سرفصل های مهم
کاترین بیچاره
توضیح مختصر
دکتر اسلاپر دختری داره که نه زیباست نه باهوش.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
کاترین بیچاره
در نیمهی اول قرن نوزدهم در نیویورک یک دکتر خیلی موفق زندگی میکرد. موفقیتش دو دلیل داشت. بدون شک دکتر خوب، باهوش و صادقی بود، ولی همچنین میدونست چطور بیمارانش رو راضی کنه. معاینههای طولانی و با دقت در مورد بیماری انجام میداد و همیشه داروهایی بهشون میداد تا بخورن. قطعاً بیمارانش علاقه داشتن بگن بهترین دکتر کشور رو دارن.
وقتی دکتر آستین اسلاپر ۵۰ ساله شد، شخص خیلی مشهوری در نیویورک بود. حرفهاش هوشمندانه و سرگرمکننده بودن و هیچ مهمونی شیکی در شهر نبود که بدون اون کامل باشه.
همچنین خوش شانس هم بود. در سال ۱۸۲۰ در سن ۲۷ سالگی از روی عشق با یک دختر خیلی جذاب که سالانه ثروت ۱۰ هزار دلاری داشت، ازدواج کرده بود. دکتر اسلاپر تا حدود ۵ سال شوهر خیلی شادی بود به کار کردن به عنوان دکتر ادامه داد و هر سال با تجربهتر و موفقتر میشد.
هرچند بعضی از تجربهها خیلی ناخوشایند بودن. اولین بچهاش یک پسر کوچیک که نویدهای بزرگی همراه داشت، در سه سالگی مرد. نه عشق مادرش، نه داروهای پدرش نجاتش ندادن. دو سال بعد خانم اسلاپر، صاحب فرزند دوم، یک دختر بچه شد. این باعث سرخوردگی دکتر شد که دوست داشت یک پسر دیگه جای اولی رو بگیره ولی خبرهای بدی در راه بود. یک هفته بعد از به دنیا اومدن بچه، مادر جوون بیمار شد و قبل از اینکه یک هفتهی دیگه سپری بشه مُرد.
برای یک مرد که حرفهاش زنده نگه داشتن آدمها بود، آستین اسلاپر قطعاً در خانوادهی خودش موفق نبود ولی تنها شخصی که دکتر اسلاپر رو سرزنش میکرد، خود دکتر اسلاپر بود. احساس میکرد شکست خورده و این سرزنش شخصی رو باقی عمر به دوش میکشید.
هنوز هم دختر کوچیکش رو داشت که به خاطر مادر بیچارهاش اسمش کاترین بود. کاترین بزرگ شد و یک بچهی سالم و قوی بود و پدرش میدونست که از دستش نمیده.
وقتی بچه حدوداً ۱۰ ساله شد، دکتر خواهرش خانم لاوینیا پنیمان رو دعوت کرد پیش اون بمونه. دکتر دو تا خواهر داشت و هر دوی اونها زود ازدواج کرده بودن. خواهر کوچکتر، خانم آلماند، زن یک مرد ثروتمند بود و مادر یک خانوادهی بزرگ. الیزابت آلماند یک زن منطقی و راحت بود و دکتر اسلاپر اون رو به خواهرش لاوینیا ترجیح میداد. هر چند، شوهر لاوینیا در سن ۳۳ سالگی مرده بود و زنش رو بدون ثروت و بچه رها کرده بود به همین علت دکتر اسلاپر از خواهرش دعوت کرد تا وقتی دنبال اتاق کرایهای میگرده، پیش اون بمونه بود. هیچ کس نمیدونست خانم پنیمان واقعاً دنبال اتاق میگشت یا نه، ولی این قطعی بود که هیچ وقت اتاقی پیدا نکرد.
بعد از شش ماه دکتر این واقعیت رو قبول کرد که خواهرش هیچ وقت نمیره. خانم پنیمان به همه به غیر از برادرش گفته بود که معلم کاترین هست. دکتر اسلاپر حدس زده بود که این توضیحش هست و از اونجایی که فکر نمیکرد خواهرش خیلی باهوش باشه، این ایده براش خندهدار بود. در واقع دکتر در حالت کلی نظر خوبی راجع به زنها نداشت. تنها زنی که در عمرش تحسین میکرد، زنش بود.
دکتر همیشه بینهایت با لاوینیا مؤدب بود ولی هیچ علاقهای به نظراتش یا گفتگو باهاش نداشت. فقط باهاش حرف میزد تا اون رو از آرزوهاش برای کاترین مطلع کنه.
یک بار، وقتی دختر ۱۲ ساله بود، دکتر به خواهرش گفت: “سعی کن ازش یک زن باهوش بسازی، لاوینیا. من دوست دارم زن باهوشی باشه.”
خانم پنیمان به دکتر نگاه کرد. گفت: “آستین عزیز من، فکر میکنی بهتره باهوش باشه تا اینکه خوب باشه؟”
“خوب برای چی؟دکتر پرسید. تو برای چیزی خوب نیستی، مگر اینکه باهوش باشی. البته، آرزو دارم کاترین خوب باشهولی احمق بودن باعث نمیشه شخص بهتری بشه.”
خانم پینمان یک زن قد بلند و لاغر و مو بور بود. رمانتیک بود و برادرش میدونست راز و رمزهای کوچیک رو دوست داره.
دکتر با خودش گفت: “وقتی کاترین حدوداً ۱۷ ساله شد، لاوینیا سعی میکنه اون رو قانع کنه که یک مرد جوون سیبیلو عاشقشه. کاملاً غیر واقعی خواهد بود. هیچ مرد جوانی، با یا بدون سبیل عاشق کاترین نمیشه.”
کاترین قوی و سالم بود، ولی نه زیبایی مادرش رو داشت و نه هوش پدرش رو در واقع چیزهای خیلی کمی بود که در مورد کاترین جالب باشه. درشت بود و خوش هیکل با موهای قهوهای، صورت گرد، چشمهای کوچیک و آروم. دوستهای سخاوتمندتر دکتر اسلاپر متوجه شده بودن که خوش رفتار و مؤدب هست بقیه فکر میکردن کسلکننده هست. ولی کاترین کسی نبود که مردم زمان زیادی با حرف زدن درموردش سپری کنن.
کاترین بینهایت به پدرش علاقهمند بود و خیلی ازش میترسید. بیشتر از هر چیزی توی دنیا میخواست پدرش رو راضی کنه ولی هر چند دکتر اسلاپر معمولاً با کاترین مهربون بود، ولی خیلی ازش ناامید و سرخورده بود. میخواست به دخترش افتخار کنه، ولی چیزی در کاترین بیچاره نبود که بشه بهش افتخار کرد. مثل مادرش اصیل یا زیبا یا جذاب نبود. و در سن ۱۸ سالگی خانم پنیمان هنوز هم ازش زن باهوشی نساخته بود.
هرچند طی سالیان دکتر اسلاپر به این سرخوردگی عادت کرد. با خودش گفت: “هیچ انتظاری ازش ندارم. اگه سورپرایزم کنه، خوشحال میشم. اگه نکنه، چیزی از دست ندادم.”
اون موقع به نظر نمیرسید کاترین کسی رو سورپرایز کنه. همیشه خیلی آروم بود در مکالمات خیلی کم حرف میزد، به طوری که احمق به نظر میرسید. ولی ساکت بود، چون خجالتی و معذب بود، به شکل عذابآوری خجالتی بود. در واقع دختر خیلی ملایم و حساسی بود.
کاترین کم کم متوجه شد که از یک دختر به یک خانم جوان تبدیل میشه. شروع به پوشیدن لباسهای گرونقیمت به رنگهای روشن کرد- برای دکتر اسلاپر کمی زیادی روشن بودن. وقتی ۲۰ ساله شد، یک لباس شب قرمز و طلایی خرید و به نظر نمیرسید متوجه باشه که ۱۰ سال بزرگتر نشونش میده. دکتر اسلاپر چیزهای ساده و شیک رو دوست داشت و فکر کردن به اینکه بچهاش هم زشته هم بد لباس اذیتش میکرد هرچند این نظر رو برای خودش نگه میداشت.
باید این رو هم اضافه کنیم که کاترین انتظار داشت زن خیلی ثروتمندی بشه. تا حالا از مادرش کمی پول به ارث برده بود، ولی دکتر سالانه ۲۰ هزار دلار از حرفهاش پول در میآورد و نصفش رو پسانداز میکرد. روزی این ثروت رو به رشد به کاترین میرسید.
در سال ۱۸۳۵ دکتر اسلاپر خانوادهاش رو به آدرس خیلی شیکتری برد. برای خودش یک خونهی مدرن و قشنگ در میدان واشنگتن ساخته بود که درست نبش خیابان پنجم بود. اون طرف خیابون روبروی خونه در مرکز میدان یک باغ زیبا بود که برای همه باز بود، گرچه فقط چند نفر ازش استفاده میکردن.
خانم آلماند خارج از شهر در خونهای که تقریباً در ییلاقات بود، زندگی میکرد. نه تا بچه داشت و کاترین آخر هفتهها با خانم پنیمان به دیدن پسر و دختر عمههاش میرفت. آلماندهای کوچیک حالا بزرگ شده بودن: پسرها به کالج فرستاده شده بودن یا در ادارهها کار میکردن در حالی که دخترها دنبال شوهر مناسب میگشتن.
وقتی خانم آلماند برای دختر کوچکترش، ماریان که با یک مرد جوون آیندهدار نامزد کرده بود، مهمونی داد، کاترین هم طبیعتاً دعوت شد. اون موقع ۲۱ ساله بود و مهمونی خانم آلماند شروع یک چیز خیلی مهم بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Poor Catherine
In the first half of the nineteenth century there lived in New York a very successful doctor. His success was for two reasons. He was, without doubt, a good doctor, intelligent and honest, but he also knew how to please his patients. He gave long, careful explanations about the illness, and always gave them some medicine to take. Indeed, his patients were fond of saying that they had the best doctor in the country.
By the time he was fifty, Doctor Austin Sloper was quite a famous person in New York. His conversation was clever and amusing, and no fashionable party in the city was complete without him.
He was also lucky. In 1820, at the age of twenty-seven, he had married, for love, a very charming girl, who had a fortune of ten thousand dollars a year. For about five years Doctor Sloper was a very happy husband; he continued to work as a doctor and each year became more experienced and more successful.
Some of the experience, however, was very unwelcome. His first child, a little boy of great promise, died at three years of age. Neither the mother’s love nor the father’s medicine could save him. Two years later Mrs Sloper had a second child, a little girl. This disappointed the Doctor, who had wished for another son to take the place of the first, but there was worse news to come. A week after the child was born, the young mother fell ill, and before another week had passed, she was dead.
For a man whose profession was to keep people alive, Austin Sloper had certainly done badly in his own family, but the only person who blamed Doctor Sloper was Doctor Sloper himself. He felt that he had failed, and he carried this private blame for the rest of his life.
He still had his little girl, whom he named Catherine after her poor mother. She grew up a strong and healthy child, and her father knew that he would not lose her.
When the child was about ten years old, the Doctor invited his sister, Mrs Lavinia Penniman, to stay with him. He had two sisters and both of them had married early in life. The younger one, Mrs Almond, was the wife of a rich man and the mother of a large family. Elizabeth Almond was a comfortable, reasonable woman and Doctor Sloper preferred her to his sister Lavinia. However, Lavinia’s husband had died at the age of thirty-three, leaving his wife without children or fortune, and so Doctor Sloper invited his sister to stay while she looked for rooms to rent. No one really knew if Mrs Penniman ever looked for rooms, but it is certain that she never found them.
After six months the Doctor accepted the fact that his sister was never going to leave. Mrs Penniman told everyone except her brother that she was Catherine’s teacher. Doctor Sloper guessed that this was her explanation, and he found the idea laughable since he did not think his sister was very intelligent. In fact, he did not have a good opinion of women at all. The only woman he had ever admired had been his wife.
He was always extremely polite to Lavinia, but he had no interest in her opinions or conversation. He only spoke to her to inform her of his wishes for Catherine.
Once, when the girl was about twelve years old, he said to his sister, ‘Try to make a clever woman out of her, Lavinia. I should like her to be a clever woman.’
Mrs Penniman looked at him. ‘My dear Austin,’ she said, ‘do you think it is better to be clever than to be good?’
‘Good for what?’ asked the Doctor. ‘You are good for nothing unless you are clever. Of course I wish Catherine to be good, but it will not make her a better person to be a fool.’
Mrs Penniman was a tall, thin, fair woman. She was romantic, and her brother knew that she loved little secrets and mysteries.
‘When Catherine is about seventeen,’ he said to himself, ‘Lavinia will try and persuade her that some young man with a moustache is in love with her. It will be quite untrue. No young man, with or without a moustache, will ever be in love with Catherine.’
Catherine was strong and healthy, but she did not have any of her mother’s beauty or her father’s cleverness - in fact, there was very little that was interesting about her at all. She was large and well built, with brown hair, a round face, and small, quiet eyes. The more generous friends of Doctor Sloper noticed that she was well behaved and polite; others thought she was just dull. But Catherine was not someone people spent much time talking about.
She was extremely fond of her father and very much afraid of him. She wanted to please him more than anything in the world, but although Doctor Sloper was usually kind to Catherine, he was very disappointed in her. He wanted to be proud of his daughter, but there was nothing to be proud of in poor Catherine. She was not elegant or pretty or charming like her mother. And by the age of eighteen Mrs Penniman had still not made her a clever woman.
Over the years, however, Doctor Sloper got used to his disappointment. ‘I expect nothing from her,’ he said to himself. ‘If she gives me a surprise, I will be happy. If she doesn’t, I shall not lose anything.’
At this time it did not seem possible that Catherine would ever surprise anyone. She was always very quiet, saying so little in conversation that she seemed almost stupid. But she was silent because she was shy, uncomfortably, painfully shy. In fact, she was a very gentle, sensitive girl.
Slowly Catherine realized that she was changing from a girl into a young lady. She began wearing expensive clothes in very bright colours - rather too bright for Doctor Sloper. When she was twenty, she bought a red and gold evening dress, and did not seem to realize that it made her look ten years older. Doctor Sloper preferred simple, elegant things, and it annoyed him to think that his child was both ugly and badly dressed, though he kept this opinion private.
It must be added that Catherine was expected to become a very rich woman. She had already inherited some money from her mother, but the Doctor had been making twenty thousand dollars a year by his profession and saving half of it. One day, this growing fortune would pass to Catherine.
In 1835 Doctor Sloper moved his family to a more fashionable address. He built himself a handsome, modern house in Washington Square, which was just around the corner from Fifth Avenue. Across the road from the house, in the centre of the square, was a pretty garden, which was open to everyone though few people ever used it.
Mrs Almond lived further out of the city in a house that was almost in the country. She had nine children, and Catherine went with Mrs Penniman to see her cousins every week. The little Almonds were now growing up; the boys had been sent off to college or to work in offices, while the girls looked for suitable husbands.
When Mrs Almond gave a party for her younger daughter Marian, who had become engaged to a promising young man, Catherine, naturally, was invited. At this time she was twenty-one years old, and Mrs Almond’s party was the beginning of something very important.