برگشت به خونه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: ماشین زمان / فصل 15

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

برگشت به خونه

توضیح مختصر

مسافر زمان برای همیشه ناپدید میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پانزدهم

برگشت به خونه

بنابراین برگشتم. فکر می‌کنم در دستگاه از حال رفته بودم. وقتی حالم بهتر شد، تغییر روز و شب دوباره شروع شده بود، آفتاب طلایی بود و آسمان آبی. با راحتی بیشتر نفس می‌کشیدم. شکل زمین اینجا و اونجا حرکت می‌کرد. بالاخره دوباره سایه‌های خونه‌ها، نشانه‌هایی از انسان‌ها رو دیدم. اینها هم تغییر کردن اینها هم گذشتن و تغییر کردن و بقیه اومدن. کمی بعد شروع به شناختن ساختمون‌های کوچک‌تر و آشنای خودمون کردم و عقربه‌ی هزاران به نقطه‌ی شروعش برگشت. بعد دیوارهای کهنه‌ی لابراتوار اومدن دورم. حالا خیلی آروم دستگاه رو متوقف کردم.

فکر می‌کنم بهتون گفتم وقتی شروع کردم، قبل از اینکه سرعتم خیلی بالا بره، خانم واچت، آشپزم، از اتاق عبور کرد. به نظرم با سرعت خیلی زیاد حرکت میکرد. وقتی برمی‌گشتم، دوباره از اون دقیقه هم گذر کردم، و حالا تمام حرکاتش به نظر دقیقاً برعکس حرکات قبلش بود. و درست قبل از اون، به نظر لحظه‌ای شما رو دیدم، هیلیر.”

مسافر زمان وقتی حرف میزد به من نگاه کرد.

و بعد دستگاه رو متوقف کردم، خیلی لرزان ازش پیاده شدم و روی صندلیم نشستم. تا چند دقیقه به شدت می‌لرزیدم. بعد آروم‌تر شدم. اطرافم دوباره لابراتوار قدیمیم بود، دقیقاً مثل قبل. ولی نه دقیقاً! دستگاه در گوشه‌ی جنوب شرقی شروع به کار کرده بود. ولی در شمال غرب توقف کرده بود. این فاصله‌ی دقیق از چمن جلوی خونه‌ تا درون پایه‌ی مجسمه‌ی ابوالهول جایی که مارلوک‌ها دستگاهم رو برده بودن رو به شما نشون میده.

مدتی ذهنم کار نکرد. بلند شدم، لنگان اومدم اینجا، چون پاشنه‌ام درد می‌کرد. روزنامه‌ی روی میز کنار در رو دیدم. تاریخ واقعاً برای امروز هست و به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت تقریباً ۸ شده. صدای شما و صدای بشقاب‌ها رو شنیدم. بوی گوشت خوب پخته شده به مشامم رسید و در اتاق غذاخوری رو باز کردم. و بقیه‌اش رو خودتون میدونید.”

به پزشک نگاه کرد.

“نه. انتظار ندارم باور کنید. به عنوان دروغ یا حدسی از آینده قبولش کنید. بگید در لابراتوار خواب دیدم. ولی به عنوان یک داستان، نظرتون در موردش چیه؟”

پیپش رو برداشت و به روش معمول خودش شروع کرد به بازی با پیپ در دستش. من چشم‌هام رو از روی صورتش برداشتم و به بقیه نگاه کردم. پزشک به میزبانمون خیره شده بود. سردبیر سخت به انتهای سیگارش نگاه می‌کرد- این سیگار ششمش بود. روزنامه‌نگار تو جیبش دنبال ساعتش می‌گشت. و بقیه تا جایی که به خاطر میارم تکون نمی‌خوردن.

سردبیر بلند شد ایستاد و سرش رو تکون داد. گفت: “حیف شده که شما نویسنده‌ی داستان نشدید!” و دستش رو گذاشت رو شونه‌ی مسافر زمان.

“باور نمیکنی؟”

“خوب، … “

“فکر میکردم باور نکنید.”

مسافر زمان رو کرد به ما. “کبریت‌ کجاست؟”گفت. پیپش رو روشن کرد و دودش رو داد بیرون. “اگه بخوام حقیقت رو بهتون بگم، من خودم هم واقعاً باورم نمیشه . ولی … “

چشم‌هاش با نگاهی پرسش‌گر افتاد روی گل‌های سفید پژمرده‌ی روی میز کوچیک. بعد دستی که باهاش پیپش رو گرفته بود رو برگردوند. دیدم به چند تا نقطه‌ی قرمز نگاه میکنه.

پزشک بلند شد، اومد به طرف چراغ و گل‌ها رو بررسی کرد. گفت: “این یکی عجیبه.” روانشناس خم شد جلو تا نگاه کنه و دستش رو دراز کرد یکی رو برداره. پزشک گفت: “عجیبه، ولی قطعاً نمی‌دونم این گل‌ها چه نوعی هستن. میتونم برشون دارم؟”

مسافر زمان چند ثانیه فکر کرد. بعد یک‌مرتبه گفت: “قطعاً نه.”

“واقعاً این‌ها رو از کجا آوردی؟”پزشک گفت.

مسافر زمان دستش رو گذاشت روی سرش. فکر می‌کنم سعی می‌کرد چیزی به خاطر بیاره. “اینها رو وینا گذاشته بود توی جیب من.” به دور اتاق نگاه کرد. “کم کم همش داره یادم میره. من اصلاً دستگاه زمان درست کردم، یا مدلی از دستگاه زمان؟ یا همه‌ی اینها فقط یک خواب بود؟ باید اون دستگاه رو ببینم. اگر چنین دستگاهی وجود داشته باشه!”

سریع چراغ رو برداشت و از در رد شد. ما هم پشت سرش رفتیم. دستگاه در نور چراغ دیده می‌شد با لکه‌های قهوه‌ای و گِل که روش بود و تکه‌های چمن روی قسمت‌های پایینی و یک طرفش خم شده بود.

مسافر زمان چراغ رو گذاشت روی میز و به طرفی که آسیب دیده بود دست زد. گفت: “حالا مشکلی نیست. داستانم حقیقت داشت. ببخشید که شما رو توی سرما آوردم اینجا.” چراغ رو برداشت و در سکوت کامل برگشتیم به اتاق سیگار.

با ما اومد توی راهرو و به سردبیر کمک کرد کتش رو بپوشه. پزشک به صورتش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه بهش گفت از کار زیاد رنج میبره. مسافر زمان با صدای بلند خندید. و به خاطر میارم جلوی در باز ایستاده بود و داد میزد و شب بخیر میگفت.

مسافتی رو با سردبیر قدم زدم. فکر می‌کرد داستان یک دروغ رنگیه. قادر نبودم حواسم رو جمع کنم. خیلی عجیب بود و نقل داستان خیلی قابل باور و جدی بود. بیشتر اون شب بیدار دراز کشیدم و بهش فکر می‌کردم.

روز بعد باز به دیدن مسافر زمان رفتم. بهم گفته شد در لابراتوار هست. رفتم اونجا، ولی اونجا خالی بود.

یک دقیقه به دستگاه زمان خیره شدم و دستم رو دراز کردم و به اهرمش دست زدم. مثل شاخه‌ای در باد لرزید. حرکاتش به شدت من رو متعجب کرد و خاطره عجیبی از روزهای بچگیم یادم اومد، وقتی اجازه نداشتم به چیزهایی دست بزنم. رفتم اتاق سیگار و دیدم مسافر زمان اونجاست. یک دوربین زیر یک دستش و کیف بزرگی زیر دست دیگه‌اش داشت. وقتی من رو دید خندید. گفت: “با اون چیزی که اونجاست سرم خیلی شلوغه.”

“ولی این شوخی نیست؟گفتم. واقعاً در زمان سفر کردی؟”

“واقعاً و حقیقتاً سفر کردم.” و صاف به چشم‌های من نگاه کرد. گفت: “فقط نیم ساعت وقت می‌خوام. میدونم چرا اومدی و خیلی لطف کردی. اینجا چند تا مجله هست. اگه برای ناهار بمونی، سفر در زمان رو کاملاً برات اثبات می‌کنم. حتی چیزهایی برات میارم که ببینیشون. من رو میبخشی اگه حالا اینجا رو ترکت کنم؟”

با اینکه واقعاً معنی‌ کامل حرف‌هاش رو نمی‌فهمیدم، موافقت کردم و از اتاق خارج شد. شنیدم در لابراتوار بسته شد، روی یک صندلی نشستم، و روزنامه رو برداشتم. قبل از ناهار میخواست چیکار کنه؟ بعد یک‌مرتبه از تبلیغات به خاطر آوردم قول داده بودم یکی از دوستانم رو ساعت ۲ ببینم. به ساعتم نگاه کردم و دیدم هنوز زمان کافی هست. بلند شدم و رفتم به مسافر زمان بگم.

وقتی دستگیره‌ی در لابراتوار رو گرفتم، صدای فریادی شنیدم، بعد صداهای عجیبی اومد و بادی ناگهانی اطرافم وزید. وقتی در رو باز کردم، از داخل صدای شیشه‌ی شکسته که می‌ریخت روی زمین اومد. مسافر زمان اونجا نبود. لحظه‌ای انگار جسم روح مانند و نا واضحی دیدم که در دستگاه در حال حرکت نشسته. ولی همه اینها ناپدید شدن. دستگاه زمان اونجا نبود. پنجره شکسته بود.

تعجب کردم و قادر به درک نبودم. وقتی خیره اونجا ایستاده بودم در باغچه باز شد و خدمتکاری اومد.

به هم نگاه کردیم. بعد ایده‌ها به ذهنم اومدن. “آقا از اون طرف رفتن؟” گفتم.

“نه، آقا. هیچ‌کس از این طرف بیرون نیومده.”

و بعد متوجه شدم. اون جا ایستادم و منتظر مسافر زمان موندم. منتظر داستان دوم و شاید عجیب‌تر و اشیا و عکس‌هایی که با خودش بیاره. ولی شروع به ترس کردم که شاید باید یک عمر منتظر بمونم. مسافر زمان سه سال قبل ناپدید شد. و همونطور که حالا همه میدونن برنگشته.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIFTEEN

Coming Home

‘So I came back. I think I fainted in the machine. When I felt better the change from day to night had started again, the sun was golden and the sky was blue. I breathed more freely. The shape of the land moved here and there. At last I saw again the shadows of houses, the signs of humans. These, too, changed and passed, and others came. Soon I began to recognise our own smaller and familiar buildings, and the hand of the thousands dial returned to its starting point. Then the old walls of the laboratory came round me. Very gently now, I slowed the machine down.

‘I think I have told you that when I started, before my speed became very high, Mrs Watchett, my cook, had walked across the room. She moved, as it seemed to me, very quickly. As I returned, I passed again across that minute and now all her movements appeared to be the exact opposite of the ones she had made before. And just before that, I seemed to see you, Hillyer, for a moment.’

The Time Traveller looked at me as he spoke.

‘Then I stopped the machine, got off” it very shakily and sat down on my chair. For several minutes I shook violently. Then I became calmer. Around me was my old laboratory again, exactly as it had been. But not exactly! The machine had started from the south-east corner. It had stopped again in the north-west. This gives you the exact distance from my little lawn to the pedestal of the white sphinx into which the Morlocks had carried it.

‘For a time my brain went dead. Then I got up and came through here, limping because my heel was still painful. I saw the newspaper on the table by the door. I found the date really was today and, looking at the clock, I saw that the time was almost eight o’clock. I heard your voices and the sound of plates. I smelled well-cooked meat and opened the door to the dining- room. You know the rest.’

He looked at the Medical Man.

‘No. I can’t expect you to believe it. Accept it as a lie - or as a guess at the future. Say I dreamed it in the laboratory. But as a story, what do you think of it?’

He picked up his pipe and began, in his usual way, to play with it in his hands. I took my eyes off his face and looked around at the others. The Medical Man was staring at our host. The Editor was looking hard at the end of his cigarette - his sixth. The Journalist searched in his pocket for his watch. The others, as I remember, did not move.

The Editor stood up and shook his head. ‘What a pity that you are not a writer of stories!’ he said, putting his hand on the Time Traveller’s shoulder.

‘You don’t believe it?’

‘Well-‘

‘I thought not.’

The Time Traveller turned to us. ‘Where are the matches?’ he said. He lit his pipe, blowing smoke. ‘To tell you the truth, I can’t really believe it myself. But.’

His eye fell with a questioning look on the dead white flowers on the little table. Then he turned over the hand holding his pipe. I saw he was looking at some red marks.

The Medical Man rose, came to the lamp and examined the flowers. ‘This one is odd,’ he said. The Psychologist bent forwards to see, holding out his hand for one of them. ‘It’s strange,’ said the Medical Man, ‘but I certainly don’t know what type of flowers these are. Can I have them?’

The Time Traveller thought for a few seconds. Then he suddenly said,’ Certainly not.’

‘Where did you really get them?’ said the Medical Man.

The Time Traveller put his hand to his head. I thought he was trying to remember something. ‘They were put into my pocket by Weena.’ He stared round the room. ‘I’m beginning to forget it all. Did I ever make a Time Machine, or a model of a Time Machine? Or is it only a dream? I must look at that machine. If there is one!’

He picked up the lamp quickly and carried it through the door. We followed him. There in the lamplight was the machine, with brown spots and mud on it, bits of grass on the lower parts and one side bent.

The Time Traveller put the lamp down on the table and touched the damaged side. ‘It’s all right now,’ he said. ‘My story was true. I am sorry I brought you out here in the cold.’ He picked up the lamp and in total silence we returned to the smoking room.

He came into the hall with us and helped the Editor on with his coat. The Medical Man looked into his face and, after a few seconds, told him he was suffering from too much work. The Time Traveller laughed loudly. I remember him standing at the open door, shouting good night.

I walked some distance with the Editor. He thought the story was ‘a colourful lie’. I was unable to make up my mind. It was so strange, and the telling was so believable and serious. I lay awake most of the night thinking about it.

The next day, I went to see the Time Traveller again. I was told he was in the laboratory. I went there but it was empty.

I stared for a minute at the Time Machine and put out a hand and touched the lever. It shook like a branch in the wind. Its movements surprised me greatly, and I had a strange memory of childhood days, when I was not allowed to touch things. I went back into the smoking room and found the Time Traveller there. He had a small camera under one arm and a bag under the other. He laughed when he saw me. ‘I’m very busy,’ he said,’ with that thing in there.’

‘But is it not a joke?’ I said. ‘Do you really travel through time?’

‘Really and truly I do.’ And he looked straight into my eyes. ‘I only want half an hour,’ he said. ‘I know why you came and it is very good of you. There are some magazines here. If you will stay for lunch I shall prove this time-travelling to you completely. I shall even bring back some things for you to look at. Will you forgive me if I leave you now?’

I agreed, not really understanding the full meaning of his words, and he left the room. I heard the door of the laboratory shut, sat down in a chair and picked up the daily paper. What was he going to do before lunch-time? Then suddenly I was reminded by an advertisement that I had promised to meet a friend at two. I looked at my watch and saw that there was just enough time. I got up and went to tell the Time Traveller.

As I took hold of the handle of the laboratory door I heard a shout, then strange noises. A sudden wind blew round me as I opened the door, and from inside came the sound of broken glass falling on the floor. The Time Traveller was not there. I seemed to see a ghostly, unclear figure sitting in a moving machine for a moment. but all of this disappeared. The Time Machine had gone. The window was broken.

I was surprised and unable to understand. As I stood staring, the door into the garden opened and a servant appeared.

We looked at each other. Then ideas began to come. ‘Has Mr gone out that way?’ I said.

‘No, sir. No one has come out this way.’

And then I understood. I stayed there, waiting for the Time Traveller. waiting for the second, perhaps stranger story, and the objects and photographs he would bring with him. But I am beginning to fear that I must wait a lifetime. The Time Traveller disappeared three years ago. And as everyone knows now, he has never returned.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.