سرفصل های مهم
"دوست دارم کنار دریا باشم"
توضیح مختصر
سارا و سیندی در برایتون اوقات خوشی سپری میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
“دوست دارم کنار دریا باشم”
سیندی همه مقدمات رو مهیا کرد. موفق شد از یکی از دوستان یکی از دوستانش که پدرش به تازگی فوت کرده بود، یک ویلچر قرض بگیره. و دوستش سو خوشحال بود که ماشینش رو اون روز به سیندی قرض بده.
شنبه شب، سیندی با گروهی از دوستان قدیمیش رفت کلاب، اما زود برگشت خونه. یه جورایی مثل قبل جالب به نظر نمیرسید. در واقع، ازدحام جمعیت، موسیقی بلند و مکالمات احمقانه، کمی حالش رو بد کرده بود.
صبح روز بعد در حالی که فنجان چای سارا رو براش برد، گفت: تولدت مبارک، مامانبزرگ.
‘چی؟ در مورد چی حرف میزنی؟” سارا گفت.
سیندی گفت: “امروز تولدته، مامانبزرگ. امروز هشتاد ساله شدی.”
“واقعاً؟ کی بهت گفته؟’
“مامانبزرگ، امروز میبرمت برایتون. میریم کنار دریا. برایتون رو یادت هست؟”
سارا گیج به نظر میرسید، اما در کلمه «کنار دریا» انگار چیزی به نظرش رسید. با صدای بلند و لرزان شروع به خوندن کرد:
اوه! من دوست دارم کنار دریا باشم
اوه! من دوست دارم کنار دریا باشم!
من دوست دارم در امتداد پروم، پروم، پروم قدم بزنم
جایی که گروههای برنجی مینوازن: «Tiddely-om-pom-pom!»
وقتی حافظهاش نتونست کلمات تکمیلی آهنگ قدیمی موزیک هال رو پیدا کنه صداش رو به خاموشی رفت.
«درسته، مامانبزرگ. کناردریا. میریم اونجا. شرط میبندم همه جور آهنگ دیگه رو هم بلدی.»
سارا گفت: “من تعجب نمیکنم. اما من نمیگم که انجام میدم، و نمیگم که انجام نمیدم. چون اگر بگم از من سؤال میپرسن.»
“اوه، میپرسن؟” سیندی گفت.
“اما امروز باید شخص خاصی رو ملاقات کنم؟”
“نه، مامانبزرگ. هیچ کس خاصی رو نمیبینی. تو فرد خاص امروز هستی. تولدته.”
“کلاهم کجاست؟” سارا یکمرتبه پرسید.
“چه کلاهی؟”
‘کلاه من. نمیتونم بدون کلاه برم کنار دریا، میتونم؟”
‘گمان نمیکنم.” سیندی گفت: “کمد لباس رو نگاه میکنم.”
بالاخره یک کلاه حصیری قدیمی که روش میوههای پلاستیکی داشت پیدا کرد.
گفت: «بفرما، مامانبزرگ،» و به آرامی روی سر سارا گذاشت. سارا بلافاصله دستش رو بلند کرد و زاویه کلاه رو تغییر داد. حالا شبیه یکی از اون بازیگران سینمای صامت دهه ۱۹۲۰ شده بود.
“خب، این چی، هان؟” در حالی که در آینه به خودش نگاه میکرد پرسید. دوباره با صدای عجیب و بلندش آهنگی رو آغاز کرد: «این کلاه رو از کجا آوردی؟
این سبک رو از کجا آوردی؟
نجیب نیست؟
و درست سبک مناسبی هست.
من دوست دارم یکی داشته باشم
درست مثل اون
هرجا برم، فریاد میزنن «سلام»
صداش دوباره خاموش شد. با چشمان تهی ساکت نشست. انگار از شبکه کلمات و تصاویری که ذهنش رو شلوغ کرده بودن فقط میتونست تکههای کوچکی از حافظهاش بازیابی کنه. چیز شگفت انگیز برای سیندی این بود که هنوز میتونست صحبت کنه و از زبان استفاده کنه. اگر میتونست صحبت کردن رو به یاد بیاره، چرا چیز دیگهای رو به درستی به خاطر نمیآورد؟ این برای سیندی یک معما بود. متوجه نشده بود که کلمات جدید ساخته شده توسط سارا، مثل “دیجری”، “فیکی-پیکی” و بقیه، اولین نشانههایی بودن از این که حتی حافظهی کلماتش هم کم کم داره از بین میره.
حالا سارا به خواب سبک دیگهای رفته بود. وقتی چند دقیقه بعد از خواب بیدار شد، پرسید: «ما کجا هستیم؟ من این مکان رو به خاطر نمیارم. خانه ییلاقی کجاست؟”
“خانه ییلاقی؟ کدوم خونهی ییلاقی؟” سیندی پرسید.
“اوه، میدونی. تو فکر میکنی من احمقم، اما اونقدرها هم که فکر میکنی احمق نیستم. امروز باید کار خاصی انجام بدیم؟”
«اوه، بیا، مامانبزرگ. روز تولدته. میریم برایتون. میریم دریا.»
“اوه، واقعاً؟ کی بهت گفته؟ میدونی، من نمیخوام کار اشتباهی انجام بدم. دوباره اون همه سوال از من میپرسن. و من جوابها رو نمیدونم.» چشمان سارا مشکوک دور اتاق رو گشت، انگار که دنبال «اونها» میگرده.
“روز تولدته، مامانبزرگ. بیا خوش بگذرونیم، باشه؟”
«مادرم هم میاد؟ بابام چطور؟» سارا دوباره ناراحت و گیج به نظر رسید.
“بیا، مامانبزرگ. بیا لباست رو بپوشونیم. روز دوست داشتنی هست. آفتاب رو ببین. یک صبح دل انگیز ماه می هست. بیا بزنیم به جاده.”
جان به سیندی کمک کرد سارا رو سوار ماشین کنه. ساعت یازده، سیندی به برایتون رسیده بود.
خورشید به روشنی میدرخشید و دریا وسوسهانگیز به نظر میرسید. ماشین رو نه چندان دور از ساحل پارک کرد و ویلچر رو از صندوق عقب ماشین بیرون آورد. به نوعی، تونست سارا رو کمی بلند کنه و کمی هل بده و بنشونه روی ولچیر.
“کجاییم؟” سارا با اضطراب پرسید.
«اینجا برایتون هست، مامانبزرگ. ما کنار دریا هستیم. بیا، بیا بریم!» و شروع کرد به هل دادن ویلچر به سرعت به سمت اسکله.
«بریم روی اسکله، مامانبزرگ؟» سیندی پرسید.
چشمهای سارا یکمرتبه برق زد.
“کنار دریا.” مدام تکرار میکرد: “کنار دریا.”
از قبل انبوهی از مردم کنار دریا قدم میزدن و در ساحل سنگی نشسته بودن. سیندی فکر کرد انگلیسیها عجیب هستن. لحظهای که خورشید بیرون میاد، پیراهنهاشون رو در میارن و پوست رنگ پریدشون رو نشان میدن، حتی اگر دمای هوا خیلی کمتر از پانزده درجه سانتیگراد باشه. و راحتتر میشن و بیشتر شروع به صحبت میکنن. وقتی سیندی ویلچر رو از میان جمعیت هل میداد، مردم شروع به صحبت با سارا کردن.
‘سلام عزیزم. میری سواری؟”
“سلام عزیزم. اون کلاه رو از کجا آوردی؟”
“روز شیرینی هست، اینطور نیست؟ خوش میگذرونی، آره؟”
سارا از این همه توجه کمی تعجب کرده بود. به اطرافش نگاه میکرد و سرش رو به چپ و راست میچرخوند.
«کجا داریم میریم؟ مامانم کجاست؟» با اضطراب از سیندی پرسید.
“مشکلی نیست، مامانبزرگ. میریم اسکله.”
اسکله برایتون مثل پلی که در انتهاش هیچ زمینی وجود نداره به دریا چسبیده. شبیه یک نمایشگاه بزرگ تفریحیه، با غرفههای کوچک بستنیفروشی، چوبهای صورتی برایتون راک، سوغاتیها، بادکنکها و انواع اسباببازیها برای کودکان در تمام سنین. و میتونی شانست رو در غرفهی تیراندازی امتحان کنی و شاید یک خرس بزرگ صورتی و کرکی برنده بشی. یا میتونی از فالگیر بخوای آیندت رو بهت بگه یا با ماشینهای پین بال قمار بازی کنی.
سیندی ویلچر رو تا انتهای اسکله هل داد، جایی که دید خوبی به دریا داشتن. چند مرد در حال ماهیگیری بودن. خورشید چنان به دریا میتابید که چشمهای سیندی رو اذیت کرد. عینک آفتابیش رو زد. کم کم داشت گرم میشد.
“مامانبزرگ برات بستنی بخرم؟”
“بستنی؟” سارا به سختی تمرکز کرد و سعی کرد بفهمه این کلمات به چه چیزی که میتونه به خاطر بیاره ربط دارن. بعد یکباره شروع به فریاد زدن کرد: “بستنی. تو ننی. بستنی. بستنی خوب. آه بله لطفاً.’
«باشه، میرم و یکی برات میخرم. یک دقیقه هم طول نمیکشه. فقط اینجا منتظر بمون. زود برمیگردم.»
وقتی سیندی چند دقیقه بعد برگشت، دید گروهی دختر نوجوان سارا رو دوره کردن.
گفت: “سلام. چه خبره؟”
یکی از دخترها گفت: “نمیدونم. ما در حال قدم زدن بودیم و اون ما رو صدا کرد. “مامانم کجاست؟” مدام میگفت. “حالش خوبه؟’
سیندی گفت: “نگران نباش. گاهی حواسش پرت میشه.”
سارا که به دریا خیره شده بود، بستنی رو از سیندی گرفت و با ولع شروع به لیسیدنش کرد و با زبان و لبهاش صداهای بلندی درمیآورد.
یه دختر دیگه گفت: “به نظر ازش لذت میبره.”
سیندی گفت: “امروز تولدشه. هشتاد ساله شده.”
“واو!” دختر اول گفت. “هشتاد! جدی جدی پیره.”
دختر دوم گفت: “بیا. بیا “تولدت مبارک” رو بخونیم. اسمش چیه؟”
سیندی گفت: سارا.
گروه دختران شروع به خوندن کردن،
‘تولدت مبارک.
تولدت مبارک.
سارا عزیزم تولدت مبارک
تولدت مبارک.’
وقتی داشتن میخوندن، مردم بیشتری دورشون جمع شدن و بعضی از اونها به آواز پیوستن. دوباره این آهنگ رو خواندن. بعد ادامه دادن: “چون اون یک دوست خوبه.
چون اون یک دوست خوب و باحاله.
چون اون یک دوست خوب و باحاله.
و همه همین رو میگیم.
حالا جمعیت زیادی جمع شده بودن. سارا که هنوز کلاه حصیری قدیمیش که با میوههای پلاستیکی تزئین شده بود رو بر سر داشت، روی صندلی چرخدارش مثل ملکهای بر تخت نشسته بود. بستنی زیر آفتاب داغ داشت آب میشد. دور دهانش بستنی بود و روی دستش و روی لباسش میریخت.
“مراقب باش، مامانبزرگ. مراقب بستنی باش.” سیندی در حالی که سعی میکرد با دستمال کاغذی کثیفی رو پاک کنه، گفت: “بیا، بذار تمیزش کنم.”
سارا فریاد زد: “بستنیم رو نگیر. از حقههات خبر دارم.”
جمعیت با شوخ طبعی شروع به خندیدن کرد. سارا با اخم بهشون نگاه کرد.
گفت: “بهم نخندید. درسی بهتون میدم که به این زودیها از یاد نبرید.”
بعد دوباره حالش عوض شد. با صدای خوب گفت: “از همه شما بسیار سپاسگزارم که آمدید. خیلی لطف کردید. من میخوام براتون یک آواز بخونم، اما میخوام همه شما ملحق بشید. حالا، بیایید شروع کنیم. آمادهاید؟» و شروع به خوندن کرد: «همه چیز روشن و زیبا،” چند نفر از افراد مسن در میان جمعیت شروع به خواندن با اون کردن، تا اینکه تقریباً همه شرکت کردن، حتی اونهایی که شعر رو بلد نبودن.
وقتی آواز تموم شد، سارا گفت: “حالا بیایید یک آهنگ دیگه بخونیم.” و دوباره با صدای دیوانه و بلندش شروع کرد: “اوه! من دوست دارم کنار دریا باشم-‘
اما این بار نیاز نبود به جمعیت بگه همراهی کنن; اونها بلافاصله همراه اون شروع به خواندن کردن. “کنسرت” نزدیک به نیم ساعت ادامه پیدا کرد و اونها آهنگهای قدیمی مورد علاقه زیادی خوندن. گاهی سارا کلمات رو فراموش میکرد یا به هم میزد. گاهی اوقات به طرز وحشیانهای از تن خارج میشد. اما به نظر هیچ کس به این موضوع فکر نمیکرد. همگی داشتن لذت میبردن.
بعد سارا یکباره دست زد. ‘خیلی متأسفم. متأسفانه الان باید ترکتون کنم. باید با کسی در شهر ملاقات کنم. همه شما خیلی لطف کردید که اومدید. از همه شما خیلی متشکرم.’
در حالی که سیندی اون رو به سمت ساحل هل میداد، جمعیت کنار کشیدن تا راه ویلچر باز بشه. سارا درست مثل یک ملکه براشون دست تکون داد. مردی از جمعیت فریاد زد: «او یک شخصیت واقعیه. سه تا تشویق برای سارا. هیپ-هیپ، هورا! هیپ-هیپ، هورا! هیپ، هورا!»
بنابراین سارا و سیندی اسکله رو به سبک سلطنتی ترک کردن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THIRTEEN
‘I do like to be beside the seaside’
Cindy made all the arrangements. She managed to borrow a wheelchair from a friend of a friend, whose father had recently died. And her friend Sue was happy to lend Cindy her car for the day.
On the Saturday night, Cindy went clubbing with a group of her old friends, but she came home early. Somehow it didn’t seem as much fun as before. In fact, the crowds, loud music and silly, shouted conversations made her feel a bit ill.
‘Happy Birthday, Gran,’ she said as she took Sarah her cup of tea the next morning.
‘What? What are you talking about?’ said Sarah.
‘Today is your birthday, Gran,’ said Cindy. ‘You’re eighty years old today.’
‘Am I? Who told you that?’
‘Gran, I’m taking you to Brighton for the day. We’re going to the seaside. Do you remember Brighton?’
Sarah seemed confused, but at the word ‘seaside’ something seemed to connect. She began singing in a high, shaky voice,
‘Oh! I do like to be beside the seaside
Oh! I do like to be beside the sea!
I do like to stroll along the prom, prom, prom
Where the brass bands play: “Tiddely-om-pom-pom!”’
Her voice faded away as her memory failed to find the words to complete the old music-hall song.
“That’s right, Gran. The seaside. That’s where we’re going. I bet you know all sorts of other songs too.’
‘I wouldn’t be surprised,’ said Sarah. ‘But I’m not saying I do, and I’m not saying I don’t. Because they’ll ask me questions if I do.’
‘Oh, will they?’ said Cindy.
‘But do I have to meet anyone special today?’
‘No, Gran. No-one special. You’re the special person for today. It’s your birthday.’
‘Where’s my hat?’ asked Sarah all of a sudden.
‘What hat?’
‘My hat. I can’t go to the seaside without a hat, can I?’
‘I suppose not. I’ll look in the wardrobe,’ said Cindy.
Eventually, she found an old straw hat with plastic fruit on it.
‘Here you are, Gran,’ she said, and put it gently on Sarah’s head. Sarah reached up immediately and changed the angle of the hat. Now she looked like one of those silent film actors from the 1920s.
‘What about that then, eh?’ she asked as she looked at herself in the mirror. Again she broke into song in her strange, high voice, ‘Where did you get that hat?
Where did you get that tile?
Isn’t it a nobby one?
And just the proper style.
I should like to have one
Just the same as that.
Where’er I go, they shout “Hello”
Her voice faded away again. She sat silently, her eyes empty. It seemed as if she could only recover small pieces of memory from the web of words and pictures that crowded her mind. The amazing thing for Cindy was that she could still speak and use language. If she could remember how to speak, why couldn’t she remember anything else properly? It was a puzzle for Cindy. She hadn’t realised that the new words made up by Sarah, ‘didgery’, ‘frooky-pooky’ and the rest, were the first signs that even her memory for words was slowly being destroyed.
Sarah had by now fallen into another light sleep. When she woke a few minutes later, she asked, ‘Where are we? I don’t remember this place. Where’s the bungalow?’
‘The bungalow? What bungalow?’ asked Cindy.
‘Oh, you know. You think I’m stupid, but I’m not so stupid as you think. Do we have to do anything special today?’
‘Oh, come on, Gran. It’s your birthday. We’re going to Brighton. We’re going to the seaside.’
‘Oh, are we? Who told you that? I don’t want to do anything wrong, you know. They’ll be asking me all those questions again. And I don’t know the answers.’ Sarah’s eyes looked about the room suspiciously, as if looking for ‘them’.
‘It’s your birthday, Gran. Let’s have a good time, OK?’
‘Is my mother coming too? What about my dad?’ Sarah looked upset and confused again.
‘Come on, Gran. Let’s get you dressed. It’s a lovely day. Look at the sunshine. It’s a lovely May morning. Let’s get on the road.’
Jan helped Cindy put Sarah into the car. By eleven o’clock, Cindy had arrived in Brighton.
The sun was shining brightly, and the sea looked inviting. She parked the car not far-from the seafront, and took the wheelchair out of the car boot. Somehow, she managed to half-lift, half-push Sarah into it.
‘Where are we?’ asked Sarah nervously.
“This is Brighton, Gran. We’re at the seaside. Come on, let’s go!’ And she began to push the wheelchair quickly down towards the pier.
‘Shall we go on the pier, Gran?’ asked Cindy.
Sarah’s eyes suddenly brightened.
‘It’s the seaside. It’s the seaside,’ she kept repeating.
There were already crowds of people walking along the seafront and sitting on the stony beach. English people are odd, thought Cindy. The minute the sun comes out, they take off their shirts and show their pale skin, even if the temperature is well below fifteen degrees celsius. And they become more open and start to talk more. As Cindy pushed the wheelchair through the crowds, people began to talk to Sarah.
‘Hello, dear. Going for a ride?’
‘Hello, sweetheart. Where did you get that hat?’
‘Lovely day, isn’t it? Having a nice time, are you?’
Sarah was a bit surprised by all the attention. She looked around her, turning her head to the left and right.
‘Where are we going? Where’s my mum?’ she asked Cindy nervously.
‘It’s OK, Gran. We’re going to the pier.’
Brighton pier sticks out into the sea like a bridge with no land at one end. It’s like a big funfair, with small stalls selling ice cream, sticks of pink Brighton Rock, souvenirs, balloons and all sorts of toys for children of all ages. And you can try your luck at the shooting gallery, and win, perhaps, a large pink, fluffy bear. Or you can ask the fortune teller to tell you your future, or play on the pinball and gambling machines.
Cindy pushed the wheelchair to the end of the pier, where they had a good view of the sea. A few men were fishing. The sun was shining on the sea so brightly that it hurt Cindy’s eyes. She put on her sunglasses. It was beginning to get quite hot.
‘Shall I get you an ice cream, Gran?’
‘Ice cream?’ Sarah concentrated hard, trying to decide whether these words had anything to do with something she could remember. Then she suddenly started to shout, ‘Ice cream. You scream. ice cream. Nice ice cream. Oh, yes please.’
‘OK, I’ll go and get you one. I won’t be a minute. Just wait here. I’ll be straight back.’
When Cindy returned a few minutes later, she found Sarah surrounded by a group of teenage girls.
‘Hi,’ she said. ‘What’s going on?’
‘I dunno,’ said one of the girls. ‘We was walking by and she called out to us. “Where’s my Mum?” she kept saying. Is she all right?’
‘Don’t worry,’ said Cindy. ‘She gets a bit confused sometimes.’
Sarah, who had been staring out to sea, grabbed the ice cream from Cindy, and started to lick it greedily, making loud noises with her tongue and lips.
‘She seems to be enjoying it,’ said another girl.
‘It’s her birthday today,’ said Cindy. ‘She’s eighty.’
‘Wow!’ said the first girl. ‘Eighty! That’s seriously old.’
‘Come on,’ said the second girl. ‘Let’s sing “Happy Birthday”. What’s her name?’
‘Sarah,’ said Cindy.
So the group of girls began to sing,
‘Happy birthday to you.
Happy birthday to you.
Happy birthday, dear Sarah.
Happy birthday to you.’
As they sang, more people gathered round, and some of them joined in the singing. They sang the song through again. Then they went on with, ‘For she’s a jolly good fellow.
For she’s a jolly good fellow.
For she’s a jolly good fellow
And so say all of us.’
By now a large crowd had gathered. Sarah, still wearing her old straw hat decorated with the plastic fruit, sat in her wheelchair like a queen on a throne. The ice cream was melting in the hot sun. She had ice cream all round her mouth, and it was running down her hand and on to her dress.
‘Careful, Gran. Watch out for the ice cream. Here, let me clean it up,’ said Cindy, trying to clean up the mess with some tissues.
‘Don’t take my ice cream,’ shouted Sarah. ‘I know your tricks.’
The crowd started laughing good-humouredly. Sarah frowned at them.
‘Don’t you laugh at me,’ she said. ‘I’ll teach you a lesson you won’t forget in a hurry.’
Then her mood changed again. ‘Thank you all so much for coming,’ she said in her ‘best’ voice. ‘It’s very good of you. I’d like to sing you a song, but I want you all to join in. Now, let’s start. Ready?’ And she began to sing, ‘All things bright and beautiful A few of the older people in the crowd began to sing with her, until almost everyone was taking part, even the ones who didn’t know the words.
‘Now let’s have another song,’ said Sarah when she came to the end. And she started again in her crazy, high voice, ‘Oh! I do like to be beside the seaside-‘
But this time there was no need for her to tell the crowd to join in; they began singing along with her straight away. The ‘concert’ went on for nearly half an hour, and they sang lots of old favourite songs. Sometimes Sarah forgot the words or got them all mixed up. Sometimes she sang wildly out of tune. But nobody seemed to mind. They were all enjoying themselves.
Then Sarah suddenly clapped her hands. ‘I’m very sorry. I’m afraid I have to leave you now. I have to meet someone in town. It was so kind of you all to come. Thank you all so much.’
The crowd parted to let her wheelchair through as Cindy pushed her back towards the seafront. Sarah waved her hand at them, just like a queen. A man in the crowd called out, ‘She’s a real character. Three cheers for Sarah. Hip-hip, hooray! Hip-hip, hooray! Hip-hip, hooray!’
So Sarah and Cindy left the pier in right royal style.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.