یک مرد جوان خوش‌قیافه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: میدان واشنگتن / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

یک مرد جوان خوش‌قیافه

توضیح مختصر

عمه پنیمان میگه ماریس میخواد از کاترین خواستگاری کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

یک مرد جوان خوش‌قیافه

زیاد از شروع رقص در مهمانی نگذشته بود که ماریان آلماند اومد کاترین رو به یک مرد جوان قد بلند معرفی کنه. به کاترین گفت مرد جوان خیلی زیاد می‌خواست با کاترین آشنا بشه و اینکه پسر عموی آرتور تاون‌سند هست، نامزد ماریان.

کاترین همیشه در آشنایی با آدم‌های جدید معذب میشد. مرد جوان، آقای موریس تاون‌سند، خیلی خوش‌قیافه بود و وقتی ماریان رفت، کاترین روبروش ایستاد و نمی‌دونست چی بگه. ولی قبل از اینکه بتونه خجالت بکشه، آقای تاون‌سند با لبخندی راحت شروع به صحبت باهاش کرد.

“چه مهمونی لذت‌بخشی! چه خونه‌ی جذابی! چه خانواده‌ی جالبی! دخترعمه‌تون چه دختر زیباییه!”

آقای تاون‌سند صاف به چشم‌های کاترین نگاه کرد. کاترین جواب نداد فقط گوش داد و بهش نگاه کرد. آقای تاون‌سند به گفتن حرف‌های دیگه به همون شیوه‌ی راحت و طبیعی ادامه داد. کاترین گرچه ساکت بود، ولی خجالت نمی‌کشید به نظر درست می‌رسید که چنین مرد خوش‌قیافه‌ای باید حرف بزنه و اون باید به سادگی نگاهش کنه.

موسیقی که مدتی ساکت بود، یک‌مرتبه از نو شروع شد. آقای تاون‌سند لبخند زد و از کاترین خواست برقصه. کاترین جوابی نداد به سادگی گذاشت دستش رو در بازوی کاترین حلقه کنه و یک لحظه بعد دور اتاق می‌رقصیدن. وقتی مکث کردن، کاترین احساس کرد سرخ شده و بعد لحظه‌ای آقای تاون‌سند رو نگاه نکرد.

“رقص باعث شد سرت گیج بره؟”آقای تاون‌سند با صدای مهربانی پرسید. کاترین بهش نگاه کرد.

مِن‌مِن کرد: “بله” گرچه نمیدونست چرا رقص هیچ وقت باعث سرگیجه‌اش نمی‌شد. آقای تاون‌سند گفت: “پس می‌شینیم و حرف می‌زنیم. من مکان خوبی برای نشستن پیدا می‌کنم.”

مکان خوبی پیدا کرد یک مکان جذاب یک کاناپه‌ی کوچیک در گوشه‌ای که به نظر برای دو نفر در نظر گرفته شده بود.

مرد جوان گفته بود: “حرف می‌زنیم” ولی هنوز هم همه‌ی حرف‌ها رو فقط اون میزد. کاترین با لبخند نشست و چشم‌هاش روی آقای تاون‌سند میخکوب شده بود و فکر میکرد خیلی باهوشه. کاترین در عمرش کسی به این اندازه خوش‌قیافه ندیده بود.

آقای تاون‌سند به کاترین گفت پسر عموی دور آرتور تاون‌سند هست و آرتور اون رو آورده به خانواده معرفی کنه. در واقع در نیویورک غریبه بود- سال‌های زیادی نمیشد که اونجا بود. ‌دور دنیا سفر کرده بود، در جاهای عجیب زیادی زندگی می‌کرد و یکی دو ماه قبل تازه برگشته بود. نیویورک خیلی دلپذیر بود، ولی احساس تنهایی می‌کرد.

با لبخند به کاترین گفت: “آدم‌ها فراموشت میکنن.” به نظر کاترین کسی که اون رو می‌دید، فراموشش نمی‌کرد ولی این فکر رو برای خودش نگه داشت.

مدتی اونجا نشستن. آقای تاون‌سند خیلی سرگرم‌کننده بود کاترین هیچوقت نشنیده بود کسی مثل اون خوب حرف بزنه نه حتی بازیگری در تئاتر. و آقای تاون‌سند شبیه یک بازیگر نبود خیلی صمیمی و طبیعی به نظر می‌رسید.

بعد ماریان آلماند جمعیت رقصنده‌ها رو کنار زد و جلو اومد. وقتی دو تا جوون رو هنوز با هم دید، فریاد کوتاهی زد که باعث شد کاترین سرخ بشه. به آقای تاون‌سند گفت مادرش نیم ساعته منتظره تا اون رو به کسی معرفی کنه.

آقای تاون‌سند وقتی از پیش کاترین می‌رفت، بهش گفت: “دوباره همدیگه رو می‌بینیم.”

دختر عمه‌اش از بازوی کاترین گرفت. “و نظرت در مورد موریس چی هست؟” پرسید.

کاترین جواب داد: “آه، چیز خاصی نیست” و چیزی که برای بار اول در زندگیش احساس می‌کرد رو مخفی کرد.

“آه، باید این رو بهش بگم!ماریان داد زد. براش خوبه. به شدت مغروره!”

“مغرور؟”کاترین در حالی که به دخترعمه‌اش خیره شده بود، گفت.

“آرتور اینطور میگه و آرتور اون رو می‌شناسه.”

“آه، بهش نگو!”کاترین گفت.

“بهش نگم! بارها بهش گفتم.”

نیم ساعت بعد، کاترین عمه پنیمان رو دید که کنار پنجره‌ای نشسته و موریس تاون‌سند - این اسم رو خیلی خوب می‌شناخت - روبروش ایستاده. حرف‌های هوشمندانه میزد و خانم پنیمان لبخند میزد.

کاترین سریع دور شد نمی‌خواست آقای تاون‌سند برگرده و اون رو ببینه. ولی خوشحال شد که با خانم پنیمان حرف میزنه، چون این اون رو نزدیک کاترین نگه می‌داشت.

وقتی میرفتن خونه، کاترین در کالسکه خیلی ساکت بود دکتر اسلاپر با خواهرش حرف میزد.

“اون مرد جوان که زمان زیادی با هم سپری کردید کی بود؟پرسید. به نظر خیلی بهت علاقه‌مند بود.”

خانم پنیمان گفت: “به من علاقه‌مند نبود. درباره‌ی کاترین با من حرف زد.”

“آه، عمه پنیمان!”کاترین مِن‌مِن کرد.

عمه‌اش ادامه داد: “خیلی خوش‌قیافه و خیلی باهوشه. خیلی جذاب حرف میزد.”

دکتر لبخند زد. “عاشق کاترین شده پس؟”

“آه، پدر!”دختر که خوشحال بود کالسکه تاریکه، زیرلب گفت.

“نمیدونم ولی از لباسش تعریف کرد.”

به جای شخص فقط از لباس تعریف کردن، ممکنه زیاد مشتاقانه به نظر نرسه، ولی کاترین اینطور فکر نمی‌کرد. عمیقاً خوشحال بود.

پدرش با لبخند کوتاه و خونسردی به لباس سرخ و طلایی گرانقیمتش نگاه کرد. گفت: “میدونی، فکر میکنه سالانه ۸۰ هزار دلار داری.”

خانم پنیمان گفت: “باور ندارم این طور فکر کنه مرد محترم خیلی خوبی هست.”

“باید بی‌نهایت خوب باشه که به این فکر نکنه!”

“خب، هست!”کاترین قبل از اینکه خبردار بشه، داد زد.

پدرش جواب داد: “من فکر میکردم تو خوابیدی.” “وقتش رسیده!”با خودش اضافه کرد.

“لاوینیا ترتیب یک رابطه‌ی عاشقانه رو برای کاترین میده!”

چند روز بعد از مهمانیِ خانم آلماند، ماریس تاون‌سند و پسر عموش به میدان واشنگتن سر زدن. کاترین و عمه‌اش با هم کنار آتیش در سالن نشسته بودن.

آرتور تاون‌سند نشست و با کاترین حرف زد، وقتی همراهش کنار خانم پنیمان می‌نشست. کاترین که معمولاً راضی کردنش خیلی آسونه، اون شب احساس می‌کرد آرتور جالب نیست. همش به اون طرف اتاق جایی که ماریس تاون‌سند غرق صحبت با عمه‌اش بود، نگاه می‌کرد. ماریس تاون‌سند هر چند دقیقه یک بار به کاترین نگاه می‌کرد و لبخند میزد کاترین آرزو میکرد بهش نزدیک‌تر می‌نشست.

به‌ نظر آرتور متوجه شد کاترین به همراهش علاقه‌منده. توضیح داد: “پسر عموم از من خواست بیارمش. به نظر خیلی دلش میخواست بیاد. بهش گفتم می‌خوام اول از شما سؤال کنم، ولی گفت خانم پنیمان دعوتش کرده.”

کاترین گفت: “از دیدنش خیلی خوشحالیم.” آرزو می‌کرد بیشتر در موردش حرف بزنن، ولی نمی‌دونست چی بگه. ادامه داد: “قبلاً ندیده بودمش.”

آرتور تاون‌سند خیره شد. “ولی به من گفت اون شب بیش از نیم ساعت باهات حرف زده.”

“منظورم قبل از اون شبه. اولین بار بود.”

“آه، نیویورک نبود دنیا رو می‌گشت.”

کاترین گفت: “عمه‌ام خیلی دوستش داره.”

“بیشتر مردم دوستش دارن خیلی باهوشه گرچه آدم‌هایی رو می‌شناسم که میگن پسرعموم زیادی باهوشه.”

کاترین با علاقه‌ی شدید گوش داد. کاترین فکر کرد؛ اگه ماریس تاون‌سند ایرادی داشته باشه، طبیعتاً همین یکی میشه. بعد از لحظه‌ای پرسید: “حالا که برگشته، همیشه اینجا میمونه؟”

آرتور گفت: “اگه بتونه کاری برای انجام پیدا کنه. دنبال یک جور شغل یا کسب و کار هست، ولی نمی‌تونه چیزی پیدا کنه.”

کاترین گفت: “خیلی متأسفم.”

آرتور گفت: “آه، براش مهم نیست. عجله‌ای نداره.”

کاترین به این فکر کرد بعد پرسید: “پدرش اون رو وارد کسب و کارش یا دفترش نمیکنه؟”

آرتور تاون‌سند گفت: “پدر نداره فقط یک خواهر داره.” و به پسرعموش نگاه کرد و شروع به خنده کرد. “ماریس، درباره‌ی تو حرف می‌زنیم.”

ماریس تاونسند گفتگوش با خانم پنیمان رو قطع کرد و با لبخند کوتاهی خیره شد. بعد بلند شد ایستاد.

به مصاحب کاترین گفت: “متأسفانه من درباره‌ی تو حرف نمی‌زدم. گرچه نمیتونم تظاهر کنم که اسم دوشیزه اسلاپر وارد مکالمه‌مون نشد.”

کاترین فکر کرد این حرف فوق‌العاده هوشمندانه‌ای هست، ولی ازش خجالت کشید و اون هم بلند شد. ماریس تاون‌سند با لبخند ایستاد و به کاترین نگاه کرد دستش رو دراز کرد تا خداحافظی کنه. داشت میرفت و اگر چه چیزی به کاترین نگفته بود، ولی کاترین از دیدنش خوشحال بود.

“وقتی رفتی بهش میگم چی گفتی!”خانم پنیمان با خنده‌ی کوتاهی گفت.

کاترین سرخ شد احساس می‌کرد همه بهش می‌خندن. این مرد جوان زیبا چی گفته بود؟ کاترین دید ماریس تاونسند با مهربانی بهش نگاه میکنه.

گفت: “من با شما حرف نزدم و برای همین اومده بودم. ولی دلیل خوبی میشه یک بار دیگه بیام. از چیزی که عمه‌ات بعد رفتنم میگه، نمیترسم.”

بعد از اینکه دو تا مرد جوان رفتن، کاترین که هنوز سرخ شده بود، نگاهی جدی به خانم پنیمان انداخت.

“گفتی چی بهم میگی؟”پرسید.

خانم پنیمان لبخند زد و سرش رو کمی تکون داد. “این راز بزرگیه فرزند عزیزم ولی میاد ازت خواستگاری کنه!”

کاترین هنوز جدی بود. “این چیزی بود که بهت گفت؟”

“دقیقاً این حرف رو نزد، ولی گذاشت من حدس بزنم. من در حدس زدن کارم خوبه.” خانم پنیمان برادرزاده‌اش رو آروم بوسید. “باید باهاش خیلی خوب باشی.”

کاترین خیره شد تعجب کرده بود. گفت: “نمی‌فهممت. اون من رو نمیشناسه.”

“بله، میشناسه. بیشتر از اونی که فکر می‌کنی تو رو میشناسه. من همه چیز رو در مورد تو بهش گفتم.”

“آه، عمه پنیمان! کاترین با صدای وحشت‌زده گفت. اون یک غریبه است ما نمی‌شناسیمش.”

“کاترین عزیزم، خیلی خوب می‌دونی که اون رو می‌پسندی.”

“آه، عمه پنیمان!”کاترین دوباره گفت. شاید اون رو میپسندید. گرچه این به نظرش چیزی نبود که درباره‌اش حرف بزنه. ولی باورش نمیشد که این غریبه‌ی باهوش بخواد ازش خواستگاری کنه. فقط یک زن رمانتیک مثل عمه‌اش این رو باور می‌کرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

A handsome young man

Not long after the dancing had begun at the party, Marian Almond came up to introduce Catherine to a tall young man. She told Catherine that the young man very much wanted to meet her, and that he was a cousin of Arthur Townsend, the man she was engaged to.

Catherine always felt uncomfortable when meeting new people. The young man, Mr Morris Townsend, was very handsome, and when Marian went away, Catherine stood in front of him, not knowing what to say. But before she could get embarrassed, Mr Townsend began to talk to her with an easy smile.

‘What a delightful party! What a charming house! What an interesting family! What a pretty girl your cousin is!’

Mr Townsend looked straight into Catherine’s eyes. She answered nothing; she only listened, and looked at him. He went on to say many other things in the same comfortable and natural way. Catherine, though silent, was not embarrassed; it seemed right that such a handsome man should talk, and that she should simply look at him.

The music, which had been silent for a while, suddenly began again. He smiled and asked her to dance. Catherine gave no answer, she simply let him put his arm around her, and in a moment they were dancing around the room. When they paused, she felt that she was red, and then, for some moments, she stopped looking at him.

‘Does dancing make you dizzy?’ he asked, in a kind voice. Catherine looked up at him.

‘Yes,’ she murmured, though she did not know why; dancing had never made her dizzy. ‘Then we will sit and talk,’ said Mr Townsend. ‘I will find a good place to sit.’

He found a good place - a charming place; a little sofa in a comer that seemed meant for two persons.

‘We will talk,’ the young man had said; but he still did all the talking. Catherine sat with her eyes fixed on him, smiling, and thinking him very clever. She had never seen anyone so handsome before.

He told her that he was a distant cousin of Arthur Townsend, and Arthur had brought him to introduce him to the family. In fact, he was a stranger in New York - he had not been there for many years. He had been travelling around the world, living in many strange places, and had only come back a month or two before. New York was very pleasant, but he felt lonely.

‘People forget you,’ he said, smiling at Catherine. It seemed to Catherine that no one who had seen him would ever forget him, but she kept this thought to herself.

They sat there for some time. He was very amusing, and Catherine had never heard anyone speak as well as he did - not even an actor in a theatre. And Mr Townsend was not like an actor; he seemed so sincere, so natural.

Then Marian Almond came pushing through the crowd of dancers. She gave a little cry, which made Catherine blush, when she saw the young people still together. She told Mr Townsend that her mother had been waiting for half an hour to introduce him to somebody.

‘We shall meet again,’ he said to Catherine, as he left her.

Her cousin took Catherine by the arm. ‘And what do you think of Morris?’ she asked.

‘Oh, nothing particular,’ Catherine answered, hiding what she really felt for the first time in her life.

‘Oh, I must tell him that!’ cried Marian. ‘It will do him good. He’s so terribly conceited.’

‘Conceited?’ said Catherine, staring at her cousin.

‘So Arthur says, and Arthur knows about him.’

‘Oh, don’t tell him!’ said Catherine.

‘Don’t tell him! I have told him that many times.’

Half an hour later Catherine saw her Aunt Penniman sitting by a window, with Morris Townsend - she already knew the name very well - standing in front of her. He was saying clever things, and Mrs Penniman was smiling.

Catherine moved away quickly; she did not want him to turn round and see her. But she was glad he was talking to Mrs Penniman because it seemed to keep him near to her.

In the carriage, as they drove home, Catherine was very quiet, and Doctor Sloper talked with his sister.

‘Who was that young man you spent so much time with?’ he asked. ‘He seemed very interested in you.’

‘He was not interested in me,’ said Mrs Penniman. ‘He talked to me about Catherine.’

‘Oh, Aunt Penniman!’ Catherine murmured.

‘He is very handsome and very clever,’ her aunt went on. ‘He spoke in a - in a very charming way.’

The Doctor smiled. ‘He is in love with Catherine, then?’

‘Oh, father!’ murmured the girl, thankful that it was dark in the carriage.

‘I don’t know that; but he admired her dress.’

Admiring just the dress, instead of the person, might not seem very enthusiastic, but Catherine did not think this. She was deeply pleased.

Her father looked, with a cool little smile, at her expensive red and gold dress. ‘You see,’ he said, ‘he thinks you have eighty thousand dollars a year.’

‘I don’t believe he thinks of that,’ said Mrs Penniman; ‘he is too fine a gentleman.’

‘He must be extremely fine not to think of that!’

‘Well, he is!’ Catherine cried, before she knew it.

‘I thought you had gone to sleep,’ her father answered. ‘The hour has come!’ he added to himself.

‘Lavinia is going to arrange a romance for Catherine.’

A few days after Mrs Almond’s party, Morris Townsend and his cousin called at Washington Square. Catherine and her aunt were sitting together by the fire in the parlour.

Arthur Townsend sat and talked to Catherine, while his companion sat next to Mrs Penniman. Catherine, usually so easy to please, tonight found Arthur rather uninteresting. She kept looking over at the other side of the room, where Morris Townsend was deep in conversation with her aunt. Every few minutes he looked over at Catherine and smiled, and she wished that she was sitting nearer to him.

Arthur seemed to notice that Catherine was interested in his companion. ‘My cousin asked me to bring him,’ he explained. ‘He seemed to want very much to come. I told him I wanted to ask you first, but he said that Mrs Penniman had invited him.’

‘We are very glad to see him,’ said Catherine. She wished to talk more about him, but she did not know what to say. ‘I never saw him before,’ she went on.

Arthur Townsend stared. ‘But he told me he talked with you for over half an hour the other night.’

‘I mean before the other night. That was the first time.’

‘Oh, he has been away from New York - he has been all round the world.’

‘My aunt likes him very much,’ said Catherine.

‘Most people like him - he’s so brilliant - though I know some people who say my cousin is too clever.’

Catherine listened with extreme interest. If Morris Townsend had a fault, it would naturally be that one, she thought. After a moment she asked, ‘Now that he has come back, will he stay here always?’

‘If he can find something to do,’ said Arthur. ‘He’s looking around for some kind of employment or business, but he can’t find anything.’

‘I am very sorry,’ said Catherine.

‘Oh, he doesn’t mind,’ Arthur said. ‘He isn’t in a hurry.

Catherine thought about this, then asked, ‘Won’t his father take him into his business - his office?’

‘He hasn’t got a father - he has only got a sister,’ said Arthur Townsend. And he looked across at his cousin and began to laugh. ‘Morris, we’re talking about you.’

Morris Townsend paused in his conversation with Mrs Penniman, and stared, with a little smile. Then he stood up.

‘I’m afraid I was not talking about you,’ he said to Catherine’s companion. ‘Though I can’t pretend that Miss Sloper’s name did not enter our conversation.’

Catherine thought that this was a wonderfully clever thing to say, but she was embarrassed by it, and she also got up. Morris Townsend stood looking at her and smiling; he put out his hand to say goodbye. He was going, and though he had not said anything to Catherine, she was still glad that she had seen him.

‘I will tell her what you have said - when you go!’ said Mrs Penniman with a little laugh.

Catherine blushed - she felt they were almost laughing at her. What in the world had this beautiful young man said? She saw that he was looking at her kindly.

‘I have not talked with you,’ he said, ‘and that was what I came for. But it will be a good reason for coming another time. I am not afraid of what your aunt will say when I go.’

After the two young men had left, Catherine, who was still blushing, gave Mrs Penniman a serious look.

‘What did you say you would tell me?’ she asked.

Mrs Penniman smiled and nodded a little. ‘It’s a great secret, my dear child, but he is coming here to court you!’

Catherine was serious still. ‘Is that what he told you?’

‘He didn’t say so exactly, but he left me to guess it. I’m good at guessing.’ Mrs Penniman gave her niece a soft little kiss. ‘You must be very nice to him.’

Catherine stared - she was amazed. ‘I don’t understand you,’ she said. ‘He doesn’t know me.’

‘Oh yes, he does. He knows you more than you think. I have told him all about you.’

‘Oh, Aunt Penniman!’ said Catherine in a frightened voice. ‘He is a stranger - we don’t know him.’

‘My dear Catherine, you know very well that you admire him.’

‘Oh, Aunt Penniman!’ said Catherine again. Perhaps she did admire him. though this did not seem to her a thing to talk about. But she could not believe that this brilliant stranger wished to court her. only a romantic woman like her aunt would believe that.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.