طرف جلوی اتاق ساکت رفتن. زومانی به آدم‌های روبروش نگاه کرد، بعد شروع به صحبت به زبان کویی کرد. سیلویا حرف‌هاش رو به انگلیسی ترجمه کرد.

“نوکوه وا بامچا .. تمشا وا بامچا … توسط بمب کشته شدن. بوکوچو وی لالی . الکساندر مونگوچی – توسط سربازان بهشون شلیک شد. استمبلی وا تیکو … روث کوفمو، به جرم جنایت علیه متابو کشته شدن.”

تابین پشت سالن ایستاده بود و گوش می‌داد.

زومانی ادامه داد. “ادگار سکو … آوو وا امفوسانی … “

سیلویا ترجمه کرد: “در خونشون توسط بمب کشته شدن.”

داخل سالن میکروفون‌هایی بود و معترضان بیرون ساختمان می‌تونستن حرف‌های زومانی رو بشنون.

یک معترض زمزمه کرد: “داره لیست اسامی مردگان رو می‌خونه. داره میگه اون اون‌ها رو به قتل رسونده.”

داخل هم مردم شروع به فهمیدن کرده بودن.

زومانی به زبان کو گفت: “زیموه وا نگواما … دوکورا وا امبوکو … یک نوزاد تازه متولد شده رو گرفتن. اسمش رو نمیدونم.” و بعد به زبان انگلیسی گفت: “متأسفم.” به سیلویا نگاه کرد.

مدتی طولانی اسامی رو خوند. بالاخره گفت: “سیمون بروم” و سیلویا به زبان انگلیسی تکرار کرد: “ … بهش شلیک شد و مرد.”

دو روز بعد، آفتاب در نیویورک می‌درخشید، تابین بیرون ساختمان سازمان ملل متحد بود و رودخونه رو تماشا می‌کرد.

سیلویا اومد بیرون و رفت طرفش. گفت: “سلام.” تابین برگشت. گفت: “سلام. چی شد؟”

جواب داد: “خوب بود. بهم گفتن تو چی گفتی. فکر نمی‌کنی من خطرناکم.”

تابین گفت: “بله. دروغ گفتم.” هر دو لبخند زدن. سیلویا گفت: “ممنونم.” تابین پرسید: “دوباره کار می‌کنی؟”

سیلویا گفت: “نه. حرف‌هات رو باور نکردن. برمیگردم خونه.”

“خونه؟ آفریقا؟”

سیلویا آروم گفت: “بله. دلم براش تنگ شده. هیچ وقت زمان نداشتم بهت بگم. شب‌ها دلم برای حیوانات، بارون و بوها تنگ میشه.”

تابین گفت: “ما اینجا بارون و بو داریم” و به رودخانه اشاره کرد. “کسی رو تو آفریقا نداری، داری؟”

سیلویا گفت: “نه. ولی میتونم اونجا به خاطر بیارمشون.”

تابین گفت: “آدم‌ها رو میتونی همه جا به خاطر بیاری.” سیلویا فهمید تابین به زنش فکر میکنه. بازوش رو لمس کرد. تابین ادامه داد: “شغلم تغییر کرده. از کی محافظت می‌کنم؟ باید بدونم. شاید نیاز به تغییر دارم.”

“رفتی آفریقا؟”

تابین خندید. “من در نیویورک به دنیا اومدم و تو همون خیابون هم به مدرسه رفتم. و بعد اومدم این طرف رودخانه به مانتاهان. زیاد دور نیست.”

“تو یک مسافری” سیلویا لبخند زد. “پنج، شش روزه که می‌شناسمت- ولی به نظر خیلی طولانی میاد.”

تابین پرسید: “کی میری؟”

سیلویا گفت: “فردا.”

“در امان خواهی بود؟ یه زومانی دیگه در ماتابو هست؟”

“نه. نمیتونه این اتفاق بیفته. اجازه نمی‌دیم.”

تابین بهش لبخند زد. آروم گفت: “تو همین الان هم اونجایی، مگه نه؟” بعد به آب اشاره کرد. “هی، ببین - حالا یک طرف رودخانه‌ایم.”

سیلویا پرسید: “رو به راه میشی؟ بهم میگی؟”

برگشت بره، ولی تابین جلوش رو گرفت. اون رو به خودش نزدیک کرد و بوسید، بعد سیلویا رفت.

تابین گفت: “همیشه خبردار میشی.”

سیلویا چند قدم از تابین دور شد و دوباره ایستاد. پرسید: “اسمش چی بود؟ زنت؟”

تابین گفت: “لاری کلر. در تصادف ماشین در سانتافه کشته شد. ۲۳ روز قبل.”

سیلویا با ناراحتی بهش لبخند زد و چند کلمه به زبان کویی گفت.

تابین معنیش رو حدس زد. گفت: “در آرامش باشه.”

سیلویا به طرف دروازه‌های سازمان ملل متحد رفت. دیگه بهش نگاه نکرد، ولی هنوز هم لبخند می‌زد. تابین برگشت و به رودخانه‌ی عریض و آروم و به اون طرفش به طرف آفریقا نگاه کرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIFTEEN

The Names of the Dead

The main hall of the U.N was full of people again. The interpreters were in their booths.

“Dr. Zuwanie, the President of Matobo, will continue his speech,” the U.N Secretary-General said.

Zuwanie and Silvia walked to the front of the silent room. Zuwanie looked at the people in front of him, then he started to speak in Ku. Silvia interpreted his words into English.

“Nukwe wa Bamcha. Temsha wa Bamcha– killed by bombs. Bukewechu we Lali. Alexander Mungoshi– shot by soldiers. Stambuli wa Tikuu– Ruth Kufomo– killed for crimes against Matobo.”

Tobin stood at the back of the hall and listened.

Zuwanie continued. “Edgar Sekuu– Avu wa Mfusani.”

“Killed in their home by a bomb,” Silvia interpreted.

There were microphones inside the hall, so the protesters outside the building could hear Zuwanie’s words.

“He’s reading a list of the names of the dead,” one protester whispered. “He’s saying that he murdered them.”

Inside, too, people were beginning to understand.

“Zimwe wa Ngwama– Dukura wa Mboko– holding a newborn child,” Zuwanie said in Ku. “I don’t know its name.” And then in English: “I’m sorry.” He looked at Silvia.

He read the names for a long time. Finally he said, “Simon Broome,” and Silvia repeated, in English, “– shot to death.”

Two days later, the sun was shining on New York, Tobin was outside the U.N building, watching the river.

Silvia came out and walked over to him. “Hi,” she said. Tobin turned around. “Hi,” he said. “What happened?”

“It was OK,” she replied. “They told me what you said. You don’t think I’m dangerous.”

“Yes,” Tobin said. “I lied.” They both smiled. “Thank you,” Silvia said. “Are you at work again” Tobin asked.

“No,” Silvia said. “They didn’t believe you. I’m going home.”

“Home? To Africa?”

“Yes,” Silvia said quietly. “I miss it. I never had the time to tell you. I miss the animals at night, the rain, the smells.”

“We’ve got rain here, and smells,” Tobin said and pointed at the river. “There’s nobody there for you in Africa, is there?”

“No,” she said. “But I can remember them there.”

“You can remember people anywhere,” Tobin said. Silvia understood that he was thinking about his wife. She touched his arm. “My job has changed,” he continued. “Who am I protecting? I need to know. Maybe I need a change.”

“Have you visited Africa?”

Tobin laughed. “I was born in New York, and I went to school on the same street. Then I came across the river to Manhattan. It’s not far.”

“You’re a traveler,” Silvia smiled. “I’ve known you for five or six days - it feels much longer.”

“When are you leaving” Tobin asked.

“Tomorrow,” Silvia said.

“Will you be safe? Is there another Zuwanie in Matobo?”

“No. That can’t happen. We won’t let it.”

Tobin smiled at her. “You’re already there, aren’t you” he said softly. Then he pointed at the water. “Hey, look - we’re on the same side of the river now.”

“Will you be OK” Silvia asked. “Will you tell me?”

She turned to leave, but he stopped her. He pulled her close and kissed her, then she moved away.

“You’ll always know,” Tobin said.

Silvia walked a few steps away from him and then stopped again. “What was her name? Your wife” she asked.

“Laurie Keller,” Tobin said. “Killed in a car accident in Santa Fe. Twenty-three days ago.”

Silvia smiled sadly at him and said a few words in Ku.

Tobin guessed the meaning. “Rest in peace,” he said.

Silvia walked away toward the U.N gates. She didn’t look at him again, but she was still smiling. Tobin looked back at the calm, wide river and across it toward Africa.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.