سرفصل های مهم
کاترین سعی میکنه خوب باشه
توضیح مختصر
کاترین با پدرش در مورد موریس حرف میزنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
کاترین سعی میکنه خوب باشه
دکتر از دیدن این که کاترین از اتفاقی که افتاده عصبانی یا ناراحت نیست تعجب کرده بود و حتی کمی مأیوس بود. میخواست باهاش مهربون باشه، ولی به نظر کاترین مهربونی پدرش رو نمیخواست و بهش نیازی نداشت.
دکتر بعد از چند روز گفت: “خوشحالم که چنین دختر خوبی دارم.”
کاترین که روش رو برمیگردوند گفت: “سعی میکنم خوب باشم.”
“اگه چیزی داری که درباره آقای تاونسند بگی خوشحال میشم گوش بدم.”
کاترین گفت: “ممنونم. در حال حاضر حرفی برای گفتن ندارم.”
دکتر هیچ وقت ازش نپرسیده بود دوباره موریس رو دیده یا نه. در واقع کاترین اون رو ندیده بود فقط یک نامهی طولانی براش نوشته بود. نوشته بود: “در مشکل بزرگی هستم. به عشقم نسبت به خودت شک نکن، ولی اجازه بده کمی صبر کنم و فکر کنم.” ولی افکارش به هیچ عنوان واضح نبودن. باورش نمیشد پدرش نظرش رو دربارهی موریس عوض کنه فقط امیدوار بود به شکل اسرارآمیزی وضعیت بهتر بشه. در این اثناء احساس میکرد باید سعی کنه دختر خوبی باشه صبور باشه و راه مسالمتآمیزی برای حل این مشکل پیدا کنه.
کاترین در این جستجو هیچ کمکی از عمهاش دریافت نکرد. خانم پنیمان از همهی هیجان این ماجرای عاشقانه لذت میبرد و هیچ توصیهی عاقلانهای به کاترین بیچاره نمیداد. گفت: “باید بازی بکنی، عزیزم. مسئلهی مهم اینه که بازی کنی.”
خانم پنیمان همچنین برای موریس نامه نوشته بود و ترتیبی داده بود در کافهای در اون طرف شهر باهاش دیدار کنه. از این دیدار به برادرزادهاش نگفته بود و به این ترتیب وقتی موریس رسید و پرسید پیغامی از طرف کاترین براش داره یا نه، کمی خجالت کشید.
گفت: “در واقع یک پیغام نیست. ازش پیغامی نخواستم. ولی با تو صادق و حقیقی خواهد بود- تا زمان مرگ.”
موریس گفت: “امیدوارم کار به اونجا نکشه.”
“برادرم به استدلالها گوش نمیده.”
“منظورت اینه که نظرش رو عوض نمیکنه؟”
خانم پنیمان لحظهای ساکت بود بعد به موریس لبخند زد. “اول با کاترین ازدواج کن و بعداً بهش بگو!داد زد. من موضوع رو این طور میبینم یک ازدواج مخفیانه.”
مرد جوان بهش خیره شد. “شما توصیه میکنید این کار رو بکنم؟ که بدون رضایت پدرش باهاش ازدواج کنم؟”
خانم پنیمان کمی ترسیده بود، ولی ادامه داد: “اگه با کاترین ازدواج کنی، به برادرم نشون میدی که در موردت اشتباه میکرده. میبینه فقط به خاطر این نیست که تو از پول خوشت میاد.”
موریس تردید کرد بعد گفت: “ولی من پول رو دوست دارم.”
“ولی بیشتر از کاترین دوستش نداری. و وقتی برادرم این رو بفهمه، فکر میکنه این وظیفهاش هست که بهت کمک کنه.”
موریس چند لحظهای به زمین نگاه کرد. بعد بالا رو نگاه کرد و گفت: “فکر میکنی حالا وصیتنامهای هست که پول رو برای کاترین به جا گذاشته باشه؟”
خانم پنیمان جواب داد: “گمان میکنم حتی دکترها هم باید بمیرن.”
“و باور داری که قطعاً این وصیتنامه رو تغییر میده- اگه من با کاترین ازدواج کنم؟”
“بله، ولی بعد دوباره عوضش میکنه.”
موریس گفت: “ولی من نمیتونم به این دلگرم باشم.”
“میخوای به این دلگرم باشی؟” خانم پنیمان پرسید.
موریس کمی سرخ شد. “نمیخوام کاترین رو ناراحت کنم.”
“نباید بترسی! از چیزی نترس و همه چیز خوب میشه.”
خانم پنیمان اون شب به کاترین گفت که با موریس دیداری داشته و کاترین تقریباً برای اولین بار در زندگیش عصبانی شد.
“چرا اون رو دیدی؟ فکر نمیکنم کار درستی بود.”
عمه لاوینیا گفت: “براش خیلی ناراحت بودم و تو هم اون رو نمیدیدی، عزیزم.”
کاترین به سادگی گفت: “من ندیدمش، چون پدرم ممنوع کرده.”
این حرف خانم پنیمان رو ناراحت کرد و شروع به خوندن روزنامهی عصر کرد تا کاترین دربارهی دیدارش با موریس ازش سؤال کنه. ولی چند دقیقه گذشت تا کاترین بالاخره حرف زد. “چی گفت؟”پرسید.
گفت: “آماده است هر روزی با تو ازدواج کنه.”
کاترین جوابی به این نداد و بعد از چند دقیقه خانم پنیمان اضافه کرد که موریس خیلی خسته به نظر میرسید.
کاترین از روی صندلی بلند شد و رفت کنار آتیش.
خانم پنیمان لحظهای تردید کرد. “گفت فقط از یک چیز میترسه. اینکه تو بترسی.”
دختر سریع برگشت. “از چی بترسم؟”
“از پدرت.”
کاترین دوباره رو کرد به آتش. بعد از مکثی گفت: “از پدرم میترسم.”
خانم پنیمان سریع از روی صندلیش بلند شد و رفت پیش برادرزادهاش. “پس موریس رو ول میکنی؟”
کاترین مدتی به آتش خیره شد و تکون نخورد. بعد سرش رو بلند کرد و به عمهاش نگاه کرد. “چرا انقدر برام سختش میکنی؟گفت. فکر نمیکنم من رو بشناسی یا درکم کنی. بهتره دیگه با آقای تاونسند دیدار نکنی. فکر نمیکنم کار درستی باشه. اگه پدرم بفهمه خوشش نمیاد.”
“و تو بهش خبر میدی- منظورت اینه؟ خوب، من از برادرم نمیترسم. ولی دیگه سعی نمیکنم کمک کنم. تو خیلی قدرنشناسی. من مأیوس شدم، ولی پدرت نمیشه. شببخیر.” و خانم پنیمان با این حرفها از اتاق خارج شد.
کاترین بیش از یک ساعت تنها کنار آتش سالن نشست و غرق افکارش بود. احساس میکرد ناراضی کردن پدرش کار خیلی بدیه ولی نقشهای کشیده بود و باید به این نقشه عمل میکرد. پدرش در اتاق مطالعهاش بود و ساعت ۱۱ بود که بالاخره در اتاق پدرش رو زد. حتی وقتی پدرش جواب داد، به قدری میترسید که نرفت داخل. بعد از مدتی پدرش اومد و در رو براش باز کرد.
“چی شده؟دکتر پرسید. مثل یک روح اینجا ایستادی!”
کاترین وارد اتاق شد و پدرش چند لحظه نگاهش کرد و منتظر موند حرف بزنه. بعد برگشت پشت میز تحریرش نشست و پشتش رو به دخترش کرد. بالاخره شروع کرد: “شما به من گفتید اگه حرف بیشتری دربارهی آقای تاونسند دارم، از شنیدنش خوشحال میشید.”
دکتر که بر نمیگشت، گفت: “دقیقاً عزیزم.”
“میخوام دوباره ببینمش.”
“تا خداحافظی کنی؟”دکتر پرسید.
“نه، پدر این نه حداقل نه برای همیشه.”
“پس هنوز باهاش تموم نکردی؟”
کاترین گفت: “نه. ازش خواستم صبر کنه.”
پدرش در صندلیش برگشت و با چشمهای سردش بهش نگاه کرد و کاترین ترسید پدرش عصبانی بشه.
پدرش بالاخره گفت: “تو بچهی با وفا و عزیزی هستی. بیا اینجا پیش پدرت.” و بلند شد و دستهاش رو به طرف دخترش دراز کرد.
این حرفها سورپرایز بودن و شادی زیادی به کاترین دادن. به طرف پدرش رفت و پدرش دستهاش رو با ملایمت دورش حلقه کرد و بوسیدش. بعد از این گفت: “میخوای من رو خیلی خوشحال کنی؟”
کاترین جواب داد: “میخوام، ولی میترسم نتونم. از من میخواید ولش کنم؟”
“بله، میخوام ولش کنی.”
هنوز هم بغلش کرده بود و به چشمهای کاترین نگاه میکرد. کاترین جای دیگه رو نگاه کرد و هر دو مدتی طولانی ساکت بودن.
بالاخره کاترین گفت: “شما خوشحالتر از منی، پدر.”
“هیچ شکی نیست که تو حالا ناراحتی. ولی بهتره سه ماه ناراحت باشی تا اینکه باقی زندگی بدبخت بشی.”
کاترین گفت: “بله اگه این حقیقت داشت.”
“حقیقت داره من مطمئنم.” وقتی کاترین جواب نداد، دکتر ادامه داد: “باور داری که من بهترین رو برای آیندهی تو میخوام؟ من میدونم مردهای بد چطور میتونن باشن چقدر دروغین.”
کاترین ازش فاصله گرفت. “اون دروغین نیست. چیکار کرده؟ چی میدونی؟”
“هیچ وقت کاری نکرده که مهم باشه. تنبل و خودخواه هست و فقط به خودش فکر میکنه.”
“پدر، در موردش حرفهای بد نزن!”کاترین داد زد.
“نه، این اشتباه بزرگی میشه. شاید کاری که انتخاب کردی رو انجام بدی در حالی که روش رو برمیگردوند، اضافه کرد.”
“اگه دوباره ببینمش منو میبخشی؟”
“نه، نمیبخشم.”
“فقط میخوام یک بار ببینمش تا بهش بگم صبر کنه.”
“برای چی صبر کنه؟”
“تا این که شما بهتر بشناسیدش. تا اینکه رضایت بدی.”
“من به اندازهی کافی خوب میشناسمش و هیچ وقت رضایت نمیدم.”
کاترین بیچاره گفت: “ولی ما میتونیم مدتی طولانی صبر کنیم.”
دکتر آروم گفت: “البته اگه دوست داری، میتونی صبر کنی تا من بمیرم. نامزدیت تأثیر لذتبخشی روت خواهد داشت برای مرگ من بینهایت بیصبر خواهی بود. و فکر کن اون چقدر بیصبر میشه.”
کاترین فریادی از ترس طبیعی زد و ایستاد و خیره شد. حرفهای پدرش زشتی وحشتناکی داشتن و کاترین نمیدونست چی بگه. هر چند یکمرتبه ایدهای به ذهنش رسید.
گفت: “اگه من قبل از مرگ شما ازدواج نکنم، بعد از اون هم نمیکنم. ولی فکر میکنم روزی موریس قانعت میکنه.”
“دیگه هیچ وقت نمیبینمش. خیلی ازش بدم میاد دکتر گفت. و وقتی دوباره آقای تاونسند رو دیدی، میتونی بهش بگی اگه بدون رضایت من ازدواج کنی، من یک پنی هم از پولم برات بجا نمیزارم. این بیشتر از هر چیز دیگهای که بتونی بهش بگی توجهش رو جلب میکنه.”
کاترین به پدرش نگاه کرد و چشمهاش پر از اشک شد.
زیرلب گفت: “پس فکر میکنم ببینمش.”
“هرطور انتخابته. ولی اگه ببینیش، یک بچهی ظالم و قدرنشناس خواهی بود و به پدر پیرت بزرگترین درد زندگیش رو خواهی داد.”
اشکها روی صورت کاترین جاری شدن و با فریاد کوتاهی به طرف پدرش رفت. ولی پدرش فقط از دستهاش گرفت، به طرف در رفت و در رو براش باز کرد که بره بیرون.
بعد از این که کاترین رفت، دکتر مدتی دور اتاق مطالعهاش قدم زد کمی ناراحت شده بود، ولی سرگرم هم شده بود. با خودش گفت: “قول میدم. باور دارم ادامه میده.” منتظر بود ببینه بعد چه اتفاقی میفته.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Catherine tries to be good
The Doctor was surprised, and even a little disappointed, to see that Catherine did not appear to be angry or upset about what had happened. He wanted to be kind to her, but she did not seem to want or need his kindness.
‘I am glad I have such a good daughter,’ he said, after several days had passed.
‘I am trying to be good,’ she answered, turning away.
‘If you have anything to say about Mr Townsend, I shall be happy to listen.’
‘Thank you,’ said Catherine. ‘I have nothing to say at present.’
He never asked her whether she had seen Morris again. She had, in fact, not seen him; she had only written him a long letter. ‘I am in great trouble,’ she wrote. ‘Do not doubt my love for you, but let me wait a little and think.’ But her thoughts were not at all clear. She could not really believe that her father would change his mind about Morris; she just hoped that in some mysterious way the situation would get better. Meanwhile, she felt she must try to be a good daughter, to be patient, and to search for a peaceful way out of their difficulty.
She received no help from her aunt in this search. Mrs Penniman was enjoying all the excitement of the romance and had no sensible advice to offer poor Catherine. ‘You must act, my dear,’ she said. ‘The important thing is to act.’
Mrs Penniman had also written to Morris, and had arranged to meet him secretly in a cafe on the other side of the city. She had not told her niece about this meeting, and so was a little embarrassed when Morris arrived and asked if she had a message for him from Catherine.
‘Not exactly a message,’ she said. ‘I didn’t ask her for one. But she will be true to you - until death.’
‘Oh, I hope it won’t come to that,’ said Morris.
‘My brother will not listen to argument.’
‘Do you mean he won’t change his mind?’
Mrs Penniman was silent for a moment, then she smiled at Morris. ‘Marry Catherine first, and tell him afterwards!’ she cried. ‘That is the way I see it: a secret marriage.’
The young man stared at her. ‘Do you advise me to do that? To marry her without her father’s consent?’
She was a little frightened, but went on, ‘If you marry Catherine, you will show my brother that he has been wrong about you. He will see that it is not just because you like - you like the money.’
Morris hesitated, then said, ‘But I do like the money.’
‘But you don’t like it more than Catherine. And when he realizes that, he will think it is his duty to help you.’
Morris looked for some moments at the floor. At last he looked up and said, ‘Do you think there is already a will leaving money to Catherine?’
‘I suppose so - even doctors must die,’ she replied.
‘And you believe he would certainly change it - if I married Catherine?’
‘Yes, but then he would change it back again.’
‘But I can’t depend on that,’ said Morris.
‘Do you want to depend on it?’ Mrs Penniman asked.
He blushed a little. ‘I do not want to injure Catherine.’
‘You must not be afraid! Be afraid of nothing, and everything will go well.’
Mrs Penniman told Catherine that evening that she had had a meeting with Morris Townsend, and for almost the first time in her life Catherine felt angry.
‘Why did you see him? I don’t think it was right.’
‘I was so sorry for him - and you wouldn’t see him, my dear,’ said Aunt Lavinia.
‘I have not seen him because my father has forbidden it,’ Catherine said, very simply.
This annoyed Mrs Penniman and she began to read the evening newspaper, so that Catherine would have to ask her about her meeting with Morris. But it was several minutes before Catherine finally spoke. ‘What did he say?’ she asked.
‘He said he is ready to marry you any day.’
Catherine made no answer to this, and after a few minutes Mrs Penniman added that Morris looked very tired.
Catherine got up from her seat and went to the fire.
Mrs Penniman hesitated for a moment. ‘He said he was afraid of only one thing. that you would be afraid.’
The girl turned very quickly. ‘Afraid of what?’
‘Afraid of your father.’
Catherine turned back to the fire again. After a pause, she said, ‘I am afraid of my father.’
Mrs Penniman got up quickly from her chair and went to her niece. ‘Are you going to give him up, then?’
For some time Catherine stared at the fire and did not move. Then she lifted her head and looked at her aunt. ‘Why do you make it so difficult for me?’ she said. ‘I don’t think you understand or that you know me. You had better not have any more meetings with Mr Townsend. I don’t think it is right. My father wouldn’t like it, if he knew.’
‘And you will inform him - is that what you mean? Well, I am not afraid of my brother. But I shall not try to help again. you are too ungrateful. I am disappointed, but your father will not be. Good night.’ And with this Mrs Penniman went off to her room.
Catherine sat alone by the parlour fire, lost in her thoughts, for more than an hour. She felt that to displease her father was a terrible thing, but she had made a plan and must go on with it. Her father was in his study, and it was eleven o’clock when she finally knocked on his door. Even when he answered her, she was too afraid to go in. After a while he came and opened the door for her.
‘What’s the matter?’ asked the Doctor. ‘You are standing there like a ghost!’
She went into the room, and her father looked at her for a few moments, waiting for her to speak. He then went back to his writing desk and sat down, turning his back on his daughter. At last she began: ‘You told me that if I had something more to say about Mr Townsend, you would be glad to listen to it.’
‘Exactly, my dear,’ said the Doctor, not turning round.
‘I would like to see him again.’
‘To say goodbye?’ asked the Doctor.
‘No, father, not that; at least not for ever.’
‘You have not finished with him, then?’
‘No,’ said Catherine. ‘I have asked him to-to wait.’
Her father, turning round in his chair, looked at her with his cold eyes, and she was afraid he was going to be angry.
‘You are a dear, faithful child,’ he said, at last. ‘Come here to your father.’ And he got up, holding his hands out towards her.
The words were a surprise, and they gave her great happiness. She went to him, and he put his arm round her gently, and kissed her. After this he said, ‘Do you wish to make me very happy?’
‘I would like to - but I am afraid I can’t,’ Catherine answered. ‘Do you want me to give him up?’
‘Yes, I want you to give him up.’
He still held her, looking into her face. She looked away and they were both silent for a long time.
‘You are happier than I am, father,’ she said at last.
‘I have no doubt that you are unhappy now. But it is better to be unhappy for three months, than miserable for the rest of your life.’
‘Yes, if that were true,’ said Catherine.
‘It is true, I am sure of that.’ When she did not answer, he went on, ‘Don’t you believe that I want the best for your future? I know how bad men can be - how false.’
She moved away from him. ‘He is not false! What has he done? what do you know?’
‘He has never done anything, that is the problem. he is lazy and selfish and thinks only of himself.’
‘Oh, father, don’t say bad things about him!’ she cried.
‘No, that would be a great mistake. You may do what you choose,’ he added, turning away.
‘If I see him again, will you forgive me?’
‘No, I will not.’
‘I only want to see him once - to tell him to wait.’
‘To wait for what?’
‘Until you know him better. until you consent.’
‘I know him well enough, and I shall never consent.’
‘But we can wait a long time,’ said poor Catherine.
‘Of course, you can wait until I die, if you like,’ said the Doctor, quietly. ‘Your engagement will have one delightful effect upon you; it will make you extremely impatient for my death. And think how impatient he will be, too.’
Catherine gave a cry of natural horror and stood staring. Her father’s words had a terrible ugliness, and she did not know what to say. Suddenly, however, an idea came to her.
‘If I don’t marry before your death, I will not after,’ she said. ‘But I think that one day Morris might persuade you.’
‘I shall never speak to him again. I dislike him too much,’ said the Doctor. ‘And you can tell Mr Townsend when you see him again that if you marry without my consent, I will not leave you a penny of my money. That will interest him more than anything else you can tell him.’
She looked at her father, and her eyes filled with tears.
‘I think I will see him, then,’ she murmured.
‘Exactly as you choose. But if you see him, you will be an ungrateful, cruel child; and you will give your old father the greatest pain of his life.’
The tears then ran down Catherine’s face, and she moved towards her father with a little cry. But he only took her by the arm, went to the door, and opened it for her to go out.
After she had left, he walked around his study for a while, a little annoyed but also amused. ‘My word,’ he said to himself. ‘I believe she will go on with it.’ He looked forward to seeing what would happen next.