ماریس تاونسند کی هست؟

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: میدان واشنگتن / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

ماریس تاونسند کی هست؟

توضیح مختصر

دکتر از ماریس تاونسند خوشش نمیاد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

ماریس تاونسند کی هست؟

نیم ساعت بعد از اینکه دو مرد جوان رفتن، دکتر اسلاپر وارد سالن شد.

خانم پنیمان به برادرش گفت: “آقای ماریس تاونسند همین حالا اینجا بود، آستین. چقدر حیف که ندیدیش.”

“ماریس تاونسند دیگه کیه؟”

خانم پنیمان گفت: “آقایی که در مهمونی الیزابت بود و از کاترین خیلی زیاد خوشش اومده بود.”

“اسمش ماریس تاونسند هست؟”دکتر گفت. به کاترین نگاه کرد. “و اومده بود از تو بخواد باهاش ازدواج کنی؟”

“آه، پدر!”کاترین زیر لبش گفت و روش رو برگردوند.

خانم پنیمان گفت: “امیدوارم بدون اجازه‌ی تو این کار رو نکنه.”

برادرش جواب داد: “عزیزم، به نظر اجازه‌ی تو رو داره. سری بعد که بیاد باید به من زنگ بزنی. ممکنه بخواد من رو ببینه.”

ماریس تاونسند پنج روز بعد دوباره اومد، ولی دکتر اسلاپر اون موقع خونه نبود. کاترین کنار عمه‌اش بود که یک خدمتکار اسم مرد جوان رو اعلام کرد. خانم پنیمان برادرزاده‌اش رو تنها فرستاد سالن.

گفت: “این بار برای تو هست- فقط برای تو.”

بنابراین کاترین آقای تاونسند رو تنها دید و بیش از یک ساعت در سالنِ جلو نشستن. این بار ماریس تاونسند بیشتر احساس راحتی می‌کرد و احساس می‌کرد خونه‌ی خودشه و با علاقه به دور اتاق و مبلمان نگاه می‌کرد. حرف زدنش راحت و ساده و دوستانه بود. با لبخند جذابش به کاترین گفت: “از خودت بهم بگو.”

کاترین حرف خیلی کمی برای گفتن داشت ولی از عشقش به موسیقی و تئاتر بهش گفت و اینکه چطور زیاد از مطالعه لذت نمیبره. ماریس تاونسند باهاش موافق بود که کتاب‌ها کسل‌کننده هستن. جاهایی رفته بود که مردم دربارش نوشته بودن و به هیچ عنوان اونطور که در کتاب‌ها توصیف شده بودن، نبودن. همچنین همه‌ی بازیگرهای مشهور رو در لندن و پاریس دیده بود، ولی بازیگرها همیشه مثل نویسنده‌ها بودن- هیچ وقت نسبت به زندگی واقعی صادق نبودن. اون دوست داشت همه چیز طبیعی باشه. یک‌مرتبه حرفش رو قطع کرد و با لبخند به کاترین نگاه کرد.

گفت: “به همین خاطر هم از تو خوشم میاد تو خیلی طبیعی هستی. می‌بینی که من خودم هم طبیعی هستم.”

به حرف زدن درباره‌ی عشق زیادش به موسیقی و آواز ادامه داد. اضافه کرد: “من خودم کمی میخونم روزی بهت نشون میدم. امروز نه، یه وقت دیگه.”

و بعد بلند شد بره. شاید بیشتر در مورد خودش حرف زده بود تا در مورد کاترین ولی حقیقت این بود که کاترین متوجه نشده بود. فقط فکر می‌کرد “یک وقت دیگه” خیلی لذتبخش به گوش میرسه. به نظر نویددهنده‌ی دیدارهای بیشتری در آینده بود.

کاترین احساس کرد این وظیفه‌اش هست که به پدرش بگه آقای ماریس تاونسند دوباره سر زده. گرچه باعث می‌شد خجالت بکشه و معذب بشه. همین که دکتر اومد خونه، کاترین این موضوع رو خیلی یکباره اعلام کرد و بعد بلافاصله سعی کرد از اتاق بره بیرون. درست وقتی کاترین به در رسید، پدرش جلوش رو گرفت.

“خب عزیزم، امروز ازت خواست باهاش ازدواج کنی؟” دکتر گفت.

کاترین جوابی آماده نداشت. میخواست سرگرم بشه، همونطور که پدرش بود ولی همچنین می‌خواست کمی هم تند برخورد کنه تا پدرش دوباره این سؤال رو نپرسه. خوشش نمیومد، باعث می‌شد ناراحت بشه.

با خنده‌ی کوتاهی گفت: “شاید سری بعد این کارو بکنه.” و سریع از اتاق بیرون رفت.

دکتر ایستاد و خیره شد. به این فکر می‌کرد دخترش جدی بود یا نه و به این نتیجه رسید که درباره‌ی این مرد جوان خوش‌قیافه بیشتر بفهمه. سری بعد خواهرش الیزابت رو دید و درباره‌ی ماریس تاونسند ازش سؤال کرد.

خانم آلماند گفت: “لاوینیا قبلاً در موردش از من سؤال کرده.”

“بهش چی گفتی؟”دکتر پرسید.

“چیزی که به تو میگم. که خیلی کم در موردش می‌دونم.”

دکتر گفت: “برای لاوینیا چه ناامیدکننده بوده. بدش نمیاد ماریس تاونسند راز عاشقانه‌ای در گذشته‌اش داشته باشه. شنیدم پسرعموی دور آرتور تاونسند هست.”

“بله گرچه به نظر تاونسندها و تاونسندهایی وجود دارن- بعضی‌ها نسبت به اون یکی‌ها کمی بهترن. مادر آرتور خیلی کم درباره‌ی ماریس میدونه. فقط چند تا داستان میدونه که در گذشته “ناآرام” بوده. خواهرش رو کمی می‌شناسم. اسمش خانم مونتگومری هست. بیوه است با ۵ تا بچه و پول زیادی نداره.”

“کارش چیه؟”دکتر پرسید. “کاری نداره دنبال کار می‌گرده. فکر کنم یک زمان‌هایی در نیروی دریایی بود.”

“یک زمان‌هایی؟ مگه چند سالشه؟”

“فکر می‌کنم بیش از سی. آرتور به من گفت کمی پول ارث برده که به همین علت هم شاید نیروی دریایی رو ترک کرده و اینکه همه‌ی پول رو در عرض چند سال خرج کرده. دور دنیا سفر کرده در کشورهای خارجی زندگی کرده خودش رو سرگرم کرده. اخیراً برگشته آمریکا و به آرتور گفته میخواد حالا زندگیش رو جدی شروع کنه.”

“در مورد کاترین جدی هست پس؟”

خانم آلماند گفت: “نمی‌دونم چرا تعجب کردی؟ به نظرم هیچ وقت در مورد کاترین منصف نبودی. باید به یاد بیاری که یک روز سالانه ۳۰ هزار دلار پول خواهد داشت.”

دکتر لحظه‌ای به خواهرش نگاه کرد: “میبینم که یادت میاد.”

خانم آلماند سرخ شد. “منظورم این نیست که این تنها چیز خوب در مورد کاترین هست به سادگی منظورم اینه که مهمه. به نظر تو فکر می‌کنی هیچ کس هیچ وقت نمی‌خواد با اون ازدواج کنه.”

“چرا باید جور دیگه‌ای فکر کنم، الیزابت؟دکتر گفت. چند تا مرد جوان حتی با داشتن ثروت مورد انتظار از کاترین خواستگاری کردن؟ هیچی. به همین دلیل هم لاوینیا این همه مفتون شده که حالا معشوقی تو خونه هست. این اولین باره.”

خواهر باهوش دکتر گفت: “فکر می‌کنم مردهای جوان کمی از کاترین می‌ترسن. بزرگ‌تر از اونها به نظر میرسه. خیلی درشته و خیلی ثروتمندانه لباس می‌پوشه. یک مرد با سن بیشتر و با تجربه‌تر متوجه همه چیزهای خوب در شخصیت کاترین میشه و به نظرش دلپسند میاد.”

“و آقای تاونسند؟ دلایلش برای خواستگاری از کاترین چیه؟ در دوست داشتنش صادقه؟”

“احتمالش زیاده که صادق باشه. لاوینیا مطمئنه.”

دکتر اسلاپر لحظه‌ای فکر کرد. “اگه کار نمیکنه منظورش چیه؟”

“من نمیدونم. با خواهرش و بچه‌هاش زندگی میکنه- در خیابان دوم.”

“یک بیوه با پنج تا بچه؟ منظورت اینه که خواهرش خرجش رو میده؟”

خانم آلماند کمی با بی‌صبری به برادرش نگاه کرد.

“چرا خودت از خانم مونتگمری نمی‌پرسی؟” گفت.

دکتر گفت: “شاید بپرسم.”

دکتر اسلاپر از ایده‌ی خواستگاری آقای تاونسند از دخترش بیشتر سرگرم شده بود تا اینکه ناراحت بشه. خیلی مایل بود مرد جوون رو به بهترین شکل باور کنه. و اگه مرد صادق و بی غل و غشی بود، مهم نبود فقیر باشه، چون کاترین نیازی به مرد ثروتمند نداشت.

دکتر اسلاپر به خانم پنیمان گفت: “سری بعدی که بیاد باید برای شام دعوتش کنی.”

خانم پنیمان از اینکه دعوت برادرش رو انتقال بده خوشحال بود و ماریس تاونسند قبول کرد و ترتیب شام داده شد. دو یا سه نفر دیگه هم دعوت شده بودن و هر چند دکتر اسلاپر در طول غذا خیلی کم با مرد جوان حرف زد، ولی با دقت زیر نظر گرفتش. پایان غذا وقتی خانم‌ها رفتن بالا به سالن و مردها رو گذاشتن بنوشن، دکتر کمی شراب به مرد جوان داد و چند تا سؤال ازش پرسید. ماریس تاونسند از حرف زدن خوشحال بود دکتر آروم نشست و صورت روشن و خوش‌قیافه‌اش رو تماشا کرد.

پدر کاترین فکر کرد: “باهوشه، سخنران خوبیه و خیلی اعتماد به نفس داره. و خیلی خوب لباس میپوشه. ولی فکر نمیکنم ازش خوشم بیاد.”

هرچند دکتر افکارش رو برای خودش نگه داشت.

بعد، وقتی مردها رفتن سالن پیش خانم‌ها، موریس تاونسند رفت پیش کاترین که با لباس شب قرمزش جلوی آتیش ایستاده بود.

مرد جوان گفت: “پدرت از من خوشش نمیاد.”

کاترین که سرخ میشد، گفت: “نمی‌فهمم از کجا این رو میدونی.” “من میتونم این چیزها رو حس کنم. ازش بپرس و خودت میبینی.”

“ترجیح میدم ازش سؤال نکنم که بگه چیزی که فکر میکنی خطری داره یا نه.”

ماریس لبخند کوتاه و غمگینی بهش زد. “پس تو بهش اجازه میدی علیه من حرف بزنه و بهش نمیگی اشتباه میکنه؟”

کاترین گفت: “من هیچ وقت باهاش بحث نمیکنم. و اون چیزی علیه تو نمیگه. تو رو به اندازه‌ی کافی نمیشناسه.”

ماریس تاونسند با صدای بلند خندید و کاترین دوباره سرخ شد.

گفت: “من هیچ وقت در مورد تو حرف نمیزنم.”

“خیلی خوبه ولی من ترجیح میدادم بگی مهم نیست پدرت چی فکر میکنه.”

“ولی مهمه! نمی‌تونستم این حرف رو بزنم!”دختر داد زد.

ماریس با لبخند کمی بهش خیره شد و فقط یک ثانیه نگاه بی‌صبرانه‌ای در اون چشم‌های خوب بود. ولی آروم و غمگین حرف زد. “پس باید سعی کنم کاری کنم از من خوشش بیاد.”

سری بعد که دکتر به دیدن خانم آلماند رفت، بهش گفت حالا ماریس تاونسند رو دیده.

گفت: “قطعاً مرد خوش‌قیافه‌ای هست.”

“ولی به عنوان یک پدر در موردش چی فکر می‌کنی؟خانم آلماند پرسید. لاوینیا میگه کاترین عاشق شده.”

“خوب، باید دست از عاشق شدن بر داره. ماریس یک جنتلمن نیست. بی‌نهایت جذابه و کاملاً ریاکار.”

خانم آلماند گفت: “خیلی سریع تصمیم گرفتی.”

“به هیچ عنوان. در طول عمرم آدم‌ها رو مطالعه کردم و حالا قادرم در یک شب قضاوت کنم.”

“امکانش زیاده که حق با تو باشه. ولی کاترین باید این رو ببینه.”

“بهش عینک میدم!”دکتر گفت.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

Who is Morris Townsend?

Half an hour after the two young men had left, Doctor Sloper came into the parlour.

‘Mr Morris Townsend has just been here, Austin,’ Mrs Penniman told her brother. ‘What a pity you missed him.’

‘Who in the world is Mr Morris Townsend?’

‘The gentleman at Elizabeth’s party who liked Catherine so much,’ said Mrs Penniman.

‘Oh, his name is Morris Townsend, is it?’ the Doctor said. He looked at Catherine. ‘And did he come here to ask you to marry him?’

‘Oh, father!’ murmured Catherine, turning away.

‘I hope he won’t do that without your permission,’ said Mrs Penniman.

‘My dear, he seems to have yours,’ her brother answered. ‘The next time he comes, you should call me. He might like to see me.’

Morris Townsend came again five days later, but Doctor Sloper was not at home at the time. Catherine was with her aunt when a servant announced the young man’s name. Mrs Penniman sent her niece into the parlour alone.

‘This time it’s for you - for you only,’ she said.

So Catherine saw Mr Townsend alone, sitting with him in the front parlour, for more than an hour. He seemed more at home this time - making himself very comfortable and looking around with interest at the room and the furniture. His talk was light, easy and friendly. ‘Tell me about yourself,’ he said to her, with his charming smile.

Catherine had very little to tell, but she told him of her love of music and the theatre, and how she did not really enjoy reading. Morris Townsend agreed with her that books were boring . he had been to places that people had written about, and they were not at all as they had been described. He had also seen all the famous actors in London and Paris, but the actors were always like the writers - they were never true to real life. He liked everything to be natural. Suddenly he stopped, looking at Catherine with his smile.

‘That’s what I like you for; you are so natural,’ he said. ‘You see I am natural myself.’

He went on to talk about his great love of music and singing. ‘I sing a little myself,’ he added, ‘some day I will show you. Not today, but some other time.’

And then he got up to go. He had perhaps talked more about himself than about Catherine, but the truth was that Catherine had not noticed. She was thinking only that ‘some other time’ had a delightful sound. It seemed to suggest many more meetings in the future.

Catherine felt it was her duty to tell her father that Mr Morris Townsend had called again. though it made her feel ashamed and uncomfortable. She announced the fact very suddenly, as soon as the Doctor came into the house, and then immediately tried to leave the room. Her father stopped her just as she reached the door.

‘Well, my dear, did he ask you to marry him today?’ the Doctor said.

Catherine had no answer ready. She wanted to be amused, as her father was amused, but she also wanted to be a little sharp, so that he would not ask the question again. She did not like it - it made her unhappy.

‘Perhaps he will do it next time,’ she said, with a little laugh. and she quickly got out of the room.

The Doctor stood staring. He wondered whether his daughter was serious, and decided to find out more about this handsome young man. The next time he saw his sister Elizabeth, he asked her about Morris Townsend.

‘Lavinia has already been to ask me about him,’ Mrs Almond said.

‘What did you tell her?’ the Doctor asked.

‘What I tell you. that I know very little of him.’

‘How disappointing for Lavinia,’ said the Doctor. ‘She would like him to have some romantic secret in his past. I hear that he is a distant cousin of Arthur Townsend.’

‘Yes, though it seems that there are Townsends and Townsends - some rather better than others. Arthur’s mother knows very little about him. only some story that he has been ‘wild’ in the past. I know his sister a little. Her name is Mrs Montgomery. she is a widow, with five children and not much money.’

‘What is his profession?’ asked the Doctor. ‘He hasn’t got any, he is looking for something. I believe he was once in the Navy.’

‘Once? What is his age?’

‘More than thirty, I think. Arthur told me that he inherited a little money - which is perhaps why he left the Navy - and that he spent it all in a few years. He travelled all over the world, lived in foreign countries, amused himself. He has recently come back to America, and he told Arthur that he now wants to start his life seriously.’

‘Is he serious about Catherine, then?’

‘I don’t see why you are surprised,’ said Mrs Almond. ‘It seems to me that you have never been fair to Catherine. You must remember that she will one day have thirty thousand dollars a year.’

The Doctor looked at his sister for a moment: ‘I see that you remember it.’

Mrs Almond blushed. ‘I don’t mean that is the only good thing about her; I simply mean that it is important. You seem to think that nobody will ever want to marry her.’

‘Why should I think differently, Elizabeth?’ the Doctor said. ‘How many young men have come courting Catherine, even with her expected fortune? None. which is why Lavinia is so charmed that there is now a lover in the house. It is the first time.’

‘I think young men are rather afraid of Catherine,’ said the Doctor’s wiser sister. ‘She seems older than they are. she is so large, and she dresses so richly. An older, more experienced man would recognize all the good things in her character, and would find her delightful.’

‘And Mr Townsend? What are his reasons for courting Catherine? Is he sincere in liking her?’

‘It is very possible that he is sincere. Lavinia is sure of it.’

Doctor Sloper thought for a moment. ‘If he does not work, what are his means?’

‘I have no idea. He lives with his sister and her children on Second Avenue.’

‘A widow, with five children? Do you mean he lives upon her?’

Mrs Almond looked at her brother a little impatiently.

‘Why not ask Mrs Montgomery yourself?’ she said.

‘Perhaps I will,’ said the Doctor.

Doctor Sloper was more amused than annoyed by the idea of Mr Townsend courting his daughter. He was quite willing to believe the best of the young man. And if he was a sincere, honest man, it did not matter if he was poor, since Catherine had no need of a rich husband.

‘The next time he comes,’ he told Mrs Penniman, ‘you must invite him to dinner.’

Mrs Penniman was happy to pass on her brother’s invitation, which Morris Townsend accepted, and the dinner was arranged. Two or three other people were invited as well, and although Doctor Sloper talked very little to the young man during the meal, he watched him carefully. At the end of the meal, when the ladies had gone up to the parlour, leaving the men to their drinking, the Doctor gave him some wine and asked him several questions. Morris Townsend was happy to talk, and the Doctor sat quietly, watching his bright, handsome face.

‘He is clever, a good talker, and very self-confident,’ Catherine’s father thought. ‘And he dresses very well. But I don’t think I like him.’

The Doctor, however, kept his thoughts to himself.

Later, when the men joined the ladies in the parlour, Morris Townsend went over to Catherine, who was standing before the fire in her red evening dress.

Your father doesn’t like me,’ said the young man.

‘I don’t see how you know,’ said Catherine, blushing. ‘I can feel these things. You ask him and you will see.’

‘I would rather not ask him, if there is any danger of his saying what you think.’

Morris gave her a sad little smile. ‘So you will allow him to say things against me, and not tell him he is wrong?’

‘I never argue with him,’ said Catherine. ‘And he won’t say any thing against you. He doesn’t know you enough.’

Morris Townsend gave a loud laugh, and Catherine began to blush again.

‘I shall never talk about you,’ she said.

‘That is very well; but I would prefer you to say that it doesn’t matter what your father thinks.’

‘But it would matter! I couldn’t say that!’ the girl cried.

He stared at her, smiling a little, and just for a moment there was an impatient look in those fine eyes. But he spoke softly and sadly. ‘Then I must try to make him like me.’

The next time the Doctor visited Mrs Almond, he told her that he had now met Morris Townsend.

‘He is certainly a fine-looking young man,’ he said.

‘But what do you think of him, as a father?’ Mrs Almond asked. ‘Lavinia tells me that Catherine is in love.’

‘Well, she must stop being in love. He is not a gentleman. He is extremely charming, and completely insincere.’

‘You have decided very quickly,’ said Mrs Almond.

‘Not at all. I have been studying people for a lifetime, and am now quite able to make a judgement in a single evening.’

‘Very possibly you are right. But the thing is for Catherine to see it.’

‘I will give her a pair of glasses!’ said the Doctor.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.