مشکلات کوچک هیو

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: فراموش کن تا به خاطر بیاوری / فصل 9

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

مشکلات کوچک هیو

توضیح مختصر

کیت متوجه میشه در زندگیش با هیو مشکلاتی وجود داره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

مشکلات کوچک هیو

در هفته‌های بعد از مهمانی شام، کیت به سختی شوهرش رو دید. اون همیشه صبح خیلی زود می‌رفت و معمولاً خیلی دیر برمی‌گشت، و گاهی اوقات شب رو دور از خونه می‌گذروند - در پاریس، فرانکفورت، میلان یا آتن. مي‌گفت سخت کار می‌کنه تا مطمئن بشه بودجه سرمایه‌گذاریش موفق‌آمیز بوده. به کیت می‌گفت تمام مدت جلسه داره - در مورد اینکه چطور پول جذب کنه، و چطور سرمایه‌گذاری کنه تا سودهای کلان برای شرکا به دست بیاد. و حتی زمانی که با کیت بود، معذب به نظر می‌رسید. از کیت دوری می‌کرد و به نظر می‌رسید نمی‌خواد در مورد چیز مهمی صحبت کنه.

کیت بیشتر و بیشتر نگران رابطشون میشد. ازدواجشون واقعاً مشکل جدی داشت؟ از زمانی دانشجویی در آکسفورد همدیگه رو می‌شناختن. از بیست و پنج سال پیش. بعد از این همه مدت، و با وجود دو تا بچه‌ی بزرگ، خیلی خوب همدیگه رو می‌شناختن، یا کیت فکر می‌کرد می‌شناسن. حالا کیت به این فکر میکرد که این مرد رو که مدت زیادی از زندگیش رو با اون سپری کرده واقعاً چقدر می‌شناسه.

البته هیو کامل نبود. در واقع، «مشکلات کوچک» نسبتاً جدی داشت. بیش از حد مشروب می‌خورد، درست مثل پدرش که در اثر مشروب خوردن مرده بود. به نظر می‌تونست مقدار زیادی از هر نوع الکل رو بخوره - آبجو، شراب، ویسکی، جین، ودکا - و به نظر به ندرت تحت تأثیر نوشیدنی‌هاش قرار می‌گرفت. اما کیت می‌دونست روزی اتفاقی جدی خواهد افتاد. یا کار احمقانه‌ای می‌کرد یا مریض میشد.

یکی دیگه از «مشکلات کوچکش» این بود که ذاتاً یک قمارباز بود. اون برای پول ورق بازی نمی‌کرد یا روی اسب شرط‌بندی نمی‌کرد، یا به کازینو نمی‌رفت و رولت بازی نمی‌کرد. اما قمارباز بود. اون با پول بازی می‌کرد - پول دیگران. البته، معنیش این بود که همیشه شانسش رو امتحان میکرد و امیدوار بود برد بزرگی داشته باشه، اما این خطرناک بود. کیت این رو خوب می‌دونست چون چند سال پیش پول زیادی از دست داده بود و کم مونده بود به خاطرش بیفته زندان. خوشبختانه چند نفر از دوستانش بهش کمک کرده بودن. اما این جلوی عادت قمارش رو نگرفت. این یک اعتیاد بود. نمی‌تونست جلوش رو بگیره؛ از اون قوی‌تر بود. بودجه سرمایه‌گذاری جدیدش هم یک قمار بود، و کیت تو این فکر بود که این بار ریسک چقدر بزرگه.

و هیو مثل خیلی از مردهای خوش تیپ پولدار، نسبت به زن‌های زیبا ضعف داشت و اونها هم جذب اون می‌شدن. کیت به یاد آورد وقتی با هم آشنا شدن چطور بود: خیلی قوی و خوش تیپ، با موهای بلند تیره و لبخندی شبیه یک ستاره سینما. و رابطه کوتاهی که بعد از تولد جرمی با اون بازیگر زن داشت رو به یاد آورد. اما کیت به این فکر کرد که هنوز هم اونقدر جذاب هست؟ حالا در اواخر چهل سالگیش بود، موهاش می‌ریخت، از وسط بدنش چاق میشد و بیشتر اوقات هم لبخند نداشت. ممکن بود هنوز هم مثل جوانی‌هاش زن‌ها رو جذب کنه؟ خود کیت مطمئناً دیگه اون رو مثل گذشته جذاب نمی‌دونست.

بعد، یک روز عصر که کیت با تمام این افکار در ذهنش به خونه اومد، صدای زنگ تلفن همراه شنید. از اتاق مطالعه هیو می‌اومد. اون در پاریس بود و معلوم بود موبایلش رو فراموش کرده. وقتی تلفن رو برداشت، قطع شد. قبل از خاموش شدن تلفن، متوجه شد که ده تماس بی پاسخ وجود داشته، همه از یک شماره. و اسم تماس گیرنده ملپا بود…

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

Hugh’s little problems

In the weeks following the dinner party, Kate hardly saw her husband. He always left very early in the morning and usually came back very late, and sometimes he spent the night away - in Paris, Frankfurt, Milan or Athens. He said he was working hard to make sure his investment fund was a success. He told Kate he had meetings the whole time - about how to attract money to the fund, and how to invest it to make big profits for the partners. And even when he was with Kate, he seemed uneasy. He avoided her and didn’t seem to want to talk about anything important.

She was getting more and more worried about what was happening between them. Was something seriously wrong with their marriage? They had known each other since they met as students at Oxford. That was twenty-five years ago. After all that time, and with two grown-up children, they knew each other very well, or she had thought they did. Now she wondered how well she really knew this man she had spent so much of her life with.

Of course, he wasn’t perfect. In fact, he had some rather serious ‘little problems’. He drank too much, just like his father, who had died from drink. He seemed to be able to drink large quantities of any kind of alcohol - beer, wine, whisky, gin, vodka - and he rarely seemed to be affected by what he drank. But Kate knew that one day something serious would happen. Either he would do something stupid or he would get ill.

Another of his ‘little problems’ was that he was, by nature, a gambler. He didn’t play cards for money or bet on horses, or go to the casino and play roulette. But he was a gambler. He played with money - other people’s money. Of course, that meant he was always taking chances, hoping for a big win, but it was dangerous. Kate knew this all too well because a few years back he had lost a lot of money and almost gone to prison for it. Luckily some of his friends had helped him out. But this hadn’t stopped his gambling habit. It was an addiction. He couldn’t help it; it was stronger than him. His new investment fund was also a gamble, and Kate wondered how big the risk was this time.

And, like many handsome men with a lot of money, Hugh had a weakness for beautiful women, and they were attracted to him too. Kate remembered how he had looked when they met: so strong and handsome, with long dark hair and a smile like a film star. And she remembered the brief affair he had had with that actress after Jeremy was born. But Kate wondered if he was still quite so attractive. Now in his late forties, losing his hair, getting fat around the middle, and without his smile too, most of the time. Was it possible that he still attracted women as he had done when he was younger? Kate herself certainly didn’t find him attractive in that way any longer.

Then, one evening when she came home with all these thoughts in her mind, Kate heard a mobile phone ringing. It was coming from Hugh’s study. He was away in Paris and he’d obviously forgotten his mobile. By the time she picked up the phone, the ringing had stopped. Before switching off the phone, she noticed there were ten missed calls, all from the same number. And the caller’s name was Melpa.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.