سرفصل های مهم
ابری از غبار
توضیح مختصر
معما حل میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
ابری از غبار
آخرین روز نمایشگاه بازدیدکنندگان بیشتری از حد معمول اومده بود. “ترانسیلوانیا، لرد خونآشامها” نمایشگاهی بود که تعداد خیلی زیادی از مردم رو به خودش جلب کرد. بعد از وحشت خونآشام در شهر مردم میخواستن چیزهای بیشتری دربارهی خونآشامها و تاریخشون بفهمن. بازدیدکنندگان به طور خاص به تابوت بلوط قدیمی قرن پانزدهم علاقهمند بودن. در سکوت و به حالت معذب بهش خیره میشدن، ولی هیچکس نزدیکش نمیشد.
اون روز صبح، قبل از اینکه نمایشگاه باز بشه، بیل و نیک تونستن نقشهشون رو برای مکس توضیح بدن که اون هم گفت ایدهی خیلی خوبی هست.
بیل گفت: “آخرین شانسمون هست که بفهمیم ویکتور و دانیزا واقعاً کی هستن.”
مکس گفت: “بهترین موفقیتها رو براتون آرزو میکنم، چون کارآگاه الیس هنوز قادر نشده این پرونده رو حل کنه. پروندهی سختیه چون عناصر زیادی درگیرش هستن.” به ساعتش نگاه کرد و گفت: “ساعت تقریباً ده شده وقت باز کردن درها برای آخرین بار هست. گوش کنید، بچهها شما میتونید وقتی داریم میبندیم در دفتر من در سالن ورودی مخفی بشید و بعد آزادید هر جا برید. هر طور که بتونم کمکتون میکنم.”
نیک گفت: “باشه، خیلی تشکر میکنم، مکس.”
میشل که به سختی میتونست منتظر بسته شدن نمایشگاه بمونه، تصمیم گرفت روز رو در روستای گرینویچ، محلهی منحصر به فرد غرب شهر، سپری کنه که همیشه نویسندگان، شعرا و هنرمندانی مثل مارک توئین، ادگار آلن پو و نویسندگان مشهوری در دهه ۱۹۲۰ رو به خودش جلب کرده. در حیرت جلوی دادگاه جفرسون مارکت ایستاد که در سال ۱۸۷۷ ساخته شده بود، ولی به عنوان یکی از زیباترین ساختمانهای آمریکا در نظر گرفته میشد که امروزه شاخهای از کتابخانه عمومی نیویورک هست. در میدان واشنگتن اجراکنندههای خیابانی رو تماشا کرد و از چند تا از مغازههای رنگارنگ و گالریهای هنری بازدید کرد. عاشق قدم زدن در خیابانهای باریک و نگاه کردن به خونههای جذاب بود.
نمایشگاه دقیقاً ساعت ۱۰ شب بسته شد و وقتی همه حتی پروفسور مورسکو رفتن، بیل و نیک رفتن دفتر مکس و بی سر و صدا منتظر اومدن نظافتچیها موندن. بیش از یک ساعت هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد ویکتور و دانیزا رسیدن. مکس راهشون داد داخل و اونها کتهای خاکستری تیرهشون رو درآوردن و با وسایل نظافت رفتن تو دستشویی.
بیل و نیک در دفتر مکس موندن که یه دیوارهی شیشهای داشت که از بیرون شبیه آینه بود. اینطوری بازدیدکنندگان فکر میکردن آیینه است، ولی کسی که داخل دفتر بود میتونست اتفاقات بیرون رو تماشا کنه. بیل شنید در دستشویی باز شد و اون و نیک بلند شدن و جلوی دیوارهی شیشهای ایستادن، درحالیکه مکس پشت میزش نشسته بود.
ویکتور و دانیزا وارد اتاق “ترانسیلوانیا- لرد خونآشامها” شدن و به طرف تابوت بلوط قدیمی رفتن. لحظهای به هم نگاه کردن و بعد با دقت در تابوت رو کنار زدن و یک دهانهی کوچیک باز کردن. بعد ویکتور دستش رو برد توی تابوت و یک مشت خاک از اونجا برداشت. با لبخند عجیبی روی لبهای بیرنگش به دانیزا نگاه کرد و بعد هر دو چند بار خاک رو بو کردن. بعد ویکتور دستش رو برد هوا و خاک رو ریخت روی خودش و دانیزا. خاک شکل عجیبی به شکل ابری از غبار گرفت که توی هوا معلق بود. بیل، نیک و مکس از پشت دیواره به این صحنهی عجیب و غریب خیره شدن.
“ویکتور چیکار میکنه؟”نیک با نگرانی زمزمه کرد.
“این یارو دیوونه است!”بیل زمزمه کرد.
“بچهها دوربین دارید؟”مکس با هیجان زمزمه کرد.
نیک گفت: “نه، ولی گوشیم میتونه عکس بگیره. و تو دستمه.”
یکمرتبه ویکتور و دانیزا دیگه کنار تابوت نایستاده بودن- ناپدید شده بودن. جاشون دو تا خفاش سیاه بود که شروع به پرواز دور اتاق کردن. به طرف سالن ورودی پرواز کردن، ولی بیل، نیک و مکس نمیتونستن اونها رو ببینن، بنابراین به آرومی در دفتر رو باز کردن و به طرف سالن ورودی رفتن و پشت دو تا بیلبورد بزرگ که نمایشگاه رو تبلیغ میکرد، پنهان شدن. از اونجا نمای کاملی از سالن ورودی و لوستر بزرگی که اونجا آویزون بود، داشتن. خفاشها به پرواز دور لوستر بزرگ ادامه دادن که صدها زیورآلات زیبای کریستالی به شکل اشک داشتن. نیک بلافاصله با موبایلش ازشون عکس گرفت.
بعد یکی از خفاشها به یکی از تزئینات کریستالی روی لوستر نزدیک شد و با دندونهای تیزش از جاش درش آورد. خفاش چند بار با شیء تزئینی لای دندونهاش دور لوستر پرواز کرد. نیک سریع یه عکس دیگه گرفت و سه نفری متوجه شدن که شیء تزئینی کریستالی، رنگ صورتی روشنی داره. اون شیء یه چیز تزئینی کریستالی نبود، اشک خونآشام بود. دو تا خفاش به طرف سقف بلند پرواز کردن و از پنجرههای کوچیک که شیشه نداشتن رفتن بیرون. هیچکدوم از خفاشها و همچنین اشک خونآشام دیگه دیده نشدن.
بیل، نیک و مکس حیرت زده شده بودن. مدتی زمان برد تا از این شوک بیرون بیان، ولی بالاخره تونستن حرف بزنن.
“شما هم چیزی که من دیدم رو دیدید؟” بیل با هیجان داد زد.
نیک با افتخار گفت: “مطمئنم من دیدم و دو تا عکس خوب دارم که به کارآگاه الیس ثابت کنم.”
مکس دوید دفترش و به کارآگاه الیس و پروفسور مورسکو زنگ زد. میشل، که با اضطراب در سالن بستنیفروشی منتظر بود و دید کارآگاه الیس با یه ماشین پلیس و دو تا پلیس رسید، دنبالش رفت طبقهی سوم موزه.
کارآگاه الیس با عجله رفت تو و میشل هم دنبالش رفت.
“تو کی هستی؟” کاراگاه در حالی که به دختر نوجوون نگاه میکرد، پرسید.
“سلام! میشل مارتین هستم خواهر بیل. من … “
“مهم نیست. کارآگاه الیس که به بیل و نیک نگاه میکرد، بیصبرانه گفت. مکس از اتفاقی که امشب اینجا افتاده یک تفسیر سردرگم کننده به من داد و مطمئن نیستم کل داستان رو فهمیده باشم. چون به گوش غیرقابل باور میرسه!”
همین لحظه پروفسور مورسکو وارد شد و رفت پیش بقیه در سالن ورودی.
نیک و بیل به کارآگاه الیس و پروفسور مورسکو گفتن دقیقاً چی دیدن و دو تا عکسی که با موبایل گرفته بودن رو بهشون نشون دادن. اونها در سکوت به عکسها خیره شدن. کارآگاه الیس کاملاً حیرت کرده بود، ولی پروفسور مورسکو به نظر اتفاقی که افتاده بود رو درک میکرد. یک کلمه هم چیزی نگفت، ولی نگاه عجیبی در چشمهای تیرهاش داشت. چیزی میدونست که نمیتونست بگه.
“این … داستان علمی تخیلیه!کارآگاه الیس با اضطراب داد زد. اگه سه تا شاهد و این دو تا عکس رو نداشتم، این داستان رو باور نمیکردم. شوکهکننده است. معنیش اینه که خونآشامها … . وجود دارن!” به لوستر عظیم نگاه کرد و دید که یکی از قطرههای کریستال سر جاش نیست. بعد به پنجرهی بلند روی سقف نگاه کرد.
“باور کردنی نیست . اشک خونآشام تمام مدت در موزه بوده و هیچ کس نمیدونست کارآگاه الیس که سرش رو تکون میداد، گفت. فیل احتمالاً دو تا خونآشام رو دیده که تبدیل به خفاش شدن و به قدری شوکه شده که از حمله قلبی مرده.”
میشل گفت: “به همین علت هم وقتی درست بعد از دزدی اومدم نمایشگاه، خاک روی زمین رو احساس کردم. از خاک توی تابوت برای تغییر شکل استفاده میکردن.”
الیس گفت: “دقیقاً! بعد خفاشها الماس رو برداشتن، پرواز کردن به سمت لوستر و اونجا، جایی که هیچ کس متوجه نشه، قایمش کردن. چون یکی از چند تا قطرهی کریستال بود، هرچند رنگش صورتی روشن بود.”به لوستر عظیم با صدها کریستال خیره شدن.
“ولی چیزی که نمیتونم متوجه بشم اینه که چرا الماس رو در لوستر مخفی کردن و تا روز آخر نمایشگاه صبر کردن تا از موزه خارجش کن. و به علاوه، دو تا خونآشام با الماس چیکار میخوان بکنن. من تقریباً ۲۰ سال هست که این کار رو میکنم و این اولین موردی هست که نمیفهمم!”
یکمرتبه پروفسور مورسکو سکوت رو شکست و با صدای آروم حرف زد. “اشک خونآشام به صاحبان حقیقش برگشته: ویلاد دراکولا و زنش کریزا.”
همه برگشتن با تعجب به پروفسور مورسکو نگاه کنن. “منظورت از صاحبان حقیقی چیه؟”کارآگاه الیس با لبخند نصفه و نیمه پرسید.
“اشک خون آشام متعلق به زن ویلاد بود: هدیهای از طرف شوهر محبوبش. هنگام حمله به قلعهی پویناری در شب بیست و چهارم جولای ۱۴۶۲، شب ماه کامل، مرد. ویکتور و دانیزا که از ترانسیلوانیا اومده بودن، کسی نبودن جز ویلاو دراکولا و کوریزا!” پروفسور مورسکو با لبخند رضایت گفت.
همه داد زدن: “چی!”
“شما چیزی از دنیای تاریک مردگان زنده نمیدونید. خونآشامها میتونن تغییر قیافه بدن و شکلهای زیادی بگیرن.”
سکوت وحشتناکی به وجود اومد و میشل، نیک و بیل احساس سرما و معذب بودن کردن.
الیس با اضطراب داد زد: “یه دقیقه صبر کن. تو تمام این مدت از هویت ویکتور و دانیزا خبر داشتی؟”
مورسکو با افتخار گفت: “بله، داشتم. من در سیگوسورا در ترانسیلوانیا به دنیا اومدم، همون شهری که ویلاد چند قرن قبل به دنیا اومده بود. مردم شهر همیشه بهش وفادار بودن. اون شاهزاده و قهرمان کشورش بود. در گذشته روح خونآشام ویلاد اطلاعات گرانبهایی بابت تحقیقات، و کتابهام بهم داد و اونها رو در سراسر کشور پرفروشترین کرد. این نمایشگاه به لطف اون موفقیتآمیز بود. قول داده بودم اشک خونآشام رو بیست و چهارم جولای بهش پس بدم، روزی که کریزا مرد.
الیس که به سختی میتونست چیزهایی که میشنوه رو باور کنه، گفت: “روز ناپدیدی الماس هست و روزی که فیل مرد. ولی چرا الماس رو در لوستر پنهان کردن؟ چرا شب بیست و چهارم جولای با الماس ناپدید نشدن؟”
مورسکو با خندهای شیطانی گفت: “شما چیزی از خونآشامها نمیدونید، کارآگاه الیس. برای برگشت به ترانسیلوانیا باید منتظر شب ماه کامل میشدن.”
الیس ناراحت و مضطرب بود. صداش رو بالا برد. “من هیچی دربارهی خونآشامها نمیدونم، پروفسور. ولی شما هم چیزی دربارهی قانون آمریکا نمیدونید. اون دو تا خونآشام مسئول دزدی و مرگ فیل و احتمالاً قتل دو تا نیویورکی بدشانس هستن. و شما هم با سکوتتون شریک جرم هستید. قانون آمریکا در مورد شریک جرم با سکوت خیلی سختگیره. برای بازجویی با من میاید پاسگاه پلیس.”
الیس رو کرد به دو تا پلیس و گفت: “گروهبان جانسون، گروهبان مندوزا، ببریدش و مراقب باشید. ممکنه خودش هم خونآشام باشه!”
پروفسور مورسکو لبخند نصفه و نیمه و سردی روی لبهای باریک و بیرنگش داشت و گفت: “من به قولم به ویلاد عمل کردم و همین برام مهمه. شب بخیر همگی.” با دو تا پلیس از موزه خارج شد.
بعد کارآگاه الیس رو کرد به میشل، بیل، نیک و مکس و گفت: “فکر میکنم اشک خونآشام رو برای همیشه از دست دادیم. هرگز چیزهای غیبی و خبیث رو باور نداشتم. برای من خونآشامها و ارواح بخشی از دنیای تخیل بودن. ولی حالا این پرونده چیزهای زیادی به من یاد داد- چیزهای ترسناک!”
میشل که خلاصهوار تجربهاش در خلیج مونتگرا رو وقتی اون، بیل و نیک به لطف روح توی نقاشی یک معما رو حل کردن رو برای الیس تعریف میکرد، گفت: “من ارواح رو باور دارم.”
الیس گفت: “من نمیدونستم شما چنین کارآگاههای خوبی هستید. کاری که شما امشب انجام دادید، جرأت زیادی میخواست. من بدون شما نمیتونستم این پرونده رو حل کنم. ممنونم! به تلفنت نیاز دارم، نیک، تا عکسها رو به رئیس پلیس نشون بدم. میتونی بیای و فردا بعد از ظهر از پاسگاه پلیس سنترال پارک گوشیت رو بگیری.”
وقتی میشل، بیل، نیک و مکس اون شب از موزه خارج میشدن، میشل برگشت و برای بار آخر به ساختمان زیبای قرن نوزدهمی نگاه کرد و بعد آسمون شب رو تماشا کرد.
“به چی نگاه میکنی؟”نیک پرسید.
“آه، هیچی. فقط داشتم دنبال خفاش میگشتم!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
A Cloud of Dust
On the last day of the show there were more visitors than usual. ‘Transylvania, Land of Vampires’ was the exhibit that attracted the greatest number of people. After the vampire scare in the city people wanted to learn more about vampires and their history. Visitors were particularly interested in the old oak coffin from the fifteenth century. they stared at it silently and uneasily, but no one went close to it.
That morning, before the show opened, Bill and Nick were able to explain their plan to Max, who said it was a brilliant idea.
“It’s our last chance to find out who Victor and Daniza really are,” said Bill.
“I wish you guys the best of luck, because Detective Ellis hasn’t been able to solve this case yet,” said Max. “It’s a tough one because there are so many elements involved.” He looked at his watch and said, “It’s almost ten; time to open the doors for the last time. Listen, you guys can hide in my office at the entrance hall when we close; and then you’re free to move around. I’ll help in any way I can.”
“OK, great - thanks, Max,” said Nick.
Michelle, who could hardly wait for the closing of the show, decided to spend the day in Greenwich Village, the unique neighborhood in the city’s West Side that has always attracted writers, poets and artists like Mark Twain, Edgar Allan Poe and famous writers of the 1920s. She stood in amazement in front of the Jefferson Market Courthouse, built in 1877 and considered one of America’s most beautiful buildings, which is today a branch of the New York City Public Library. In Washington Square she watched street performers and visited some of the colorful shops and art galleries. She loved walking down the narrow streets and looking at the charming houses.
The show closed punctually at ten o’clock in the evening, and once everyone had left, including Professor Morescu, Bill and Nick went into Max’s office and waited quietly for the cleaners to come. Nothing happened for over an hour. Then Victor and Daniza arrived. Max let them in and they took off their dark grey jackets and disappeared into the bathrooms with their cleaning equipment.
Bill and Nick remained in Max’s office, which had a glass partition that looked like a mirror from the outside. In that way visitors thought it was a mirror, but whoever was inside the office could see what was happening outside. Bill heard the door of the bathroom open and he and Nick got up and stood in front of the glass partition, while Max sat behind his desk.
Victor and Daniza walked into the ‘Transylvania, Land of Vampires’ room and walked towards the old oak coffin. They looked at each other for a moment and then carefully moved the lid of the coffin to one side and created a small opening. Then Victor put his hand into the coffin and took a handful of the dark earth. He looked at Daniza with a strange smile on his pale lips and they both smelled the earth a few times. Then Victor lifted his hand into the air and threw the earth over himself and Daniza. The dark earth formed a strange cloud of dust that hung in the air. Bill, Nick and Max stared at the bizarre scene from behind the partition.
“What’s Victor doing?” whispered Nick anxiously.
“The guy’s crazy!” whispered Bill.
“Do you guys have a camera?” whispered Max excitedly.
“No, but my cell phone can take pictures,” said Nick. “I’ve got it in my hand.”
Suddenly Victor and Daniza were no longer standing by the coffin - they had disappeared. In their place there were two black bats who started flying around the room. They flew to the entrance hall but Bill, Nick and Max couldn’t see them, so they slowly opened the office door and walked towards the entrance hall and hid behind the two big billboards that advertised the show. From that position they had a perfect view of the entrance hall and the huge chandelier that hung there. The bats continued flying around the huge chandelier, which had hundreds of beautiful tear - shaped crystal ornaments on it. Nick immediately took a picture of them with his cell phone.
Then one of the bats got close to one of the crystal ornaments on the chandelier and removed it from its place with its sharp teeth. The bat flew around the chandelier several times with the ornament in his teeth. Nick quickly took another picture and the three of them noticed that the crystal ornament had a light pink color. It wasn’t a crystal ornament at all - it was the Vampire’s Tear. The two bats flew towards the high ceiling and out of one of the small windows whose glass was missing. Neither the bats nor the Vampire’s Tear were ever seen again.
Bill, Nick and Max were astonished. It took them a while to get over the shock, but they were finally able to speak.
“Did you see what I saw?” cried Bill excitedly.
“I sure did and I have two good pictures to prove it to Detective Ellis” said Nick proudly.
Max ran to his office and phoned Detective Ellis and Professor Morescu. Michelle, who had been anxiously waiting at The Iceberg parlor, saw Detective Ellis arrive in a police car with two policemen and followed him to the third floor of the museum.
Detective Ellis rushed in and Michelle followed him.
“Who are you?” he asked looking at the teenage girl.
“Hi! I’m Michelle Martin; I’m Bill’s sister. I.”
“Never mind!” said Detective Ellis impatiently, looking at Bill and Nick. “Max gave me a very confused version of what happened here tonight, and I’m not sure I’ve understood the whole story. because it sounds incredible!”
At that moment Professor Morescu walked in and joined the others in the entrance hall.
Nick and Bill told Detective Ellis and Professor Morescu exactly what they had seen and showed them the two pictures taken with the cell phone. They stared at the pictures in silence. Detective Ellis was completely astonished, but Professor Morescu seemed to understand what had happened. He did not say a word, but he had a strange look in his dark eyes. He knew something that he could not tell.
“This is science fiction!” Detective Ellis exclaimed nervously. “If I didn’t have three witnesses and these two pictures, I wouldn’t believe this story. it’s shocking. This means vampires. exist!” He looked at the giant chandelier and saw that one crystal drop was missing. then he looked at the window high in the ceiling.
“Incredible. the Vampire’s Tear was in the museum all the time, and no one knew it,” said Detective Ellis, shaking his head. “Phil probably saw the two vampires turn into bats and he was so shocked that he died of heart failure.”
“That’s why I felt the earth on the floor when I came to the show right after the theft,” said Michelle. “They used the earth inside the coffin to change their shape.”
“Exactly” said Ellis. “Then the bats took the diamond, flew to the chandelier and hid it there where no one noticed it. because it was just one of many crystal drops - although it had a light pink color.” They stared at the giant chandelier with its hundreds of crystal drops.
“But what I can’t understand is why they hid the diamond in the chandelier and waited until the last day of the show to take it out of the museum. And, besides, what in the world are two vampires going to do with the diamond? I’ve been doing this job for almost twenty years and this is the first case I don’t understand!”
Suddenly Professor Morescu broke the silence and spoke with a low voice. “The Vampire’s Tear has returned to its rightful owners: Vlad Dracula and his wife Kriza.”
Everyone turned to look at Professor Morescu in amazement. “What do you mean by ‘rightful owners’?” asked Detective Ellis with a half smile.
“The Vampire’s Tear belonged to Vlad’s wife; a gift from her loving husband. She died during the attack on Poienari Castle on the night of July 24, 1462 - a night of the full moon. Victor and Daniza came from Transylvania and were none other than Vlad Dracula and Kriza!” said Professor Morescu with a smile of satisfaction.
“What” everyone exclaimed.
“Ah, you know nothing of the dark world of the living dead. vampires can disguise themselves and take many shapes.”
There was a terrible silence and Michelle, Bill and Nick felt cold and uncomfortable.
“Wait a minute,” cried Ellis nervously. “did you know about Victor and Daniza’s identity all this time?”
“Yes, I did,” said Morescu proudly. “I was born in Sighisoara in Transylvania, the same town where Vlad was born many centuries before. The people of the town have always been loyal to him. He was a prince and a hero of his country. In the past the vampire spirit of Vlad gave me precious information for my research and books, making them best - sellers all over the country. This show was a success thanks to him. I promised to give him back the Vampire’s Tear on July 24, the day when Kriza died.”
“That’s the day when the diamond disappeared and when Phil died,” said Ellis, who could hardly believe what he was hearing. “But why did they hide the diamond in the chandelier? Why didn’t they disappear with the diamond on the night of July 24?”
“You know nothing about the vampires, Detective Ellis,” said Morescu with an evil laugh. “They had to wait for a night of the full moon before returning to Transylvania.”
Ellis was annoyed and nervous. he raised his voice. “I don’t know anything about vampires, Professor. but you don’t know anything about American law. Those two vampires are responsible for theft and for the death of Phil, and probably of the murder of two unlucky New Yorkers. and you are a silent accomplice. American law is very tough with silent accomplices. You’re coming with me to the Police Station for questioning.”
Ellis turned to the two policemen and said, “Sergeant Johnson, Sergeant Mendoza, take him away - and be careful. he could be a vampire too!”
Professor Morescu had a cold half - smile on his pale, thin lips and said, “I kept my promise to Vlad and that’s all that matters to me. Good evening to all.” He left the museum with the two policemen.
Then Detective Ellis turned to Michelle, Bill, Nick and Max and said, “I think we’ve lost the Vampire’s Tear forever. I’ve never believed in the occult and in evil. To me vampires and ghosts were part of an imaginary world. But now this case has taught me many things - frightening things!”
“I believe in ghosts,” said Michelle, who briefly told Ellis of her experiences at Montego Bay when she, Bill and Nick solved a mystery thanks to a ghost in a picture.
“I didn’t know you were such good detectives,” said Ellis. “It took a lot of courage to do what you did tonight. I couldn’t have solved this case without you. Thank you! I need your cell phone, Nick, to show the Chief of Police the pictures. You can come and pick it up tomorrow afternoon at the Police Station at Central Park.”
As Michelle, Bill, Nick and Max were leaving the museum that night Michelle turned around and took a last look at the beautiful 19th - century building and then observed the night sky.
“What are you looking at?” asked Nick.
“Oh, nothing. Just checking for bats!”