سرفصل های مهم
تصاویری از گذشته
توضیح مختصر
سارا خاطرات گذشتهاش رو به خوبی به یاد میاره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
تصاویری از گذشته
“سلام، مامانبزرگ. امروز صبح حالت چطوره؟”
سیندی یک فنجان چای روی میز کنار تخت مادربزرگش گذاشت.
«اینم چاییت. بهتره تا گرمه بخوریش.»
“امروز حالم خیلی خوب نیست.”
“اوه، چرا؟”
“زیادی فکر میکنم.”
“به چی فکر میکنی، مامانبزرگ؟”
‘پاهام.’
“پاهات؟”
“بله، پاهام. منو به فکر میندازن. و همش همه چیز رو فراموش میکنم. اما میگن حالا خونم بهتره.”
“کی میگه، مامانبزرگ؟”
“اوه، میدونی، اون دکتر جوان خوب.”
سیندی تلاش نکرد تا حدس بزنه مادربزرگش در مورد کی صحبت میکنه. شاید این دکتر کسی بود که از رویاهاش باقی مونده بود؟
سیندی در حالی که ملحفههای تخت رو صاف میکرد، گفت: “خب، به هر حال خوبه، منظورم خونته.”
“اما چیزهای زیادی وجود داره که میخوام انجام بدم، اما نمیتونم.”
مکثی شد.
“نمیدونم قابلمهها و ماهیتابهها کجان، مشکل اینه.”
سیندی گفت: “فکر کنم تو آشپزخونه باشن؛ جایی که باید باشن.”
“کدوم آشپزخونه؟” مادربزرگش پرسید. “من آشپزخونهای به خاطر نمیارم. کجاست؟’
سیندی گفت: “البته که طبقه پایینه.”
«اصلاً اینجا خونهی کیه؟ فکر نمیکنم قبلاً اینجا بوده باشم.»
“اینجا خونهی توئه، مامانبزرگ. جایی که چهل سال گذشته توش زندگی کردی.”
“اوه، واقعاً؟” پرسید و چایش رو خورد.
سیندی یکمرتبه بی اختیار شروع به خندیدن کرد.
“اوه، مامانبزرگ، میدونی بعضی وقتها واقعاً بامزهای.”
“خب، حداقل میخندونمت. بهتر از گریه کردنه. میتونم اینو بهت بگم.’
بعد، یکباره، لیوان چایش رو دوباره گذاشت روی میز و انداخت زمین. سارا مشخصاً درد میکشید.
“مامانبزرگ، حالت خوبه؟”
“نه.”
“درد داری؟”
«نه. فقط دیجری هست.» با ناراحتی روی بالشها حرکت کرد.
اما سیندی نتونست دوباره جلوی خندهاش رو به «دیجری» بگیره. قبلاً این کلمه رو نشنیده بود، و با وجود موقعیتی که مادربزرگش توش بود، خیلی خندهدار به نظر میرسید. دیجری. مادربزرگش یک کلمهی جدید و بدیع به زبان انگلیسی اضافه کرده بود.
«بیا، مامانبزرگ، بذار کمی بلندت کنم. راحتتر میشی.»
“اوه! اذیتم نکن! اصلاً تو کی هستی؟ اون راننده تاکسی خوب کجاست؟”
«اشکالی نداره، مامانبزرگ. فقط یک دقیقه استراحت کن. قرصهات رو برات میارم. فقط دراز بکش و استراحت کن.»
سارا به وضوح با راحتی بیشتر دراز کشید. وقتی سیندی از اتاق خارج شد، دوباره به خواب رفت. وقتی سیندی با قرصها برگشت، در خواب عمیق بود، با دهان کاملاً باز خروپف میکرد، دستهاش عصبی روی ملحفهها حرکت میکرد، انگار میخواست چیزی پیدا کنه. بعد، یکباره، نشست، با چشمهای گرد و پرسید: “اینجا همه ما پیاده میشیم؟”
«از چی پیاده بشیم؟» سیندی فکر کرد. “فکر میکنه تو اتوبوسه؟ یا منظورش اینه که از دفتر سفر پیاده میشه؟”
موجی از غم و اندوه و همدردی رو نسبت به انسان ویرانی که مادربزرگش تبدیل شده بود احساس کرد. اول آرام شروع به گریه کرد و بعد بی اختیار زار زد. به نظر سارا متوجه اشکهای اون نبود.
“بیا. قرار نیست تمام روز اینجا بشینم! بیا ادامه بدیم!”
سیندی اشکهاش رو خشک کرد. به مادربزرگش کمک کرد وارد حمام بشه، بهش کمک کرد خودش رو بشوره و لباس بپوشه. بعد به پیرزن کمک کرد بره طبقه پایین به آشپزخونه.
سیندی فکر کرد: «و این تازه آغاز روزه! بقیه روز چطور خواهد بود؟»
سارا رو پشت میز نشوند و براش صبحانه درست کرد.
سارا گفت: “از من نپرس در مورد من چی میگن. نمیدونم. و همش اون سؤالات رو از من میپرسن و من نمیتونم جواب بدم. من جوابها رو نمیدونم.» صداش دوباره ترسیده به گوش میرسید.
“مهم نیست، مامانبزرگ. فقط صبحانه بخور، باشه؟ ببین، چند تا کروسان خوب با مربای مورد علاقهات.”
بعد از اینکه سیندی برای موندن پیش سارا به خونهاش نقل مکان کرد، به تدریج به روال جدیدش عادت کرد: کمک به مادربزرگش برای حمام و لباس پوشیدن، تعویض ملحفهها وقتی جاش رو خیس میکرد، دادن غذاش، نشستن باهاش وقتی خواب نبود، شب در رختخواب خوابوندن.
و همچنین به نوعی به صحبتهای عجیب و غیرمنطقی که با پیرزن داشت عادت کرد. سارا به یکباره چیزهایی میگفت که به نظر از هوا میآوردشون. و به نظر معتقد بود “اونها” اون رو زیر نظر دارن و ازش سؤالاتی میپرسن که اون نمیتونه جواب بده.
گهگاه چیزی میگفت که به خاطره کودکیش مرتبط بود. زمانهای دیگه، چیزهایی میگفت که بیربط به همه چیز به نظر میرسید. برای سیندی خسته کننده بود که سعی کنه حرف سارا رو بفهمه. با این حال گاهی اوقات میتونست اونقدر خندهدار باشه که سیندی نمیتونست جلوی خندهاش رو بگیره.
مردم میگن بچهها اغلب با پدربزرگ و مادربزرگشون بهتر کنار میان تا با پدر و مادرشون. سیندی مطمئناً رابطه طوفانی و گاهی ناخشنود کننده با مادرش داشت. حالا کم کم احساس میکرد به این پیرزن عجیب و غریب که مادربزرگش باشه علاقه پیدا میکنه.
یک روز بعدازظهر، وقتی داشت یکی از کمدها رو مرتب میکرد، سیندی یک آلبوم عکس قدیمی پیدا کرد. آلبوم رو ورق زد. بیشتر اونها عکسهای خانوادگی بودن که در اثر مرور زمان رنگ و رو رفته و زرد شده بودن و گوشههاشون مثل برگهای پاییزی به بالا چرخیده بود. سیندی چند نفر از اقوامشون رو شناخت: پدربزرگ و مادربزرگش زمانی که جوان بودن؛ مادرش جان در کودکی و نوجوانی; خالهاش کیتش هم.
اما عکسهای قدیمیتری هم وجود داشت، که حالا تقریباً قهوهای و بسیار کمرنگ بودن. شبیه ارواح بودن، این مردان و زنان با لباسهای ویکتوریایی که برای گرفتن عکسهای رسمی صاف ایستاده بودن، بچههایی با یونیفورم مدرسه قدیمی - همه مثل آدمهایی از دنیایی دیگه به دوربین خیره شده بودن. سیندی به یاد آورد جایی خونده بود: «گذشته یک کشور دیگر است». چقدر درست بود.
“تو اینها چیکار میکنی؟” صدای سارا اومد.
“فقط به چند تا از عکسهای قدیمیت نگاه میکنم، مامانبزرگ. همین.”
“بیا. بیارشون اینجا. میخوام نگاهشون کنم.”
سیندی آلبوم رو برداشت و کنار سارا روی مبل نشست.
گفت: “ببین، مامانبزرگ.”
سارا به آرامی شروع به ورق زدن کرد. بعد ایستاد و به یکی از عکسها اشاره کرد.
گفت: “مامان و بابام.” عکس یک زوج جوان بود. زن جوان لباسهای مد دهه ۱۹۲۰ رو پوشیده بود. مرد هم لباسهای شیک پوشیده بود. لبخند خیلی غمگینانگیزی داشت.
سارا دوباره گفت: “مامان و بابام. اونها رو جایی دیدی؟”
سیندی به این سؤال جواب نداد. در عوض، به عکس دیگهای اشاره کرد. عکس یک زوج بسیار جوان بود که در دو طرف میز ایستاده بودن و یک گلدان روی میز قرار داشت. مرد لباس سربازی پوشیده بود. زن به اندازهی یک دختر مدرسهای جوان به نظر میرسید.
سارا دوباره تکرار کرد: «اینها مادر و پدر من هستن.» این بار واقعاً هیجانزده به نظر میرسید. “۱۹۱۴ جنگ جهانی اول. نامزد کرده بودن تا ازدواج کنن. بابام رفت جنگ. به جنگ بزرگ رفت.”
عکس دیگهای پیدا کرد. عکس عروسی بود. زیرش تاریخ نوشته شده بود: «۲۰ دسامبر ۱۹۱۸». سارا دوباره اشاره کرد و یک بار دیگه با هیجان گفت: «مامان و بابام. عروسیشونه. اما من نبودم.»
سیندی با لبخند گفت: «امیدوار باشم که نباشی.»
«پدرم خوش شانس بود. برگشت. اما مشکلی داشت. بهش میگفتن موجی. بعد از اون نتونست خوب کار کنه. بابای بیچاره من.»
سیندی به عکس دیگهای اشاره کرد: زنی با نوزاد.
“این مادرم هست.” سارا گفت: “و برادر کوچکم تام.”
«تو برادر داشتی؟» سیندی پرسید: «من نمیدونستم.»
سارا گفت: «وقتی یک ساله بود مرد. از آنفولانزا مرد.»
“تو کی به دنیا اومدی، مامانبزرگ؟” سیندی پرسید. “این تو هستی؟” به عکس بچهی دیگهای اشاره کرد.
‘منم.” سارا گفت: “این منم. متولد ۱۹۲۴. ۲۰ می ۱۹۲۴. روز تولدمه. نباید تولدم رو فراموش کرد. اسم: سارا مورتون. آدرس: لندن جنوبی، لویشام، درختستان بهار ۱۱. مامانم میگفت همیشه آدرست رو یادت باشه. که اگر گم شدی به پلیس بگی.»
سیندی متوجه شد که، عکسهای قدیمی به نوعی دریچهای به خاطر سارا باز کردن. برای یک بار عاقلانه صحبت کرده بود. سیندی حالا مطمئن بود که چیزی از مادربزرگش باقی مونده. جایی در اون بدن پیر و ضعیف، هنوز یک آدم واقعی وجود داشت. اما فقط کمی. فقط گاهی.
وقتی جان رسید، چند دقیقه بعد، پنجره خاطره سارا بسته شده بود.
سارا به جان نگاه کرد و به سیندی گفت: “اون کیه؟”
سیندی گفت: “این دخترته، جان.”
“برای چی اومده اینجا؟” سارا گفت.
“به دیدنت اومده، مامانبزرگ.”
“خب، پس بهتره خوب نگاه کنه، نه؟” سارا با صدای بلند گفت.
هم جان و هم سیندی از خنده منفجر شدن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TEN
Pictures from the past
‘Hello, Gran. How are you feeling this morning?’
Cindy put a mug of tea down on her grandmother’s bedside table.
‘Here’s your tea. You’d better drink it while it’s still hot.’
‘I’m not feeling too good today.’
‘Oh, why’s that then?’
‘I’m thinking too much.’
‘What are you thinking about, Gran?’
‘My feet.’
‘Your feet?’
‘Yes, my feet. They make me think. And I keep forgetting things. But my blood’s better now, so they say.’
‘Who says, Gran?’
‘Oh, you know, that nice young doctor.’
Cindy gave up trying to guess who her grandmother was talking about. Maybe this doctor was someone left over from a dream?
‘Well, that’s good anyway, the blood I mean,’ said Cindy as she smoothed the bed sheets.
‘But there’s a lot of things I want to do, but I can’t.’
There was a pause.
‘I don’t know where the pots and pans are, that’s the trouble.’
‘I expect they’re in the kitchen where they belong,’ said Cindy.
‘What kitchen?’ asked her grandmother. ‘I don’t remember any kitchen. Where is it?’
‘It’s downstairs, of course,’ said Cindy.
‘Whose house is this anyway? I don’t think I’ve been here before.’
‘It’s your house, Gran. It’s where you’ve lived for the past forty years.’
‘Oh, is it?’ she asked and drank her tea.
Cindy suddenly started to giggle uncontrollably.
‘Oh, Gran, sometimes you’re really funny, you know.’
‘Well, at least I make you laugh. It’s better than crying. I can tell you that.’
Then, all at once, she put her mug of tea back on the table, and knocked it over. Sarah was obviously in pain.
‘Gran, are you OK?’
‘No.’
‘Is there any pain?’
‘No. It’s just the didgery.’ She moved uncomfortably on the pillows.
But Cindy couldn’t stop giggling again at the ‘didgery’. She’d never heard the word before, and it sounded so funny, in spite of the situation her gran was in. The ‘didgery’. Her gran had just added a new and original word to the English language.
‘Here, Gran, let me lift you up a bit. You’ll be more comfortable.’
‘Ow! Don’t you hurt me! Who are you anyway? Where’s that nice taxi lady?’
‘It’s OK, Gran. Just rest for a minute. I’ll get your pills for you. Just lie back and relax.’
Sarah lay back, obviously more comfortable. As Cindy left the room, she went back to sleep. When Cindy returned with the pills she was already fast asleep, snoring loudly with her mouth wide open, her hands moving nervously on the sheets as if she was trying to find something. Then, quite suddenly, she sat up, opened her eyes, and asked, ‘Is this where we all get off?’
‘Get off what?’ thought Cindy. ‘Does she think she’s on a bus? Or does she mean this is where she gets off the journey office?’
She felt a wave of sadness and sympathy for the human ruin her grandmother had become. She began to cry, quietly at first, then sobbing uncontrollably. Sarah didn’t seem to notice her tears.
‘Come on then. I’m not going to sit here all day! Let’s get on with it!’
Cindy dried her eyes. She helped her grandmother into the bathroom, helped her wash and dress. Then she supported the old lady downstairs to the kitchen.
Cindy thought, ‘And this is only the beginning of the day! What will the rest be like?’
She sat Sarah at the table and made her some breakfast.
‘Don’t ask me what they’re saying about me,’ said Sarah. ‘I don’t know. And they keep on asking me all those questions, and I can’t answer. I don’t know the answers.’ Her voice sounded frightened again.
‘Never mind, Gran. Just have some breakfast, OK? Look, some nice croissants with your favourite jam.’
After she moved in to stay with Sarah, Cindy gradually got used to her new routine: helping her grandmother to wash and dress, changing the sheets when she wet the bed, getting her meals, sitting with her when she wasn’t asleep, putting her to bed at night.
And she also somehow got used to the strange, illogical conversations she had with the old lady. Sarah would suddenly say things that seemed to come from nowhere. And she seemed to believe that ‘they’ were watching her and asking her questions which she couldn’t answer.
Occasionally, she would say something that was connected to a childhood memory. At other times, things she said seemed unconnected to anything. It was tiring for Cindy to try to make sense of what Sarah said. Yet sometimes she could be so funny that Cindy just couldn’t help laughing.
People say that children often get along better with their grandparents than with their parents. Cindy had certainly had a stormy, and sometimes unhappy, relationship with her own mother. Now she began to feel herself growing fond of this strange old woman who was her grandmother.
One afternoon, as she was tidying one of the cupboards, Cindy found an old photograph album. She looked through the pages. Most of them were family pictures, faded and yellow with age, their corners turning up at the edges like autumn leaves. Cindy could recognise some of her relatives: her grandfather and grandmother when they were young; her mother Jan as a child, and as a teenager; her Aunt Kate too.
But there were even older photos, almost brown now and very faint. They were like ghosts, these men and women in Victorian clothes standing stiffly for formal photographs, children in old-fashioned school uniforms - all of them staring at the camera like people from another world. ‘The past is another country’ Cindy remembered reading somewhere. How true it was.
‘What are you doing in these?’ came Sarah’s voice.
‘I’m just looking at some of your old photos, Gran. That’s all.’
‘Here. Bring them over here. I want to have a look.’
Cindy took the album and sat next to Sarah on the sofa.
‘Look, Gran,’ she said.
Sarah began to turn the pages slowly. Then she stopped and pointed at one of the photos.
‘My mum and dad,’ she said. In the photograph was a young couple. The young woman was wearing clothes fashionable in the 1920s. The man was also fashionably dressed. He had a sad, sad smile.
Sarah said again, ‘My mum and dad. Have you seen them anywhere?’
Cindy didn’t answer the question. Instead, she pointed to another photo. This one showed a very young couple standing either side of a table with a pot plant on it. The man was wearing a soldier’s uniform. The woman looked young enough to be a schoolgirl.
“That’s my mum and dad,’ repeated Sarah again. This time she sounded really excited. ‘1914. First World War. They were engaged to be married. My dad went to the war. He went to the Great War.’
She found another photo. This was a wedding photo. It had the date underneath it: ‘20 December 1918’. Again Sarah pointed, and once more said excitedly, ‘My mum and dad. It’s their wedding. But I wasn’t there.’
‘I should hope not,’ said Cindy with a smile.
‘My dad was lucky. He came back. But he had something wrong with him. They called it shell shock. He couldn’t work properly after that. My poor dad.’
Cindy pointed at another photo: a woman with a baby.
“That’s my mum. And my little brother Tom,’ said Sarah.
‘You had a brother?’ asked Cindy, ‘I didn’t know that.’
‘He died when he was one,’ said Sarah. ‘Died of flu.’
‘When were you born, Gran?’ asked Cindy. ‘Is this you?’ She pointed to another baby picture.
‘That’s me. That’s me,’ said Sarah. ‘Born in 1924. 20th of May, 1924. That’s my birthday. Mustn’t forget my birthday. Name: Sarah Morton. Address: 11 Spring Grove, Lewisham, South London. Always remember your address, my mum said. In case you get lost and then you can tell the policeman.’
Cindy realised that, somehow, the old photos had opened a window into Sarah’s memory. She had spoken sensibly for once. Cindy now felt sure that something of her grandmother remained. Somewhere inside that old, weak body, there was still a real person. But only just. And only sometimes.
By the time Jan arrived, a few minutes later, the window into Sarah’s memory had already closed.
Sarah looked at Jan and said to Cindy, ‘Who’s that?’
‘It’s your daughter, Jan,’ said Cindy.
‘What’s she come here for?’ said Sarah.
‘She’s come to see you, Gran.’
‘Well, she’d better have a good look then, hadn’t she?’ said Sarah loudly.
Both Jan and Cindy exploded in laughter.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.