برنامه‌ریزی یک گردش

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: فراموش کن تا به خاطر بیاوری / فصل 12

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

برنامه‌ریزی یک گردش

توضیح مختصر

سیندی میخواد مادربزرگش رو در روز تولدش ببره گردش.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

برنامه‌ریزی یک گردش

یک هفته گذشته بود و دوباره یکشنبه بود. جان بعد از ناهار با سیندی در آشپزخونه‌ی خونه‌ی سارا نشسته بود. سارا طبقه بالا خوابیده بود.

«خب، چطور پیش میره؟» جان پرسید.

“خب، فکر می‌کنم این خسته‌کننده‌ترین کاریه که تا به حال انجام دادم. می‌دونی که مامان‌بزرگ چه شکلیه. یک دقیقه میدونه کی هستی. لحظه‌ی بعد تو رو نمی‌شناسه. و بین همه‌ی اون حرف‌های دیوانه‌کننده که هیچ ربطی به هیچ چیز ندارن و لحظاتی که حرف‌های کاملاً معقول میزنه در نوسانه. البته هنوز هم مواقعی هست که دلم می‌خواد بکشمش. اما در واقع کم کم خیلی بهش علاقه پیدا میکنم. و گاهی اوقات چیزهایی میگه که باعث میشه از خنده بمیرم. خیلی بامزه است. در مورد “دجیری” بهت گفتم، نه؟ خب، هر چند وقت یکبار همچین چیزایی میگه. دیشب سعی می‌کردم بهش کمک کنم بره تو رختخواب. یک‌مرتبه گفت: «هی! از این فیکی پیکی‌ها اینجا نداریم!» منظورم اینه که چیکار می‌تونی بکنی؟ تنها کاری که می‌تونی انجام بدی اینه که بخندی.”

“به هر حال انگار از پسش برمیای. نمی‌تونم بگم چقدر سپاسگزارم، سیندی. اگر کمکم نمیکردی، نمی‌تونستم شغلم رو قبول کنم.”

«اونجا چطور پیش میره؟» سیندی پرسید. “حالا که کمی جا افتادی، چطوره؟”

‘اوه، عالیه. همه خیلی صمیمی هستن و کار واقعاً جالبه. و رئیسم هم خوب و خیلی خوش قیافه است. فکر می‌کنم از من خوشش میاد - خوب، می‌دونی، تو فکرمه. باید بگم، برام مهم نیست!»

“اوه، بی‌خیال، مامان.”

‘شوخی می‌کنم. خب به هر حال، شروع کرده کارهای خیلی جالبی به من میده. به نظر به من برای ملاقات با مشتری‌ها و این چیزها اعتماد داره. نه، واقعاً خوبه-‘

“خیلی خوشحالم مامان. واقعاً هستم.’

مکثی شد. بعد جان بلند شد تا کتری رو بذاره تا قهوه بخورن.

«متأسفم که اونقدر مشغول کار جدیدم بودم که وقت نکردم در مورد مادربزرگ بهت کمک کنم. هر چند امشب پیشش می‌مونم، اگر می‌خوای استراحت کن. و می‌تونم تمام آخر هفته آینده رو پیشش بمونم، اگر بخوای. یکشنبه تولدشه.»

سیندی گفت: “اشکالی نداره، مامان.”

“برام مهم نیست. در هر صورت امشب حوصله بیرون رفتن ندارم. اما شاید خوب باشه آخر هفته آینده برم بیرون. ممنونم. اما اگر روز تولدش باشه، به هر حال ممکنه بمونم.»

جان قهوه درست کرد، این بار قهوه واقعی! فکر کردن به قهوه اون رو به یاد کیت انداخت. آهی کشید.

“البته، ما نمی‌تونیم تا ابد اینطور ادامه بدیم. از زمانی که کیت مادربزرگت رو آورد و دوباره انداخت سر ما، با کیت صحبت نکردم. فکر بهش زنگ زدن هم برام غیر قابل تحمله. حالم رو بهم میزنه. اون خیلی خودخواهه. اما یه روز باید دوباره با این موضوع روبرو بشیم. به هر حال، نمیشه ازت انتظار داشت که بقیه عمرت رو صرف مراقبت از مادربزرگ پیرت کنی.”

سیندی گفت: «بیشتر شبیه بقیه زندگی‌ اونه. فکر نمی‌کنم اون بیشتر از من زندگی کنه، تو اینطور فکر میکنی؟”

جان گفت: “میدونی منظورم چیه.”

“بله، میدونم. و به هر حال، وقتشه من هم برای خودم شغل مناسبی پیدا کنم.»

جان چیزی نگفت، اما به سختی می‌تونست چیزهایی که میشنوه رو باور کنه. سیندی در مورد یک “شغل مناسب” صحبت می‌کرد؟ از مدرسه ترک تحصیل کرده بود. هیچ وقت کار درست و حسابی نداشت. ده سال گذشته رو تلف کرده بود. مواد مخدر مصرف می‌کرد، در خیابان‌های لندن می‌خوابید، با آدم‌های خلافکار می‌پرید، وقتی یکی از اونها باردارش کرد، بچه رو سقط کرد. هر چیزی که فکرش رو بکنی. اما انگار داشت عوض میشد. جان جرأت نمی‌کرد به این امیدوار باشه.

سیندی ادامه داد: “فکر می‌کنم ممکنه به نوعی به خاطر مامان‌بزرگ باشه. منظورم اینه که اون من رو وادار به فکر میکنه. نگاهش کن. پیر بیچاره سوخته و خاکستر شده حتی اگر جرقه‌های گاه و بیگاه زندگی رو نشون بده. من نمیخوام آخر و عاقبتم مثل اون بشه، یا حداقل اگر شد می‌خوام اول از زندگیم چیزی در بیارم.»

“خوب، اگر می‌خوای شغل مناسبی پیدا کنی، اول باید مدارک لازم رو کسب کنی. ایده‌ای داری که می‌خوای چیکار کنی؟”

“فکر می‌کنم همیشه می‌تونم گارسن باشم. شوخی کردم، مامان، شوخی کردم. نه، مطمئن نیستم. اما شاید چیزی مثل مراقبت از مردم. علاقه‌ای به پرستاری ندارم، نه بعد از مراقبت از مامان‌بزرگ! شاید چیزی مثل فیزیوتراپی یا شاید کایروپودی یا هر چیزی که این روزها میگن - می‌دونی، مراقبت از پاهای مردم و این چیزها. واقعاً نمی‌دونم. تو چی فکر میکنی؟’

جان لحظه‌ای فکر کرد. اگر دوست داری از اطراف پرس و جو میکنم. شاید بتونم سر کار اینترنتی بررسی کنم. حیف که تو خونه کامپیوتر نداریم. فکر می‌کنم بهتره به محض اینکه کمی پول تو بانک داشته باشم، یکی بخرم. شاید تو هم بتونی از اطراف پرس و جو کنی. تو خیابان های یک متخصص پا هست. شاید در مورد آموزش بتونن راهنماییت کنن.

«مرسی، مامان. بله، بیا اطلاعات کسب کنیم. اما تا زمانی که تصمیم بگیریم در مورد مامان‌بزرگ چیکار کنیم من واقعاً نمی‌تونم کاری انجام بدم.»

‘میدونم. ما همش دور مشکل می‌چرخیم و همیشه به همون جای اول برمی‌گردیم. اگر ذره‌ای مهربانی در وجود خواهر عزیزم کیت بود، به راحتی می‌تونستیم حلش کنیم.»

همون لحظه، انگار که به حرف‌های اونها گوش می‌داد، تلفن زنگ خورد.

سیندی گفت: “من جواب میدم.” «الو؟» مکثی شد. «اوه، تویی. همین الان داشتیم در موردت صحبت می‌کردیم.» مکثی دیگه. ‘خوب. اینجاست.” سیندی تلفن رو داد به جان. «کیته. می‌خواد با تو صحبت کنه.»

جان گوشی رو گرفت. ‘بله چه میخوای؟’

صدای کیت از اون طرف خط نامطمئن به گوش می‌رسید. “جان، لطفاً. من نگرانت بودم و. نگران مادر. حالش چطوره؟ خوبه؟’

“چطور جرأت میکنی این سؤال رو از من بپرسی! تو اون رو مثل یه گونی سیب‌زمینی انداختی جلوی در و برگشتی به قصرت در تیمز. تو رو خدا وانمود نکن به ما یا به اون اهمیت میدی. تو از شر اون خلاص شدی، این تنها چیزیه که بهش اهمیت میدی.”

«جان، لطفاً گوش کن. من واقعاً برای اتفاقی که افتاده متأسفم.»

«متأسف بودن چه فایده‌ای داره؟ کمکی به ما نمیکنه. به مادر هم کمکی نمیکنه. راستش تو خیلی دروغگویی. اگر واقعاً اینقدر نگرانش هستی، چرا کاری برای کمک انجام نمیدی؟»

“جان، به همین دلیل بهت زنگ زدم.”

‘منظورت چیه؟’

“منظورم اینه که باهات تماس گرفتم چون به موقعیت فکر کردم. واقعاً به خاطر کاری که کردم متأسفم. اما شرایط غیر ممکنی بود. لطفاً سعی کن درک کنی. به هر حال، من فکر می‌کنم شاید بتونیم به مادر کمک کنیم.»

“اوه، واقعا؟ و پیشنهادت برای این کار چیه؟» جان با تلخی پرسید.

“کمی پیچیده است، جان. فکر می‌کنم باید تو رو ببینم تا بتونیم با هم در موردش صحبت کنیم. می‌تونم آخر هفته آینده به دیدنت بیایم؟”

‘فکر کنم. من اینجا پیش مادر خواهم بود. سیندی میره مرخصی. از وقتی تو مادر رو انداختی اینجا، اون بی وقفه از مادر مراقبت کرده. امیدوارم متوجه باشی که بدون سیندی در یک آشفتگی واقعی می‌بودیم. خوبه که برای کمک به بچه‌های تو متکی نبودیم.»

“پس، یکشنبه؟”

«باشه. برای ناهار بیا خونه‌ی مامان. میگم که یادت باشه، تولدشه. هشتاد ساله میشه.»

«البته!» کیت که به وضوح تولد مادرش رو فراموش کرده بود، گفت: «ممنون که یادآوری کردی. چیزی نیاز داره؟ چی میتونم براش بیارم؟»

جان گفت: “از تخیلت استفاده کن. پس یکشنبه می‌بینمت. حدود ساعت یازده؟”

‘آره. تا بتونم زودتر میام. پس خداحافظ.’

‘خداحافظ.’

“خب، نظرت چیه؟” جان به سیندی گفت.

‘نمیدونم. چی گفت؟’

“گفت فکر می‌کنه اون و هیو شاید بتونن در مورد مادر کمک کنن.»

“چطور؟”

“نگفت. گفت خیلی پیچیده است. بنابراین یکشنبه به دیدنم میاد. تو اینجا نخواهی بود، پس نیازی به نگرانی نیست.”

«زن خودخواه! چرا صاف نمیگه چی میخواد بکنه؟ چیش پیچیده است؟»

«نمیدونم. فقط امیدوارم این بار واقعی باشه.»

سیندی گفت: “من هم همینطور. اما من یک ایده عالی برای هدیه تولد مامان بزرگ به ذهنم رسید. اون روز میبرمش ساحل. برای هر دوی ما سرگرم کننده خواهد بود، و بعد همیشه میتونم مرخصی بگیرم.»

«به هیچ وجه!» جان گفت. “اون به سختی میتونه راه بره. و خیلی وقته از خونه بیرون نرفته -“

«پس دلیل بیشتری برای بیرون بردنش هست، اینطور نیست؟» سیندی گفت. «من میتونم یک ویلچر قرض بگیرم، و مطمئنم که دوستم سو ماشینش رو فقط برای یک روز به من قرض میده. مامان‌بزرگ رو میبرم برایتون. میدونم قبلاً دوست داشت بره اونجا، زمانی که پدربزرگ هنوز زنده بود. براش یک دنیا ارزش خواهد داشت. و وقتی کیت بیاد دیگه نگران حضور اون نخواهی بود. بی‌خیال، مامان. این واقعاً به نفع اون خواهد بود.»

‘نمیدونم. مطمئنی که می‌تونی به تنهایی از پسش بر بیای؟»

‘البته که میتونم. اصلاً مشکلی نیست. باشه؟ پس حل شد.»

“اما کیت چی؟ اگه مادربزرگت رو ببری بیرون، وقتی کیت یکشنبه بیاد نمی‌تونه اون رو ببینه.»

سیندی گفت: “حقشه. وقتشه به اون زن خودخواه کمی از داروهای خودش داده بشه. اون اهمیتی به ما نمیده، پس ما چرا باید بهش اهمیت بدیم؟”

و بنابراین توافق شد که سیندی سارا رو در روز تولد هشتاد سالگیش ببره برایتون.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWELVE

Planning an outing

A week had gone by, and it was Sunday again. Jan was sitting with Cindy in Sarah’s kitchen after lunch. Sarah was asleep upstairs.

‘How are you getting on then?’ asked Jan.

‘Well, I think it’s the most tiring thing I’ve ever done. You know what Gran’s like. One minute she knows who you are. The next minute she doesn’t recognise you. And she swings between saying all those crazy things with no connection to anything, and moments when she says something totally sensible. Of course, there are still times when I feel like killing her. But I’m getting to like her a lot, actually. And sometimes she says things that make me fall about laughing. She’s so funny. I told you about the “didgery”, didn’t I? Well, every so often she comes out with something like that. Last night I was trying to help her into bed. All of a sudden, she says, “Hey! None of that frooky-pooky here!” I mean, what can you do? All you can do is laugh.’

‘It sounds as if you’re managing, anyway. I can’t tell you how grateful I am, Cindy. If you hadn’t helped me out, I couldn’t have taken the job.’

‘How are you getting on there?’ asked Cindy. ‘What’s it like, now that you’ve settled in a bit?’

‘Oh, it’s great. Everyone’s very friendly and the work’s really interesting. And my boss is nice and very good- looking too. I think he likes me - well, you know, fancies me. I must say, I wouldn’t mind that either!’

‘Oh, come on, Mum.’

‘Just joking. Well anyway, he’s started to pass on really interesting jobs to me now. He seems to trust me to meet clients and all that. No, it’s really good-‘

‘I’m so glad, Mum. I really am.’

There was a pause. Then Jan got up to put the kettle on for coffee.

‘I’m sorry I’ve been so busy with my new job that I haven’t had time to help out with your grandmother. I’ll stay with her tonight though, if you want a break. And I can be with her the whole of next weekend, if you like. It’s her birthday on Sunday.’

“That’s OK, Mum,’ said Cindy.

‘I don’t mind. I don’t feel like going out tonight anyway. But it might be nice to get out next weekend. Thanks. But if it’s her birthday, I might stay around anyway.’

Jan made coffee, real coffee this time! Thinking of the coffee reminded her of Kate. She sighed.

‘Of course, we can’t go on like this for ever. I haven’t spoken to Kate since she brought your grandmother back and dumped her on us again. I can’t bear the idea of phoning her. She makes me feel sick. She’s so selfish. But some time or other we’re going to have to face it again. After all, you can’t be expected to spend the rest of your life looking after your old grandmother.’

‘More like the rest of her life,’ said Cindy. ‘I don’t think she’ll live longer than me, do you?’

‘You know what I mean,’ said Jan.

‘Yes, I do. And anyway, it’s time I got myself a proper job too.’

Jan said nothing, yet she could hardly believe her ears. Cindy was talking about a ‘proper job’? She’d been a dropout since school. She’d never had a proper job at all. She’d wasted the last ten years. She’d been on drugs, slept rough on the streets in London, been involved with some criminal characters, had an abortion when one of them made her pregnant. everything you could think of. But it seemed as if she might be changing. Jan hardly dared to hope it was so.

Cindy went on, ‘I think it may be because of Gran, in a way. I mean she makes me think. Look at her. The poor old thing is all burnt out even if she does show the occasional spark of life. I don’t want to end up like her, or if I do, I want to make something of my life first.’

‘Well, if you’re going to get a proper job, you’ll need to get some qualifications first. Have you got any idea what you want to do?’

‘I could always be a barmaid, I suppose. Just joking, Mum, just joking. No, I’m not sure. But maybe something to do with looking after people. I’m not keen on nursing though, not after looking after Gran! Maybe something like physiotherapy or maybe chiropody or whatever they call it these days - you know, looking after people’s feet and all that. I don’t really know though. What do you think?’

Jan thought for a moment. ‘I’ll ask around if you like. I can check it out on the internet at work maybe. It’s a pity we don’t have a computer at home. I think I’d better get one as soon as there’s some money in the bank. Maybe you could ask around too. There’s a chiropodist’s in the High Street. Maybe they could advise you about training.’

“Thanks, Mum. Yes, let’s find out. But I can’t really do anything till we sort out what to do about Gran.’

‘I know. We keep circling around the problem, and we always come back to the same place. If only my dear sister Kate had a tiny bit of kindness in her, we could easily sort it out.’

Just then, as if it had been listening to their conversation, the telephone rang.

‘I’ll get it,’ said Cindy. ‘Hello?’ There was a pause. ‘Oh, it’s you. We were just talking about you.’ Another pause. ‘OK. Here she is.’ Cindy passed the phone to Jan. ‘It’s Kate. She wants to talk to you.’

Jan took the phone. ‘Yes, what do you want?’

Kate’s voice on the other end sounded uncertain. ‘Jan, please. I was worried about you, and. about Mother. How is she? Is she all right?’

‘How dare you ask me that! You dumped her on the doorstep like a sack of potatoes and went back to your palace on the Thames. For God’s sake don’t pretend you care about us, or about her. You’ve got rid of her, that’s all you care about.’

‘Jan, please listen. I’m really sorry about what happened.’

‘What’s the point of being sorry? It doesn’t help us. It doesn’t help Mother either. Honestly, you’re such a liar. If you’re really so worried about her, why don’t you do something to help?’

‘Jan, that’s why I’m calling you.’

‘What do you mean?’

‘I mean I’m calling you because I’ve been thinking about the situation. I’m really sorry for what I did. But it was an impossible situation. Please try to understand. Anyway, I think we may be able to help out with Mother.’

‘Oh, really? And how do you suggest you’ll do that?’ asked Jan bitterly.

‘It’s a bit complicated, Jan. I think I need to see you so that we can talk it through together. Can I come down to see you next weekend?’

‘I suppose so. I’ll be here with Mother. Cindy’s going off for a break. She’s been looking after Mother non-stop since you dumped her here. I hope you realise we’d be in a real mess without Cindy. It’s just as well we didn’t have to depend on your kids to help.’

‘So, shall we say Sunday?’

‘All right then. Come to Mother’s for lunch. In case you’ve forgotten, it’s her birthday. She’ll be eighty.’

‘Of course!’ said Kate, who obviously had forgotten her mother’s birthday “Thanks for reminding me. Is there anything she needs? What can I bring her?

‘Use your imagination,’ said Jan. ‘So I’ll see you on Sunday then. About eleven?’

‘Yes. I’ll come as early as I can. Goodbye then.’

‘Goodbye.’

‘What do you make of that then?’ said Jan to Cindy.

‘I don’t know. What did she say?’

‘She said she thinks she and Hugh might be able to help out with Mother.’

‘How?’

‘She didn’t say. Said it was too complicated. So she’s coming down to see me on Sunday. You won’t be here, so no need to worry.’

‘Selfish woman! Why can’t she just say straight out what they want to do? What’s so complicated about it?’

‘I don’t know. I just hope it’s real this time.’

‘Me too,’ said Cindy. ‘But I’ve just had a brilliant idea for Gran’s birthday present. I’ll take her to the seaside for the day. It’ll be fun for both of us, and I can always take some time off later.’

‘No way!’ said Jan. ‘She can hardly walk. And she hasn’t been out of the house for ages-‘

‘All the more reason for taking her out then, isn’t it?’ said Cindy. ‘I can borrow a wheelchair, and I’m sure my friend Sue will lend me her car just for a day. I’ll take Gran down to Brighton. I know she used to like going there before, when Grandad was still alive. It’ll do her the world of good. And then you won’t have to worry about having her around when Kate comes. Come on, Mum. It will really do her good.’

‘I don’t know. Are you sure you can manage with her all by yourself?’

‘Of course I can. No problem at all. OK? So that’s settled then.’

‘But what about Kate? If you take your grandmother out, she won’t be able to see her when she comes on Sunday.’

‘Serves her right,’ said Cindy. ‘It’s about time that selfish woman was given some of her own medicine. She doesn’t care about us, so why should we care about her?’

And so it was agreed that Cindy would drive Sarah to Brighton for the day on her eightieth birthday.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.