سرفصل های مهم
شب افتتاحیه
توضیح مختصر
نمایشگاه افتتاح میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
شب افتتاحیه
موزهی بینالمللی تاریخ و هنر یک ساختمان زیبای سه طبقه اوایل قرن نوزدهمی بود نزدیک سنترال پارک. شب شنبه درهای چوبی بزرگ طبقه سوم موزه برای مهمانی باز شدن. بیش از ۵۰ مهمون مهم که همه لباسهای مد روز پوشیده بودن، حاضر شدن و خدمتکاران در اطراف میگشتن و نوشیدنی و چیزهایی برای خوردن تعارف میکردن. موسیقی زیبای اسمتانا هوا رو پر کرده بود. نیک، بیل و چهار تا نگهبان امنیت نزدیک ورودی و خروجی ایستاده بودن.
بیل در حالی که به مهمانان نگاه میکرد، زمزمه کرد: “تو عمرم چنین مهمانی زیبا و شیکی ندیده بودم.”
نیک زمزمه کرد: “چند نفر از آدمهای مهم شهر امشب اینجا هستن.”
ساعت ۸ پروفسور مورسکو که هنوز کت و شلوار مشکی و از مد افتادهاش، پیراهن سفید و کراوات مشکی رو پوشیده بود، در سالن ورودی شروع به صحبت با گروه مردم کرد.
“عصر بخیر همگی، و به نمایشگاه جواهرات و هنر اروپای شرقی خوش آمدید. امشب فرصت خواهید داشت مصنوعات و جواهرات نادری رو از بخشی از جهان ببینید که اغلب فراموش شده. اگه دنبالم بیاید، شما رو در نمایشگاه راهنمایی میکنم.” رفت اتاق اول و مهمانان دنبالش رفتن.
یک زن جوان حدوداً ۳۰ ساله با موهای بلوند کوتاه و عینکی گفت: “پروفسور مورسکو، من نانسی ویلسون، عکاس هستم، و از نمایشگاه برای یک روزنامه عکس میگیرم. امیدوارم اشکالی نداشته باشه.”
مورسکو گفت: “البته که میتونید این کار رو بکنید، دوشیز ویلسون ما میخوایم تا حد ممکن نمایشگاه رو تبلیغ کنیم. و اسم بخش اول “هنر و سلاح” هست. چون همونطور که میبینید نقاشیها، مجسمهها، مصنوعات، نقشهها و انواع سلاحهای قدیمی قرون وسطایی که در طول جنگهای قرون پانزدهم و شانزدهم استفاده میشد، اینجا وجود داره. این نقاشی از ویلاد تپس ارزش و اهمیت تاریخی زیادی داره. شاهزاده و جنگجوی مشهور والاشیا بود و همچنین یک شوهر محبوب. اینجا میتونید از شجره نامهاش حظ کنید.” لحظهای مکث کرد و با چشمان اشکبار به نقاشی نگاه کرد و همه کاملاً تعجب کردن.
“فکر میکردم ویلاد تپس یه شاهزادهی ظالم و یک خونآشامه…”. بیل زمزمه کرد.
نیک زمزمه کرد: “میدونم … . هیس، ممکنه مورسکو حرفهامون رو بشنوه.”
“حالا بیاید بریم اتاق دوم و بخش بعدی نمایشگاه، ترانسیلوانیا، سرزمین خونآشامها. اینجا میتونید نقشههای تاریخی منطقه رو ببینید و دربارهی گذشته خونآشامها بخونید.”
یک زن جوون حرف مورسکو رو قطع کرد و گفت: “خونآشامها یک افسانه هستن، یک داستان عامیانه، مگه نه؟”
“افسانه؟ داستان عامیانه؟مورسکو با صدای آروم گفت. خانوم، لطفاً یادتون باشه، افسانهها و داستانهای عامیانه عناصری از حقیقت درونشون هست.”
“منظورتون اینه که خونآشامها … . وجود داشتن یا امروزه وجود دارن؟” زن جوان که صورتش مثل صورت مورسکو رنگ پریده شده بود، پرسید.
“معماهای حل نشدهی زیادی تو دنیا وجود داره و خونآشامها یکی از اینها هستن. حالا بیایید ادامه بدیم.”
مهمانان پشت سرش رفتن، ولی احساس معذب بودن میکردن.
“وسط این اتاق میتونید یک تابوت بلوطی خیلی قدیمی از اواخر قرن پانزدهم ببینید. متعلق به یک خونآشام بود که گردنش زده شد و داخلش هنوز هم کمی از خاک ترانسیلوانیا وجود داره. خونآشامها باید در خاک بومیشون بخوابن تا بتونن قدرتشون رو حفظ کنن. ما از مهمانان میخوایم تابوت رو باز نکنن و به خاک دست نزنن.”
“یعنی کی میخواد این تابوت رو باز کنه؟” مردی به زنش زمزمه کرد.
زنش زمزمه کرد: “من که نمیخوام!”
مورسکو که به میخ چوبی اشاره میکرد، گفت: “اینجا یک میخ چوبی اصیل داریم که در قرن شانزدهم برای کشتن خونآشامها ازش استفاده میشد. همونطور که میبینید نوک تیز داره تا در قلب خونآشامها فرو بره. این یک نقاشی از کنتس الیزابت باتوری هست، مظنون به خونآشام بودن، در دههی ۱۶۰۰. نقاشی و عکسهای روی دیوار انواع خفاشها، گرگها و حیوانات وحشی دیگه رو بهتون نشون میده که در ترانسیلوانیا زندگی میکنن. و این هم یک کپی از رمان دراکولای برام استاکر در اوایل دههی ۱۹۰۰ هست که به زبان رومانیایی ترجمه شده.”
نیک به بیل زمزمه کرد: “این نمایشگاه جالبه، ولی یک جورهایی . مضطربکننده است.”
“حالا لطفاً دنبالم به بخش سوم نمایشگاه “جواهرات اروپای شرقی” بیاید، جایی که میتونید یک شیء بسیار ارزشمند رو ببینید: اشک خونآشام. از موزهی اروپای شرقی قرض گرفته شده.” صدای مورسکو وقتی اسم الماس ۶۶.۶ قیراطی رو آورد، میلرزید. “قبلاً در قرن پانزدهم متعلق به کریزا، زن ویلاد تپس، بود. در مراسم مهم مینداخت دور گردن زیباش. ویلاد بعد از مرگ دلخراش همسرش در سال ۱۴۶۲ بسیار گریه کرد، چون خیلی دوستش داشت. و به همین دلیل هم اسم الماس اشک خونآشام هست. در هیچ کجای دنیا چنین الماس بینقصی به شکل یک اشک وجود نداره. به رنگ صورتی کمرنگش دقت کنید.”
این الماس گرانبها در یک جعبهی کوچیک چوبی که با ابریشم سفید اندود شده بود، بالای یک میز شیشهای کوچیک در وسط اتاق سوم قرار داشت. هیچ کس نمیتونست بهش نزدیک بشه، چون دور تا دورش زنجیر برنجی کشیده شده بود. خیلی زیبا و چشمگیر بود.
یک مرد کچل و قد کوتاه حدوداً ۴۰ ساله که خیلی شیک لباس پوشیده بود، گفت: “در کل زندگیم میخواستم این جواهر با شکوه رو ببینم.”
مورسکو گفت: “آه، آقای سیمز، شمایید! خانمها و آقایان بذارید ساموئل سیمز، مهمترین جواهرساز نیویورک، رو بهتون معرفی کنم. یک مغازهی لوکس در خیابان پنجم داره.” ساموئل سیمز با اضطراب به مهمانان لبخند زد و به اشک خونآشام خیره موند.
بعد یکمرتبه گفت: “ولی در یک جعبهی شیشهای نیست. محافظت نشده است. ممکنه یک نفر این رو بدزده!”
مورسکو خیلی جدی گفت: “بدزده؟ آه، نه موزه سیستم هشدار مادون قرمز خیلی مدرنی داره و دوربینهای فیلمبرداری که ۲۴ ساعت روز کار میکنن. دزدیدنش غیر ممکنه. به علاوه، نمیشه زیبایی الماس رو زیر یک جعبهی شیشهای کاملاً تحسین کرد.”
سیمز که کمی گیج شده بود، گفت: “آه، متوجهم.”
“البته همونطور که میبینید کلکسیون ما جواهرات گرانبهای دیگهای هم از اروپای شرقی داره. گوشواره، النگو، گردنبندهای الماس، یاقوت، زمرد، یاقوت کبود و مرواریدهای سفید و سیاه.” مورسکو مدتی به حرف زدن دربارهی نمایشگاه ادامه داد و بعد مهمانها آزاد بودن در اطراف قدم بزنن، حرف بزنن، و بخورن تا اینکه مهمونی به پایان رسید.
وقتی آخرین مهمانان از نمایشگاه خارج شدن، یک پیرمرد و یک پیرزن که کتهای خاکستری تیرهی بلند و شلوار مشکی پوشیده بودن، وارد شدن و با پروفسور مورسکو حرف زدن. هر دو قد کوتاه، و لاغر بودن و موی کم سفید و پوست چروک و رنگ پریده داشتن. فقیر و گرسنه به نظر میرسیدن.
پروفسور مورسکو به نظر اونها رو میشناخت، چون اول به زبان خارجی حرف زدن. بعد وقتی بیل و نیک به طرفشون رفتن شروع به صحبت به زبان انگلیسی کردن.
مورسکو گفت: “بیل، نیک، میخوام با ویکتور و زنش دانیزا آشنا بشید. نظافتچیهایی هستن که وقتی شبها موزه بسته شد میان. تازه اومدن نیویورک انگلیسی کم بلدن.”
ویکتور با صدای محکم و عمیق گفت: “عصر بخیر.” زنش فقط با سرش اشاره کرد و به کفشهای مشکیش نگاه کرد. در انگشت چهارم دست چپش یه انگشتر طلای عجیب به شکل مار داشت.
بیل و نیک که سعی میکردن رفتارشون صمیمی باشه، گفتن: “سلام از آشنایی با شما خوشحالم.”
مورسکو گفت: “خوب، شما پسرها حالا میتونید برید خونه. یادتون باشه فردا صبح نمایشگاه ساعت ۱۰ باز میشه پس به موقع اینجا باشید.”
بیل گفت: “باشه، پروفسور عصر بخیر.”
نیک گفت: “عصربخیر، پروفسور.”
همینکه رفتن بیرون موزه، نیک پرسید: “فرصت داشتی در طول مهمانی چیزی بخوری؟”
بیل گفت: “نه، از گرسنگی میمیرم. و همه چیز هم خیلی خوب به نظر میرسید.”
نیک گفت: “بیا زود بریم خونه و به یخچال حمله کنیم!” شروع به دویدن به طرف ایستگاه مترو کردن تا به قطار محلهی چینیها برسن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Opening Night
The International Art and History Museum was a beautiful early 19th - century building with three floors near Central Park. On Saturday evening the big wooden doors on the third floor of the museum opened for the reception.
Over fifty important guests, all fashionably dressed, were present, and waiters moved about offering them drinks and things to eat. Smetana’s beautiful music filled the air.
Nick, Bill and four security guards stood near the entrance and exit.
“I’ve never seen such an elegant reception,” whispered Bill, looking at all the guests.
“Some of the city’s most important people are here tonight,” whispered Nick.
At eight o’clock Professor Morescu, who was still wearing his old - fashioned black suit, white shirt and black tie, began speaking to the group of people in the entrance hall.
“Good evening everyone, and welcome to the East European Art and Jewels Show. This evening you’ll have the opportunity to see rare artifacts and jewels from a part of the world which is often forgotten.
If you follow me I’ll give you a guided tour of the show.” He moved to the first room and the guests followed him.
“Professor Morescu, I’m Nancy Wilson the photographer, and I’ll be taking pictures of the show for a newspaper,” said a young woman of about thirty with short blonde hair and glasses. “I hope you don’t mind.”
“You’re welcome to do so, Miss Wilson; we want to advertise the show as much as possible,” said Morescu.
“The first part is called ‘Art and Weapons’. because as you can see there are old paintings, sculptures, artifacts, maps and all kinds of medieval weapons that were used during the many wars of the 15th and 16th centuries.
This painting of Vlad Tepes is of great historical value and importance. He was a famous prince and warrior of Wallachia, and also a loving husband. Here you can admire his family tree.”
He stopped for a moment and admired the painting with tears in his eyes, and everyone was quite surprised.
“I thought Vlad Tepes was some kind of cruel prince and a vampire.,” whispered Bill.
“I know. shhh, Morescu could hear us,” whispered Nick.
“Now let’s move to the second room and the next part of the show, ‘Transylvania, Land of Vampires’. Here you can see historical maps of the area and read about the vampires of the past.”
A young woman interrupted Morescu and said, “Vampires are just a legend, a folktale, aren’t they?”
“A legend? A folktale?” asked Morescu in a low voice. “Please remember, madam, that legends and folktales have elements of truth in them.”
“You mean vampires. existed or exist today?” asked the young woman, whose face had become as pale as Morescu’s.
“There are many unsolved mysteries in the world, and vampires are one of them. Now let’s move on.”
The guests followed him but felt rather uneasy.
“In the center of this room you can see a very old oak coffin from the late fifteenth century. It belonged to a vampire who was beheaded and inside there is still some earth from Transylvania.
Vampires need to sleep in their native earth in order to keep their powers. We ask visitors not to open the coffin and not to touch the earth.”
“Who would want to open that coffin?” whispered a man to his wife.
“Not me” she whispered.
“Here we have an original wooden stake that was used in the sixteenth century to kill vampires,” said Morescu pointing to the stake. “As you can see it has a sharp point that was driven into the vampire’s heart.
This is a painting of Countess Elizabeth Bathory, a suspected vampire of the 1600s. The paintings and photographs on the wall show you the different kinds of bats, wolves and other wild animals that live in Transylvania.
And here is an early 1900s copy of Bram Stoker’s novel Dracula translated into Romanian.”
“The show is interesting but it’s kind of. disturbing,” whispered Nick to Bill.
“Now please follow me to the third part of the show, ‘East European Jewels’, where you will see a priceless object: the Vampire’s Tear. It is a loan from an East European museum.” Morescu’s voice shook as he mentioned the name of the 66/6 - carat diamond. “It used to belong to Vlad Tepes’ wife Kriza in the 15th century.
she wore it around her beautiful neck during important occasions. After her tragic death in 1462, Vlad cried rivers of tears because he loved her very much.
and that is why the diamond is called the Vampire’s Tear. Nowhere in the world is there such a perfect diamond, shaped like a tear. notice its pale pink color.”
The precious diamond sat in a small wooden box lined with white silk on top of a small glass table in the middle of the third room.
No one could get too close to it because there was a brass chain all around it. It was very beautiful and impressive.
A short, bald man of about forty who was elegantly dressed said, “All my life I’ve wanted to see this splendid jewel.”
“Ah, it’s you, Mr Simms,” said Morescu. “Ladies and gentlemen, let me introduce you to Samuel Simms, New York’s most important jeweler. he has a luxury store on Fifth Avenue.” Samuel Simms smiled nervously at the guests and continued staring at the Vampire’s Tear.
Then he suddenly said, “But it’s not in a glass case. it’s not protected. Someone could steal it!”
“Steal it? Oh no,” said Morescu very seriously, “the museum has a modern infrared alarm and video cam system that operates twenty - four hours a day. It’s impossible to steal it. Besides, the beauty of the diamond can’t be fully admired under a glass case.”
“Oh, I understand,” said Simms, rather confused.
“Of course our collection has other precious jewels from Eastern Europe. earrings, bracelets, necklaces with diamonds, rubies, emeralds, sapphires and white and black pearls, as you can see.”
Morescu continued talking about the show for a while and then the guests were free to walk around, talk, drink and eat until the reception was over.
When the last guests had left the show an old man and an old woman wearing long dark grey jackets and black trousers walked in and spoke to Professor Morescu.
They were both short, thin, had little white hair and pale, wrinkled skin. they looked poor and hungry.
Professor Morescu seemed to know them because at first they spoke in a foreign language. Then as Bill and Nick walked towards them they started speaking English.
“Bill, Nick,” said Morescu, “I want you to meet Victor and his wife, Daniza. They are the cleaners who will come in the evening when the museum closes. They are new to New York and speak little English.”
“Good evening,” said Victor, with a strong, deep voice. His wife just nodded her head and looked at her black shoes. On the fourth finger of her left hand she wore a strange gold ring shaped like a serpent.
“Hello - glad to meet you,” said Bill and Nick, trying to be friendly.
“Well, you boys can go home now,” said Morescu. “Remember, tomorrow morning the show opens at ten, so be here on time.”
“Alright, professor, good evening,” said Bill.
“Good evening, professor,” said Nick.
Once outside the museum Nick asked, “Did you get a chance to eat or drink something during the reception?”
“No, I’m starved,” said Bill. “And everything looked so good, too.”
“Let’s hurry back home and attack the refrigerator!” said Nick, and they started running to the subway station to catch the train back to Chinatown.