یک زوج بی‌نقص

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: فراموش کن تا به خاطر بیاوری / فصل 2

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

یک زوج بی‌نقص

توضیح مختصر

کیت احساس می‌کنه با اینکه در زندگیش همه چیز داره ولی ناراحت و ناراضیه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

یک زوج بی‌نقص

کیت تلفن رو در اتاق کارش گذاشت و برگشت سالن کنار شوهرش هیو. سالن هم مثل همه‌ جای خونه‌شون، مبلمان مدرن گران قیمتی داشت، با میزهای شیشه‌ای و فلزی براق، مبل‌ها و صندلی‌های راحتی چرمی و فرش ضخیم کرم رنگ.

هیو روی یکی از صندلی‌های راحتی نشسته بود، پاهاش رو روی میز کوتاهی گذاشته بود، صفحات تجاری و مالی روزنامه ساندی رو می‌خوند و از یک لیوان بزرگ ویسکی جرعه جرعه می‌نوشید. وقتی کیت از بالا بهش نگاه کرد، نه برای اولین بار، متوجه شد که موهاش داره میریزه و از میانه‌ی بدنش داره چاق میشه. گاهی فکر می‌کرد که چرا باهاش ازدواج کرده. هیو روزنامه رو گذاشت زمین.

“خب مسئله چی بود؟” پرسید.

“جان بود.”

“می‌دونم جان بود. گفتی پیغامی گذاشته. این بار چی می‌خواست؟”

“موضوع مادره.”

‘وای نه. بازم نه! واقعاً ازت انتظار داره یکشنبه‌ شب فقط برای صحبت در مورد مادرتون سر بزنی؟» صداش ناخوشایند و بی‌صبر به گوش می‌رسید.

“میگه مادر داره بدتر میشه. میگه چیزها رو فراموش میکنه و دیگه نمیتونه از خودش مراقبت کنه.”

“خب، پیره، نه؟ پیرها اینطورن. اونها چیزها رو فراموش می‌کنن و قاطی میکنن. چه انتظاری داره؟ اصلاً این چه ربطی به ما داره؟»

“خب، اون مادر منه، میدونی. و جان میگه دیگه نمیتونه از پسش بربیاد. میخواد برم اونجا و در موردش صحبت کنیم.”

هیو بدون این که حرفش کمکی کنه، گفت: «من نمی‌دونم در مورد چی میخواید صحبت کنید، خدا رو شکر که پدر و مادر من هر دو مردن. حداقل نمی‌تونن چنین مشکلی به وجود بیارن.»

«به هر حال، بهش گفتم یکشنبه آینده میرم لویشم.»

“بهش چی گفتی؟ فراموش کردی که یکشنبه عصر مهمانی شام داریم؟ بهت گفتم مهمه. من سعی می‌کنم کلریدس و مازومدار رو وادار کنم تا بودجه سرمایه‌گذاری جدیدم رو امضا کنن. خدایا هیچی یادت نمیاد!”

“فراموش نکردم. فعلاً مثل مادرم نشدم. برای ناهار میرم اونجا و اواخر بعد از ظهر برمی‌گردم، زمان کافی برای شامت هست. اینقدر بداخلاق نباش. این برای من آسون نیست، میدونی.”

هیو گفت: «برای هیچ کدوم از ما آسون نیست,» و دوباره روزنامه‌اش رو برداشت.

کیت به اتاق کارش برگشت، چراغ میز رو روشن کرد و شروع به خوندن اوراق پرونده دادگاه صبح روز بعدش کرد. یک پرونده‌ی پیچیده درباره‌ی اختلاف نظر بین اعضای یک خانواده در مورد اینکه چه کسی باید مالک خانه و اموال تجاری والدین باشه، بود. آهی کشید. احساس خستگی می‌کرد - از کوه‌نوردی در ولز و رانندگی طولانی بازگشت به مارلو خسته شده بود - و حالا نمی‌تونست جلوی فکر کردن به جان و مشکلات مادرش رو بگیره. «چرا زندگی ساده‌تر نیست؟» فکر کرد. در حرفه‌اش به عنوان یک وکیل موفق بود. هیو دوباره در کسب و کار سرمایه‌گذاریش خوب عمل می‌کرد. بچه‌ها بزرگ شده بودن - خوب، تقریباً. اون و هیو پول زیادی داشتن؛ وقتش بود استراحت کنن و از پولشون لذت ببرن. اما به جاش، اون احساس نارضایتی و ناراحتی می‌کرد. چرا؟

مشکلی وجود داشت، اما نمی‌تونست بگه چی - فقط این حس رو داشت که همه چیز باید متفاوت می‌بود.

ساعت دو نیمه شب رو گذشته بود که هر دو رفتن طبقه بالا. در حالی که برای خواب آماده میشدن، کیت دوباره به هیو نگاه کرد و فکر کرد که آیا اون همون کسیه که سال‌ها پیش باهاش ازدواج کرده بود. هیو رفت روی تخت و چراغ رو خاموش کرد.

گفت: “شب بخیر عزیزم” و پشتش رو به کیت کرد. خیلی زود خوابش برد. کیت برای مدت طولانی بیدار موند و فکر کرد که گفتن «عزیزم» چقدر آسونه و فکر کرد که آیا حالا دیگه معنایی داره یا نه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

A perfect couple

Kate put down the telephone in her study and went back to join her husband Hugh in the lounge. Like the rest of their house, it had expensive modern furniture, with glass and shiny metal tables, leather sofas and armchairs, and a thick cream-coloured carpet.

Hugh was sitting in one of the armchairs, his feet up on a low table, reading the business and finance pages of the Sunday newspaper, and sipping a large glass of whisky. As she looked down at him, Kate noticed, not for the first time, that he was losing his hair and getting rather too fat around the middle. Sometimes she wondered why she had married him. He put the newspaper down.

‘So what was that all about?’ he asked.

‘It was Jan.’

‘I know it was Jan. You told me she’d left a message. What did she want this time?’

‘It’s about Mother.’

‘Oh, no. Not again surely! Does she really expect you to call on a Sunday evening just to talk about your mother?’ His voice sounded unpleasant, impatient.

‘She says Mother is getting worse. She says that she forgets things and can’t look after herself anymore.’

‘Well, she’s old, isn’t she? That’s the way old people are. They do forget things and get mixed up. What does she expect? What’s it got to do with us anyway?’

‘Well, she is my mother, you know. And Jan says that she can’t manage any longer. She wants me to go down there and discuss it.’

‘I don’t see what there is to discuss,’ said Hugh unhelpfully ‘Thank goodness my parents are both dead. At least they can’t cause any trouble like that.’

‘Anyway, I told her I’d go down to Lewisham next Sunday.’

‘You told her what? Have you forgotten we have a dinner on Sunday evening? I told you it was important. I’m trying to get Clerides and Mazumdar to sign up to my new investment fund. God, can’t you remember anything!’

‘I didn’t forget. I’m not like my mother, not yet anyway. I’ll go down there for lunch and I’ll be back late afternoon, in plenty of time for your dinner. Don’t be so bad-tempered. It’s not easy for me, you know.’

‘It’s not easy for any of us,’ said Hugh, and picked up his newspaper again.

Kate went back to her study, switched on the desk light and began to read the papers for her court case the next morning. It was a complicated case, involving a disagreement between members of a family about who should own the parents’ house and business property. She sighed. She felt tired - exhausted by the mountain climbing in Wales and the long drive back to Marlow - and now she couldn’t stop herself thinking about Jan and the problems with her mother. ‘Why wasn’t life simpler?’ she thought. She had a successful career as a lawyer. Hugh was doing well again in his investment business. The children were grown up - well, almost. She and Hugh had plenty of money; it should have been the time for them to relax and enjoy it. But instead, she felt discontented and unhappy. Why?

Something was wrong, but she couldn’t say what it was - just a feeling that things should be different.

It was past two o’clock in the morning by the time they both went upstairs. As they were getting ready for bed, Kate looked at Hugh again and wondered if he was the same person she had married all those years ago. He got into bed and turned off the light.

‘Good night, darling,’ he said, and turned his back to her. He was soon fast asleep. Kate lay awake for a long time, thinking how easy it was to say ‘darling’ and wondering if it meant anything anymore.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.