سرفصل های مهم
فصل 09
توضیح مختصر
فاستوس توسط شیاطین تکه تکه میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
بخش نهم
بالاخره بیست و چهار سالی که لوسیفر به فاستوس داده بود به آخر رسید. لوسیفر، بلزبوب و مفیستوفلیس از جهنم اومدن تا شاهد مرگ مردی باشن که روحش رو بهشون داده.
لوسیفر پیروزمندانه گفت: “فاستوس نیمه شب مال ماست. روحش تا ابد لعنت شده.”
دو تا دانشمندی که فاستوس مهمونشون کرده بود، غروب اتفاقی بهش سر زدن و دیدن حال فاستوس گرفته است.
“چرا اینجا در ویتنبرگ با شما نموندم. فاستوس با ناراحتی ازشون پرسید. زندگیم متفاوت میشد و لعنت نمیشدم.”
یکی از دانشمندان گفت: “باید مریض باشه. بیا براش دکتر بیاریم.”
فاستوس گفت: “این یه بیماری روحیه. و هیچ دکتری توی دنیا نمیتونه من رو درمان کنه.”
یکی از دانشمندان گفت: “اگه این واقعاً حقیقت داره، به خدا دعا کن تا کمکت کنه.”
فاستوس با ذکر نام خدا عبوسانه لبخند زد. بعد راز زندگیش رو به مهمانانش گفت. قراردادی که با لوسیفر بسته بود رو توضیح داد و اینکه چطور ۲۴ سال به پایان رسیده. بهشون گفت که هیچ بخشایشی براش در کار نخواهد بود.
دانشمند تکرار کرد: “به خدا دعا کن.”
فاستوس ناامیدانه داد زد: “چطور میتونم به درگاه خدا دعا کنم؟ در حالی که تمام اون سالهای قبل ازش رو برگردوندم؟ خدا هرگز من رو نمیبخشه.” ادامه داد: “به علاوه، اونها جلوی من رو از دعا کردن میگیرن. وقتی میخوام دعا کنم دستهام رو میگیرن.”
“کی این کار رو میکنه، فاستوس؟یکی از دانشمندان داد زد. کی جلوی دعا کردنت رو میگیره.”
“لوسیفر و مفیستوفلیس جلوی دعا کردنم رو میگیرن. من روحم رو در ازای حیلهگریها بهشون دادم.”فاستوس گفت.
دو تا دانشمند برای دوست قدیمیشون خیلی ناراحت بودن. نمیدونستن برای کمک بهش چه کاری میتونن انجام بدن. قول دادن براش دعا کنن.
فاستوس زمزمه کرد: “زمانش از راه رسیده. باید برید. اینجا موندن براتون خطرناک میشه!”
دانشمندان نمیخواستن تنهاش بذارن، بنابراین رفتن تو اتاق بغل اتاق مطالعه. شروع به دعا کردن برای روح دوستشون کردن.
وقتی فاستوس دوباره در اتاق مطالعه تنها شد، مفیستوفلیس ظاهر شد. با فکر مرگ فاستوس خیلی خوشحال به نظر میرسید.
فاستوس بهش گفت: “همش تقصیر توئه. تو من رو اغوا کردی و من به حرفت گوش دادم. تو شادیای که میتونستم در بهشت داشته باشم رو از من دزدیدی.”
مفیستوفلیس با لبخندی ظالمانه تصدیق کرد “درسته. من از همون اول اینجا بودم. شبی که کتابهای روی میز رو نگاه میکردی رو به خاطر میاری؟ صفحهای که در انجیل باز کردی رو به خاطر میاری؟ “اگه ما بگیم هیچ گناهی نداریم، خودمون رو گول زدیم و هیچ حقیقتی درونمون نیست.” این من بودم که صفحات انجیل رو برای پیدا کردن اون خطها ورق زدم. من بودم، فاستوس!”
فرشتهی خوب و فرشتهی بد وارد اتاق مطالعه شدن.
فرشتهی خوب با ناراحتی بهش گفت: “تو باید به حرف من گوش میدادی، فاستوس. لذایذ دنیا رو زیادی دوست داشتی.”
“و حالا باید دردهای جهنم رو امتحان کنی. فرشتهی بد مسخرش کرد .”
ساعت، ساعت ۱۱ رو اعلام کرد.
فاستوس با وحشت فکر کرد: “فقط یک ساعت! و بعد روحم تا ابد میره جهنم.” فکر کرد: “ای کاش زمان به آرومی سپری میشد. آرزو میکنم آفتاب توی آسمون طلوع کنه تا هیچ وقت نیمه شب نشه!”
ساعت یازده و نیم رو اعلام کرد.
فاستوس با ناامیدی فکر کرد: “زمان برای من از حرکت باز نمیایسته. بعد خدا اجازه نمیده تا ابد در جهنم بمونم.
هزار سال، صد هزار سال، ولی بالاخره من رو نجات میده!”
عقربههای ساعت به آرومی به طرف نیمه شب حرکت میکردن. بالاخره وقت از راه رسید. صدای رعدی از بیرون خونه اومد و لوسیفر و شیاطینش وارد اتاق مطالعه شدن. درحالیکه به درد و رنجهاش پوزخند میزدن به طرفش حرکت کردن.
“نه، لوسیفر، نه! یک دقیقه دیگه بهم زمان بده!”فاستوس با وحشت داد زد.
وقتی دانشمندان چند ساعت بعد وارد اتاق مطالعهی فاستوس شدن، مطمئن بودن که اتفاق وحشتناکی برای دوستشون افتاده. صدای رعد رو در طول شب میشنیدن و نگران بودن. چیزی که وقتی وارد اتاق مطالعه شدن، دیدن، وحشتزدهشون کرد. فاستوس توسط شیاطین تکه تکه شده بود.
متن انگلیسی فصل
PART NINE
At last the twenty-four years that Lucifer had given Faustus came to an end. Lucifer, Beelzebub and Mephostophilis came up from hell to witness the death of the man who had given them his soul.
‘Faustus is ours at midnight, ‘ Lucifer said triumphantly. ‘His soul is damned for ever.’
The two scholars whom Faustus had entertained happened to call on him during the evening, and they found Faustus in a gloomy mood.
‘Why didn’t I stay here in Wittenberg with you?’ Faustus asked them sadly. ‘My life would have been different, and I would not have been damned.’
‘He must be ill’ one of the scholars said. ‘Let’s fetch a doctor for him.’
‘It’s a moral sickness.’ Faustus said, ‘and there’s no doctor in the world who can cure me.’
‘If that’s really true,’ one of the scholars said, ‘pray to God for help.’
Faustus smiled grimly at the mention of God. Then he told his visitors about the secret of his life. He explained about the agreement he had made with Lucifer, and how the twenty-four years were at an end. He told them there could be no forgiveness for him.
‘Pray to God’ the scholar repeated.
‘How can I pray to God?’ Faustus cried desperately, ‘when I turned away from Him all those years ago? God will never forgive me! Besides,’ he went on, ‘they stop me praying. they hold my hands when I want to pray!’
‘Who does, Faustus?’ one of the scholars cried. ‘Who stops you praying?’
‘Lucifer and Mephostophilis stop me praying. I gave them my soul for my cunning.’ Faustus said.
The two scholars were very sorry for their old friend. They did not know what they could do to help him. They promised to pray for him.
‘The time has nearly come’ Faustus whispered. ‘You must go. It might be dangerous for you to stay here!’
The scholars did not want to leave him alone, so they went into the room next to the study. They began to pray for their friend’s soul.
When Faustus was alone again in the study, Mephostophilis appeared. He seemed very cheerful at the thought of Faustus’ death.
‘It’s all your fault’ Faustus told him. ‘You tempted me and I listened to you. You’ve robbed me of the happiness I could have had in heaven.’
‘It’s true,’ Mephostophilis admitted with a cruel smile. ‘I was there right from the start. Do you remember that evening you were looking through your books on the desk? Do you remember the page you opened in the Bible? “If we say we have no sin we deceive ourselves and there is no truth in us”? It was me that turned the pages of the Bible to find those lines. It was I, Faustus!’
The good angel and the bad angel now entered the study.
‘You should have listened to me, Faustus,’ the good angel told him sadly. ‘You loved the pleasures of the world too much.’
‘And now you must try the pains of hell!’ the bad angel mocked him.
The clock struck eleven.
‘Just one hour’ Faustus thought with horror. ‘And then my soul goes to hell for ever. If only the time would go slowly,’ he thought. ‘I wish the sun would rise in the sky, so that it would never be midnight!’
The clock struck the half-hour.
‘Time won’t stand still for me,’ Faustus thought desperately. ‘Then, God, don’t let me stay in hell for ever.
A thousand years, a hundred thousand years - but save me in the end!’
Slowly the hands of the clock moved towards midnight. At last the moment had come. There was a crash of thunder outside the house, and Lucifer and his devils entered the study. They moved towards him, grinning and sneering at his suffering.
‘No, Lucifer, no! Give me one more minute!’ Faustus cried in horror.
When the scholars came into Faustus’ study a few hours later, they were sure that something dreadful had happened to their friend. They had heard the thunder during the night, and they were nervous. What they saw as they came into the study horrified them. Faustus had been torn to pieces by the devils.